بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

mouli

عضو جدید
من از اين پس به همه عشق جهان مي
خندم
به هوسبازي اين بي خبران مي
خندم
...من از ان روزي كه دلدارم رفت
به غم و شادي اين بي خبران مي
خندم
 

mouli

عضو جدید
فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت

که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست
...
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک

دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت

منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی

که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است

داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه ! ما کشته ی عشقیم ، که این شیرین کار

مصلحت را ، مدد از تیشه ی فرهاد گرفت
 

mouli

عضو جدید
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
 

mouli

عضو جدید
خلق و خوي گرگ پيدا ميكند
هر كه از گرگش خورد دائم شكست
گرچه انسان مينمايد، گرگ هست
در جواني جان گرگت را بگير
......واي اگر اين گرگ گردد با تو پير
 

mouli

عضو جدید
ی که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز
ظهور مهر نیست..... عشق یعنی مهر بی چون و چرا ؛ عشق یعنی کوشش بی ادعا
..... عشق یعنی مهر بی اما اگر ؛ عشق یعنی رفتن با پای سر ..... عشق یعنی
دل تپیدن بهر دوست ؛ عشق یعنی جان من قربان اوست ..... عشق یعنی خواندن از
چشمان او ؛ حرفهای دل بدون گفتگو ..... عشق یعنی عاشق بی زحمتی ؛ عشق ی...عنی
بوسه بی شهوتی ..... عشق ، یار مهربان زندگی ؛ بادبان و نردبان زندگی .....
عشق یعنی دشت گلکاری شده ؛ در کویری چشمه ای جاری شده ..... یک شقایق در
میان دشت خار ؛ باور امکان با یک گل بهار
 

mouli

عضو جدید
عشق يعني لايق مريم شدن
عشق يعني با خدا هم دم شدن
عشق يعني شاعري دلسوخته
عشق يعني آتشي افروخته
...عشق يعني با گلي گفتن سخن
عشق يعني خون لاله بر چمن
عشق يعني با پرستو پر زدن
عشق يعني آب بر آذر زدن
عشق يعني شعله برخرمن زدن
عشق يعني رسم دل بر هم زدن
عشق يعني يك تيمم، يك نماز
عشق يعني عالمي رازو نياز
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز

اسیر

قفسم رامشکن تو مکن آزادم

من به زنجیر تو عادت کردم

بارها در پی این فکر که در قلب توام

با تو احساس سعادت کردم

به خدا خوشبختم تو محبت کن

بگذار تا عمری هست من بمانم

چو اسیری به حریم قفست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
***********
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی…

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
 

yutab

عضو جدید
تقدیممممم

تقدیممممم

این به نظرم یک شاهکار ادبی هستش امیدوارم شما هم از اون لذت ببرید:gol::gol::gol:
قصیده آبی خاکستری سیاه

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابیم

که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید :

”ا “

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پیک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو

دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

در سحرگاه سر از بالش خواب بردار

کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذاز از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شکوت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد

کودک خواهر من

امپراتوری پر وسعت خود را هر روز

شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند

گل قاصد آیا

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید:

"زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان

بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست "

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما ایا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پراندیم در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که قناریها را پر بستند

و کبوترها را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی ، اما

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهیدستی مرد "

ابر باور می کرد

من در ایینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟

همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در می ابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز

باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده ز یاد

مرغ درمانده به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ، مردم

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

عجیب !‌عاقبت مرد ؟

افسوس

کاشکی می دیدم

من به خود می گویم

"چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ "

باد کولی ، ای باد

تو چه بیرحمانه

شاخ پر برگ درختان را عریان کردی

و جهان را به سموم نفست ویران کردی

باد کولی تو چرا زوزه کشان

همچنان اسبی بگسسته عنان

سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟

آن غباری که برانگیزاندی

سخت افزون می کرد

تیرگی را در دشت

و شفق ، این شفق شنگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود

کولی باد پریشاندل آشفته صفت

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

تو به من می گفتی :

"صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! "

من سفر می کردم

و در آن تنگ غروب

یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح

دل من پر خون بود

در من اینک کوهی

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی گردم

و صدا می زنم :

"ای

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد

باز کن پنجره را

که پرستو می شوید در چشمه ی نور

که قناری می خواند

می خواند آواز سرور

که : بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “

سبز برگان درختان همه دنیا را

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

” باز کن پنجره ، باز آمده ام

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛

با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام "داستانها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها

وصبوری مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

کاروانهای محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

"ای باز کن پنجره را "

پنجره را می بندی

با من کنون چه نشستنها ، خاموشیها

با تو کنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

آویزد

دشتها نام تو را می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو کنون چه فراموشیها

با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند
من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
بردرش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار می نویسم:
خانه دوست اینجاست،
تادگر نپرسد سهراب
خانه دوست کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:heart:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مار از پونه ، من از مار بدم می‌آید
یعنی از عامل آزار بدم می‌آید
هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می‌آید
کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می‌آید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می‌آید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بی ‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید
لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این‌ همه تکرار بدم می‌آید


