اشعار و نوشته هاي عاشقانه

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آنجا آسمان بارانیست
دلت گرفت !
اینجا اما آسمان آفتابیست
دلم گرفت!
به آسمان که نیست
به دل تو بند است دل من !
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي خواهمت ميداني اما باورت نيست
فكري بجز نامهرباني درسرت نيست
ديگر شدي هر چند اما من همانم
آري همان شوري كه در سر ديگرت نيست
من دوستت دارم تمام حرفم اين است
حرفي كه عمري گفتم اما باورت نيست
من اسماني بيكران روحي بلندم
باور كن اين كوتاهي از بال وپرت نيست
اي كاش در اغاز با من گفته بودي
وقتي توان امدن تاآخرت نيست....
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرز در عقل و جنون باریك است
كفر و ایمان چه به هم نزدیك است

عشق هم در دل ما سردرگم
مثل حیرانی و بهت مردم

گیسویت تعزیتی از رؤیا
شب طولانی غم تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی

عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاریست نگو سهو شده

من ورسوایی این بار گناه
تو تنهایی و چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر

میل دیوانه به دین عشق تو شد
جاده شك به یقین عشق تو شد

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
 

Erris

عضو جدید
اگر از عشق تو آلوده ی شیطان شده ام حرفی نیست
همنشین ِ می و همسفره ی رندان شده ام حرفی نیست

طپش قلبم اگر مرده به تنهایی ِ خود نیست ملال
یا شبآهنگ ِ غم انگیز ِ نِیِستان شده ام حرفی نیست

گیج و آشفته به چشمان ِ تو آلوده شدم بی تردید
مدتی در چم ِ ذلف تو پریشان شده ام حرفی نیست

تو به سرسبزی ِ یک دشت ِ پُر از یاسمن ِ خوشبویی
به هواداری ِ تو ابر ِ بهاران شده ام حرفی نیست

رفتــی لیـــلا شدی معشـــوقه ی مجنــون ِ دگر نوشَت باد
توکه خوش باشی چنین مست وغزلخوان شده ام حرفی نیست

اگــه احساســمو نـادیـده گـرفتـیّ و فریـبم دادی
خیس ِ تصمیم ِ تو راهی ِ بیابان شده ام حرفی نیست


حسین فلاحتکار
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام حضرت عاشق، فداي چشمانت
كرشمه اي نظري دست من به دامانت!
فداي خاطر جمعت دل پريشانم
جهان عشق و صفا جان من به قربانت:gol:
 

Erris

عضو جدید
بیاتوساعتی هم صحبتم باش
قرین غصه های غربتم باش
شکسته قامتم بار حوادث
بیاتوتکیه گاه قامتم باش
بیابشکن توزندان سکوتم
نیوشای سخندر خلوتم باش
بهاری کن زمستان دلم را
بیاپایان گرم عزلتم باش
فراموشم نکن هنگامه ی درد
بیا مقصود اوج هممتم باش
درآن ساعت که غافل میشوم من
بیاتوزنگ صبح ساعتم باش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک و صد


او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود


**نصرت رحمانی**
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قـــرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مـــرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نمــاند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
به رخم چو بر گشادی در وعدهــــا که دادی
نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب
چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟
چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟
گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته
که تو داده‌ای نهفته بر خویش بـــارم امشب
اگر از هـــــــــــزار دستم، بکشند خوار و پستم
چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب
دگـــــــــــــــــــــــــر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم
همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب
دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیــــــــــاری
نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب

اوحدی مراغه ای
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان عطر گريبانش
روح شبهاي تو را دارد
بر گلويت ماه مرقوم است....
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون شد این اعتقادنامه درست

باز گردم به کار و بار نخست

کار من عشق و بار من عشق است

حاصل روزگار من عشق است


سر رشته کشیده بود به عشق

دل و جان آرمیده بود به عشق


به سر رشتهٔ خود آیم باز

سخن عاشقی کنم آغاز


آن نه رشته، سلاسل ذهب است

نام رشته بر آن نه از ادب است


این مسلسل سخن که می‌خوانی

هم از آن سلسله‌ست، تا، دانی!


تا نجوشد ز سینه عشق سخن

نتوان داد شرح عشق کهن


می‌زند جوش، عشق‌ام از سینه

تا دهم شرح عشق دیرینه


گر مددگار من شود توفیق

که کنم درس عشق را تحقیق،


بهر آن دفتری ز نو سازم

داستانی دگر بپردازم

جامي
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که" تو" یی
بر نیاید دگر آواز از "من"!
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست،
بپذیریم به جان،
هر چه جز میل دل او ،
بسپاریم به باد!
آه !
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک ،
خنده می زد " شیرین" ،
تیشه می زد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،
نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد .
کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است .
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ،
بی نهایت زیباست :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی .
به وصالی برسی یا نرسی!

