بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا یکم استقبال....
وا؟ اینجوری از مهمون پذیرایی می کنن؟:huh:
هرچند
آخر شبی همه هلاک افتادین از بس آجیل و هندونه خوردین!:w15:

سلام مهندس خوبي ؟؟؟؟؟؟؟/
بابا شماها چه قدر دير اومدين
خيلي دوست داشتم در جمعتون بودم و ازتون پذيرايي مي كردم ولي ما از ساعت 9 اين جاييم ديگه خسته شديم
تازه نفسا از مهمونا پذيرايي كنن
آرامش كجايي بيا اين همه مهمون پذيرايي كن
آرامي تو فقط بلدي حرف بزني خوب بيا از مهمنا پذيرايي كن دختر

من ديگه برم

موفق باشين
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام به همه....
مثل اینکه خیلی دیر اومدم همه آجیلارو خوردین.....:cry:
ببخشید دیگه اگه اومدن ما دیر شد، حالا خوبه شب یلداس باید همه شب نشینی کننا!
:redface:
اینم تقدیمی از طرف من.... ناقابله!

سلام آسمان جان
شرمنده يكم دير شد
همه چيز هست.مابراي مهمونامون دور از چشم بعضيا :razz:خوردنيارو نگه مي داريم
بفرماييد



بياين اينم كرسي گرم براي شب يلدا
 

**sama

عضو جدید
شريك

شريك

شريك

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

«
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.



بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید

-
چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واییییییییییی
خوراکیارو
سلام به دوستای جدید
خوش اومدین
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسمان چطوريييي؟؟خوش ميگذروني؟؟؟
گل گل گل به همه
سلام پژمان
چطوری پسر گلم؟:lol:
درساتو خوندی؟
بابا پژمان فکر کنم قصد کردی یه راست بورسیه رو بگیریا!
ترانسفر شی خارجه!!!
:w18:

سلام مهندس خوبي ؟؟؟؟؟؟؟/
بابا شماها چه قدر دير اومدين
خيلي دوست داشتم در جمعتون بودم و ازتون پذيرايي مي كردم ولي ما از ساعت 9 اين جاييم ديگه خسته شديم
تازه نفسا از مهمونا پذيرايي كنن
آرامش كجايي بيا اين همه مهمون پذيرايي كن
آرامي تو فقط بلدي حرف بزني خوب بيا از مهمنا پذيرايي كن دختر

من ديگه برم

موفق باشين
سلام
ببین به کی می گن مهندس.... من کجام شبیه مهندساس...:huh::)
بعدم زحمت نکش ... مرسی... همه چی خوردم تا خرخره! نفسم بالا نمیاد!:lol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نيم ساعت يه دفعه پست مي زني ;):D
تنهايي رفته لالا
فردا امتحان داره
بچه ها براي همه ي كسايي كه فردا امتحان دارن دعا كنيد

موفق باشين


رها جون برو بخواب بخاي وايسي بچه ها تا صبح به حرف ميگيرنت شبت خوش خواباي خوب خوب ببيني
براي اونايي كه پس فردا هم امتحان دارن دعا كنيد;)
 

PersiaN_PulsE

عضو جدید
کاربر ممتاز
rh68 ديگه زمونه عوض شده...دختر خانم ها ديگه جاشونو دادن به ماشين هاي ظرف شويي و رخت شويي ها ..همينه ميگن تكنولوژي پيشرفت كرده ديگه..نه اسمان؟؟؟
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
ببین به کی می گن مهندس.... من کجام شبیه مهندساس...:huh::)
بعدم زحمت نکش ... مرسی... همه چی خوردم تا خرخره! نفسم بالا نمیاد!:lol:
خوردنيا كه ته كشيده بود
ولي خوب واسه ي مبادا نگه داشته بوديم

خواستيم در خدمت باشيم
ماشا... شما اومدين توي اين شب قشنگ اومدي ما رو مي زني :(:cry:


