بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شتر همانطور كه در شهر راه ميرفت، رسيد به در خانه پسرك، پسرك اين بر و آن بر راه نگاه كرد ديد هيچكس نيست در يك چشم بهمزدن شتر را به خانه برد و در را بست و جواهرات را از روي شتر برداشت و شتر را كشت و توي زير زمين مخفي كرد. چند ساعتي كه از اين ماجرا گذشت خبر به پادشاه دادند كه در شهر ديگر اثري از شتر نيست.

پادشاه دستور داد كه:«بگويند هر كس گوشت شتر بياورد به او جايزه ميدهند.» يك پيرزني خانه به خانه مي گشت تا به خانه پسرك رسيد چون در باز بود به داخل رفت و با زن صاحب خانه سلام و احوالپرسي كرد و بعد از احوالپرسي گفت:«خاله جون اگر گوشت شتر داري يك كمي بمن بده بچه ام داره از گشنگي جون ميده.» زن پير ساده دل هم از هيج جا خبر نداشت رفت و از ران شتر كمي بريد و به زن داد. زن از زير زمين با خوشحالي فراوان به در خانه رسيد. اما پسرك در آن وقت سر رسيد گفت:«اي خاله جون چه چيزي گوشه بالت داري؟» پيرزن گفت:«اي پسر جون يك كمي گوشت شتر كه دارم براي بچه مريضم مي برم.» گفت:«كو ببينم» چون پسر گوشت را ديد از او گرفت و گفت:«ببينم زبانت را؟» چون زن زبان خود را به او نشان داد پسر با كاردي كه در دست داشت سر زبان او را بريد. پيرزن سر و صدا راه انداخت و خودش را به اين طرف و آن طرف مي زد هي دستش را به زبان خون آلود خودش مي زد و روي درها مي كشيد كه نشانه اي داشته باشد همين طور رفت تا رسيد به بارگاه پادشاه. پادشاه چون زن را ديد كه نمي توانست حرفي جز به به به به از او بشنود
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند تا فراش را با او كرد تا بروند خبري بياورند.

فراش ها به در هر خانه اي مي رفتند دست خون آلودي روي در مي ديدند اما توي خانه ها چيزي نمي ديدند. چندين خانه كه رفتند و اثري از گوشت شتر نديدند اوقاتشان تلخ شد و چند تا، تي پا به پيرزن زدند و او مرد. رفتند به پادشاه گفتند:«قربانت گرديم ما چيزي نديديم آن پيرزن ديوانه بود لال هم بود و نمي توانيست حرف بزند.» چند روز از اين ماجرا گذشت. پادشاه دستور داد كه يك صندوق پر از جواهرات در وسط شهر آويزان كردند پيش خودش گفت:«هر كس اين صندوق را بدزدد همان قاتل وزير است.»

يك مكتب خانه اين سر شهر بود و يك مكتب خانه آن سر شهر. پسر به مكتب خانه آن سر شهر رفت و به ملا گفت:«چرا نشسته اي؟ الان بچه هاي آن مكتب خانه مي آيند ترا مي زنند و شاگردهايت را هم اذيت مي كنند خودت و شاگردانت برويد خودتان را به وسط شهر برسانيد.» از اين طرف هم به آن مكتب خانه رفت و همين حرفها را گفت ملاها و بچه هاي اين دو مكتب خانه راه افتادند و هر دو وسط شهر بهم رسيدند و افتادند به جان هم حالا نزن كي بزن هر كسي كه بچه اش را مي شناخت سوا مي كرد.
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
:eek: دستم بشکنه بهت دادم!!برعلیه من استفاده می کنی!!!دارم برات!!با این چیزا هم نمی تونی حریفم بشی
تو نمي دونستي نبايد اينكارو بكني برعليهت استفاده مي كنن؟!عوضش اوني كه بهت گفتمو نگو:D
من کائن معبد هستم
یوزارسیف را ویارید


اینم از اسلحه من
تنهايي چند وقته اينارو دانلود كردي؟حالا نمي خواد از همين شب اولي همه رو مصرف كني بذار يكمش بمونه
(خيلي مشخصه ذوق كرديا)
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اين موقع پسرك از فرصت استفاده كرد و صندوق را چنان برد كه حتي پرنده هم نديد. دعواها كه خوابيد مردن نگاه كردند ديدند اثري از صندوق نيست. خبر به پادشاه دادند.

پادشاه كه ديگر به تنگ آمده بود دستور داد كه جار بزنند هر كس اين كارها را كرده بيايد خودش را معرفي كند دختر كوچكم را به او ميدهم. پسر وارد شد به پيشگاه پادشاه آمد و گفت:«قبله عالم وزيرت را من كشتم و تمام كارها را من بسرش آوردم» و تمام ماجراي خودش را از اول زندگي تعريف كرد. پادشاه گفت:«من ترا به يك شرط مي بخشم كه تو به شهر حلب بروي و مرده پادشاه حلب را بياوري چون او گفته است كه اين چطور دزدي است كه نم تواني او را دستگير كني؟» پسر گفت:«به من ده روز مهلت بدهيد» پادشاه گفت:«ده روز به تو وقت دادم.»

