مونا ی قصه گو! ههههه!
باغباني بنام گل
يک استاد باغبان مهربان توي يک باغ براي يک مالک بزرگ کارمي کرد. اون فقط يک باغبون نبود بلکه سرد و گرم روزگار را چشيده بود و مي شه گفت تجربياتش از اون يک حکيم ساخته بود ولي اون تصميم گرفته بود هميشه يک آدم ساده باشه تا بتونه توي جامعه با همه اقشار حتّي بخشهاي مخفي ارتباط برقرارکنه و درصورت لزوم به ياريشون بشتابه. آره اون يک حکيم زجرديده بود.
���� يک روز درحين کار به يک بوته گل عجيب برخورد. اون مدّتها پيش توي کتابهاي قديمي چيزهايي درمورد اين بوته خونده بود. مي دونست که استعداد اين بوته براي گل دادن منحصربفرد است چون اين بوته توي عمرش فقط يک بار گل مي ده و گلش زيباترين گل عالم است. امّا آفتهاش زياد است و نياز به نگهداري ويژه اي داره. اوّلاً خيلي بايد ازش مراقبت مي کرد و با حوصله فراوان ماهها نازش را مي کشيد و ثانياً وقتي که گل داد، بايد بيش از پيش ازش مراقبت مي کرد چون اين گل علاوه برزيبايي منحصربفردش بسيار مغرور بود و درواقع دشمن اصلي و آفت کشنده اش همون غرورش بود. درواقع غرورش باعث مي شد که اون نقاط ضعف خودش را فراموش کنه و پرتوقّعترهم بشه تاجاييکه مورد سوءِ استفاده ديگران قراربگيره و نابود بشه (يعني چيده بشه). تازه اون موقع مي شه يک بوته مثل ساير بوته هاي ديگه شايد هم مثل يک الف هرزه شايسته لگدمال شدن بشه. حکيم همه اينها را مي دونست و حتّي مي دونست که گل مادر اين بوته هم دچار چنين فرجامي شده امّا بااينکه همه جا را دنبال اين يافت مي نشودش گشته بود ولي ديگه از پيداکردنش ناامّيد شده بود و فکرنمي کرد که بتونه اون را پيداکنه چه خواسته اينکه توي باغي باشه که فعلاً براي يک مالک بزرگ کارمي کنه!
���� اون سعي کرد تا همه امکاناتي را که براي چنين گل منحصربفردي لازم است را فراهم کنه امّا مهمترازهمه اين بود که نگذاره کسي از وجودش باخبربشه پس تصميم گرفت خيلي محتاطانه اون بوته نازک نارنجي را به بهترين محلّي که دراختيار داشت انتقال بده و البتّه همين کار را هم کرد.
���� شبها و روزها مواظبش بود و هنگام وزيدن بادها و طوفانها درکنارش توي سرما و گرما بود حتّي شبها باعشق کنارش مي خوابيد تا مبادا حيووني چيزي اون را لگد کنه يا اينکه مرغي يا پرنده اي اون را نوک بزنه. کم کم اون بوته کوچولو بزرگ مي شد و رشد و نموّش بگونه اي بود که هرکسي حتّي لحظه اي به اون چشم مي دوخت، متوجّه تفاوتش نسبت به ديگر بوته ها مي شد. امّا چي بگم ازدست اون گل مغرور، ببخشيد اون بوته مغرورو چون هنوز حتّي غنچه نداده بود! تا يک غريبه را مي ديد و يا حتّي يک گربه و يا کلاغ را از دور مشاهده مي کرد، شروع به هنرنمايي مي کرد. مي ر قصيد و خودشو لوس مي کرد آخه حقّم داشت چون يک پيرمرد باغبون ساده چيزي نبود که بخواد براش خودشو نشون بده و حدّاکثرکاري که مي شد براي اون کارگر ساده انجام بده اين بود که گاهي اوقات دل اونم بدست بياره هرچند بارها و بارها اونو ازخودش رنجونده بود و لي اون حکيم باتوجّه به علمي که داشت کمتر گذاشته بود که اين جوهر مستعد، از علم و دانش اصليش باخبر بشه و خودش را به ساده بازي زده بود. آخه مي دونيد اون حکيم سالها بود که اين نقش را بازي کرده بود و تقريباً همه مردم اون را بعنوان يک باغبون خوب و ساده و دوست داشتني مي شناختند.