بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکرت جان من فکر میکردم داری شوخی میکنی منو نشناختی؟؟؟
حالا از کجا کشف کردی من همون حمید زرینم؟؟؟؟؟

وايييييييي سكرت واقعا خسته نباشي :w15::w15::w15:
خوب شد حالا الان فهميدي :D
ببخشيد خانوم ميتونم از شما درباره اين كشف بزرگتون چند تا سوال بپرسم ؟:w26:
شما چجوري به اين كشف بزرگ دست يافتيد؟
اولين جرقه اي كه باعث شد به اين نتيجه جالب برسيد چي بود؟
با تشكر
نسيم خانوم واحد مركزي خبر
شرمنده ولی از روی کوچولوی خبیث:D
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
وايييييييي سكرت واقعا خسته نباشي :w15::w15::w15:
خوب شد حالا الان فهميدي :D
ببخشيد خانوم ميتونم از شما درباره اين كشف بزرگتون چند تا سوال بپرسم ؟:w26:
شما چجوري به اين كشف بزرگ دست يافتيد؟
اولين جرقه اي كه باعث شد به اين نتيجه جالب برسيد چي بود؟
با تشكر
نسيم خانوم واحد مركزي خبر​

البته اصلاح میکنم حرف دوستمونو
نسیم خانوم و تمام دوستای خبر نگار کرسی و کل باشگاه مهندسان
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامممممممممممممممم به همه ............:gol:

خواهش میکنم آقایون بفرمایید .......:lol:
حالا چون میدونم این روزا خسته این و گردن درد دارین همین که جلو خانوما بلند میشین کافیه دیگه تعظیم و تخفیف میدم ......:w25::lol:
( چقدر من خوبم ) ...:love:


سلام خوبی؟؟
ما راحتیم البته شرمنده جا نیست همون دم در بشین صداتم در نیاد تازه یه سینی چای بیار
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
هههههههههه
یادتونه هیشکی منو نمیشناخت
ههههههههههه
ولي من شناختمت :D
بفرما عزيز
سلامممممممممممممممم به همه ............:gol:

خواهش میکنم آقایون بفرمایید .......:lol:
حالا چون میدونم این روزا خسته این و گردن درد دارین همین که جلو خانوما بلند میشین کافیه دیگه تعظیم و تخفیف میدم ......:w25::lol:
( چقدر من خوبم ) ...:love:
به به بارون خانوم خوبي
شرمنده ولی از روی کوچولوی خبیث:D
اي ول پس بالاخره اين كوچولوي خبيث كارساز شد :w15:
 

russell

مدیر بازنشسته
سلام بچه ها !
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامممممممممممممممم به همه ............:gol:

خواهش میکنم آقایون بفرمایید .......:lol:
حالا چون میدونم این روزا خسته این و گردن درد دارین همین که جلو خانوما بلند میشین کافیه دیگه تعظیم و تخفیف میدم ......:w25::lol:
( چقدر من خوبم ) ...:love:
سلام
خوبی؟:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامممممممممممممممم به همه ............:gol:

خواهش میکنم آقایون بفرمایید .......:lol:
حالا چون میدونم این روزا خسته این و گردن درد دارین همین که جلو خانوما بلند میشین کافیه دیگه تعظیم و تخفیف میدم ......:w25::lol:
( چقدر من خوبم ) ...:love:
سلام آبجی باران عزیز
خوبی؟
وای خیلی ممنون، حالا تخفیفش دانشجویی هست یا نه؟ :D
راستی اشانتیون هم داره؟ :D
راستی راستی، سرویس رایگان چی؟ داره؟ :D

شرمنده ولی از روی کوچولوی خبیث:D
از رو چی؟
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
وای بیچاره حمید، چقدر قشنگ و زود معروف شد :D:D:D
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
البته اصلاح میکنم حرف دوستمونو
نسیم خانوم و تمام دوستای خبر نگار کرسی و کل باشگاه مهندسان
بله بله درست ميگن جناب خبيث خان;)

سلام خوبی؟؟
ما راحتیم البته شرمنده جا نیست همون دم در بشین صداتم در نیاد تازه یه سینی چای بیار
آهاي اين چه وضعه حرف زدن با يه خانوم متشخصه :w06: تا سوسك نشدي معذرت خواهي كن
زود باش :w00:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پينه‌دوز و آهنگرى که دو تا زن داشت

