بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آری آغازدوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگرنیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

(فروغ فرخزاد)
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شوق دیدار توام هست چه باک

به نشیب آمدم اینک ز فراز

به تونزدیکترم میدانم

یکی دو روزی دیگر

ازهمین شاخیه لرزان حیات

پرکشان سوی تومی آییم باز

دوستت دارم بسیار هنوز



(فریدون مشیری)


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه كه از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیك است
كه چو بر می كشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همین یك قدمی می ماند
كورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
كه هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من كه چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است كه هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
كه زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
كی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان كه كبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، برای غزل شور و حال کو ؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟


قيصر امين پور
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من تمنا کردم که تو بامن باشی

وتوپاسخ دادی...هرگز...هرگز

پاسخی سخت درشت

ومراقصیه این هرگزکشت.

(مصدق)






درختم سوخت ..بگذارجنگل بسوزد.
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
فلاش بک

فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است

اصلاً
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که می دود در دشت های دور
آن قدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین ...
زمین ...

نه!
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت.



گروس عبدلملکيان

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



شعری از پرویز بیگی حبیب آبادی

سرزمین من
مردم ما مردمی خوبند
مثل مهتابند
از تبار روشن آیینه و آبند

سرزمین من
سرزمین نخل و اروند است
سرزمین عشق و لبخند است
سرزمین قامت بشکوه الوند و دماوند است

سرزمین من
ریشه در نسلی کهن دارد
عشق در هر ذره از خاکش وطن دارد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز

( مکتب عشق)

سیه چشمی به کارعشق استاد

به من درس محبت یاد میداد

مرا ازیاد بردآخرولی من

به جزءاوعالمی رابردم ازیاد



فریدون مشری
 
آخرین ویرایش:

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]دیری است که دل آن دل دلتنگ شدن ها
بی دغدغه تن داده به این سنگ شدن ها
آه ای نفس از نفس افتاده، کجا رفت
در نای نی افتادن و آهنگ شدن ها
کو ذوق چکیدن ز سر انگشت جنون کو؟
جاری به رگ سوخته چنگ شدن ها
زین رفتن کاهل چه تمنای فتوحی
تیمور نخواهی شد از این لنگ شدن ها
پای طلبم بود و به منزل نرسیدم
من ماندم و فرسوده فرسنگ شدن ها


[/FONT]​
ساعد باقری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با انفجار طلبه رنگينت اي بهار
وقتي که نقش مي زني و پيش مي روي
از دره ها به سينه کش دشت و کوهسار
وقتي گل از گلت به چمن باز مي شود
زير شکوه نوري باران ريز بار
وقتي که رقص سبز تو در بازوان باد
طرح هزار منحني نو مي افکند
بر شبي کشتزار
ياد آر آن زمرد دلتنگ
آن نازنين گياه
آن ساق سبز خشم شده بر خويش زير سنگ
آن را که برنيامده پژمرد
آن را که باد برگ و برش برد
ياد آر اي بهار
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام

از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام


روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک

از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...


خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت

من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام


ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!

به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام


باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من

دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...


نشد از یاد برم خاطره ی دوری را

باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ



فاضل نظری

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آه،ای دل آزرده دراین هستی کوتاه

آتش به سرم میرودازآه بلندت

ای جام به هم ریخته صدبارنگفتم

باسنگدلان یارمشومیشکنندت


(فریدون مشیری)



به تواندیشیدن راعادتی ساخته ام،بهرتنهایی خویش
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فردا که شب شود
حتماً ستاره ها چشمک زنند
و باز ياد دو چشم تو آيد به ياد من
اما
کجا و کی چشم ستاره ها
چون چشم ناز تو جان ميدهد به من؟

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه خندید به کوتاهی شور وشعفم
دست بردم به تمنا و نیامد به کفم
کشش ساحل اگر هست،چرا کوشش موج
جذبه دیدن تو می کشد از هر طرفم
راه تردید مسیر گذر عاشق نیست
چه کنم با چه کنم های دل بی هدفم؟
پدرانم همه سرگشته حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم نا خلفم
زخم بیهوده مزن،سینه ام از قلب تهی است
بهتر آن است که سربسته بماند صدفم


فاضل نظري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری....

