بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
القصه، روز بعد همان كاري را كه پسر نقشه اش را كشيده بود انجام دادند وزير گفت:«حالا من به شهر ميروم تا شهر را آينه بندان كنم و همين امشب عروسي را برپا ميكنم.» وزير رفت و و تمام شهر را آينه بندان كرد و به مردم شهر غذا و شيريني داد و پس از اينكه دختر را به عقد او درآوردند. آخر شب شد و دختر را به حجله بردند. دختر گفت:«من به تو دست نخواهم داد مگر اينكه توي حياط جز تو و من كسي نباشد» وزير به دستور دختر عمل كرد و تمام حياط را خالي كرد و گفت:«حالا ديگر چي ميگوئي؟» پسر گفت:«شرط دوم اينست كه من بايد تمام اتاق هاي حياط ترا ببينم و بعد داخل حجله شويم.» وزير كه در عشق دختر ميسوخت و مثل پروانه به دور او ميگشت در يك اتاق را باز كرد دختر ديد پر از طلا و جواهر است در يك اتاق ديگر را واكرد ديد پر از سكه هاي نقره است. القصه در تمام اتاق ها را باز كرد بجز در يك اتاق كوچك را.
 

shanli

مدیر بازنشسته
سلام ندا جون:gol:
چطوری گلم؟ ندا آواتارت خیلی بانمکه آدم میخواد بخورتش!:w12:

سلام محمد صادق جان..منون مرسی.:gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
برو حیوون ماشالله برو

برو به سمت دشمن
میخوایم آرامو له کنیم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر گفت:«در آن اتاق را هم باز كن چرا آن را باز نميكني؟» وزير گفت كه:«تو نمي خواهد آن را ببيني.» دختر گفت:«بايد آن را هم ببينم.» وزير در آن اتاق كوچك را باز كرد و گفت:«اين چرخ چاهي است كه من آدم هاي جنايتكار را در اين چاه مي اندازم و اينطور آن را مي چرخانم. وقتي كه جنايتكار در اين چرخ چاه قرار گرفت من اين دسته را مي چرخانم و او چنان استخوانهايش با اين چرخ چاه نرم مي شود كه مثل يك مچاله گوشت به ته چاه مي افتد» دختر گفت:«بگذار من به داخل اين چرخ بنشينم تو همين كار را بكن تا من ببينم چطور است؟» تا وزير اين حرف را شنيد گفت:« نه عزيزم تو حيف هستي بگذار تا من بنشينم» و دستورش را به دختر داد. وزير توي چرخ نشست و گفت:« اين طور بچرخان تا من گفتم آخ تو چرخ چاه را برعكس دفعه اول بچرخان تا من به بالا برگردم»

دختر به دستور او گوش كرد و گفت:« خيلي خوب» وزير داخل آن چرخ نشست و دختر چنان آن چرخ را بسرعت چرخاند كه تا وزير خواست بگويد «آخ مردم» يك مچاله گوشت شده بود و به ته چاه افتاده بود.
 

shanli

مدیر بازنشسته
تنهایی اینقدر جلوی چشم من از این جینگولا نذار:cry:
عقده ای میشمااااااااااااااااااااا:w05:

به نگار و جنتلمنم سلام میکنم
خوبین شما؟
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
نگار خانوم،امشب چقدر خشن بود! سر زدن و له کردن و ...!
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام جنتلمن

ندا اين بچه هه چرا انقدر تپله؟الهي چه لپي داره منو ياد بچگياي يكي ميندازه
شانلي جان اينم چايي ديگه دفعه اوله اومدي...


تنهايي اين پست آخيريه رو نديد ميگيرم.ببين امشب خودت داري شروع مي كني
 

srashedian

عضو جدید
اولا سلام کردم جواب سلام واجبه.
دوما تازه واردم تحویلم نگرفتید یکی طلبتون.
سوما جای باحالیه.
چارمن یکی بگه اینجا چه جوریاست.
پنجمن یکی این نگارو از برق بکشه.
شیشمن یکی منو از برق بکشه.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر در حياط را از پشت بست و اتاق ها را باز تفتيش كرد و چون داخل يك اتاق رفت ديد كه اين اتاق درديگري هم دارد. آن در را باز كرد و ديد دو نفر دست هاشان محكم با طناب بسته است. دختر كه ديگربه شكل اول خودش در آمده بود دستهاي اين دو نفر را باز كرد و آنها را نجات داد و گفت:« چرا شما را اينجا بسته اند؟» گفتند:«ما بي گناه بوده ايم. وزير مي خواسته ما را در چرخ چاه بيندازد اما فرصت نكرده است.» پسر پول زيادي به آنها داد و گفت:« شما آزاد هستيد» آن دو نفر چون از پسر اين جوانمردي را ديدند گفتند: «توي اين اتاق حوضچه اي است و توي اين حوضچه يك ماهي بزرگ است توي شكم ماهي يك پر مرغ است كه آن پر مرغ را هر كس به صورتش بزند به هر شكلي كه بخواهد در مي آيد» پسر از آن ها تشكر بسيار كرد و گفت:« شما آزاد هستيد» پسر تمام جواهرات وزير را از ديواري كه به خانه پيرزن راه داشت آن طرف ريخت و طوري خانه وزير را خالي كرد كه هيچ چيز در آنجا نماند.

سه روز از اين ماجرا گذشت پادشاه گفت:« چند روزي است كه از وزير خبري نيست چه شده است؟» چند تا فراش در خانه وزير آمدند ديدند در از پشت بسته است. برگشتند خدمت پادشاه گفتند:« در خانه وزير بسته است و كسي نيست تا در را باز كند»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پادشاه دستور داد كه در را بشكنند و داخل خانه بروند. فراش ها فرمان شاه را اجرا كردند در خانه را شكستند داخل خانه شدند ديدند توي خانه وزير پرنده هم پر نمي زند. خبر به پادشاه دادند و گفتند:« اثري از آثار وزير نيست و خانه اش هم خالي است» پادشاه گفت:« تمام اتاق هاي خانه را بگرديد» فراش ها اتاق ها را گشتند چيزي دستگيرشان نشد پادشاه گفت:« آن اتاق گوشه اي را هم كه كوچك است بگرديد.» وقتي داخل اتاق كوچك شدند ديدند صداي خلي باريك ضعيفي از آن ته چاه به گوش ميرسد. فراش ها چون صدا را شنيدند داخل چاه رفتند و ديدند وزير هنوز نفسي دارد. خبر به پادشاه دادند.

وزير را از چاه بالا آوردند ديدند استخوانهاش نرم شده است. پادشاه چون خبر شد طبيب مخصوص خودش را براي وزير فرستاد تا وزير را معالجه كند ده روز از اين ماجرا گذشت وزير يك كمي خوب شد. پادشاه دستور داد كه تمام مردم بيايند از جلو وزير رد بشوند تا وزير كسي را كه او را تو چاه انداخته بشناسد. چون پسر از اين جريان با خبر شد آن پري را كه از توي شكم ماهي بيرون آورده بود به صورتش زد به شكل سلماني شد.
 

srashedian

عضو جدید
تنهایی اولا جریان دانلود توی پروفایلت چیه؟!؟!؟
دوما چرا تو دیگه تحویل نمیگیری بی معرفت
سوما .......
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ظهر شد رفت ديد تمام محله هاي شهر خلوت است و كسي نيست. از فرصت استفاده كرد رفت به بالين وزير گفت:«جناب وزير اجازه بدهيد سرتان را اصلاح كنم» وزير با اشاره گفت:«اصلاح كن.» پسر پاكي خودش را از چمدانش در آورد و چنان به وسط سر وزير زد كه پوست سرش را برگرداند و استخوانش نمايان شد. و طرف صورتش را هم بريد و چون ديد خلوت است پا كيش را توي چمدانش گذاشت و فرار كرد و رفت. چند ساعتي از اين ماجرا گذشت هوا سردتر شده بود و مردم به رفت و آمد پرداخته بودند وزير را چون به اين حال ديدند خبر به پادشاه دادند و فوري به معالجه او پرداختند و او را معالجه كردند پادشاه دستور داد كه وزير را به دربار بياوريد. تخت وزير را توي دربار زدند و او را روي تخت نشاندند و باز، دو روزي از اين ماجرا گذشت. پادشاه فرمان داد تمام سلماني ها را بياورند تا وزير بشناسد و او را دستگير كنند اما از اين كار هم نتيجه اي نگرفتند.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام شانلی جان.ببخشید من کلی عقب موندم!!
نداجان سلام دادم؟:question: اگه ندادم سلام

نگار دیگه آقا شده معلومه دیگه..باید هم قصه هاش خشن بشه آق اسپرو
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اولا سلام کردم جواب سلام واجبه.
دوما تازه واردم تحویلم نگرفتید یکی طلبتون.
سوما جای باحالیه.
چارمن یکی بگه اینجا چه جوریاست.
پنجمن یکی این نگارو از برق بکشه.
شیشمن یکی منو از برق بکشه.
سلام سلام
ببخشيد امشب يكم شلوغ شد همه چي قاطي شد
شما خوبيد؟اينجا قصه ميگيم دورهم

سلام نگار-تنهايي-محمد-شانلي وsrashedian وووو.....خوبيد همگي...بابا يخوده تحويل بگيريد:smile:
من كه سلام كردم چاييم كه آوردم.عجبا!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چون چند روزي از اين ماجرا گذشت باز پسر پر را به صورتش زد و خودش را به شكل يك طبيب درآورد و رفت چمدان خودش را برداشت و به بالين وزير چون چند تا فراش آنجا ايستاده بودند، به آنها فرمان داد: از اينجا برويد كه من ميخواهم وزير را معالجه كنم. اتاق را خلوت كردند و پسر به بالين وزير رفت.

