اشعار و نوشته هاي عاشقانه

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
کهنه عشق

کهنه عشق

سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا برجاست

سلام بر روي ماه تو عزيز دل سلام از ماست

تو يك روياي كوتاهي دعاي هر سحر گاهي

شدم خواب عشقت چون مرا اينگونه ميخواهي

من ان خاموش خاموشم كه با شادي نمي جوشم

ندارم هيچ گناهي جز كه از تو چشم نمي پوشم

دو غم در شكل اوازي شكوه اوج پروازي

نداري هيچ گناهي جز كه بر من دل نمي بازي

مرا ديوانه مي خواهي ز خود بي گانه ميخواهي

مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه مي خواهي

شدم بيگانه با هستي ز خود بي خودتر از مستي

نگاهم كن نگاهم كن شدم هر انچه ميخواستي

بكش اي دل شهامت كن مرا از غصه راحت كن

شدم انگشت نماي خلق مرا تو درس عبرت كن

نكن حرف مرا باور نيابي از من عاشق تر

نميترسم من از اقرار گذشت اب از سرم ديگر

سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا بر جاست .


:gol:
:gol:




 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو مرا میفهمی
من تو را میخواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا میخوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم
و تو هم میدانی
تا ابد در دل من میمانی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
باید عاشق شد
دیوانه شد
رفت و شکست
کوله باری شد
در پیچ رهی
یا غباری شد
و از کوچه گذشت
تیله سنگی شد و غلطید به رود
باید از کوچه
گذشت
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
چهره خاموش خیال

چهره خاموش خیال

باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یك مشت هوس
باز من ماندم و یك مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب كه ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از كف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند بر جانت
.
:gol:
:gol:
:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
سالها پیش که کودک بودم
سر هرکوچه کسی بودکه چینی ها را
بند می زد با عشق
ومن آنروز به خود میگفتم
آخر این هم شدکار
ولی امروز که دیگرخبری از او نیست
نقش یک دل که به روی چینی ست
ترکی دارد و من
در به در
کوه به کوه
در پی بند زنی میگردم ...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

او را خود التفات نبودش به صیدمن
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خروش و خشم توفان است و، دريا

به هم مي كوبد امواج رها را


دلي از سنگ مي خواهد، نشستن،

تماشاي هلاك موج ها را!
 
  • Like
واکنش ها: noom

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
هرگز به دست اش ساعت نمی بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است
که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم
پرسیدم
روزهای بارانی چطور؟
گفت:
روزهای بارانی
همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است!
- راست می گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود...
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
© بازی عشق.........
رسم بازی عشق این بود که
من بشمارم و تو قایم شوی
به همان رسم های قدیمی کودکانه (قایم باشک)
هنوز نشمرده بودم که رفتی
و چنان ناپیدا که
برای همیشه به دنبالت سرگردان و آواره شدم
لعنت به این بازی بچه گانه... لعنت
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
...
رفتم ، خداحافظ
رفتم به جایی دور...
تو لایق صبحی ...
با بوسه های نور...»
...

شبهای بسیاری...
اشکم به دامن بود!
آخر نفهمیدی ...
این نامه از من بود!
...
...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر
مردی نفس زنان تن خود میکشد به راه
خورشید و ماه روز و شب از چهره زمان
همچون دو دیده خیره به این مرد بی پناه
ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ
ای بس به سر فتاده در آوش سنگ ها
چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت
خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها
حیران نشسته در دل شبهای بی سحر
گریاندویده در پی فردای بی امید
کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت
عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید
سو سو زنان ستاره کوری ز بام عشق
در آسمان پخت سیاهش دمید و مرد
وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس
تنها به دست تیرگی جاودان سپرد
این رهگذر منم که همه عمر با امید
رفتم به بام دهر برایم به صد غرور
اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ
خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور
ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت
دیگر ترا به منزل راحت رسانده است
دروازه طلایی آن را نگاه کن
تا شهر مرگ راه درازی نمانده است
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دونگاهی که کردمت همه عمر

نرود، تا قیامت ازیادم

نگه اولین، که دل بردی

نگه آخرین، که جان دادم
 

nazila65

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=&quot]گاهی ستاره ها تو رو به عمق رویاهاشون می برند[/FONT]..
[FONT=&quot]گاهی اونا... روزا و شبات رو میدزدند[/FONT]..
[FONT=&quot]گاهی اونقد محو یکیشون میشی که فراموش میکنی این آسمون ...ستاره هاش تمومی نداره[/FONT]
!!
[FONT=&quot]گاهی اونقد تو رویای اون ستاره غرق میشی که حتی یادت میره تو هم یه ستاره از این آسمونی.... پس حتما رویای یه ستاره دیگه ای[/FONT]..
..
[FONT=&quot]مهم نیست ستارت کیه[/FONT]..
[FONT=&quot]مهم نیست چقدر رویا باهاش ساختی[/FONT]..
[FONT=&quot]مهم نیست ستارت چقدر واست چشمک زده[/FONT]..
[FONT=&quot]مهم اینه که رویاهات مثل چشمک ستاره ها گذرا نباشه[/FONT]
"خودم"
[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم:gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حکایت عشق ...



قطره
بر گل , شبنم ست و در قعر دریا , گوهر

و این حکایت عشق ست ...
که با هر دلی به قدر جوهر نسبت دارد ......

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من به اندوه درون می اندیشم

و به آن لحظه که تو می آیی

و به آن دم که مرا می خواهی

و به آن کولی مژگان بلند

که ندانسته دلم را سد کرد

و نفهمید که با من بد کرد

من به آن لحظه فرا خوانده شدم

که سکوت است و سکوت است و سکوت

و در آن شمعی ست در حال سقوط
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
نفس در سینه ساکت باش که امشب یار میآید
طبیب بی مروت به دیدن بیمار میآید.
سباح برخیزو کوه بی ستون را آب و جارو کن
که شیرین بر سر جان کندن فرهاد میآید.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دريا چه دل پاك و نجيبي دارد

چندي است كه حالت غريبي دارد

آن موج كه سر به صخره ها مي كوبد

با من چه شباهت عجيبي دارد !

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زدستم بر نمی خیزد که یکدم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم

ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم
اگر طعنه است در عقلم وگر رخنه است در دینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت باهم نمی آید
رواداری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

بر آی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم برهم نه
مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم
 

siyavash51

عضو جدید
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقی به لب پنجره می آیی نیست !
 

noom

عضو جدید
دیگر حالَ‌م از حرف‌های عاشقانه به هم می‌خورد،
وقتی هر شب، توویِ شیشه‌ی سردِ مانیتور،
باید به چشم‌های سردِ شیشه‌یی‌ت زُل بزنم​
و بگویم: دوستت دارم!
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از گیلاس آبی. نوشته میلاد تهرانی


درست یک روز است
که یکدیگر را ترک کرده ایم.
ولی بی تو ،لحظه ها آنقدر دیر می گذرند
که میخواهم فردا...
سالگرد جدایی مان را جشن بگیرم!!!
©
©
تو را دوست خواهم داشت
آن چنان که خود را
حتی اگر...
تمام عشاق را دیوانه بخوانی
وعشق را قصه ای بی انجام
من...
تو را دوست خواهم داشت
بیشتر از آن چه خود را!!!
©
©
آتشی روشن کرده ام،
وعهد بسته ام
تا خاموش شدنش،
برایت دعا بخوانم.
تمام کارهایت رو به راه خواهند شد
چرا که من...
هیزمی دیگر در شومینه انداخته ام!!!
©
©
چوب کبریت های نیمه سوخته
وچشم هایی...
در حسرت دوباره دیدنت.
به امتحانش می ارزید
ولی ای کاش
قصه های زمان کودکی
براساس واقعیت بود!!!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
میون ساز و برگ ترانه هام، نام و نشون تو پیدا شده
دنیای بی رحم و مروت آدما با وجود تو برام زیبا شده
قصه های ناتموم شبهام با پرواز دل تو باز محیا شده
شب های بی ستاره دیروزم با تو که اومدی فردا شده
ای عزیز با اومدنت غزلواره عاشقی ورد زبونم شده
با وجود نامهربونیها، دل پاک تو همسفر مهربونم شده
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد!
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند.......


حسین پناهی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
باران که آمد

شستم

هرآنچه که آزارم می داد

باران که آمد

رفتم

از آنجایی که آزارم میداد

باران که آمد

گفتم

هر آنچه که خواستم

باران که آمد

...

کاش همیشه باران بیاید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعید قمی (تنها)

سعید قمی (تنها)

گفتم که چه شد شیشۀ دل ؟گفت:شکستم

گفتم که چرا ؟ خنده زنان گفت : که مستم

گفتم که :مرو از نظرم گفت که : بس کن

بس نیست که در شیشۀ تنگِ تو نشستم؟

گفتم که : بیا عهد ببندد به تو "تنها"

گفتا که :همان گیر که او بست و شکستم
 

spring sis

عضو جدید
لیلی بچرخ!!!!!!!

لیلی بچرخ!!!!!!!

بگذار از قصه بیرون بیایم .
دیگر توان چرخیدن ندارم .
دلم میخواهد قهر کنم . لب ورچینم .
جلوی اشکهایم را نگیرم
. دامن بلند و چین دارم را با دستهایم بگیرم و از سر این رودها بپرم و بگذرم و دور شوم .
بروم یک جایی که "مجنون" نباشد !
که این حکایت دایره وار تمام شود که دیگر نچرخم که دیگر...
آخر تو خدایی ... خدا... !!!
اشاره کنی اگر، مجنون باز می گردد و من دیگر نمی چرخم ... .
تو به من لبخند زدی و گفتی :
"لیلی بمان .قصه ی بی لیلی را کسی نمی خواند "...
من اما خسته شده بودم .
تنهاییم از خودم بزرگتر شده بود...
سالها بود چرخیده بودم!
سالها بود که لیلی بودم و مجنون کسی که می گفت من لیلی اش هستم ،
دلم میخواست او چرخیدنم را می دید ...
بی تابیم را و حرکتم را در مسیر دایره وار زمین در مسیر منحنی زمان .
"مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند
" . آخر تو خدایی ... خدا ... و تو اگر بخواهی ... "
و خدا گفت : چرخیدنت را من تماشا می کنم . لیلی بچرخ !"...
و حالا هزارها سال است که من که لیلی ام ، دارم می چرخم...
مثل گردش نقطه های نورانی در پهنه ی وسیع آسمان "
هزار نقطه ی دوار ..." تا آن روز که " دیگر نه نقطه باشد و نه لیلی "!
و خدا گفت : " لیلی بگرد . گردیدنت را من تماشا می کنم "
" لیلی ! بگرد .
تنها حکایت دایره باقی ست
:cry::cry:
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
یاد تو کنم دلم تپیدن گیرد
خونابه ز دیده‌ام چکیدن گیرد
هرجا خبر دوست رسیدن گیرد
بیچاره دلم ز خود رمیدن گیرد

مولانا
 

Similar threads

بالا