فریدون مشیری....

با قلم ...



با قلم مي‌گويم:
- اي همزاد، اي همراه،
اي هم سرنوشت
هر دومان حيران بازي‌هاي دوران‌هاي زشت.
شعرهايم را نوشتي
دست‌خوش؛
اشك‌هايم را كجا خواهي نوشت؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يادش به خير دلبر روشن ضمير ما
دلدار ما دلاور ما دلپذير ما
ياري که در کشاکش گردابهاي غم
او بود و دست بسته او دستگير ما
يادش دويد دردلم و چون نسيم خيس
بگذشت و تازه کرد سراسر کوير ما
ما را هواي اوست در اين برگ ريز مهر
پر مي کشد ز سينه دل ديرگير ما
صياد ما که بخت و کمندش بلند باد
پرسيده هيچ گاه که : کو آن اسير ما ؟
صبح است روي دوست چراغي از آفتاب
او را چه غم ز شمع دل پيش مير ما
بس نقش ها زدند ولي روز آزمون
يک از هزارشان نشد آن بي نظير ما
تير دعا رهاست در اين آسمان کجاست
مرغ دلي که سينه سپارد به تير ما ؟
روزي به سر نيامده شامي به پاي خاست
بنگر که تا چه زود رسيده است دير ما
فرياد ما ز دشنه دشمن نبود دوست
خنجر برون کشيد و بر آمد نفير ما
آنان که لاف دايگي و مادري زدند
خوردند خون ما و بريدند شير ما
آن جا که باغبان کمر سرو مي زند
و ز باغ مي برد همه عطر و عبير ما
اي شط ره رونده تو آيينه اي بگير
بر روي و موي بيدبن سر به زير ما
مي گفت پير ما که صبوري به روز سخت
حالي بياوريد صبوري به پير ما
چون عقل را به گوشه ميخانهه باختيم
عشق تو ماند در همه حالي دبير ما
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسیری

اسیری

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

پرشور از “حزین” است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آي گلهاي فراموشي باغ
مرگ از باغچه خلوت ما مي گذرد داس به دست
و گلي چون لبخند
مي برد از بر ما
سبب اين بود آري
راه را گر گره افتاده به پاي
باد را گر نفس خوشبو در سينه شکست
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل يخ را پرها ريخت اگر
در تک روزي آري
روشنايي مي مرد
شبنمي با همه جان مي شد آه
اختران را با هم
پچ پچي بود شب پيش که مي ديدم من
ابرها با تشويش
هودجي را در تاريکي ها مي بردند
و دعاهايي چون شعله و دود
از نهانگاه زمين بر مي شد
شاعري دست نوازشگر از پشت جهان بر مي داشت
زشتي از بند رها مي گرديد
دختر عاصي و زيباي گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
او نخواهد آمد اينک آن آوازي است
که بيابان را در بر دارد
او نخواهد آمد
عطر تنهايي دارد با خويش
همره قافله شاد بهار
که به دروازه رسيده است کنون
او نخواهد آمد
و در اين بزم که چتري زده يادش بر ما
باده اي نيست که بتواند شستن از ياد
داغ اين سرخ ترينن گل فرياد
کودکي را که در اين مه سوي صحرا رفته است
تا که تاجي بنشاند از گل بر زلفان
يا که بر گيرد پروانه رنگيني از بيشه غم
با چه نقل سخني
بفريبيمش آيا
بکشانيمش تا آبادي ؟
پاي گهواره خالي چه عبث خواهد بود
پس از اين لالايي
خواب او سنگين است
و شما اي همه مرغان جهان در غوغا آزاديد
شعر در پنجه مهتابي
گريه سر داد و غريبانه نشست
 

bpcom

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق غریب

دل عاشق غریب است ..

غربت از عاشقی جدا نیست ..

که غریبی ذات عشق است !...

و براستی غریبی جسم کجا و غربت حان کجا ؟!..

که یکی تن می کاود و دیگری روح می پرورد ،

این به خاک نزدیک می کند و آن سر به افلاک می ساید ،

این رنج می آورد و آن گنج ......

روشن بگویم :

غریبی که تو را در دل دارد هیچگاه غریب نیست ،گر چه در غربت است..