پينه‌دوز و آهنگرى که دو تا زن داشت

پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت. روبه‌روى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مى‌ديد پينه‌دوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمى‌آورد و نان و گوشت را مى‌خورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مى‌خوري؟ پينه‌دوز گفت: زن‌هايم از لج يکديگر هر کدام سعى مى‌کند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مى‌کنند.
آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مى‌آيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزى‌پزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.
جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشه‌اى چراغى سوسو مى‌زند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينه‌دوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينه‌دوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مى‌کنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!
آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم؟ پينه‌دوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زن‌هايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شب‌ها در خانهٔ دائى‌کريم بخوابم.
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خانومي
سكرت بدو بيا كه همكارت پيدا شد....
واي بچه ها بريد كنار.... هواپيمايي كه اين دوتا خلبانش باشن چه شود!!!!! الاناس كه سقف بياد روي سرمون :w42: فرااااااار
سلام آبجی باران عزیز
خوبی؟
وای خیلی ممنون، حالا تخفیفش دانشجویی هست یا نه؟ :D
راستی اشانتیون هم داره؟ :D
راستی راستی، سرویس رایگان چی؟ داره؟ :D


از رو چی؟
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
وای بیچاره حمید، چقدر قشنگ و زود معروف شد :D:D:D
خوشت اومد محمد صادق؟ دوست داري تو رو هم اينقدر زود معروف كنم :w15::w15:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام آبجی باران عزیز
خوبی؟
وای خیلی ممنون، حالا تخفیفش دانشجویی هست یا نه؟ :D
راستی اشانتیون هم داره؟ :D
راستی راستی، سرویس رایگان چی؟ داره؟ :D


از رو چی؟
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
وای بیچاره حمید، چقدر قشنگ و زود معروف شد :D:D:D

ووالا بو خو دا دیدی به کجا رسیدم

بله بله درست ميگن جناب خبيث خان;)


آهاي اين چه وضعه حرف زدن با يه خانوم متشخصه :w06: تا سوسك نشدي معذرت خواهي كن
زود باش :w00:


بروووووووووووووووووووووووووو بابا:hate::hate::hate::hate::w05:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيره‌زن

پيره‌زن

يکى بود و يکى نبود، يک پيره‌زن بود. خانه‌اى داشت به اندازهٔ يک غربيل. اتاقى داشت، به اندازهٔ يک بشقاب، درخت سنجدى داشت به اندازهٔ يک چيلهٔ جارو. يک خرده هم جل و جهاز سر هم کرده بود، که رف و طاقچه‌اش خشک و خالى نباشد.
يک شب شامش را خورده بود که ديد باد سردى مى‌آيد و تنش مور - مور مى‌شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که ديد صداى در مى‌آيد. شمع را برداشت و رفت در را باز کرد، ديد يک گنجشکى است. گنجشک به پيره‌زن گفت: ”پيره زن امشب هوا سرد است، باد مى‌آيد، من هم جائى ندارم، بگذار امشب اينجا پهلوى تو، توى اين خانه بمانم، صبح که آفتاب زد مى‌پرم، مى‌روم“. پيره‌زن دلش به حال گنجشکه سوخت و گفت: ”خيلى خوب بيا تو برو روى درخت سنجد، لاى برگ‌ها، بگير بخواب“. گنجشکه را خواباند و خودش رفت توى رختخواب هنوز چشمش گرم نشده بود، ديد که باز در مى‌زنند. رفت دَمِ در، در را باز کرد ديد يک خرى است. خره گفت: ”امشب هوا سرد است، باد هم مى‌آيد، من هم جائى ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم بگذار امشب اينجا، توى خانهٔ تو بمانم، صبح زود، پيش از آنکه صداى اذان از گلدسته بلند شود، من مى‌روم بيرون“. پيره‌زن دلش به حال خر سوخت و گفت: ”خيلى خوب، برو گوشهٔ حياط بگير بخواب“.
پيره‌زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابيد. باز ديد در مى‌زنند، گفت: ”کيه؟ و رفت دم در، ديد يک مرغى است، مرغه گفت: ”پيره‌زن، امشب باد مى‌آيد و هوا سرد است، من هم راه بردار به‌ جائى نيستم، بگذار بيايم امشب اينجا بخوابم، صبح زود، همين‌که صداى خروس درآمد پا مى‌شوم مى‌روم“. پيره‌زن گفت: ”خيلى خوب، برو کنج حياط، بگير بخواب“.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

