بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ولي بشنويد از برادر كوچكتربعد ازراه زياد به يك قلعه رسيد در قلعه را زد دختري پشت در آمد در را بازكرد وگفت :« اي آدمي زاد تو كجا اينجا كجا؟»

ملك محمد گفت :« اي دختر مرا راه بده كه دنبال مطلبي آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام ميخورد » ملك محمد گفت :« فعلاً بگذار بيايم به قلعه بعداً يك كاري ميكنم » دختر وردي خواند و به او دميد و او ا به شكل يك دسته جاروب كرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب كه شد ديو به خانه آمد وصدا زد كه :« اي خواهر كسي درخانه ما هست ؟» امروز بوي آدمي زاد از اين خانه ميآيد »

دختر گفت :« ميتواني همه خانه را بگردي » ديو همه جا را گشت چيزي پيدا نكرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چكار كردي آدمي زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردي به شير مادر به رنج پدر به او كاري ندارم او را ميآورم » ديو قسم خورد دختر وردي خواند و به جاروب دميد ملك محمد زنده شد و در برابر ديو ايستاد . ديوگفت :« اي آدميزاد شيرخام خورده تو كجا و اينجا كجا ؟» گفت :« حقيقت اين است كه پدرم كورشده و گفتند كه برگ مرواريد او را خوب ميكند حالا آمده ام تا برگ مرواريد ببرم »
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ديو گفت :« اي ملك محمد رسم ما اين است كه هر آدمي زادي اينجا بيايد ما با او كشتي مي گيريم اگر او ما را به زمين زد غلام حلقه بگوش او مي شويم و اگر ما او را به زمين زديم گوشت او را خام خام مي خوريم » ملك محمد قبول كرد و كشتي گرفتند ديو را به زمين زد و حلقه غلامي را به گوش او كرد . شب را آنجا به سر برد فرداي آن روز خداحافظي كرد و رفت بعد از طي راه به قلعه دوم رسيد .

دومي هم به شكل اولي شد . ملك محمد وداع كرد و به قلعه سوم رسيد و او را هم به شكل دوتاي ديگر غلام حلقه بگوش كرد . ديو گفت :« بگو ببينم چه مطلب داري ؟» گفت كه :« براي برگ مرواريد آمده ام » ديو برفت ودو اسب بادپيما بياورد و به ملك محمد گفت كه اول به ظلمات ميرويم بعد ازظلمات بيرون مي آئيم به يك باغ مي رسيم آنوقت من ديگر توي باغ نمي توانم بيايم توخودت ميروي درخت مرواريد در باغ است يك چوب دوشاخه درست ميكني و با چوب ، برگ را مي چيني باغ چهار نگهبان دارد وقتي تو را ديدند يكي صدا مي زند كه (چيد ) آن يكي مي گويد ( برد ) آن يكي مي گويد ( كي؟) او مي گويد ( چوب ) آخري مي گويد ( چوب كه نمي چيند ). وقتي كه چيدي در كيسه اي مي گذاري و راه مي افتي .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وسط حياط جانوران وحشي از قبيل شير و پلنگ و امثال آنها خوابيده اند كاري به آنها نداشته باش آنها هم كاري به تو ندارند يك پلكان هست كه چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تيكه پنبه با خود مي بري توي زنگ ها ميكني بالا مي روي وارد اطاق ميشوي يك دختر خوابيده بالاي سرش يك لاله پائين پاش يك پيه سوز مي سوزد چراغ را بالا مي آوري پائين و پائيني را ميآوري بالا ميگذاري بعد يك جام آب كه آواز ميخواند پهلويش هست با يك ظرف غذا و يك قليان ، جام آبش را ميخوري از صدا مي افتد و ظرف غذا را هم نيم خور ميكني و قليان را هم مي كشي بعد يك پايت را ميگذاري اين ور و يكي را ميگذاري آن ور يكبوس از اين ورصورتش ميكني و يكي از آن ور بعد چهل و يك شلواري كه پاي دختر است بند چهل تاي آن را باز مي كني و يكي را ميگذاري و از اطاق بيرون ميآيي پشت باغ من منتظرت هستم مي آيي تا برويم .

ملك محمد برفت و همه كارها را انجام داد و برگشت و با ديو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتي كه خواست خداحافظي كند ديوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملك محمد قبول كرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسيد و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برسر دو راه كه رسيد به فكر برادرها افتاد رفت زير سنگ نگاه كرد ديد انگشترهاي برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبي گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پيدا كرد لباس براي آنها خريد و همراه خودش آورد تا به دخترها رسيدند . ملك محمد گفت :« حالا كارها همه تمام شده من خسته هستم مي خواهم قدري بخوابم » وقتي كه خوابيد دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برويم و پدر ما بفهمد كه برگ مرواريد را آنكه از ما كوچكتر است آورده ميگويد شما بي عرضه هستيد بهتر است او را از بين ببريم » برخاستند وملك محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حركت كردند ولي دختر كوچكتر كه نامزد ملك محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملك محمد!» جواب ضعيفي شنيد خوشحال شد و به طرف شهر رفت ريسمان پيدا كرد و برسر چاه آمد و ملك محمد را نجات داد
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ولي از دو برادر بشنويد كه به شهر پدر رسيدند پدر احوال برادركوچكشان را پرسيد گفتند كه « درگدوك گرگ او را خورده است » بعد برگ مرواريد را در چشم پدر كردند خوب شد پدر گفت :« اين پسرمادرش بد بوده او را توي يك پوست بكنيد و در پشت بام حمام بگذاريد و روزي يك نان جو به او بدهيد » ولي بشنويد از ملك محمد وقتي كه دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بي خبر در اطاق خودش برفت وخوابيدند حالا چند كلمه بشنويد از آن دختر كه صاحب برگ مرواريد بود .



وقتي كه از خواب بيدار شد ديد سرش سنگيني مي كند وقتي فهميدكه اين بلا به سرش آمده بر روي قاليچه حضرت سليمان نشست گفت :« بحق حضرت سليمان پيغمبر ميخواهم من با اين باغ به جائي برويم كه برگ مرواريد را آنجا برده اند » باغ حركت كرد و در پشت شهر ملك محمد نشست فرداي آن روز ملك محمد وقتي از خواب بيدار شد ديد قصري پهلوي عمارتش پيدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببين كيست » غلام برفت و برگشت گفت كه صاحب برگ مرواريد است .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاكم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مرواريد آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را ميدهيم » دختر غلامش را فرستاد كه يا آن كسي كه برگ مرواريد را آورده بمن تحويل بده يا شهرت را با خاك يكسان ميكنم . پسر بزرگتر رفت كه جواب دختر را بدهد دختر پرسيد :« اي پسربرگ مرواريد را تو آورده اي ؟» گفت « بله » پرسيد :« از كجاي باغ بالا آمدي ؟» گفت :« از ديوار خرابه باغت » دختر روكرد به حاكم گفت :« اي حاكم ببين باغ من ديوار خرابه دارد ؟» حاكم گفت « خير ندارد » نوبت به پسر وسطي رسيد اين هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« اي حاكم برو آورنده برگ مرواريد مرا بيار، اينها به درد من نمي خورد» حاكم رو به پسرهاش كرد وگفت :« نكند بلائي بسربرادرتان آورده باشيد » غلامش را فرستاد گفت :« بي خبر برو ببين توي اطاق خودش نيامده ؟» غلام وقتي پشت در رفت ديد كه در از تو بسته است خبر براي حاكم برد كه دررا از تو بسته اند .

حاكم پشت در رفت در زد ملك محمد بلند شد در را باز كرد پدرش را ديد گفت :« اي پدر من كه بد مادر بودم ديگر دنبال من براي چه آمده اي ؟» حاكم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مرواريد آمده بيا بروجوابش را بده » ملك محمد لباس پوشيد از اطاقش بيرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتي او را ديد گفت :« آورنده برگ مرواريد من اين پسر است » ملك محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسيد :« اي ملك محمد برگ مرواريد را تو برده اي ؟» گفت : بله . پرسيد :« چطور وارد قصر شدي ؟» گفت :« كمند انداختم » و تمام قضايا را گفت .
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر گفت :« آفرين حالا بگو ببينم با من عروسي ميكني يا نه ؟» گفت :« با كمال ميل » بعد ملك محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « اي برادرها من كه به شما بد نكرده بودم براي شما لباس خريدم وشما را از شاگردي آزاد كردم بعداً عوض خوبي مرا به چاه انداختيد ؟» بعد از پدرش پرسيد اي پدر من بد بودم مادرم كه بد نبود ؟ بعد جفت شيرهاي نروماده را صدا زد . شيرها آمدند تعظيم كردند گفت :« چند روزه گرسنه ايد ؟» شيرها به زبان آمدند گفتند :« يك هفته است گرسنه ايم » گفت :« دو برادرم را بخوريد » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« اي پلنگ چند روز است گرسنه اي ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج كرد و حاكم آن شهر شد و سه خواهرهاي ديو را هم گرفت و داراي چهار تا زن شد .
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يكم يه جوري تموم شد.همه رو داد خوردن؟(بيرحمانه بود)
نگارجان دست پر اومديا دستت درد نكنه
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خيلي جالب بود من كه حال كردم
ولي كاش برادر ها و پدرشو مي بخشيد
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونش نرسید
امیدوارم تکراری نبوده باشه:smile:
بچه ها بعد از قصه ی سیویل
هر وقت حوصلتونم سر رفت بگین من چند تا داستانه کوتاه دارم میگم