و آن که جز تو در دل نشانده دل را به خاک غربت سپرده !

خاکی که از آن هیچ علفی نمی روید!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دل سپرده بودم!


من زنده بودم - اما :انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم.
یک عمر دور و تنها ؛ تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست؛ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را د رخود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید؛ من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.


محمد علی بهمنی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لعل تو داغی نهاد، بر دل بریان من
زلف تو در هم شکست، توبه و پیمان من

بی تو دل و جان من، سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی ای دل و ای جان من

چون گهر اشک من، راه نظر جست، بست
چون نگرد در درخت، دیده گریان من **

هر در عشقت که دل داشت نهان از جهان
بر رخ زردم فشاند، اشک درافشان من

شد دل بیچاره خون، چاره دل هم تو ساز
زان که تو دانی که چیست بر دل بریان من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من به جرمي که چرا کبريتي گيراندم
يا به يک ليوان آب
تشنه کامان را مهمان کردم
صورتم نقش پذيرنده سيلي گشته است
سر هر رهگذر تاريکي
تا به خود مي پيچم سخت گريبان مرا مي گيرند
سر من مي شکنند
مي درانند به تن جامه من
و مرا از همه جا مي رانند
حيف
من رفيقانم را کم دارم
و ندارم من جز غيظ و غرور
زير اين جامه سلاحي ديگر
و کسان مي دانند
که مرا تنها وسط معرکه انداخته اند
که در اين مهلکه انداخته اند
من به اندازه اين جثه و جان
من به اندازه اين نا و نفس
مي توانم جنگيد
ولي اين يک تنه جنگيدن ها کافي نيست
نه نه کاري نيست
من رفيقانم را کم دارم که سر هر گذري ديگر با اوباشاني ديگر
دست در کار زد و خوردي خونين هستند
و دم چاقوشان
مي برد سينه و تاريکي را با يک ضرب
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز
و عشق صدای فاصله هاست ..صدای فاصله هایی که غرق ابهامند..
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشت عباس قلی خان پسری/پسر بی اذبو بی هنری /هر چه میگفت نه نه لج میکرد/ دهنش رابه همه کج میکرد.....:gol:
هر کی گفت این شعر مال کیه؟؟؟
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز


دیدن تموم دنیا تویه عکس یادگاری

اونجاکه برای گریه یه ترانه کم میاری

اونجاکه نبض سرودن نبض خاطرات دوره

تونموندی تا ببینی زندگیم چه سوت کوره

توطنین هرترانه توکنارمی همیشه

اماجای خالی تو با ترانه پرنمیشه

خاطره هات نگهدار ای مسافر به سلامت

یکی اینجا چشم به راته حتی تاروز قیامت


شعراز یغماگلرویی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز

باید خریدارم شوی

بایدخریدارم شوی ،تامن خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی،تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران ، بازیچه بازیگران

اول به دام آرم تو را،و انگه گرفتارت شوم


رهی معیری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم مي‌خواهد
خانه‌اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوست‌هايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛


هر کسي مي‌خواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند.


شرط وارد گشتن
شست و شوي دل‌هاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...
بر درش برگ گلي مي‌کوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مي‌نويسم اي يار
خانه‌ي ما اينجاست



تا که سهراب نپرسد ديگر
" خانه دوست کجاست؟ "





(( فريدون مشيري ))
 

mouli

عضو جدید
من اگر ما نشدم صحبتی از خویش
نبود
ما شدن مرهم این زخم دل ریش نبود
بعد تو هیچکس با دل من یار نشد
...هر که آمد دل من بعد تو هوشیار
نشد
من اگر ما نشدم جای تو تنها بودم
تو نبودی ولی از عشق تو من ما
بودم
من اگر ما نشدم خاطر تو با من بود
گله ای نیست ز تو چون که خطا از
من بود
 

mouli

عضو جدید
خاطرت نیست که روزی من و تو ما
بودیم
من و تو رهگذر کوچه رویا بودیم
ولی افسوس که این قصه خوش
...پایان داشت
من اگر ما نشدم درد دلم درمان داشت
من اگر ما نشده،آه دریغا فریاد
من و این قصه تلخ،تو و عشق و
آزادی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا