بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
كدام فتنه بي رحم
عميق ذهن تو را تيره مي كند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
و زندگاني من بي تو
چو جاودانه شبي
جاودانه تاريك است
تو در صبوري من
اشتياق كشتن خويش
و انهدام وجود مرا نمي بيني
منم كه طرح مودت به رنج بي پايان
و شط جاري اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش؟
ز من چگونه گريزي
تو و گريز از خويش ؟
به سوي عشق بيا
وارهان دل از تشويش
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گل‌ها حمایت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
«بیا عاشقی را رعایت کنیم»



قيصر امين پور



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلاويزترين ..... *•* فریدون مشیری *•*

دلاويزترين ..... *•* فریدون مشیری *•*

از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
راه دور است و پراز خار ، بيا برگرديم

سايه مان مانده به ديوار ، بيا برگرديم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گريه ام را تو به ياد آر ، بيا برگرديم

اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار ، بيا برگرديم

ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم

يا شود حاصل تکرار ، بيا برگرديم

يک غزل نذر نمودم که برايت گويم

گفتم آنرا شب ديدار ، بيا برگرديم

باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو

يک غزل ميخرم اينبار ، بيا برگرديم

من که عشقم به دو چشم تو دخيلی بسته است

عشق من را مکن انکار ، بيا برگرديم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری


همه مي پرسند:

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟

چيست در بازي آن ابر سپيد

روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت

مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر

نه به آب

نه به اين آبي آرام بلند

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام

نه به اين خلوت خاموش کبوترها

من به اين جمله نمي انديشم

من مناجات درختان را،هنگام سحر

رقص عطر گل يخ را در باد

نفس پاک شقايق را در سينه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاينده هستي را

در گندم زار

گردش رنگ طراوت را در گونه گل

همه را مي شنوم، مي بينم

من به اين جمله نمي انديشم

به تو مي انديشم

اي سرا پا همه خوبي

تک و تنها به تو مي انديشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم

تو بدان اين را

تنها تو بدان

توبيا

تو بمان با من تنها تو بمان

جاي مهتاب به تاريکي شب ها تو بتاب

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند

اينک اين من که به اي تو در افتادم باز

ريسماني کن از موي دراز

تو بگير

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر و هوا رو تو بخوان

تو بمان با من تنهاتو بمان

در دل ساغر هستي تو بجوش

من همين يک نفس از جرعه حانم باقيست

اخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش

 

amir ut

عضو جدید
صورتگر نقاش چین
رو صورت یارم ببین
یا صورتی بر کش
چنین
یا ترک کن
صورتگــــری
آفاق را گردیده ام ؛ مهر
بُتان سنجیده ام
بسیار خوبان دیده
ام
اما تو
چیـــــــــــز دیگـــــــــــری
 

amin_rogh

كاربر فعال مهندسی کشاورزی
کاربر ممتاز
هنوز

در فکر آن کلاغم در دره های یوش


با قیچی سیاهش

بر زردی برشته گندمزاری

با خش خشی مضاعف

از آسمان کاغذی مات

قوسی برید کج

و رو به کوه نزدیک

با غار غار خشک گلویش

چیزی گفت

که کوه ها

بی حوصله

در زل آفتاب

تا دیرگاهی آن را

با حیرت

در کله های سنگی شان

تکرار می کردند


گاهی سوال می کنم از خود که

یک کلاغ

با آن حضور قاطع بی تخفیف

وقتی

صلوه ظهر

با رنگ سوگوار مصرش

بر زردی برشته گندمزاری بال می کشد

تا از فراز چند سپیدار بگذرد

با آن خروش وخشم

چه دارد بگوید

با کوه های پیر

کاین عابدان خسته خوابالود

در نیمروز تابستانی

تا دیرگاهی آن را با هم

تکرار کنند ؟

(احمد شاملو)
 

amir ut

عضو جدید

خسته برگشت به خانه زنِ هرجایی، باز
تا شود هم‌نفسِ ساکتِ تنهایی باز

باز هم رو‌به‌روی آینه کهنه نشست
تا کند پاک ز رخ رنگِ خودآرایی باز

قطره‌ای اشک به سیمای سپیدش غلتید
خنده زد تلخ که: هان، گمشده! این‌جایی باز

باز کبریت به فانوس دل‌آشوبی زد
بلکه سرگرم شود با دلِ سودایی باز

خسته از شهوتِ دیوی که تنش را کاوید
مانده با بغض و شب و گریه و شیدایی باز

زار در بستر همواره هق‌هق‌ها خفت
در دلش حسرتِ یک نغمه لالایی باز

علی‌محمد مؤدب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلم آشفته آن مايه نازست هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه بازست هنوز

جان به لب آمد ولب بر لب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز

گرچه بيگانه زخود گشتم و ديوانه عشق
يار عاشق كش و بيگانه نوازست هنوز

خاك گرديدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نيازست هنوز

همه خفتند بغير از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه ديوانه درازست هنوز

گر چه رفتي زدلم حسرت روي تو نرفت
در اين خانه به اميد تو بازست هنوز

اين چه سوداست عمادا كه تو در سر داري
وين چه سوزيست كه در پرده سازست هنوز

عماد خراساني

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای نامت از دل و جان
در همه جا، به‌هر زبان جاری
عطر پاک نفست
سبز و رها، از آسمان جاری
نور یادت همه شب
در دل ما، چو کهکشان جاری.

قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عيشم مدام است از لعل دلخواه
كارم به كام است الحمدلله

اي بخت سركش تنگش ببر كش
گه جام زركش گه لعل دلخواه

ما را به رندي افسانه كردند
پيران جاهل شيخان گمراه

از دست زاهد كرديم توبه
وز فعل عابد استغفرالله

جانا چه گويم شرح فراقت
چشمي و صنم جاني و صد آه

كافر مبيناداين غم كه ديدست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از ياد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
 

n-engfood

عضو جدید
نگاه کن
نگاه کن که غم، درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب می‌شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می‌شود
نگاه کن تمام هستیم خراب می‌شود
شراره‌ای مرا به کام می‌کشد
مرا به اوج می‌برد
مرا به دام می‌کشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می‌شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده‌ای مرا کنون به زورقی ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می‌کشانیم
فراتر از ستاره می‌نشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره‌چین برکه‌های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه‌های آسمان
کنون به گوش من دوباره می‌رسد صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه که من کجا رسیده‌ام
به کهکشان، به بی‌کران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج‌ها
مرا بشوی با شراب موج‌ها
مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره‌ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می‌شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می‌شود
به روی گاهواره‌های شعر من نگاه کن
تو می‌دمی و آفتاب می‌شود
فروغ فرخزاد:gol:
 

noom

عضو جدید
ده.....بیست.....سی.....چهل.....
پنجاه.....شصت.....هفتاد..... هشتاد.....نود.....
صد.....
بیرون...
تو بیرون...
از خاطراتم بیرون...
از بازی ام...
از هستی ام...
از رنگ عشقم.
بیرون...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستي افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد هر قطره شود خورشيدي
باشد كه به صد سوزن نور شب ما را بكند روزن روزن
ما بي تاب و نيايش بي رنگ
از مهرت لبخندي كن بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خور نيوشيدن تو
ما هسته پنهان تماشاييم
ز تجلي ابري كن بفرست كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوري بشكافيم باشد كه بباليم و به خورشيد تو پيونديم
ما جنگل انبوه دگرگوني
از آتش همرنگي صد اخگر برگير برهم تاب بر هم پيچ
شلاقي كن و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما در ما جنگل يكرنگي بدر آرد سر
چشمان بسپرديم خوابي لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم و شود سيراب از تابش تو و فرو افتد
بينايي ره گم كرد
ياري كن و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كهتراود در ما همه تو
ما چنگيم : هر تار از ما دردي سودايي
زخمه كن از آرامش ناميرا ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم آكنده شويم از والا نت خاموشي
آيينه شديم ترسيديم از هر نقش
خود را در ما بفكن
باشد كه فراگيرد هستي ما را و دگر نقشي ننشيند در ما
هر سو مرز هر سو نام
رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه به هم پيوندد همه چيز باشد كه نماند مرز نام
اي دور از دست ! پرتنهايي خسته است
كه گاه شوري بوزان
باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش
 

rose gol

عضو جدید
دنیا
کوچک است
به اندازه قلب تو
وبزرگ است
به اندازه قلب تو
عجب انارملسی است
دنیا

شعراز خانم موسوی
 

elhamanwar

عضو جدید
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالا تر است
 

elhamanwar

عضو جدید
دوستان به خدا که بی وفای نکنید
با یاران دلخسته جدای نکنید
یا وفا کنید تا آخر عمر
یا از اول آشنای نکنید
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آزاد شو از بند خویش ، زنجیر را باور نکن[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]اکنون زمان زندگی ست ، تاخیر را باور نکن[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]حرف از هیاهو کم بزن از آشتی ها دم بزن[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]از دشمنی پرهیز کن ، شمشیر را باور نکن[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]خود را ضعیف و کم ندان ، تنها در این عالم ندان[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تو شاهکار خالقی ، تحقیر را باور نکن[/FONT]​




[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]زیبا زشتش پای توست ، تقدیر را باور نکن[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]تصویر اگر زیبا نبود ، نقاش خوبی نیستی [/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]از نو دوباره رسم کن ، تصویر را باور نکن[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]خالق تو را شاد آفرید ، آزاد آزاد آفرید[/FONT]​



[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پرواز کن تا آرزو ، زنجیر را باور نکن[/FONT]​


[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]مهدی جوینی[/FONT]
 

Erfan_K

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

با یاد دل که آینه ای بود !
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود،
در خود گریستم...
بی آینه چگونه درین قاب زیستم؟!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را

اينگونه به خاك ره ميفكن ما را

ما در تو به چشم دوستي مي نگریم

اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
 
  • Like
واکنش ها: noom

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
 

GILMARD

عضو جدید
خیام اگر زباده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم



قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عشق ، آزادي ، رهايي ، ايمني ؛ عشق زيبايي ، زلالي ، روشني[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عشق يعني روح را آراستن ؛ بي شمار افتادن و برخاستن[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عشق يعني خواندن از چشمان او ؛ حرفهاي دل بدون گفتگو[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
عشق يعني عاشق بي زحمتي ؛ عشق يعني بوسه بي شهوتي
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]يك شقايق در ميان دشت خار ؛ باور امكان با يك گل بهار
در خزاني برگريز و زرد و سخت ؛ عشق تاب آخرين برگ درخت
عشق يعني گل به جاي خار باش ؛ پل به جاي اينهمه ديوار باش
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عشق يعني تشنه اي خود نيز اگر ؛ واگذاري آب را بر تشنه تر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در تنور عاشقي سردي مكن ؛ در مقام عشق نامردي مكن
لاف مردي ميزني مردانه باش ؛ در مسير عاشقي افسانه باش
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كاش در جانم شراب عشق باد ؛ خانه جانم خراب عشق باد[/FONT]​
 

EH_S

عضو جدید
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود
میوه ها آواز می خواندند
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند
در طبق ها زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید
اظطراب باغ ها در سایه ی هر میوه روشن بود
گاه مجهولی میان تابش ب ها شنا می کرد
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسیان گسترش می داد
بینش همشهریان افسوس
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود
من به خانه بر گشتم مادرم پرسید:
- میوه از میدان خریدی هیچ
- میوه های بی نهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب
- امتحان کردم اناری را انبساطش از کنار این سبد سر رفت
- ب چه شد آخر خوراک ظهر..........

 

noom

عضو جدید
یک امشب
درمسیرباد بایست
عاشقانه هام را
سپرده ام بیاورد!


(رضا کاظمی)
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند


فاضل نظري
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا