اشعار و نوشته هاي عاشقانه

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
زنانگی را دوست دارم

به دلیل وسعت و بی کرانگی روح زنانه

که همه چیز را می آزماید

و مخاطب زشت ترین فحش ها

و زیباترین شعرها

و گنگ ترین احساسات

و مخوف ترین ترسهای مردانه ست...​
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
پارسال با او زیر باران قدم میزدم ………..

امسال او را با دیگری زیر باران اشک های خودم میبینم …………………………



شاید باران پارسال اشک های کس دیگری بود………. .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشمانت
آواز خسته پرنده اي ست
که در آن خنياگران را
به سخره گرفته اند
بر تبسم نگاهت
چکاوکي نشسته
که عاشق ترين ترانه ها را
به باد مي سپارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد




بــه بـــــودن هـــا ، دیـــر عـــادتـــ کن... !


و بــه نبــودن هـا ، زود ...!


آدم هــا ، نـبودن را بهـتر بلـدنـــد !!
 

...scream...

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
در زلالی چشمانت
تصویر گمگشته خویش را باز جستم
و آغازی دیگر یافتم
حضورت سکون زمان بود
و لبانت
گریز ناپذیری آب
در صحرای عطش!
خیالت اما
اینک تجربه تحملیست
که از توان آسمان بیرون است!
....
سکوت ناگزیرم را خواهی بخشید.
می دانم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نازنین !

دلم

گرفته و ابری ست

بار دیگر

که آمدی با چتر

تمام راه را

با تو حرف خواهم زد
 

*نيروانا*

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پیش آمده سوال کنی گاهی از خودت،

اصلا چه مرگتست؟چه می خواهی از خودت؟

چون جاده ای که گم شده در هول برف و مرگ

برخیز بلکه باز کنی راهی از خودت

شمع کدام بزم شدی که نسوختی؟

برگشت دارد آنچه که می کاهی از خودت؟

مهمان سفره دل خود باش و صید کن

دریا خودت،کناره خودت، ماهی از خودت

دنیا غریبه است،در آینه اش مساز

تصویر رنگ باخته و واهی از خودت

بگذار روزگار غریب و فریب را

در حسرت برآمدن آهی از خودت....

این قدر دردمند برایت گریستم....

اما تو....شد سوال کنی گاهی از خودت؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کـاش آسـمان حرف کــویر را می فهمیـد

و اشـک خود را نثـار گـونه های خشـک او میکرد

کـاش واژه حقیـقت آنقـدر با لبـها صمیـمی بود

که بـرای بیـان کردنـش به شهـامت نیـازی نبود

کـاش دلهـا آنقـدر خالـص بودند که دعاها،

قبل از پایـین آمدن دستها مستجـاب میشد

کـاش شـمع،حقیـقت محبت را در تـقلای بـال پرسـوز پـروانه می دیـد

و او را بـاور می کـرد

کـاش مهتـاب، با کـوچه های تاریـک شب آشـنا تر بود

کـاش بهار آنقـدر مـهربان بود

که داغ را بدسـت خـزان نمی سـپرد

کـاش فـریاد آنقـدر بی صدا بود

که حـرمت سـکوت را نمی شـکست

کـاش در قامـوس غصـه ها، شـکوه لبـخند در معـنی داغ اشـک گـم نمی شد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کمـــــ باش !

اصـــلاً هـمـــــ نــگــران گمـــــ شدنـــت نبـــاش !

آن کَـــس کــه اگــر کمـــــ باشـــی گــُـمـت کــند ،

هــمانیــــســت کــه اگـر

زیـــاد باشــــی ، حــــیــــفــــت مــی کنــد ...!


سـعــی نکــن مــتفـــاوت باشـــی !

فقطــ خـــــــوب بــاش ........

ایــــن روزهــــــا "خــــــــوب بودن" بــه انـــدازه ی کــــافی "مــــــتفـــــاوت" اســــت ....!

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه با تو، چه بی‌تو
تنهایم.
پارادوکس یعنی من
مثلِ خودِ خدا !


رضا کاظمی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


باران که میبارد
دلم برایت تنگ تر میشود؛
راه می افتم
بدون چتر
من بغض میکنم،
آسمان گریه


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چگونه شعری تازه بگویم

یا ترانه ای نو سر دهم

وقتی که عشق فضیلتی نه آن چنان است که شعر را سزد!

وترانه را امیدی نه آن چنان کودکانه که با لباس تازه واژه به شوق آید!

چگونه به نو کردن کلمه برآیم

وقتی برای گفتن از این همه درد

به واژه ای تازه نیاز نیست!!

به الفبایی تازه نیاز است!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انگار که سالهاست رفته اي....

از تابستان بگو از بهاري که رفتي...

تا من هم از زمستاني برايت بگويم.....

که نشست بر موهايم و نرفت.....!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يادمان باشد اگرشاخه گلي را چيديم ،
وقت پرپر شدنش سوز و نوايي نکنيم ،
پر پروانه شکستن هنر انسان نيست ،
گر شکستيم ز غفلت،من و مايي نکنيم ،
يادمان باشد سر سجاده عشق ،
جز براي دل محبوب دعايي نکنيم ،
يادمان باشد اگرخاطرمان تنها شد ،
طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را با اشک وخون از سینه راندم آخر هم

که تا در جام قلب دیگري ریزي شراب آرزوها را

به زلف دیگري آویزي آن گلهاي صحرا را

مگو با من، مگودیگر ، مگو از هستی و مستی

من آن خودرو گیاه وحشی صحراي اندوهم

که گلهاي نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد

مرا از سینه بیرون کن ببر از خاطر آشفته نامم را بزن بر سنگ جامم را

مرا
بشکن،مرابشکن!

کنون کز من بجا،مشت پري در آشیان مانده و آهی زیر سقف آسمان مانده

بیا آتش بزن این آشیان را این بال و پرها را رها کن این دل غمگین و تنها را

تو را راندم که دست دیگري بنیان کند روزي بناي عشق و امیدت ، شود امید جاویدت

تو را راندم

ولی هرگز مگو بامن که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانی

که در چشمان تونقش غم و دردت نمی خوانم

تو راراندم

ولی آن لحظه گویی آسمان می مرد! جهان تاریک می شد کهکشان می مرد!

درون سینه ام دل ناله می زد بازکن از پاي زنجیرم که بگریزم به دامانش بیاویزم

به او با اشک وخون گویم مرو، من بی تو می میرم

ولی من در میان هاي هاي گریه خندیدم که تو هرگز ندانی

بی تو یک تک شاخه عریان پائیزم دگر از غصه لبریزم

و اینک دلا خوکن به تنهائی، که از تنها بلا خیزد

سعادت آن کسی داردکه از تنها بپرهیزد!

خداوندا تو میدانی که انسان بودن وماندن در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی می برد آن کس که انسان است واز احساس سرشار است!!!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نه اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیست
تصور کن یه مردو با چشمای خیس
نمیخوام نباید تو شعرم به تو جسارت کنم
نباید حس عشقو تعبیر به اسارت کنم
شکسته میرم امشب بانو خدا نگهدارت
اگر چه میشکنه اون دل سبز و سپیدارت
واسه من که پنجره یه آرزوی مبهم بود
ولی تو پنجره باش و تموم دیوارت

ببخش منو اگه بوی زخم چرکینمو زجه های کبودم میشه موجب آزارت
اگه صدای گریه ی بیوقتم نمیشکنه سکوت سرد و پر از انبساط افکارت

خیلی انتظار کشیدم که شاید بیای
باز برای بدرقه م با اون لباس گلدارت
و دلخوشم کنی با یه دروغ مصلحتی
که میشه شاید بازم بیام برای دیدارت
ولی چه فایده که خوابت عجیب سنگین بود
صدای خاطره هامون که نکرد بیدارت
میگن روزه گرفتی و دیگه غزل نمینوشی
بمونه این آخرین غزلم واسه افطارت
شکسته میرم و خاطرات سبز تو رو
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من تو اسم تو تکثیر شدم بانو
تجربه کن منو تو یه مرگی دوباره
شعرِ که خونِ تو حسرتت لخته میشه
آخرین وارث نسل عشق اخته میشه

منو تو این حجرت غمگینم بدرقه کن
تموم واژه ها رو تو ذهنت دق دقه کن

بزار تکثیر نگاه تو بشم بانو
اسم حقیرمو رو زبونت لق لقه کن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفت ..

و ندانست پس از رفتنش ..
چه ویران شدم !
رفت!..


بی خداحافظی..
بی آنکه بگوید می خواهد برود !.

رفت ..


و ندید ..
چه اشکهایی که چکید !
چه امیدی که به باد رفت ..
و چه قلبی در سکوت مُرد !!


او ..

فقط رفت ..!!




 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیر زمانی است

که روزگار نبودنت را

پشت لبخند هایم پنهان کرده ام

و تو چه میدانی

حجم اندوه نبودنت را در دلم

باور نکن

خدای غم در دل من است

و هر لحظه

آفرینشی تازه می آفریند

از باران چشم هایم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مي خواهم اين بار از تو بگويم ....... از تو بهترينم



دوست دارم من باشم و کاغذ و خودکار ي که فقط نام تورا بنويسد

با تو حرفها دارم به اندازه ي هزار سال...سالها يي که ديگر متعلق به توست

دلم را به ياد تو با دريا و آرزوهاي زيبايي آميخته ام

آرزوها يي که اول و آخر آن تو هستي

مي دانم که يک روز دنيا تمام ميشود

ولي عشق تو همچنان پابر جاست

با تو خواهم ماند وتنها تو با من بمان

كه وقتي تو هستي گويي تمام خوبيهاي دنيا را به يكباره در كنار خود دارم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کي بود که با اشکاي تو يه اسمون ستاره ساخت

کي بود که به نگاه تو دلش رو عاشقونه باخت

کي بود که با نگاه تو خواب و خيال عشق و ديد

کي بود که تنها واسه تو از همه دنيا دل بريد

نگو کي بود کجايي بوداونکه برات ديوونه بود

رو خط به خط زندگيش از عشق تو نشونه بود

من بودم اونکه دلشوساده به پاي تو گذاشت

اونکه واسش بودن تو به غير غم چيزي نداشت

من بودم اونکه دل اخر عشق تورو خوند

اونکه به جاي عاشقي حسرتشو به دل نشوند

حسرت دوست داشتن تو هميشگي بوده و هستپ

کاش ميرسيد به گوش تو صداي قلبي که شکست
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه خبر است این‌همه داروغه، این‌همه مَست؟
نکند دوباره به اشتباه
عطر بوسه‌های تو را به شهر پاشیده باشد
بادِ بی‌حواس!


رضا کاظمی

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن طوریها هم که تو فکر میکنی نیست


شاید عاشقت بودم ،روزی!!!


ولی ببین بی تو،هم " زنده ام"


هم " زندگی " میکنم.



فقط گاهی در این میان " یادت "


زهر میکند به کامم زندگی را...!!
 

marzi2011

عضو جدید
قلبم را عصب کشی کرده ام
دیگر نه از سردی نگاهی می لرزد
و نه از گرمی آغوشی می تپد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی.

گنجشک‌های منتظر
دور خانه‌ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی.

شعر از دلم به دهانم
از لب‌هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی.

آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی .

مه می‌داند
که باید برخیزد
و به خانه‌ی خود بیاید
در سینه‌ی من .
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبیه کسی شده ام که پشت دود سیگارش با خود می گوید:
باید ترک کنم...
سیگار را...
خانه را...
زندگی را...

و باز پکی دیگر میزند...!
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
میدونی وقتی وسط درگیریهای ذهنیت حس میکنی به آخر خط رسیدی،
چی میچسبه؟؟
یـــــــه فـنــــــــجـــــــون صـــــــداقـــتِ داغ !!!!!
 

Similar threads

بالا