بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ممنون محمد صادق هم زيبا بود هم تكراري نبود
راستي ببخشيد من تشكرام تموم شده
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
راستی ارامش جون
چرا شکست نفسی می کنی/
اینجا که کسی کوچیک تر از تو یافت نمیشه
یعنی نه فقط اینجاها
بلکه...
:eek: نگار من این رو ندیده بودم!!تو هم حتما چاق شو!!واجب تر از بقیه تویی!!:eek:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان کرسی نشین امشب میخوام یه قصه کوتاه و تکراری براتون بزارم که من این داستانو مخصوصا امشب برای یکی از دوستان عزیزم میذارم که امیدوارم ازش نتیجه بگیره. :gol:

مقاومت

دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از اب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود. تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
سپس رو به دختر کرد و پرسید: "عزیزم چه میبینی؟" دختر هم در پاسخ گفت: "هویج تخم مرغ و قهوه."
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: "دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت اب را تغییر دهند." سپس پدر از دخترش پرسید: "حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟ "

قشنگ بود محمد صادق
ممنون داداشی :gol::gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقاي جك رفته بود استخدام بشود ،صورتش را شش تيغه كرده بود و كروات تازه اش را بهگردنش بسته بود ، لباس پلو خوري اش را پوشيده بود وحاضر شده بود تا به پرسش هايمدير شركت جواب بدهد.
اقاي مديرشركت بجاي اينكه مثل نكير و منكر ، آقاي جك راسين جين بكند ، يك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از اوخواست تنها به يك سئوال پاسخ بدهد. سئوال اينبود:
شما در يك شب بسيار سرد و طوفاني ، در جاده اي خلوترانندگيميكنيد ، ناگهان متوجهميشويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس ، به انتظار رسيدناتوبوس ، اين پا و آن پا ميكنند و در آن باد و بارانو طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بيايد و آنها سوار شوند.
يكي از آنهاپيره زن بيماري است كه اگر هر چه زودتر كمكي به او نشود ممكن است همانجا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظيرابخواند.
دومين نفر، صميمي ترين و قديمي ترين دوست شما است كه حتي يك بار جان شمارا از مرگ نجات دادهاست.
اما نفر سوم دختر خانم بسيار زيبا و جذابي است كه زن ر ويايي شما مي باشد و شما همواره آرزو داشتيد او را در كنار خود داشته باشيد .
حال اگر اتوموبيل شما فقط يك جاي خالي داشته باشد ، شما از ميان سه نفركداميك را سوار ماشين تان ميكنيد؟؟؟
پير زن بيمار؟؟ دوست قديمي؟؟ يا آن دختر زيبارا؟؟

جوابي كه آقاي جك به مدير شركت داد، سبب شد تا از ميان دويست نفر متقاضي،برنده شود و به استخدامشركت درآيد.

و اماپاسخ آقاي جك:
آقاي جك گفت: من سوييچ ماشينم را ميدهم به آندوست قديمي ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساندو خود من با آن دختر خانم در ايستگاه اتوبوس ميمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما راسوار كند
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام آقا محمد حسین
ممنون
شما چطوری؟

محمدحسین!!

میای سنگر ما؟؟یه لحظه میخوام دم گوشت یه چیزی بگم!!


سلام بارون جونمممممممممممممممم!!!خوبی عسلم؟؟چه خبرا؟؟شیری یا روباه؟شیره!![/

quote]

سلام آرام جون
ممنون
شما خوبی ؟
ای بد نبود . اما نمیدونم چطور بود



سلام داداشی
ممنون
خوبی ؟
حتما حتما خوب میشی!!بزار براات انرژی مثبت بفرستم!!صبر کن !!اون هواپیمای اون شبی رو بفرست برات انرژی مثبت بفرستم!:D:biggrin:
سلام دوستان گلم خوبيد شما...واي راحت شدم ...امشب ديگه اومدم پاي نت:D
خسته نبایی برار;)
دوستان کرسی نشین امشب میخوام یه قصه کوتاه و تکراری براتون بزارم که من این داستانو مخصوصا امشب برای یکی از دوستان عزیزم میذارم که امیدوارم ازش نتیجه بگیره. :gol:

مقاومت

دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از اب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود. تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
سپس رو به دختر کرد و پرسید: "عزیزم چه میبینی؟" دختر هم در پاسخ گفت: "هویج تخم مرغ و قهوه."
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: "دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت اب را تغییر دهند." سپس پدر از دخترش پرسید: "حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟ "
:razz::razz: قهوه!!
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
جایی بنویس هیچ کس دو بار زندگی نکرد

و روزی دو بار به این نوشته نگاه کن :gol:




شب همگی نقره ای .

این گلا تقدیم به شما دوستای خوب . :gol::gol::gol::gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جایی بنویس هیچ کس دو بار زندگی نکرد

و روزی دو بار به این نوشته نگاه کن :gol:




شب همگی نقره ای .