فریدون مشیری
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آهسته تر بیا
غوغا نکن که دلم
با شور دردناک نفس های گرم تو
بی تاب می شود .

آهسته تر بیا،دلواپسم نکن،
برای خاطره بازی
فرصت ، همیشه هست .

وقتی تو می رسی
احساس می کنم
سکوت می شکند
ثانیه ها گرم می شوند
فاصله ، از لای انتظار پنجره
فرار می کند
آغوش می شود تمام تنم از نگاه تو

جایی برای کلام نیست
خاطره ، خود با تمام آنچه هست
میان چشم های عاشق ما
حرف می زند
و آرام
برگ می خورد وقتی تو می رسی

زندگی ، با تو می رسد
لبخند ، با تو می رسد
احساس می کنم
جایی ، میان پلک های مدام اضطراب
برای ما ساخته اند

احساس می کنم
ما را درون هاله ای از عطر و آرزو
انداخته اند .

وقتی تو می رسی
عاشق تر از همیشه ی حرف ها،حرف می زنم
شیرین تر از همیشه ی بغض ها،بغض می کنم

وقتی تو می رسی
من، به تمام آنچه دوست دارمَش
می رسم...!​
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نيمه‌شب بود و ... غمي تازه نفس
ره خوابم زد و... ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده شمع؛
سايه‌ي دسته گلي بر ديوار.

همه گل بود... ولي روح نداشت!
سايه‌اي مضطرب و لرزان بود...
چهره‌اي سرد و غم‌انگيز و... سياه
گوئيا مرده‌ي سرگردان بود.

شمع خاموش شد از تندي باد
اثر از سايه به ديوار نماند
كس نپرسيد: كجا رفت؟ كه بود؟
كه دمي چند در اينجا گذراند!

اين منم خسته در اين كلبه‌ي تنگ
جسم درمانده‌ام از روح جداست
من اگر سايه‌ي خويشم يا رب...
روح آواره‌ي من كيست؟ كجاست؟
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چشمهايم شكسته است
و از مژه‌هايم گريه مي‌چكد
حال، تو را چگونه باور كنم
سايه ها آنقـدر آفتاب خورده‌اند
كه پوسيدن را انكار مي كنند
از نگاهت بارها زمين خوردن را آزموده ام
اكنون تو در چشمهاي شكسته ام
كدام آفتاب را جستجو مي كني
در حاليكه سالهاست
كفشها يم را بر گـردن آويخته‌ام
و پاهايم فاصله را در سكوت كوچه مي‌نوشد./
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اي دل چه انديشيده اي در عذر آن تقصير ها .....زان سوي او چندان وفا زين سوي تو چندين جفا

دلم خيلي واسه خودم تنگ شده....
نمي دونم تو کدوم کوچه گمش کردم....
آخرين بار توي يه کوچه با ديوارهاي قديمي با اصالت و فرهنگ با هم بوديم....
من بودم و خودم....
مست از نسيم عشق به باهم بودن فکر مي کرديم....
هر دري رو واسه پيدا کردن دلبر مي زديم...
گاهي من خسته مي شدم و گاهي اون....
اما گاهي من به اون دلداري مي دادم و گاهي اون به من...
نجوا کردن رو دوست داشتيم.....
مي گفتيم و مي گفتيم.... از عشق ... دل .... بودن.... و ماندن....
گاهي تنها نسيمي که گلبرگي رو نوازش کرده بود افکار آتشين مارو خنک مي کرد...
راه عاشق بودن رو بلد بوديم....
مي دونستيم عشق چند بخشه....
بخش اول... معرفت.... بخش دوم جنون... و بخش آخر فنا....
ولي يهو هوا سرد شد...
تاريک شد...
کوچه گم شد....
شعله ها خاموش شد و من گم شدم....
و از اون روز ديگه کسي منو نديد..
نفهميد...
و نخواست..
حالا من گم شدم
و تو تاريکي گم شدن
تنها آوازه خواني تنهام....
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لحظه‌اي، آخر درنگي، بيش از اينها، صبر كن
من به تو دل داده‌ام، تا جان ندادم، صبر كن

