بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

monmoni

عضو جدید
یووووووووووووووهوووووووووووووووووووووو
کوشین پس؟؟؟؟؟

می خوام یه دنیا قصه بگماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
 

monmoni

عضو جدید
قصه شماره 1


عروس

"عروس خانم رو آآوردن." صدای دف بلند شد . پیرزن محکم به دف می کوبید،انگار جوان شده بود!همه به طرف در هجوم بردند "عروس وداماد روآوردن،چادراتونوسرکن یی یی...د ." رقیه نگاهش رابه عروس خانم دوخت. باورش نمی شد کبری سیاه اینقدرزیبا شده باشد . لب های خشک وتیره رنگ کبری ، مثل گل سرخ شده بود وبرق می زد. رقیه سرتاپای کبری را ورانداز کرد. چقدر لباسش قشنگ بود! داماد دستش راانداخته بود دور کمرعروس. زن ها کل می زدند. رقیه صدای زری راشنید." می ترسه این پری زیبا ازدستش فرارکنه ... سرگشته ، همسر پیدا کرده . خدا دروتخته رو روهم جورمی کنه." زری وسارا، دوستان کبری کف می زدند ومی خندیدند. مادرسهیل باآرنج به پهلوی سیّده خانم زد وگفت:" الهی فداش بشم چقدر نازه! " سیّده خانم با کرشمه لبانش راورچید. چشمانش راریزکرد وسرش را تکان داد و گفت:" خدا پدرآرایشگروبیامرزه...چی ازآب درآورده! " مادر سهیل گفت:" گیجی هااااا!عروس آیندمو می گم...زری ی ی آرایش کرده ی خداییه. "
داماد از جیبش یک مشت سکه ونقل بیرون آورد و ریخت روی سرعروس. افسر دستان گوشتالودش رابالا برد وفریاد زد :" به افتخارعروس وداماد. " پیرزن همین طور محکم به دف می کوبید. عرق چین وچروک های صورتش را پر کرده بود. زن ها برای جمع کردن پول ها تقلا می کردند:" قاطی پول خرجی هات باشه برکت میاره ". داماد مشتی ازنقل و سکه راپاشید طرف زن ها.رقیه خم شد تاسکه ها راازروی فرش برچیند. کف دستانش ازعرق خیس شده بود. پشت سرهم ازبالا نقل وسکه می بارید. رقیه خیز برداشت وسط جمعیّت . دستانش راروی قالی کشید ، زیر دستش سکه ای رالمس کرد. انگشتانش راکمی جمع کرد. دردی شدید توی دستش تیر کشید. چشمانش روی پاشنه ی فلزی کفش افسر خیره ماند. با ناله ای خودش رااز میان جمع بیرون کشید. پوست انگشت اشاره اش به خاطر قالی بافتن نازک نازک شده بود وحالا ازش خون می ریخت. سعیده خودش را به او رساند:" بیا این پولا هم مال تو. حالا می تونی اون جعبه ی مدادرنگی مغازه ی حاج حسن روبخری ،اِ... چرا گریه می کنی؟! " و بعد پول ها راکف دستانش جابجا کرد ودستش را به طرف رقیه گرفت. رقیه دستش را جلوآ ورد . لبخند کم رنگی لبانش را پوشاند.هاله ای ازاشک چشمان معصومش را گرفته بود ، سعیده سکه ها را کف دست رقیه ریخت :" خوشگل شدیا !آخ! د ستت چی شده؟ " رقیه خندید: " کفش افسر خانوووم .همونی که آرزوشو داشتم با پاشنه ی بلند فلزی!!! " دوتا یی خندیدند. رقیه از سعیده پرسید:" خودت چی؟ " سعیده ناشیانه به او چشمک زد :" بعد با هم حساب می کنیم ." رقیه لب هایش را روی هم چفت کرد وسرش راتکان داد : "به ارواح خاک بابام جبران می کنم ."

