بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
منکه دردی نکشیدم و خیلی راحت بود روی این صندلی دیراز کشیدم تازه یکمم خوابیدم بعد دکتر بیدارم کرد گفت تموم شده. ببخشید سوسولی شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/:w32::w32: اگه الان درد میکنه بیا یه پک از اینا بزن آرومت میکنه:w18::w18:
:razz::razz::razz: معتاد!!من درد رو ترجیح میدم:razz::razz:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيا به جاي من روسري كن برو بشين دندونتو بكش :D

اِ اِ اِ پس حالا كه اينطوره همون كاريو كه بالا گفتم انجام بده

ما پسرا نکه خیلی با معرفتیم و خوش مرام حاضریم یه همچین کاری واسه شما ناز نازی ها انجام بدیم البته باید تصمیم بگیرم ببینم میشه یا نه آخه وقت ندارم
 

Ali 1900

عضو جدید
تازه من خوبم!!14-16 تا دندون پر کرده دارم!!من زیر دست دندونپزشک خوابم میبره!!اون دریله هست!!همه از صداش بدشون میاد!!عشق منه!!من همه ی دندونام رو بدون آمپول پر کردم.یه بار نزدیک عصب بود دکتره گفت اگه دردت اومد بگو آمپول بزنم چون نزدیک عصبه!!منم گفتم باشه.توی طول کارش من اینجوری بودم:whistle: بعد یهو کارش رو متوقف کرد گفت تو درد رو حس نمیکنی یا تحمل میکنی؟!:surprised::surprised: منم گفتم تحل میکنم!!به نظرم درد دندون خیلی جزو دردها محسوب نمیشه ولی این حالت روانیش خیلی بد بود!:crying2::crying2::crying2:


:D بار آخر باشه!!تکرار نشه:biggrin:
:w15: گفتی دریل یاد مستر بین افتادم :w25: دیدین اون قسمتشو؟؟؟ :w15:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:w15: گفتی دریل یاد مستر بین افتادم :w25: دیدین اون قسمتشو؟؟؟ :w15:
:biggrin: آره فکر کنم دکتر من هم سر همون قضیه به شک افتاد!!!اخرش هرچی استخون فکم رو شاکفت دید دندونی نیست که نیست!بعد فکر کنم یاد اون قضیه افتاد و سریع یه عکس دیگه خودش انداخت:w15: منم به اون فکر کردم!:biggrin:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جدی میگی؟؟چقدر خوشحال شدم!!میدونی همش یاد تو بودم!آرزو میکردم تو هم این رنج من رو تجربه کنی:biggrin: نه شوخی کردم همش دوست داشتم تو هم زودتر عمل کنی راحت بشی!!
میدونی قبل از عمل به دکتره گفتم دکتر این استخون فکم درد گرفته!!کلا نمیتونم حرکتش بدم!!گفت نباید اینجوری باشه!!:question: بهدش که باز کرد و دیدی عمق فاجعه چقدر بوده خودش فهمید چرا فکم درد گرفته بوده!!الان آب دهنم رو به زور قورت میدم!!مثل سرماخوردگی شدم!!:cry:
اره اتفاقا خيلي وقت بود نرفته بودم دندون پزشكي دلم براي درد كشيدن توي اونجا تنگ شده بود(كه تجربه بشه روزي 5 بار مسواك بزنم)
ولي ايني كه گفتي خيلي خف مي باشه ترسونديم ولي هرچي باشه از اين دندون درد بهتره ميدوني چند وقته چايي داغ يا اب يخ يا غذاي داغ نخوردم اخه خيلي درد ميگيره بعد يه وقتايي هم همين جوري شروع به درد مي كنه
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اره اتفاقا خيلي وقت بود نرفته بودم دندون پزشكي دلم براي درد كشيدن توي اونجا تنگ شده بود(كه تجربه بشه روزي 5 بار مسواك بزنم)
ولي ايني كه گفتي خيلي خف مي باشه ترسونديم ولي هرچي باشه از اين دندون درد بهتره ميدوني چند وقته چايي داغ يا اب يخ يا غذاي داغ نخوردم اخه خيلي درد ميگيره بعد يه وقتايي هم همين جوري شروع به درد مي كنه
هم دانشگاهي كجا ميخواي بري دندونتو بكشي؟ منم ببر :cry:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اره اتفاقا خيلي وقت بود نرفته بودم دندون پزشكي دلم براي درد كشيدن توي اونجا تنگ شده بود(كه تجربه بشه روزي 5 بار مسواك بزنم)
ولي ايني كه گفتي خيلي خف مي باشه ترسونديم ولي هرچي باشه از اين دندون درد بهتره ميدوني چند وقته چايي داغ يا اب يخ يا غذاي داغ نخوردم اخه خيلي درد ميگيره بعد يه وقتايي هم همين جوري شروع به درد مي كنه
آخییی!!برای تو الهی که اینجوری نباشه!من خیلی دلم برات کاب میخواست!خیلی خوشحال شدم زودتر عمل میکنی!!همش میگفتم تا آخر عید آخه چه جوری میخوای تحمل کنی!!!!
نمیدونم چرا امرو انقدر نرم و لطیف شدم!!:D
بقیه بچه ها کوشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :w20:
جیم شدن از ترس دندون یا قش کردن؟...:eek: :w22:
غش!!
چرا؟؟من شرمنده اگه ترسوندم کسی رو!!گفتم من کولی هستم!!هوچی بازی زیاد میکنم!:D
خواهرم میگفت دندونت هم مثل خودت تخسه!!نمیاد بیرون!!منم گفتم از من دل نمیکنه انقدر ماهم:biggrin:
 

Ali 1900

عضو جدید
قصه می خوااااااااااااااااااااااااااااام :w06::w06::w06:
می خوااااااااام :w06::w06:
می خوااااااااام :w06:
:w00:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخییی!!برای تو الهی که اینجوری نباشه!من خیلی دلم برات کاب میخواست!خیلی خوشحال شدم زودتر عمل میکنی!!همش میگفتم تا آخر عید آخه چه جوری میخوای تحمل کنی!!!!
نمیدونم چرا امرو انقدر نرم و لطیف شدم!!:D

غش!!
چرا؟؟من شرمنده اگه ترسوندم کسی رو!!گفتم من کولی هستم!!هوچی بازی زیاد میکنم!:D
خواهرم میگفت دندونت هم مثل خودت تخسه!!نمیاد بیرون!!منم گفتم از من دل نمیکنه انقدر ماهم:biggrin:

منکه زبونم مو در آورد از بس گفتم منم مثل خواهرت خوب شناختمت:w18::w18:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

اميدوارم تكراريي نباشه
بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود .
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.



 

Ali 1900

عضو جدید
آخییی!!برای تو الهی که اینجوری نباشه!من خیلی دلم برات کاب میخواست!خیلی خوشحال شدم زودتر عمل میکنی!!همش میگفتم تا آخر عید آخه چه جوری میخوای تحمل کنی!!!!
نمیدونم چرا امرو انقدر نرم و لطیف شدم!!:D

غش!!
چرا؟؟من شرمنده اگه ترسوندم کسی رو!!گفتم من کولی هستم!!هوچی بازی زیاد میکنم!:D
خواهرم میگفت دندونت هم مثل خودت تخسه!!نمیاد بیرون!!منم گفتم از من دل نمیکنه انقدر ماهم:biggrin:
خوب شد تو برا یه بارم که شده نرم و لطیف شدی. خدارو شکر :D
چه راست گفته خواهرتااااااااااا :D
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
نسیم جونم تو میکشی یا جراحی میکنی؟؟کشیدن که دردش این جوری نیست اصلا
نميدونم والا :cry:
هم دانشگاهي بزار من برم اگه زنده برگشتم به شما هم ميگم بري
خوبه؟
نه من ميگم با هم بريم
بزار اول اون بره بعد تو برو
اي خبيث :weirdsmiley:
شوهر دختر خالم به من ميگه كوچولوي خبيث اما من الان رسما اين لقب زيبا و برازنده رو به شما اهدا ميكنم :evil:
از اين پس حميد زرين ، كوچولوي خبيث ميشود :thumbsup2:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
واقعا قصه ی جالبیه!!وای بچه ها من برم بخوابم!این درش شروع شد!اثد ایبوبوفن داره میره!!هشت ساعت پیش یکی خوردم.برم بخوابم تا یکی دیگه نخورم.:Dاز همه ی کسانی که با من همدردی کردم ممنونم!:gol:
حمید تو هم اون قرص قرمزه رو بخوری خوب میشی انشالا!!:w25:
شب همگی بخیر و پفکی.:gol::gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نميدونم والا :cry:

نه من ميگم با هم بريم

اي خبيث :weirdsmiley:
شوهر دختر خالم به من ميگه كوچولوي خبيث اما من الان رسما اين لقب زيبا و برازنده رو به شما اهدا ميكنم :evil:
از اين پس حميد زرين ، كوچولوي خبيث ميشود :thumbsup2:

خواهش میکنم ناراحت میشم این مخصوص خودته اصلا حرفشم نزن
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محمدحسین آواتار نو مبارک باشه:D;):gol:
ممنون
قشنگه؟
مربوط به ايام شهادت پيامبر مي باشه
آخییی!!برای تو الهی که اینجوری نباشه!من خیلی دلم برات کاب میخواست!خیلی خوشحال شدم زودتر عمل میکنی!!همش میگفتم تا آخر عید آخه چه جوری میخوای تحمل کنی!!!!
نمیدونم چرا امرو انقدر نرم و لطیف شدم!!:D
نه فكر نكنم براي من اينجوري باشه حداقل دكتره چيزي نگفت:D ولي اگه باشه هم مرگ يه بار شيون يه بار بهتر از اين بلا تكليفي است
بعد خودم مخ دكترو خوردم گفتم من نمي دونم اين ور عيد براي من يه وقت جور كن
راستي فكر كنم دكتره يه ضربه به سرتم زده به خاطر همون ايقدر لطيف شدي;)
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
اميدوارم تكراريي نباشه
بسياري از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپري " را مي شناسند. اماشايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد.
قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو ميجنگيد . او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كردهاست . در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كهاز روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كردمينويسد :" مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم راگشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتمولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم بهمن نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود . فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ " به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد وكبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستملبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كردميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....ولي گرماي لبخند من از ميلهها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت وهمانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه اونه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيداكرده بود .
پرسيد: " بچه داري؟ " با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكساعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ايناهاش " او هم عكس بچه هايش رابه من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشكبه چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگرنبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بيآنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرونزندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايمگذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند.
مرسي محمحسين...ولي عجب زندان بان وظيفه نشناسي بوده ها :D

واقعا قصه ی جالبیه!!وای بچه ها من برم بخوابم!این درش شروع شد!اثد ایبوبوفن داره میره!!هشت ساعت پیش یکی خوردم.برم بخوابم تا یکی دیگه نخورم.:Dاز همه ی کسانی که با من همدردی کردم ممنونم!:gol:
حمید تو هم اون قرص قرمزه رو بخوری خوب میشی انشالا!!:w25:
شب همگی بخیر و پفکی.:gol:
شبت بخير ارام جوني...ايشالا زودي خوب بشي عزيزم
شب بخير :gol:
 

Similar threads

بالا