زخم بندي هاي صورت او را باز كرد. از جعبه اي كه پر از نمك كرده بود روي زخم ها نمك پاشيد. وزير هر چه ميگفت:«خيلي ميسوزه چه كار مي كني؟» پسر در جواب او مي گفت: «عيبي نداره يك ساعت ديگر دردش خوب ميشود» آنوقت چمدان خود را برداشت و از اتاق وزير آمد بيرون و چون به پرستاران رسيد گفت:«تا چند ساعت به بالين او نرويد كه ممكن است حالش بدتر شود» اما چون پسر از دربار بيرون آمد وزير پس از چند دقيقه به سر و صدا افتاد درباريان و پرستاران به اتاق او رفتند وقتي كه ديدند روي زخم هايش نمك پاشيده اند حكيم باشي را خبر كردند.

حكيم باشي وقتي كه آمد به بالين وزير و او را اينطور ديد دو دستي زد پسرش و گفت:«چه كسي اين كار ار كرده؟» دوباره زخم هايش را شست و بست. بعد از چند روز دردش ساكت شد. پادشاه دستور داد كه وزير را به بالاي قصر خودش ببرند و حكيم باشي ها مدام در كنارش باشند. چند روزي از ماجرا گذشت. پسرك باز پر را به صورت خود زد و به شكل يك پيرمردي درآمد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند خم از شراب پر كرد و روي خرش گذاشت و عصر راه افتاد و از جلو قصر عبور كرد هنوز به در قصر نرسيده با صداي بلند به الاغش هي زد و گفت:«هين... هين شراب ها ترش شد.» حكيم باشي ها از بالاي قصر پيرمرد را ديدند و او را صدا زدند و گفتند:«بابا پيرمرد شراب هات را بيار بالا» ولي پيرمرد گفت:«اي آقا من از كجا بيام بالا، نمي تونم» در همين موقع فراش ها آمدند و او را بالا بردند.

وقتي بالاي قصر رسيد شراب هاي هفت ساله و كهنه را به آنها خوراند و آنها آنقدر خوردند كه بيهوش شدند. پسر باز دست به كار شد و وزير را مثل اولش كرد و باز با عجله از پله هاي قصر پائين آمد و رفت به خانه خودش.

چند ساعت از اين موضوع گذشت و حضرات كمي به حال اولشان برگشتند و چشم شان را باز كردند چون ديدند وزير در حال جان دادن است باز با مداواي فراوان او را به حال اولش درآوردند. ده روز از اين ماجرا گذشت و ديگر آن وقت كه وزير مي توانست صحبت كند و حرف بزند و بنشيند، خبر به پادشاه دادند
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و پادشاه دستور داد كه ديگ هاي حليم درست كنند و بين مردم پخش كنند.

حليم را درست كرده بودند و نزديك ظهر بود كه پسرك به يك نفر پول فراوان داد با يك اسب تندرو و گفت:«تو بايد جلو پادشاه كه هميشه وقت عصر در جلو قصر مي نشيند، بروي و بگوئي كه همه اين كارها را من به سر وزيرت آورده ام. حالا هر كار كه از دستت برمي آيد بكن، بعد هم مثل باد فرار كن.» آن مرد هم رفت و تا اين حرف را زد پادشاه فرياد زد:«او را بگيريد» اما او كه اسبي تندرو داشت با چابكي فراوان در رفت و سر به بيابان نهاد. از آن طرف به فرمان پادشاه مردم شهر از كوچك به بزرگ سوار را دنبال كردند تمام شهر سر به رد او كردند و هيچكس در شهر باقي نماند. پسر همينكه فرصت به دستش آمد به بالين وزير آمد.

وزير را برداشت و توي ديگ آخري كه بايد بين مردم تقسيم بشود انداخت و با اسبي كه داشت خودش را به مردمي كه از شهر بيرون رفته بودند رساند. از آن سواري هم كه مردم رفته بودند دستگيرش كنند اثري پيدا نكردند. پادشاه دستور داد برگرديد.

مردم برگشتند در سفره حليم نشستند و شروع كردند به خوردن. ديگ ها كه تمام شد نوبت رسيد به ديگ آخري. آشپزباشي چون چند بشقاب را پر كرد و به مردم داد. يا آب گرداني كه در دست داشت هي به ته ديگ ميزد ولي آنوقت كه مي خواست حليم بالا بياورد آبگردان كج ميشد. آشپزها جمع شدند. ببينند چه خبر شده يكمرتبه ديدند دست و پاي وزير نمايان شد. دو درست به سرشان زدند.


خبر به پادشاه دادند كه وزير در ديگ حليم افتاده و از بين رفته واين حليم در راه عزاداري او خرج شده! دو سه روزي كه از اين ماجرا گذشت پادشاه دستور داد كه يك شتر را نقره و جواهر بار كنند و در شهر راه ببرند. پيش خودش گفت:«هر كس اين شتر را بدزدد قاتل وزير هم اوست.»
 

Similar threads

بالا