این گلا تقدیم به شما دوستای خوب . :gol::gol::gol::gol:
شبت خوش خواباي خوب خوب ببنني

:razz: خب باید ادای یکی رو دربیارم دیگه!!ندیدی ادای من رو درآورد؟؟

ادای من رو درمیاری؟؟؟؟!!:eek:
به من چه ربطي داره مي خواستي اداي خودشو در بياري
البته اگه ميتونستي
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرده

اضطراب، دلشوره، تپش قلب، لبخند، شيريني، گرمي، حرارت، تعرق، آخ، واي، پرده، خون، شرم، نگراني، ترس، پشيماني، گريه.
***
وقتي که به صورت چروک‌دار خسته‌ي باباش نگاه مي‌کرد؛ وقتي نگاهش به نگاه افسرده شده‌ي خيس مامانش تلاقي مي‌کرد؛ وقتي حرص و جوش داداششو رو مي‌ديد و وقتي به کاري که کرده بود فکر مي‌کرد، ناراحت بود. خيلي ناراحت. اصلاً پشيمون بود. خيلي زياد. پيش خودش مي‌گفت: «ايکاش اين کارو نکرده بودم. ايکاش واسه يه لذت زودگذر تن به اين مصيبت نمي‌دادم. ايکاش مي‌شد همه چيز تکرار بشه و ديگه اين کارو نکنم. ايکاش همين الان مي‌مردم. ايکاش دهن زمين وا بشه و منو همين‌جا درسته بخوره و بره. ايکاش...».
باباش هيچي نمي‌گفت؛ هيچي. هميشه همين‌جوري بود. وقتي که مي‌خواست آدمو تنبيه‌کنه هيچي نمي‌گفت. نه دادي و نه فريادي. اين خودش بدترين شکنجه بود. عذاب وجدان بود. فقط با اون نگاه‌آي معصومانش خيره خيره نگاه مي‌کرد. ايکاش يه چيزي مي‌گفت. ايکاش هرچي از دهنش درمي‌اومد بهش مي‌گفت. ايکاش مي‌زدتش؛ با چوبي، چماقي، شلاقي، چيزي. ايکاش پرتش مي‌کرد بيرون. مي‌انداختش تو خيابون و مي‌گفت برو گمشو. ايکاش اين سکوتش رو مي‌شکست.
«خجالتش بکش دختر، فکر مي‌کردم ديگه بزرگ شدي. حيف از اون همه آزادي‌اي که بهت داديم!» مامانش اينا رو گفت و زد زير گريه. مامانش هميشه زود ناراحت و نگران مي‌شد، زود دلواپس مي‌شد، زود دلشوره مي‌گرفت و حالا ديگه هيچي نمي‌تونست که آرومش کنه.
«واقعاً که؛ گل کاشتي!» داداشش با يه خنده‌ي تلخ تمسخرآميز يه پسر ايروني غيرتي اينو گفت و بلند شد و رفت بيرون.
ديگه تحمل نداشت. ديگه دوست داشت که خودشو سبک کنه. خودشو راحت کنه. ديگه دوست داشت که اونم گريه کنه و با حرفاي داداشي، ديگه بغض گلوش مثل رعد و برق يه شب طوفاني شکست و قطره‌هاي شور و ريز اشک مثل بارون بهاري نم‌نم از گونه‌هاي سرخ و سپيد خوش‌تراشش اومدن پايين و کم‌کم همه‌ي صورت قشنگشو خيس از غم کردن. هنوز مثل بچه‌گياش با گريه هق‌هق مي‌کرد. هنوز وقتي ناراحت مي‌شد، آب دماغش راه مي‌افتاد. هنوز موقع گريه، سمفوني هق‌هق و فين‌فين به راه بود.
- من که نمي‌خواستم اينجوري بشه، آخه... من...
- تو چي؟ ها؟ آخه چه فکري کردي دختر؟
- مامان، آخه...
- زهر مار مامان، کوفته مامان، آخه دختر، حالا من چطوري چش تو چش فاميل بندازم؟ ها؟
- آخه... مگه چي‌شده که اينجوري با من رفتار مي‌کنين. من که...
- ديگه مي‌خواستي چي‌بشه، همون يه زره احترام و آبرويي رو هم که داشتيم با اين کارات به باد دادي.
- من فقط مي‌خواستم...
- مي‌خواستي چي؟! مثلاً مي‌خواستي چي رو ثابت کني؟ که بزرگ‌شدي؟ که...
- نه مامان. فقط از دستم در رفت اين دفه...
- اين دفه؟!
- يعني که مي‌خواستم يهو سورپرايزتون کنم...
- سورپرايز!
- خب يعني که...
- يعني چي؟
- يعني اينکه بهتون کمک کنم...
- کمک؟!
- خب آره.
- خب کمک کردي، خيلي‌ام زياد، اما...
- مامان.
- ها چي مي‌گي؟
- مامان، منو ببخش!
- آخه دختر، تو نمي‌دوني من چقدر زحمت کشيدم و شب و روز بيدار بودم تا اين پرده لعنتي رو واسه مهموني فردا بدوزم، حالا تو‌ ي بي‌عقل با اين کارت زدي و پاره‌پوره‌اش کردي. پرده به درک، دستتو نگاه کن. ببين چه بلايي سر خودت اوردي؟ اگه خداي نکرده يه چيزي مي‌شد من چه‌کار مي‌کردم؟!
- ماماني، من فقط مي‌خواستم که وقتي از خريد مياين ببينين که اين پرده‌هه آويزونه و چقدر قشنگه. ديگه مجبور نباشين هي به داداش التماس کنين که اين پرده رو آويزون کنه، يا صبر کنين که بابا بيادش و ...
- مي‌دونم ماماني، ولي خب من‌ام خيلي جون کنده بودم که فردا همه چيز کامل و عالي باشه.
- مي‌دونم مامان. مي‌دونم شما چقدر خوب و مهربونين و چقدر زياد روزا زحمت مي‌کشين. من خودم بهتون قول مي‌دم تا فردا درست بشه.
- آخه چطوري؟
- خب شما به کاراتون برسين. من خودم درستش مي‌کنم. مگه نه اينکه خودم خياطي بلدم؟
- آخه تو خودت دستت زخميه، مگه نيست...
- مامان آخه ماخه نيار ديگه. بزار کاري رو که خراب کردم خودم درست کنم. دستمم خوبه، چيزيش نيست. يه خراش ِ فقط يه زره بزرگه!
- خب. باشه. چاره ديگه‌اي ام ندارم. ببينم چي‌کار مي‌کني خياط باشي گلم.
و بلند شد و زودي رفت و مامانش رو بغل کرد و بوسيدش. يه بوسه شيرين از پيشوني مامان خوبش گرفت و قول داد که ديگه اون مهربونو اذيت نکنه.

