قصه شماره 1
عروس
"عروس خانم رو آآوردن." صدای دف بلند شد . پیرزن محکم به دف می کوبید،انگار جوان شده بود!همه به طرف در هجوم بردند "عروس وداماد روآوردن،چادراتونوسرکن یی یی...د ." رقیه نگاهش رابه عروس خانم دوخت. باورش نمی شد کبری سیاه اینقدرزیبا شده باشد . لب های خشک وتیره رنگ کبری ، مثل گل سرخ شده بود وبرق می زد. رقیه سرتاپای کبری را ورانداز کرد. چقدر لباسش قشنگ بود! داماد دستش راانداخته بود دور کمرعروس. زن ها کل می زدند. رقیه صدای زری راشنید." می ترسه این پری زیبا ازدستش فرارکنه ... سرگشته ، همسر پیدا کرده . خدا دروتخته رو روهم جورمی کنه." زری وسارا، دوستان کبری کف می زدند ومی خندیدند. مادرسهیل باآرنج به پهلوی سیّده خانم زد وگفت:" الهی فداش بشم چقدر نازه! " سیّده خانم با کرشمه لبانش راورچید. چشمانش راریزکرد وسرش را تکان داد و گفت:" خدا پدرآرایشگروبیامرزه...چی ازآب درآورده! " مادر سهیل گفت:" گیجی هااااا!عروس آیندمو می گم...زری ی ی آرایش کرده ی خداییه. "
داماد از جیبش یک مشت سکه ونقل بیرون آورد و ریخت روی سرعروس. افسر دستان گوشتالودش رابالا برد وفریاد زد :" به افتخارعروس وداماد. " پیرزن همین طور محکم به دف می کوبید. عرق چین وچروک های صورتش را پر کرده بود. زن ها برای جمع کردن پول ها تقلا می کردند:" قاطی پول خرجی هات باشه برکت میاره ". داماد مشتی ازنقل و سکه راپاشید طرف زن ها.رقیه خم شد تاسکه ها راازروی فرش برچیند. کف دستانش ازعرق خیس شده بود. پشت سرهم ازبالا نقل وسکه می بارید. رقیه خیز برداشت وسط جمعیّت . دستانش راروی قالی کشید ، زیر دستش سکه ای رالمس کرد. انگشتانش راکمی جمع کرد. دردی شدید توی دستش تیر کشید. چشمانش روی پاشنه ی فلزی کفش افسر خیره ماند. با ناله ای خودش رااز میان جمع بیرون کشید. پوست انگشت اشاره اش به خاطر قالی بافتن نازک نازک شده بود وحالا ازش خون می ریخت. سعیده خودش را به او رساند:" بیا این پولا هم مال تو. حالا می تونی اون جعبه ی مدادرنگی مغازه ی حاج حسن روبخری ،اِ... چرا گریه می کنی؟! " و بعد پول ها راکف دستانش جابجا کرد ودستش را به طرف رقیه گرفت. رقیه دستش را جلوآ ورد . لبخند کم رنگی لبانش را پوشاند.هاله ای ازاشک چشمان معصومش را گرفته بود ، سعیده سکه ها را کف دست رقیه ریخت :" خوشگل شدیا !آخ! د ستت چی شده؟ " رقیه خندید: " کفش افسر خانوووم .همونی که آرزوشو داشتم با پاشنه ی بلند فلزی!!! " دوتا یی خندیدند. رقیه از سعیده پرسید:" خودت چی؟ " سعیده ناشیانه به او چشمک زد :" بعد با هم حساب می کنیم ." رقیه لب هایش را روی هم چفت کرد وسرش راتکان داد : "به ارواح خاک بابام جبران می کنم ."
*****
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم مدیراز دانش آموزان خواست هدیه هایشان را به دفتر تحویل دهند. رقیه با خوشحالی پول ها را روی میزگذاشت. مدیر باتعجّب به رقیه نگاه کرد. خانم فلسفی جلوآمد. دستی به صورت رقیه کشید :" ببین دختر خوبم... کمک به ایتام اجباری نیست. ما می دونیم که خانواده ی شما وضع مالی خوبی ندارن... واین هم اصلا مهم نیست...مادر تو یه فرشته است. بهتره اگه... اگه این پول رو بدون اجازه ی مادرت برداشتی ، ببری بذاری سر جاش ..." رقیه نگاهی به انگشتش انداخت. احساس کرد جای زخم زق زق می کند.خودش را دید که دارد روی سر عروس و داماد نقل و پول می ریزد. کودکی بالا می پرید وتلاش می کرد تا پول ها را درهوا بقاپد. خانم مدیر صدایش رابلند کرد :"جواب بده ...لال که نیستی؟! " بغض گلوی رقیه را فشرد. اشک از چشمانش سرازیر شد. مائده با دسته گلی آمد تو دفتر. برگ های سبز شمشاد،دسته ای ازپیچک های رنگارنگ را در آغوش گرفته بودند.عطر پیچک ها در دفتر پیچید. رقیه به خانم فلسفی نگاه کرد:"به ارواح خاک بابام..." .
[/FONT]