*****
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم مدیراز دانش آموزان خواست هدیه هایشان را به دفتر تحویل دهند. رقیه با خوشحالی پول ها را روی میزگذاشت. مدیر باتعجّب به رقیه نگاه کرد. خانم فلسفی جلوآمد. دستی به صورت رقیه کشید :" ببین دختر خوبم... کمک به ایتام اجباری نیست. ما می دونیم که خانواده ی شما وضع مالی خوبی ندارن... واین هم اصلا مهم نیست...مادر تو یه فرشته است. بهتره اگه... اگه این پول رو بدون اجازه ی مادرت برداشتی ، ببری بذاری سر جاش ..." رقیه نگاهی به انگشتش انداخت. احساس کرد جای زخم زق زق می کند.خودش را دید که دارد روی سر عروس و داماد نقل و پول می ریزد. کودکی بالا می پرید وتلاش می کرد تا پول ها را درهوا بقاپد. خانم مدیر صدایش رابلند کرد :"جواب بده ...لال که نیستی؟! " بغض گلوی رقیه را فشرد. اشک از چشمانش سرازیر شد. مائده با دسته گلی آمد تو دفتر. برگ های سبز شمشاد،دسته ای ازپیچک های رنگارنگ را در آغوش گرفته بودند.عطر پیچک ها در دفتر پیچید. رقیه به خانم فلسفی نگاه کرد:"به ارواح خاک بابام..." .
[/FONT]
 

monmoni

عضو جدید
قصه شماره 2


بوی گند آهن ، پیچیدن روده هایش بهم ، بوی متعفن لاشه های از هم دریده شده ، کرم هایی که روی زخمش وول می خوردند ، بوی ماهی سال ها مانده ، انگشتانی که انگار ته حلقش چسبیده بودند و عق تمام توانش را گرفته بود . خونریزی زخمش نایی برایش نگذاشته بود و سنگینی جسدی که رویش افتاده بود به ریه هایش فشار می آورد ، اما ناتوان تر از آن بود که بتواند تکانی بخورد .


صحبت های فرمانده را بارها در این چهار روز مرور کرده بود .


- بسیجی برای خاکش هر کاری می کنه . بسیجی سلحشور است . بسیجی وطن اش رو مثل ناموس می پرسته . بسیجی بدنبال شهادت می ره و وای بروزی که توفیق شهادت پیدا نکنه . الان چشم تمام دنیا به شما بچه بسیجی هاست . فرشته ها بالای سر شما ها هستند و برایتان دعا می خونند . دعای یک ملت پشت شماست . شمایی که برای خاک و دین تون اینجا اومدید تا شربت شهادت بنوشید . شما ها که پشت پا به لذت های الکی دنیا زدید و ...


مگسی روی صورتش نشست . عطسه اش گرفت ، ولی می دانست که یک عطسه زخم اش را باز می کند و دیگر نمی تواند زنده بماند . پس سعی کرد که حضور مگس را فراموش کند .


- اینجا مکتب عشق ما بچه هیاتی هاست . مکتبی که آقامون حسین برای شما بچه بسیجی ها یادگار گذاشته و جون شو توی همین راهی که شما گذاشتید ، گذاشت ...


عملیات همون ساعت اول شکست خورده بود و عراقی ها همه رو به رگبار بسته بودند و جنازه ها را با لودر توی این چاله انداخته بودند . سه روز تمام بیهوش بود و امروز تازه چشم باز کرده بود و فهمیده بود که از گردان فقط خودش مانده است . دوباره تمام حرفهای قبل از عملیات فرمانده اش در گوشش پیچید . می توانست تصور بکند که فرمانده اش زیر باد کولر جان پناه نشسته است و با لحنی افسرده برای مرکز ، مرثیه می خواند که لاله ها پر پر شده اند . اما نمی خواست پر پر شود ، اصلا نمی خواست لاله باشد و بخاطر حماقت صدام و چند تا کاسه داغ تر از آش الکی که نه خاک برایشان مهم بوده و نه ناموس هلاک شود و توی این گودال برای همیشه بماند .


- وقتی تیر می خوری ، حوری ها رو می بینی که دورت جمع می شند و تو رو توی کفن سفید می زارند و پیش مولا می برنت تا دستت را بگیره و جزو یاراش شی . بسجی می دونی که شهید زنده است . شهید روزی می گیره . شهید شهید شهید شهید ...


ولی نمی خواست شهید باشد . اصلا هیچ حوری رو هم نمی خواست . دلش برای ساناز تنگ شده بود .. یاسر هر چی بهش گفته بود که خره میان می برنت جنگ ، باور نکرده بود و فکر می کرد که ارتش آنقدر نیرو داره که سرباز اجباری نگیرند . یاسر از مرز رد شده بود ، اما اومدند و زوری اونو آوردنش اینجا تا برایش حوری بخرند و بفرستنش جلوی گلوله و براش نوحه بخونند که آی لاله پر پر ، پر کشیدی کفتر ...


زخمش تیر کشید . سرش را از درد بگرداند و به زمین کوبید . نگاهش به کلاشی افتاد که کنارش افتاده بود . فکری به ذهنش رسید . کلاش را برداشت و تمام خشاب را خالی کرد . یکربع بعد یک افسر و سه سرباز عراقی بالای سرش ایستادند . خدا را شکر کرد که حداقل می برندش اسارت و بعد از چند وقت آزادش می کنند تا دوباره بتونه پیش ساناز برگرده .


***


افسر عراقی کلت کمری اش را باز کرد و تیر خلاص را به سر سرباز ایرانی شلیک کرد . وقت رفتن سربازان عراقی دیدند که چشمهای سرباز ایرانی به ابرها خیره شده بود و هیچ لبخندی بر لب ندارد . همین .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

monmoni

عضو جدید
قصه شماره 3

عده­ای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند.. هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف می­کردند،
یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟
زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.
زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.
مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است. آن روز، باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه­ای را شروع کنم و از آن روز از هر قسمت زندگیم راضی بودم.
این گفتگو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود. از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟
زن گفت بهترین روز زندگی من امروز است. زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمندتر است. من نمی­توانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است.. تا آن را هر طوری که می­خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز من است و خدا را برای این شکر می­کنم.
 

monmoni

عضو جدید
قصه شماره 4

یه آسمون ستاره

ستاره کوچولو از پشت ابر سرک کشید و چشمش افتاد به خونه دخترک ، پنجره اتاقش مثل همیشه باز بود.
جلوتر رفت. از توی پنجره به داخل اتاق سرک کشید . یهو دلش هری ریخت پایین ، آخه اونشب تنها شبی بود که توی این چند سال دخترک تو اتاقش نبود. اینبار بدون ترس و دلهره وارد اتاق شد. به همه جای اتاق سرک کشید. زیر تخت ، توی کمد، حتی توی کشوها. اما اثری از دخترک نبود.
نا امید و خسته نشست روی تخت، دستهاشو گذاشت زیر چونشو آه سردی از ته دلش کشید .
به دور و بر اتاق نگاهی انداخت ، تازه متوجه شد که اتاق خالیه و هیچ وسیله ای توش نیست. با ترس از جاش بلند شد دوباره نگاهی به اطرافش کرد. اتاق خالیه خالی بود. با صدای بلند فریاد زد :
یعنی چی؟ چرا اینجا اینجوریه؟ چرا هیچی اینجا نیست؟ اینجا که پر از اسباب بازی بود؟ من هر شب وقتی که اون خواب بود تا صبح با اسباب بازیهاش بازی می کرد؟ یکی به من بگه اینجا چه اتفاقی افتاده؟
در حالیکه اشک می ریخت با عجله به سمت در اتاق رفت. در رو باز کرد و از اتاق اومد بیرون دور برشو یه نگاهی انداخت اونجا هم خالی بود. رفت طبقه پایین اونجا هم هیچی نبود، غمگین روی زمین نشست و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.
یهو یه صدای از پشت سرش شنید: چرا گریه می کنی؟
با عجله به سمت صدا برگشت دختر کوچولو رو دید که با لبخند دستشو به سمتش دراز کرده:
فکر کردی من نفهمیدم که تو شبها تا صبح توی خونه ما می چرخیدی و با وسایل من بازی می کردی ؟ اونا منو با خودشون بردن تو یه خونه دیگه که تو نتونی بیای اینجا؟ آخه من بهشون گفته بودم که تو شبها تا صبح توی خونه ما پرسه می زنی با اسباب بازی های من بازی می کنی.
اونام منو بردن پیش آقای دکتر.
آقای دکتر با من حرف زد منم بهش گفتم که تو شبا میای خونه ما، اونم سرشو تکون داد و منو از تو اتاق بیرون کرد.
دختر کوچولو همینطور که دستشو دراز کرده بود آروم آروم اومد سمت ستاره ، ستاره دستشو توی دستاش گرفت و با لبخند گفت: می خوای حالا تو بیای بریم خونه ما و با اسباب بازی های من بازی کنی ؟
دخترک سرشو تکون داد
ستاره اونو با خودش برد لب پنجره و دستشو محکمتر گرفت و روکرد به دختر کوچولو و گفت : آماده ای؟
دخترک عروسکشو تو بغلش فشرد و گفت : آره بریم دیگه !!
ستاره پرواز کرد و به سمت آسمون رفت
دختر کوچولو با هیجان دور و بر خودشو نگاه کرد ستاره ها بهش خوش آمد می گفتن و لبخند میزدند
ناگهای فریاد پدر و مادرش رو شنید که با گریه اونو صدا میزدند ، به سمت پایین نگاه کرد فاصله زیادی با اونها داشت
یه نگاهی به سمت جلو کرد آسمون پر از ستاره بود و همه برای ورودش دست می زدند.
دوباره نگاهی به پشت سرش انداخت. مادش با گریه اونو صدا می کرد ولی دیگه خیلی دور شده بود.
لبخندی به مادرش زد، در حالیکه دستشو براشون تکون می داد فریاد زد :


ما دوباره همدیگرو می بینیم. نگران من نباش مامان
 

monmoni

عضو جدید
چرا امشب کسی نیست؟؟؟؟؟

ای بابا !!!!!
من آخرین شبیه که میام باشگاه!!!!
کاش بودین و باهاتون خدافطی می کردم .. دلم براتون تنگ می شه ... بای بای
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
چرا امشب کسی نیست؟؟؟؟؟

ای بابا !!!!!
من آخرین شبیه که میام باشگاه!!!!
کاش بودین و باهاتون خدافطی می کردم .. دلم براتون تنگ می شه ... بای بای
:surprised::eek: مونا؟!؟!یعنی چی میری؟؟؟آخرین شبیه که میای باشگاه؟دیگه اصلا نمیای؟؟:eek:
 

Ali 1900

عضو جدید
سلام :gol:
چرا این جا این جوری شده من نبودم؟؟؟ :eek:
هم خلوته
هم یه عزیزی داره از پیشمون میره :cry:
تازه هم یه دوست جدید پیدا کردیم :smile:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا امشب کسی نیست؟؟؟؟؟

ای بابا !!!!!
من آخرین شبیه که میام باشگاه!!!!
کاش بودین و باهاتون خدافطی می کردم .. دلم براتون تنگ می شه ... بای بای
:eek::eek:مونا ايني كه گفتي يعني چي؟يعني چي آخرين شب؟؟؟درست توضيح بدده ببينم

سلام مهشيد جان خوش اومدي
 

Ali 1900

عضو جدید
سلام آرام :gol:
به به چه تغیر اساسی کردیا، تبریک میگم :smile:
سلام ملودی... :gol:
چه خبرا؟ خوبی؟
شماها هنوز تو تونل گیر کردین؟ :biggrin:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام آرام :gol:
به به چه تغیر اساسی کردیا، تبریک میگم :smile:
سلام ملودی... :gol:
چه خبرا؟ خوبی؟
شماها هنوز تو تونل گیر کردین؟ :biggrin:
سلام علی جان خوبی شما؟بله به شدت دلم تغییرات میخواست!!شما هم میتونی نظرت رو در مورد آواتارم بگی!:D
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام به همه ی بچه های خوبه زیره کرسی خوبین عزیزان امروز میخواستم من اولین پستو بذارم

موفق شدم :thumbsup2:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
به به آنا خانوم خوبید ایشالا ؟

ممنون آره دیگه یکی از دستاوردای امروزم بود :thumbsup2:
 

آتراد

عضو جدید
سلام بچه ها خوبید؟؟
من امشب اومدم فقط یه سلامی عرض کنم ...یه داستان بگم و بای
خیلی سرم شلوغه...شرمنده:w02:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام به همه کرسی نشینان گل
خوب و خوش باشید الهی ....:gol:
سلام باران خانم
خوبي؟
سلام به همه کرسی نشینان عزیز.همگی خوبید؟خوشید؟دلم براتون تنگ شده بود.بارونم خوبی؟:D
سلام ارامش خانم
خوبي؟
ما هم براي شما دلمون تنگ شده بود خوب كردي اومدي
 

Similar threads

بالا