موفق باشي:gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين تنهايي كجا گذاشت رفت؟:w20:
اين همه مهمون دعوت كرده خودش دررفته؟:biggrin:
آرامش جان بيا،بيا كه انگار كار خودمونه.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
rh68 ديگه زمونه عوض شده...دختر خانم ها ديگه جاشونو دادن به ماشين هاي ظرف شويي و رخت شويي ها ..همينه ميگن تكنولوژي پيشرفت كرده ديگه..نه اسمان؟؟؟
آره پسرم.... با تجربه شدیا... نکنه خبریه؟

بچه ها اینم عکس کرسیمون....
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
rh68 ديگه زمونه عوض شده...دختر خانم ها ديگه جاشونو دادن به ماشين هاي ظرف شويي و رخت شويي ها ..همينه ميگن تكنولوژي پيشرفت كرده ديگه..نه اسمان؟؟؟


منظورتون همون كتي و بتيه

خوب ديگه . . .

ولي آرامش بدو بيا تو مي توني با اينا هم مقابله كني :D
 

**sama

عضو جدید
شريك

شريك

شريك
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

«
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.



بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید

-
چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا[FONT=Times New
Roman] [/FONT]​

 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
رها جون برو بخواب بخاي وايسي بچه ها تا صبح به حرف ميگيرنت شبت خوش خواباي خوب خوب ببيني
براي اونايي كه پس فردا هم امتحان دارن دعا كنيد;)


راست مي گي
ولي خوب ما چي كار كنيم كه واسه دوستامون جون هم مي ديم :eek:

موفق باشين همگي
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمان تقلب مي كني؟

من هرچي تدارك واسه امشب ديده بودم آقا حميد همه رو آوردن
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگار جان قصه داري؟
اين محمدحسين كو؟قصه اي در چنته نداري؟
من مي خواستم آماده كنم ولي فرصت نشد
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمون سلام . یلدا مبارک .

یلداهای عمرت بیشمار .
عزیز به من نگو آسمون لطفا کهیر می زنم....:confused:
اسمم آسمانه...
یلدای تو ام مبارک!


آسمان تقلب مي كني؟

من هرچي تدارك واسه امشب ديده بودم آقا حميد همه رو آوردن
یعنی چی تقلب؟
این عکسا قبلا بودن؟ من ندیدم اگر بودن معذرت!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

این اجیلا رو بخورین تا من قصه مو شروع کنم
جای تنهایی محمد صادق
و نسیم خالیه
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابجي نگار دستت درد نكنه بجوري هوس كرده بودم
بچه ها من يه داستان دارم اگه موافقيد تعريف كنم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها کلید گنجه ی خوراکیا دست منه
هر کی هز چی خواست بگه
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

برگ مروارید

حاكم شهرسه پسرداشت و هركدام از اين پسرها يك مادر داشتند ولي از تقديرات روزگار چشم حاكم نابينا بود يك روز درويشي به خانه حاكم آمد و گفت كه :« دواي درد چشم شما را ميدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند ميتوانند بياورند و آن دوا برگ مرواريد است ولي در سر راه برگ مرواريد سه قلعه هست و در هر قلعه يك ديو زندگي ميكند بايد بروند با آن ديوها كشتي بگيرند و آنها را به زمين بزنند و حلقه درگوش آنها بكنند آنوقت آوردن برگ مرواريد را ديوها يادشان ميدهند » درويش اين را گفت و رفت.

فرداي آن روزسه برادرآماده سفرشدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بيابان كردند و رفتند تا برسر دوراهي رسيدند ديدند روي لوحي نوشته هرسه برادراگر بخواهند از يك راه بروند هلاك مي شوند يكي از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد مي رسند . برادرها با دلتنگي راضي شدند كه برادركوچكتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهاي خود رازير سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همديگر باخبر باشند بعد خداحافظي كردند و از هم جدا شدند و هركدام به راهي رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسيدند و درشهركاري براي خود پيدا كردند يكي شاگرد حليمي شد و ديگري شاگرد كله پز.
 

Similar threads

بالا