تكراري كه نبود
قصه ي من خيلي كوتاه اگه اجازه بدين تعريف كنم چون بايد بخوابم فردا دانشگاه دارم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تكراري كه نبود
قصه ي من خيلي كوتاه اگه اجازه بدين تعريف كنم چون بايد بخوابم فردا دانشگاه دارم
ارههه
تعریف کن
راستی قصه ی تنهایی رو خوندم
اینو بچه بودم مامانم برام تعریف می کرد
ولی نصفشو از خودش ساخته بود:biggrin::biggrin:
خیلی قصهی قشنگی بود
اگه نخوندین ار صفحه 315 یا 16 شروع میشه
 

PersiaN_PulsE

عضو جدید
کاربر ممتاز
انقدر وسط حرف نگار جان نپر بچه.... یه دقیقه آروم بشین....:razz:

دست شما درد نكنه خانم نگار بابت قصه....
اسمان مادر من اولاندندندش كه من قبل قصه پست دادم
دوماندندنش كه ميبينم خوش سليقه اي مادر جون بعد اين همه عمررررر.......
بابا اواتور جديد مباررركككك;)
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگه تكراريه ببخشيد ولي ارزش يه بار ديگه گوش دادنو داره



پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت
نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم
انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود
پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته
خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور - يک اوج
دوست داشتني
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است. درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و
به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد
آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد ؟ تو را با دو بال و
دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم
بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و
گريست...
 

**sama

عضو جدید
هديه اى پر از محبت

هديه اى پر از محبت

هديه اى پر از محبت
داستان واقعى
يه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"
کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.
چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.
داخل کیف 57سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.
او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...
یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.
در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.
وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.
همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد. این یک داستان حقیقی بود که نشان میدهد خداوند قادر است که چه کارهایی با 57 سنت انجام دهد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستای گلم با اجازه من ی داستان دیگه بگم
سلام
اگه صبر کنی محمد حسین داره میگه
:smile:چه خوب
امشب همه قصه دارن

دست شما درد نكنه خانم نگار بابت قصه....
اسمان مادر من اولاندندندش كه من قبل قصه پست دادم
دوماندندنش كه ميبينم خوش سليقه اي مادر جون بعد اين همه عمررررر.......
بابا اواتور جديد مباررركككك;)
خواهش می کنم:gol:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگه تكراريه ببخشيد ولي ارزش يه بار ديگه گوش دادنو داره
مرسی
اگه اشتباه نکنم از عرفان نظر اهاری بود
خیلی زیبا بود:gol:
شرمنده اخر شب و امتیازای من تموم شده

هديهاى پر از محبت


مننون خیلی قشنگ بود
بازم فقط مستمع ازادم:redface:
چه خوب:smile:
 

**sama

عضو جدید
سلام نگار جان
عذر میخوام یدفعه قصه گفتم
از شمام عذر میخوام محمد حسین جان
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی سما جان
تا گرم بودیم هر دو تا رو خوندیم

وایییییییییییییییییییییییییییی بچه ها
هندونه ها که گم شده بودنو پیدا کردم

همه رو خبر کنین
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام نگار جان
عذر میخوام یدفعه قصه گفتم
از شمام عذر میخوام محمد حسین جان


چرا عذر ؟
قصه شما قشنگ تر بود
بچه ها من كم كم برم فردا بايد برم دانشگاه
راستي اين برنامه كرسي ... امشب تموم ميشه يا ادامه داره
ياحق
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخ جون.نگار قاچشون كن تا متقاضي بيشتر نشده.
هرچند كه من تا خرخره خوردم
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محمدحسين فكر نمي كنم تموم شه.بچه ها استقبال كردن.گمونم قصد تنهاييم فقط تا يلدا نبود
بچه ها من يه قصه دارم نمي دونم بگم يا نه.فعلا فقط اين دمه دستمه.يه داستانه كوتاهه
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا عذر ؟
قصه شما قشنگ تر بود
بچه ها من كم كم برم فردا بايد برم دانشگاه
راستي اين برنامه كرسي ... امشب تموم ميشه يا ادامه داره
ياحق
شب خوش
نمی دونم
تا شلوغ باشه من هستم
قصه هم هنوز زیاد دارم
آخ جون.نگار قاچشون كن تا متقاضي بيشتر نشده.
هرچند كه من تا خرخره خوردم
قاچ کردم چنگالم گذاشتم
زیاده
به همه ی بچه های باشگاه می رسه
 

Similar threads

بالا