محمد سلمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سفر

سفر

سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستویی دهد بر جفت خود بوس
نگاهم میدود بر سینه راه
ترا دیگر نخواهم دید افسوس


**فریدون مشیری**
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ضیافت

چه ضیافت غریبی من گیتار ترانه

جای تو یه جای خالی شعر من شعر شبانه

حرم خورشیدی چشمات من آب کرد تموم کرد

لحظیه ناب پریدن با یه دیوار روبروم کرد

تو ضیافت سکوتم تو اگه قدم بزاری

میبینی از تو شکستم اما تو خبر نداری

بی تو از ترانه دورم بی تو از زمزمه عاری

زخم تو زخم همیشه اینه تنها یادگاری

یغما گلرویی
 
  • Like
واکنش ها: noom

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عمر پا بر دل من مینهد میگذرد

خسته شد چشم من از این همه پاییز بهار

نه عجب گر نکنم بر گل گلزار نظر

در بهاری که دلم نشکفد از خنده یار

دیدن روی گل سیر چمن نیست بهار

به خدا بی رخ معشوق گناه است گناه

آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق

به هم آمیزد ناگه دو تبسم دو نگاه

فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نا خوانده ميهمان
اينک ز گرد راه رسيده است و از قضا
دسته کليد مادر من گمشده است باز
در خانه هاي و هوي است
نه گل به روي ميز
نه خاک و خل ز درگه و ديوار روفته است
در گنجه مانده شربت و نقل و گلابدان
قفل است گنجه ها
هر کس به حاجتي
بگرفته راه خانه همسايه اي به پيش
بيهوده مي دوند
بيهوده مي روند ز دالان به پشت بام
بيهوده مي کنند به هم چهره ها دژم
بيهوده مي زنند به هم حرف ها درشت
چشمت کجاست مادرک بي حواس من
آخر کليدها
آويز حلقه هاي النگوي دست توست
 

iman.mpr

عضو جدید
بی تو, مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم, خیره بدنبال تو گشتم

شوق دیدارتولبریزشد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم گل به یاد تودرخشید

باغ صد خاطره خندید,

عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که: شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو, همه راز جهان ریخته بر چشم سیاهت

من همه, محو تماشای نگاهت:

آسمان صاف وشب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ما فرو ریخته بر آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آمد, توبه من گفتی :

از این عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب, آیینه عشق گذران است

تو که امروزنگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:حذر از عشق؟- ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

روز اول, که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر, لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی, من نرمیدم, نه گسستم

باز گفتم که; تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم, نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب, ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم, نرمیدم

رفت در ظلمت غم, آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو, اما, به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ترا قسم به حقيقت ، ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت ، ترا قسم به صفا
ترا به ميكده ها و ترا به مستي مي
ترا به زمزمه ي جويبار و ناله ني
ترا به چشم سياهي كه مستي آموزد
ترا به آتش آهي كه خانمان سوزد
ترا قسم به دل و آرزو ، به رسوايي
ترا به شعله عشق و ترا به شيدايي
ترا قسم به حريم مقدس مستي
ترا به شور جواني ، ترا به اين هستي
ترا به گردش چشمي كه گفتگو دارد
ترا به سينه تنگي كه آرزو دارد
ترا به قصه ليلا و غصه مجنون
ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
ترا به مريم خاموش و سوسن غمگين
ترا به حسرت فرهاد و ناله شيرين
ترا به شمع شب افروز جمع سر مستان
ترا به قطره اشك چكيده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشناييها
دل چو شيشه من مشكن از جداييها
 

iman.mpr

عضو جدید
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه زده ام!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟


مهدی فرجی
 

maede66

عضو جدید
ساده بودن، ساده گفتن،ساده رفتن
ساده با عشق تو بودن
ساده ازغم ها گذشتن
سادگی حرف دل ماست
سادگی بی شک و اماست
سادگی را در توديدن...
مثل روح موج درياست...:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آزادي
در من چرا زبان نگشودي
با منچرا نيامدي ننشستي درين سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندي ؟
اي خشنوا چرا
يکبار سر ندادي آوازي
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر کجا
در چارسوي کشور دنيا
نقشي ز خويش مي زني و جلو مي کني
بر چشم و بر دهان چه بسيار مردمان
گل مي پراکني تو وشادي مي افکني
ليکن
از کوچه ام گذر نمي کني تو و عمري ست
کز اين دريچه من
سر تا به پاي چشم چون گل حسرت
در انتظار آمدنت مانده ام هنوز
/ازادي
با هر که ام عزيز چون جان بود
تا گيرو دار خون
در پيشوازت آمدم و هر بار
تو عشوه دادي و پرهيز داشتي
گاهي رخي نمودي و دستي به در زدي
اما نيامدي
نه اي گريز پا
حتي نگاه نکردي به زير پا
بر فرش سرخ رنگ رواني که سالها ست
جان و جواني ما با هزار اميد
گسترده بر زمين
باري
آيين ميزباني شايسته تو را
گر ره نمي برم
در شور من ببين
در اشتياق من
دامن ز دست رفتن و کج تابي مرا
آزادي
اي آرزوي گمشده گل کن
تا بلبل تو را
در باغ در شکسته نفس هست
آخر تو نيستي و در اينجا
بس بيم خو گرفتن به قفس هست
بشنو ! فغان و ناله شبگير است
بشنو صداي جان به زنجير است
اينک بيا به باري آزادي
فردا براي آمدنت دير است
اين بار اي خجسته دم آزادي
من توده مي کنم
با هر چه ام که تاب
با هرچه ام که تب
با هر چه ام که شعله به جان است آتشي
باشد که همچو مشعل
برگيري ز خاک
باشد چو شبچراغ بگرداني ام به شب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلدار ز خواب ناز برخاسته است
چون پيکر صبح قامت آراسته است
برخاستنش روز نوي کرده بلند
غافل که ز عمر من شبي کاسته است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با عبور از خط ويرانه مرز تو وطن
ما به جغرافي جان وسعت دنيا داديم
خيل درناها بوديم و به يک سير بلند
تن آواره به تاريکي شب ها داديم
نه همه وحشت جان بود درين کوچ سياه
بر پر و بال بسي بار خطا مي برديم
داده ديروز ز کف سوخته آينده و باز
هم نه معلوم که ره سوي کجا مي برديم
به همه جاي جهان بال کشيديم ولي
دل شوريده در آن لانه دلتنگ تو ماند
غوطه خورديم به صد بحر و به امواج زديم
باز بر بال و پرسوخته مان رنگ تو ماند
مي گذشتيم به پرواز و از اين غم آگاه
که بود مقصد پاياني ما در پس پشت
آه از آن يار و دياران دمادم شده دور
واي از اين صبر گدازان به هرلحظه درشت
روز پر ريخت و شب خسته تن از راه بماند
ما ولي پا به سر قله هر سال زديم
هر چه کرديم ز بي تابي و هر جا که شديم
در هواي تو براي تو پرو بال زديم
يک دم از ياد تو غافل نگذشتيم و نشد
که نپرسيم به سرآمده ات را از باد
کوه ها سنگ صبورند ولي مي گويند
هر چه از هجر کشيديم در آنها فرياد
مي سراييم سرودي که ز خون بال گرفت
مي رسانيم پيام نو به عشاق جهان
تا به يک روز يکي روز به زيبايي وصل
باز گرديم به سوي تو همه مژده فشان
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز نخواب كوروش !

دارا جهان ندارد،

سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در

هفت آسمان ندارد !

کارون ز چشمه خشکید،

البرز لب فرو بست

حتي دل دماوند،

آتش فشان ندارد



دیو سیاه دربند،

آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو،

گرز گران ندارد

روز وداع خورشید،

زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،

نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا،

نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما،

تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها،

بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز،


میهن جوان ندارد


دارا ! کجای کاری،

دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند،

دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی،

فریادمان بلند است

اما چه سود،

اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است

این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس،

شیر ژیان ندارد



کوآن حکیم توسی،

شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما

دیگر بیان ندارد



هرگز نخواب کوروش،

ای مهرآریایی

بی نام تو،وطن نیز


نام و نشان ندارد


شاهکاری از بانو سيمين بهبهاني
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ببار ای ابر سرگردان که این دل قصه ها دارد

مرو از آسمان من که باتو قصه ها دارد

بریز ای نم نم باران دلم خون شد ز تنهایی

اسیر دردم ای باران چرادردم نمی کاهی

ببار ای قطره ، ای مرحم ، زبانم تشنگی دارد

به این دلخسته ی عاشق که او هم عالمی دارد

صدایت میکنم باران چرا آخر نمی آیی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

آواز عاشقانه
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
” بادا ” مباد گشت و ” مبادا ” به باد رفت
” آیا ” ز یاد رفت و ” چرا ” در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا …. در گلو شکست

*********
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای که چشم آشتی از زندگانی داشتی
دیگر از این زندگانی قهر کرده است آشتی


با خدا جنگیدی و دیگر میان عرش و فرش
یک وجب جا از برای آشتی نگذاشتی


تا نکاری تخم طاعت،کشت عزّت ندروی
سودآن عصیان که کشتی این زیان برداشتی


جز خدا حرف کسی را پشتوانه هست؟نیست
از چه آیات الهی پشت و رو پنداشتی


دوستان انگاشتی اهریمنان وین عاقبت
مزد آن که انبیا را دشمنان انگاشتی


زای عَلَم های ستم افراشتن روی زمین
آه مظلومان عالم را به عرش افراشتی


دل که بود انبان غم اکنون بود انبار غم
بس که بار ظلم و کین بالای هم انباشتی


نه هواداری نه آب و نان نه هیچت کشت و کار
باری اکنون بار شیرین خور که شیرین کاشتی


شهریارا با تو زندان جهان باید حجیم
کز امانت این موکّل خود به خود بگماشتی


استاد شهریار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست....فریدون مشیری

عذر گناه من، همه، چشمان مست اوست....فریدون مشیری

ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند ، بشتابد به یاری ام
ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید
آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما – اگر خدا بدهد – عمر دیگری
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا