شتر همانطور كه در شهر راه ميرفت، رسيد به در خانه پسرك، پسرك اين بر و آن بر راه نگاه كرد ديد هيچكس نيست در يك چشم بهمزدن شتر را به خانه برد و در را بست و جواهرات را از روي شتر برداشت و شتر را كشت و توي زير زمين مخفي كرد. چند ساعتي كه از اين ماجرا گذشت خبر به پادشاه دادند كه در شهر ديگر اثري از شتر نيست.
پادشاه دستور داد كه:«بگويند هر كس گوشت شتر بياورد به او جايزه ميدهند.» يك پيرزني خانه به خانه مي گشت تا به خانه پسرك رسيد چون در باز بود به داخل رفت و با زن صاحب خانه سلام و احوالپرسي كرد و بعد از احوالپرسي گفت:«خاله جون اگر گوشت شتر داري يك كمي بمن بده بچه ام داره از گشنگي جون ميده.» زن پير ساده دل هم از هيج جا خبر نداشت رفت و از ران شتر كمي بريد و به زن داد. زن از زير زمين با خوشحالي فراوان به در خانه رسيد. اما پسرك در آن وقت سر رسيد گفت:«اي خاله جون چه چيزي گوشه بالت داري؟» پيرزن گفت:«اي پسر جون يك كمي گوشت شتر كه دارم براي بچه مريضم مي برم.» گفت:«كو ببينم» چون پسر گوشت را ديد از او گرفت و گفت:«ببينم زبانت را؟» چون زن زبان خود را به او نشان داد پسر با كاردي كه در دست داشت سر زبان او را بريد. پيرزن سر و صدا راه انداخت و خودش را به اين طرف و آن طرف مي زد هي دستش را به زبان خون آلود خودش مي زد و روي درها مي كشيد كه نشانه اي داشته باشد همين طور رفت تا رسيد به بارگاه پادشاه. پادشاه چون زن را ديد كه نمي توانست حرفي جز به به به به از او بشنود
پادشاه دستور داد كه:«بگويند هر كس گوشت شتر بياورد به او جايزه ميدهند.» يك پيرزني خانه به خانه مي گشت تا به خانه پسرك رسيد چون در باز بود به داخل رفت و با زن صاحب خانه سلام و احوالپرسي كرد و بعد از احوالپرسي گفت:«خاله جون اگر گوشت شتر داري يك كمي بمن بده بچه ام داره از گشنگي جون ميده.» زن پير ساده دل هم از هيج جا خبر نداشت رفت و از ران شتر كمي بريد و به زن داد. زن از زير زمين با خوشحالي فراوان به در خانه رسيد. اما پسرك در آن وقت سر رسيد گفت:«اي خاله جون چه چيزي گوشه بالت داري؟» پيرزن گفت:«اي پسر جون يك كمي گوشت شتر كه دارم براي بچه مريضم مي برم.» گفت:«كو ببينم» چون پسر گوشت را ديد از او گرفت و گفت:«ببينم زبانت را؟» چون زن زبان خود را به او نشان داد پسر با كاردي كه در دست داشت سر زبان او را بريد. پيرزن سر و صدا راه انداخت و خودش را به اين طرف و آن طرف مي زد هي دستش را به زبان خون آلود خودش مي زد و روي درها مي كشيد كه نشانه اي داشته باشد همين طور رفت تا رسيد به بارگاه پادشاه. پادشاه چون زن را ديد كه نمي توانست حرفي جز به به به به از او بشنود