لحظه‌اي با من بمان اين عشق را انديشه كن
درد جان با رفتنت درمان ندارد، صبر كن

مي به جامم ريختي، مستم ز بوي موي تو
ديده‌ام با تو ببيند زندگاني، صبر كن

ديگر اينجا رازقي‌ها بوي نفرت مي‌دهند
گر بخواهي بوي عشق اينجا شنيدن، صبر كن

دل حديث توبه‌ي عشق تو را خواند ولي
دم به دم طالبتر از ماهي شود جان، صبر كن

غم ز هجرت ديده گريان تن بلاجان كرده‌است
گر نخواهي غم زدودن لحظه‌اي كم صبر كن

من نگويم تا ابد ماندن به پيش من وليك
غم فزوني مي‌كند گويد همينك صبر كن

عشق را درمان نباشد، جز وصال روي تو
تا در آتش سوختن را بر نكردي، صبر كن

اين شكستن را ز من بين و دمي آهسته‌تر
مي‌روي روزي وليكن، اينك اينجا صبر كن
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد:

بيستون بود و تمناي دو دوست.
آزمون بود و تماشاي دو عشق.

در زماني که چو کبک ،
خنده مي‌زد "شيرين"
تيشه مي‌زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازي فرهاد : افسوس...
نه توان کرد ز بي‌دردي "شيرين" فرياد

کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان کسي ريختن است!

کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است .

رمز شيريني اين قصه کجاست؟
که نه تنها شيرين،
بي‌نهايت زيباست...

آن که آموخت به ما درس محبت مي‌خواست :
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي...
تب و تابي بودت هر نفسي...
به وصالي برسي يا نرسي​
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت


شاعر: وحيد طلعت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه زود می گذرد لحظه هایمان با هم

دقیقه هایِ خوش و آشنایمان با هم

قبول کن پس از آن روز و آخزین دیدار

کمی عوض شده حال و هوایمان با هم

برایِ اینکه بفهمی چه می کشم ای کاش

عوض شود دو-سه ثانیه جایمان با هم
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چه زود می گذرد لحظه هایمان با هم

دقیقه هایِ خوش و آشنایمان با هم

قبول کن پس از آن روز و آخزین دیدار

کمی عوض شده حال و هوایمان با هم

برایِ اینکه بفهمی چه می کشم ای کاش

عوض شود دو-سه ثانیه جایمان با هم

شعرهات خيلي قشنگ و پر معني هستن دستت درد نكنه
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شعراز: فريدون مشيري
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و كبود
با بنفشه ها نشسته ام
سالهاي سال
صبحهاي زود

در كنار چشمه سحر
سر نهاده روي شانه هاي يكدگر
گيسوان خيس شان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شكفته در زلال عطرهاي گرم

مي ترواد از سكوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود
مخمل نگاه اين بنفشه ها
مي برد مرا سبك تر از نسيم
از بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو كه رسته در كنار هم

زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و كبود
با همان سكوت شرمگين
با همان ترانه ها و عطرها
بهترين هر چه بود و هست
بهترين هر چه هست و بود

در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام
من به بهترين بهار ها رسيده ام
اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من
لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
آه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضاي خانه كوچه راه
در هوا زمين درخت سبزه آب
در خطوط درهم كتاب
در ديار نيلگون خواب
اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن
بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده ام
اي نوازش تو بهترين اميد زيستن
در كنار تو
من ز اوج لذتي نگفتني گذشته ام

در بنفشه زار چشم تو
برگهاي زرد و نيلي و بنفش
عطرهاي سبز و آبي و كبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي كنند
بهتر از تمام نغمه ها و سازها
روي مخمل لطيف گونه هات
غنچه هاي رنگ رنگ ناز
برگهاي تازه تازه باز مي كنند
بهتر از تمام رنگ ها و رازها
خوب خوب نازنين من
نام تو مرا هميشه مست مي كند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهاي ناب
نام تو اگر چه بهترين سرود زندگي است
من ترا به خلوت خدايي خيال خود
بهترين بهترين من خطاب ميكنم
بهترين بهترين من​
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در سكوت سردت،
يخ زده گام نفسهاي من بي حاصل
كه تو را داد زنم
كه به فرياد رسي

بشو اي همدم بي معوايم
كه مرا نيست كسي، نبود هم نفسي
تا كه شايد روزي
تو به دادم برسي

بشو اي مونس تنهايي بي پايانم...
كه من بي تو تنهايم...​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق ، عشق مي آفريند
عشق ، زندگي مي بخشد
زندگي ، رنج به همراه دارد .
رنج ، دلشوره مي آفريند .
دلشوره ، جرات مي بخشد .
جرات ، اعتماد مي آورد .
اعتماد ، اميد مي آفريند .
اميد ، زندگي مي بخشد .
زندگي ، عشق به همراه دارد .
عشق ، عشق مي آفريند ...

مارکوس بيکل
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب دلم ميخواهد
به کسي بگويم"" دوستت دارم.""
تو نهراس و آنکس باش.
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همين امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
بگذار برايت نقش آن دل باخته اي را بازي کنم که
لحظه اي دور از محبوب خويش زندگي را نميتواند
بگذار همچون معشوقي که براي وصال معشوقش
جان ميدهد برايت جان دهم.
بگذار همين امشب پيش پايت زانو بزنم
و تو را ستايش کنم.
بگذار در تاريکي به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود
و تو را درنيابم.
ميخواهم بينديشي که همين امشب
غير از من کسي ديوانه تو نيست
هرچند که جاهلانه فکري باشد.
کمي بيشتر با من
و همين امشب بگذار خيال کنم
که جز تو کسي نيست.
همين يک امشب را بگذار نقش بازي کنم.
نقش حقيقت را.
همان که دور از تو بارها روبه روي آينه تمرين کرده ام.
اي آخرين ..[FONT=&quot].[/FONT]
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
بده به دست من این‌بار بیستون‌ها را
که این‌چنین به تو ثابت کنم جنون‌ها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه‌ی سطرها، ستون‌ها را

عبور کم کن از این کوچه‌ها که می‌ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیون‌ها را

منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خون‌ها را

میان جاده بدون تو خوب می‌فهمم
نوشته‌های غم‌انگیز کامیون‌ها را!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن که آموخت به ما درس محبت مي‌خواست :
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي...
تب و تابي بودت هر نفسي...
به وصالي برسي يا نرسي
سينه بي عشق مباد ...!
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دوش در ميکده با جام سخنها گفتم
از جفاکاري ايّام سخنها گفتم

گفتمش دلزده از گردش ايّامم من
خسته و غمزده وسر به گريبانم من
شکوه دارم ز جفاکاري ياران دغل
غم بي مهري اشان بر دل من همچو دمل

گوش کن جام برايت سَر دل باز کنم
قصّه ها از دل پر درد خود آغاز کنم
به تو گويم که چه سان بردل من نيش زدند
بارها زخم زبان ازکم و از بيش زدند
ظاهرا عرض ارادت بنمودند ولي
درخفا ظلم روا داشته و تيره دلي

من که چون سنگ صبوري برِ آنان بودم
راه اين ميکده اينک به چه رو پيمودم
آمدم بار دگربا تو کنم راز و نياز
تاشوي آگه ازاين قصه پر سوز و گداز

جام مي!
سنگ صبور من و همرازم باش
درجفاکاري ايّام هوادارم باش
سر کشم جرعه‌اي از خون دلت اي ساغر
تاکني قصّه پر غصّه‌ي من را باور

شايد اين باده برد غصّه ايّام ز ياد
يا سپارد غم و صد درد مرا بر دل باد
ساغر اينک تو تسّلي دل ريشم باش
لحظه اي چند بمان، پيشم باش
جام در جام زنم پي در پي
تاکه شايد بشود اين غم طي

مي‌سپارم غم خود را به دل باده و جام
مي‌پرد بار دگر جغد غمم از لب بام
دل «جاويد» شود باردگر پر غوغا
مي‌کند غصّه خود با مي ساغر سودا
شعر از: محمد جاويد​
 

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ما دو تن خاموش
بار قهر كهنه‌اي بردوش
باز هم از گوشه‌ي چشمان نمناكت
من درون خاطرات روشنت را، خوب مي‌بينم

باز هم اي خوب من، ياد همان ايام زيبايي
آه مي‌بينم تو هم
افسوس آن لبخند شيرين را،
به دل داري

خوب مي‌دانم تو هم مانند من از قهر بيزاري
باورش سخت است
بعد از آن همه احساس ناب و پاك
من با تو...
و تو با من...
لب فرو بسته به كنجي
قــــهر؟!
آه
بيش از اين، دل را توان بي تو بودن نيست
راست مي‌گويم
مرا با قهر، كاري نيست
اما
اين شروع از كه؟
كلام مهرباني را كه آغازد؟
من يا تو؟
سلام آشتي، با كيست؟
و گام اولين را سوي پيوند دوباره
و لبخند محبت يا نگاه گرم
اول از تو بايد يا كه من؟
پس بيا با هم براي آشتي
يك... دو... سه...
بشماريم
خب... شروع...
يك... دو...
واي صد افسوس
اين سه... بر زبان ما نمي‌آيد
ما دو تن خاموش
بار قهر كهنه اي بر دوش
هردومان مغرور
 

Similar threads

بالا