ولي بشنويد از برادر كوچكتربعد ازراه زياد به يك قلعه رسيد در قلعه را زد دختري پشت در آمد در را بازكرد وگفت :« اي آدمي زاد تو كجا اينجا كجا؟»
ملك محمد گفت :« اي دختر مرا راه بده كه دنبال مطلبي آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام ميخورد » ملك محمد گفت :« فعلاً بگذار بيايم به قلعه بعداً يك كاري ميكنم » دختر وردي خواند و به او دميد و او ا به شكل يك دسته جاروب كرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب كه شد ديو به خانه آمد وصدا زد كه :« اي خواهر كسي درخانه ما هست ؟» امروز بوي آدمي زاد از اين خانه ميآيد »
دختر گفت :« ميتواني همه خانه را بگردي » ديو همه جا را گشت چيزي پيدا نكرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چكار كردي آدمي زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردي به شير مادر به رنج پدر به او كاري ندارم او را ميآورم » ديو قسم خورد دختر وردي خواند و به جاروب دميد ملك محمد زنده شد و در برابر ديو ايستاد . ديوگفت :« اي آدميزاد شيرخام خورده تو كجا و اينجا كجا ؟» گفت :« حقيقت اين است كه پدرم كورشده و گفتند كه برگ مرواريد او را خوب ميكند حالا آمده ام تا برگ مرواريد ببرم »
ملك محمد گفت :« اي دختر مرا راه بده كه دنبال مطلبي آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام ميخورد » ملك محمد گفت :« فعلاً بگذار بيايم به قلعه بعداً يك كاري ميكنم » دختر وردي خواند و به او دميد و او ا به شكل يك دسته جاروب كرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب كه شد ديو به خانه آمد وصدا زد كه :« اي خواهر كسي درخانه ما هست ؟» امروز بوي آدمي زاد از اين خانه ميآيد »
دختر گفت :« ميتواني همه خانه را بگردي » ديو همه جا را گشت چيزي پيدا نكرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چكار كردي آدمي زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردي به شير مادر به رنج پدر به او كاري ندارم او را ميآورم » ديو قسم خورد دختر وردي خواند و به جاروب دميد ملك محمد زنده شد و در برابر ديو ايستاد . ديوگفت :« اي آدميزاد شيرخام خورده تو كجا و اينجا كجا ؟» گفت :« حقيقت اين است كه پدرم كورشده و گفتند كه برگ مرواريد او را خوب ميكند حالا آمده ام تا برگ مرواريد ببرم »