مرغ را خواباند و خودش رفت که بخوابد، ديد باز صداى در مى‌آيد، آمد در را باز کرد، ديد يک کلاغى است، کلاغه گفت: ”پيره‌زن! امشب هوا سرد است، من هم جاى درست و حسابى ندارم بگذار اينجا، توى خانه تو بخوابم. صبح زود، همين‌‌که مرغ‌ها سر از لانه درآوردند، مى‌پرم و مى‌روم“. گفت: ”خيلى خوب“ و کلاغه را برد، روى گردهٔ خر خواباند و رفت خوابيد. ديد باز در مى‌زنند شمع را برداشت رفت دم در، ديد سگى است. گفت: ”چه مى‌گوئي؟“ گفت: ”امشب هوا سرد است، من هم خانه و لانه‌اى ندارم، که پناه ببرم به توش، بگذار امشب اينجا بخوابم صبح، پيش از آنکه بوق حمام را بزنند پا مى‌شوم مى‌روم“. پيره‌زن دلش به حال سگه سوخت، آن‌را هم برد پهلوى خر خواباند و گوش شيطان کر، آمد خوابيد.
صبح از خواب بيدار شد، ديد خانه‌اش غلغهٔ روم است... رفت به سراغ گنجشکه گفت: ”پاشو، برو بيرون، که صبح شد!“ گنجشکه گفت: ”من، که جيک و جيک مى‌کنم برات، تخم کوچيک مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ گفت: ”نه تو بمان“. رفت به سراغ خره، گفت: ”زود باش، پاشو، برو بيرون، صبح شده“. خره گفت: ”من، که عرعر مى‌کنم برات، پشکل تر مى‌کنم برات، همسايه خبر مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ پيره‌زن گفت: ”نه، تو هم بمان“. رفت پيش مرغه گفت: ”پاشو، برو بيرون، که صبح شده“. مرغه گفت: ”من، که قدقد مى‌کنم برات، تخم بزرگ مى‌کنم برات، من بروم بيرون؟“ گفت: ”نه، تو هم بمان“. رفت به سراغ کلاغه، گفت: ”پاشو برو بيرون!“ کلاغه گفت: ”من، که قار قار مى‌کنم برات، آقا را بيدار مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ گفت: ”نه، تو هم بمان“. آخر سر آمد به سراغ سگه، گفت: ”پاشو، برو بيرون، که هوا روشن شده“. سگه گفت: ”من، که واق واق مى‌کنم برات، دزد را بى‌دماغ مى‌کنم برات، من برم بيرون؟“ گفت: نه، تو هم بمان“. همه آنجا ماندند و کارهاى پيره‌زن را روبه‌راه کردند و زندگيش را روى غلتک انداختند. قصه ما به سر رسيد، کلاغه به خانه‌اش نرسيد.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
پيرمرد خارکن

پيرمرد خارکن

پيرمردى بود که از ره خارکنى و فروش آن روزگار مى‌گذراند. روزى مشغول کار بود که ديد بز قوى و بزرگى از جلوى او رد شد. پيرمرد به دنبال او رفت و ديد بز وارد خانه‌اى شد. پيرمرد هر چه گشت تا در خانه را پيدا کند و داخل شود نتوانست نااميد برگشت. روز بعد، پيرمرد آهوئى را ديد که دوان‌دوان مى‌گذشت و به‌سوى آن خانه مى‌رفت. پيرمرد آهو را هم نتوانست بگيرد. روز سوم، گوزنى از جلوى او رد شد و به‌سوى همان خانه رفت. پيرمرد دنبال گوزن رفت. گوزن سربرگرداند و پرسيد: چه مى‌خواهي؟ پيرمرد گفت: مى‌خواهم تو را بگيرم، بفروشم و نانى براى زن و بچه‌ام تهيه کنم. آهو گفت: داخل اين خانه گرگ پير و کورى است.
خداوند ما را براى او مى‌فرستد تا خوراک آن شويم. ما روزى گرگ هستيم برگرد به خانه‌ات! پيرمرد برگشت و آنچه را شنيده بود براى زن خود تعريف کرد. بعد گفت: مگر من از آن گرگ پير کمتر هستم. من هم در خانه مى‌نشينم تا خدا روزى مرا هم بفرستد! هر چه زن او خواست او را دنبال کار بفرستد، پيرمرد از جاى خود تکان نخورد. زن رفت از باغچه سبزى بچيند، تا کارد خود را به زمين فرو کرد، صدائى شنيد، خاک را کنار زد. کوزه‌اى ديد پر از سکه رفت و به شوهر خود خبر داد. پيرمرد گفت: خداوند بايد گنج را به داخل خانه بفرستد! زن رفت و هر چه زور زد نتوانست کوزه را تکان بدهد. ناچار کار را گذاشت براى فردا تا شايد شوهر او کمکى بکند.
زن همسايه که حرف‌هاى زن پيرمرد را شنيده بود، همينکه شب شد، بيل و کلنگ را برداشت و رفت سراغ کوزه. دست برد کوزه را بردارد ديد توى آن مار و مارمولک است. عصبانى شد و کوزه را برداشت و انداخت توى اتاق پيرمرد و زن و بچه‌هاى او. پيرمرد با صداى شکستن کوزه و جرينگ جرينگ سکه‌ها از خواب پريد. به زن خود گفت: ديدى چه جورى روزى‌رسان گنج را از سقف اتاق به داخل اتاق فرستاد. آنها سال‌هاى سال به خوشى زندگى کردند.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
داداشی ممنون قصت خیلی قشنگ و شیرین بود، مخصوصا اون قسمت اولش که اینجوری شروع میشد: (پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت.) :D

سلام خانومي
سكرت بدو بيا كه همكارت پيدا شد....
واي بچه ها بريد كنار.... هواپيمايي كه اين دوتا خلبانش باشن چه شود!!!!! الاناس كه سقف بياد روي سرمون :w42: فرااااااار

خوشت اومد محمد صادق؟ دوست داري تو رو هم اينقدر زود معروف كنم :w15::w15:
آره خوشم اومده، تهدید میکنی؟ ببین نذار منم یه جوری معروفت کنم که دیگه نتونی ایجا جلوی همسنگریات هم سرتو بالا بیاری ها :D:D:D
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت. روبه‌روى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مى‌ديد پينه‌دوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمى‌آورد و نان و گوشت را مى‌خورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مى‌خوري؟ پينه‌دوز گفت: زن‌هايم از لج يکديگر هر کدام سعى مى‌کند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مى‌کنند. .....
.
واي خيلي قشنگ بود تنهايي جون مرسي
قابل توجه آقايون :D
 

russell

مدیر بازنشسته
سلام خوبی شبت بخیر؟

ممنون ... شب شما هم بخیر :gol:

اااااااااااااااا
سلامی سه باره:w21:
خوبی؟:gol::D

سلامی صدباره سکرتی ... خوبی ؟ :gol:
چرا عید نمیای طرفای ما :cry:
به به
ببیند بچه ها کی اومده اینجا
بفرما بفرما این شبای آخر زیر کرسی

سلام تنهایی عزیز
خوبی ؟
تبریک می گم ... واقعا به شایستگی :gol::gol::gol:
سلام خانومي
سكرت بدو بيا كه همكارت پيدا شد....
واي بچه ها بريد كنار.... هواپيمايي كه اين دوتا خلبانش باشن چه شود!!!!! الاناس كه سقف بياد روي سرمون :w42: فرااااااار

سلام خانومی :gol:
هااااا؟؟؟ نسیم خانوم ! ...
حالا درسته من حرفه ای نیستم ، اما سکرت خیلی حرفه ایه ...;)
من کمک رانندشم :D


سلام محمد صادق
خوبی ؟
:w21:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت:
برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به اوخیانت نکردم. فرشته گفت: این سه امتیاز.مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به داوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم. فرشته گفت: این هم یک امتیاز.مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک ردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
داداشی ممنون قصت خیلی قشنگ و شیرین بود، مخصوصا اون قسمت اولش که اینجوری شروع میشد: (پينه‌دوزى بود که دو تا زن داشت.) :D


آره خوشم اومده، تهدید میکنی؟ ببین نذار منم یه جوری معروفت کنم که دیگه نتونی ایجا جلوی همسنگریات هم سرتو بالا بیاری ها :D:D:D
مثلا چي ميخواي بگي؟ بوگو بينيم :w20:
 

Similar threads

بالا