نویسنده : مهرزاد پارس
:D:D:D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
شبت خوش خواباي خوب خوب ببنني


به من چه ربطي داره مي خواستي اداي خودشو در بياري
البته اگه ميتونستي
نه دلم خواست ادای تو رو دربیارم!!حرفیه؟!اصلا بیا دم گوشت..هان ..نه..خب نه .... نمی خواد نیا جلو!به من چه همسنگریه خودت بود!!
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
جایی بنویس هیچ کس دو بار زندگی نکرد

و روزی دو بار به این نوشته نگاه کن :gol:




شب همگی نقره ای .

این گلا تقدیم به شما دوستای خوب . :gol::gol::gol::gol:

شبت بخیر و خوشی آبجی باران گل :gol:
ایشالا که هر چی از خدا بخوای بهت بده :gol:
شب خوبی داشته باشی :gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
چقدر سرعت امروز بد شده!!
برای من خیلی بیشتر از حد معمول طول میکشه!!:surprised:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
جای تنهایی ملودی نسیم فریبا ندا ... خالیه!یک دقیقه سکوت به احترامشون.این جنگ تلفات زیادی داشت.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صورت دخترك از اشك خیس خیس شده بود و به كسی كه مدتها بود در كنارش زندگی میكرد و حالا میخواست برای همیشه تنهایش بگذارد نگاه میكرد
با گریه و زاری به او میگفت میدونی اون موقع كه برای اولین بار دیدمت چقدر ازت خوشم اومد. هر روز بعد از مدرسه به امید دیدن تو میاومدم سر خیابون و تو رو كه با دوستات توی مغازه بودین و نگاه میكردم و لذت میبردم .میدونی اون روزی كه نیم ساعت جلوی مغازه و ایستادم و تو رو نگاه كردم و برات لبخند زدم وقتی دیر به خونه رسیدم چه كتكی از بابام خوردم. میدونی چقدر گریه كردم و به بابام التماس كردم تا اجازه داد تا تو برای همیشه مال من بشی. حالا چرا میخوای از پیشم بری چرا میخوای منو تنهام بذاری. دخترك همچنان اشك میریخت و حرفهایش را به (( او )) میزد. اما انگار (( او )) اصلاً صدایش را نمیشنید و خیلی بی اعتنا به گوشه ای زل زده بود
ریحانه مادر آخه چقدر با اون ماهی حرف میزنی ، اون مرده. پاشو برو دنبال درس و مشقت. قول میدم اگه گریه نكنی فردا برات از همون مغازه ی سر خیابون یه ماهی قــرمــز دیگه میخرم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بچه ها بزرگ شدن رفتن سرخونه زندگیشون.منم میرم.خیلی خوابم میاد نمی دونم چرا!!
شبت بخیر.خوابای خوب خوب ببینی:w25:
 

Similar threads

بالا