بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلااااااااااااااام.این از من و این هم از شیرجه م!!!!!!
:w25::w25::w25::w25:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام آرامی
تو تا این کرسی رو نشکونی ول بکن نیستی
مرسی آبجی کوچیکه تو خوبی
داداشی سلام
خوبی داداشی چه خبرا داداشی
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
وای نگارجون قربون آرام گفتنت!!چه ناز میگی!!
برعکس این محمدصادقه یغور!!
:D:D:D
شب همه بخیر!!خوبید؟خوشید؟؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام آرامی
تو تا این کرسی رو نشکونی ول بکن نیستی
مرسی آبجی کوچیکه تو خوبی
داداشی سلام
خوبی داداشی چه خبرا داداشی
اوه!!!حالا نوبرشو آورده انگار!!!
چه داداشی داداشی هم راه انداختن!!ایشششش
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
به لطف خدا
دنبال این هستیم که راهی پیدا کنیم واسه شکر نعمتای خدا ولی هر روز بدتر میکنیم
شما چه خبرا خوش میگذره

سلامتی

سلااااااااااااااام.این از من و این هم از شیرجه م!!!!!!
:w25::w25::w25::w25:
سلام:w21:
چه خبره؟یه کم یواش تر
سلام داداشی
ممنون
تو خوبی؟
سلام سکرت جون

سلام آبجی بزرگه:biggrin::w21:
سلام
دوستان گل حالتون چطوره
سکرت جان، نگار جان، آرام جان و داداشی عزیز خوبید؟
چه خبرا؟
سلام:w21:
ممنون :gol:
شما چطورین؟:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سکرت جان خب شیرجه که یواش نمی شه!!وگرنه دیگه اسمش شیرجه نیست!!!!
خوبیییییییییی؟؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام آرامی
تو تا این کرسی رو نشکونی ول بکن نیستی
مرسی آبجی کوچیکه تو خوبی
داداشی سلام
خوبی داداشی چه خبرا داداشی
ممنون
بد نیستم
ولی خوبم نیستم

وای نگارجون قربون آرام گفتنت!!چه ناز میگی!!
برعکس این محمدصادقه یغور!!
:D:D:D
شب همه بخیر!!خوبید؟خوشید؟؟
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:مگه صدای منو مس شنوی؟اتفاقا من شنیدم
میگن
محمد صادق خیلی عشوه ای حرف می زنه:cool::cool::cool::cool::cool::biggrin:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سنگ صبور

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود!

زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه.

فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.»

دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟»

اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.

يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.»

بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.

رفتند و رفتند تا همه نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغي. گفتند «برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را وا مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.»
 

Similar threads

بالا