پسر رفت پيش زنگ ساز و دستور داد صد تا از زنگ هايي كه به گردن اسب ها مي بستند درست كند. زنگ ها كه درست شد آنها را پيش پوستين دوز برد و گفت:«يك سينه بند براي من درست كن و اين زنگها را به آن ببند»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پوستين دوز هم آن را حاضر كرد و داد، پسر هم رفت به شهر حلب و آنجا ايستاد تا روزي كه خبر دادند پادشاه ميخواهد به حمام برود حمام را خلوت كردند. چون شب شد پسرك رفت و خودش را در گوشه اي از حمام پنهان كرد.

صبح آن روز كه پادشاه وارد حمام شد جز پادشاه كسي ديگر در حمام نبود. پادشاه هنوز داشت رخت هاش را در ميآورد كه همان پسرك بيرون آمد و به ساق پاي پادشاه چسبيد ناگهان حمام به لرزه افتاد و آن زنگها به صدا در آمد. پسرك به پادشاه گفت:«من عزرائيلم و آمده ام جانت را بگيرم فردا به اتفاق وزيرانت به سر چشمه اي كه خارج از شهر است بيا تا من جانت را بگيرم و وزيرانت از آنجا دور بشوند.» پادشاه حلب از ترس نفهميد آنچه مي بيند به خواب است يا بيداري؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فردا كه شد بي اختيار همين كار را كرد و پسرك از آنكه آنها بروند به سر آن چشمه رفت و منتظر پادشاه نشست و تا ديد كه پادشاه دارد ميآيد خودش را زير درختي پنهان كرد. پادشاه رسيد به سر چشمه و به وزيران خودش گفت كه:«شما دور بشويد» چون وزيران از آنجا دورشدند يك صداي زنگ به گوش او رسيد كه از هوش رفت پسرك پادشاه را در قديفه سفيدي پيچاند و از داروي بيهوشي كه داشت به او داد زد به سوار بر اسب خودش شد و رو به شهر خودشان رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسيد. وقتي به دربار رسيد و پادشاه او را ديد خيلي خوشحال شد.

پادشاه دستور داد حكيم باشي ها او را به هوش بياوردند. وقتي پادشاه شهر حلب به هوش آمد و چشم هايش را باز كرد گفت:«من در كجا هستم؟» پادشاه گفت:«چه كسي اين كار را به سر من آورده است؟» پادشاه گفت:«همان كسي كه دم در ايستاده» پادشاه شهر حلب دختر خودش را به او داد. اين پادشاه هم او را وزير خودش كرد و عمري را به خوشي گذراند.
 

shanli

مدیر بازنشسته
آرامش همینجا به تنهایی یه اخطار بده...بچه جنبه نداره!:D

ندا...بیا پیش خودم نگاه نکن به این شکلکا! اه اه!
ولشون کن..:w12:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شرمنده به نظر اینقدر طولانی نمیامد
ببخشید خستتون کردم
(بین پستهاتون هی پست می زدم)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بی خود نیست ما جوونا رشد نمیکنیم
به خاطر شماهاست
من میرم معتاد میشم


بازم میخوام سیگار ودید
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بی خود نیست ما جوونا رشد نمیکنیم
به خاطر شماهاست
من میرم معتاد میشم


بازم میخوام سیگار ودید
یه ذره جنبه خوب چیزیه بابا!!صبر کن حالا!!وقت برای استفاده کردن زیاده!!خوشحال!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
تو نمي دونستي نبايد اينكارو بكني برعليهت استفاده مي كنن؟!عوضش اوني كه بهت گفتمو نگو:D

تنهايي چند وقته اينارو دانلود كردي؟حالا نمي خواد از همين شب اولي همه رو مصرف كني بذار يكمش بمونه
(خيلي مشخصه ذوق كرديا)
گفتم بچه ست دلش می خواد!!هی بابا!!هرچی میکشم از مهربون میکشم خواهر!!!
همین الان دان کرده دو دقیقه نگذشته ملودی!!
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

shanli

مدیر بازنشسته
بچه ها همگی بکشیم کنار، تنهایی میخواد مانور انفرادی بده!:)

به به! شروع کن!:w31:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
یاد محمدحسین و سکرت و نسیم و محسن و...خالی
محمدصادق کوش؟سرشب بود الان نیست:surprised:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالی عمیق افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهید مُرد[/FONT][FONT=&quot].
دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.
قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاشِ بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.[/FONT]
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
برای سلامتی محسن و محمد حسین دوتا از همسنگریام یه صلوات بفرست
واسه سکرتم دوتا صلوات بفرست که ستون پنجممونه
 

Similar threads

بالا