اشعار و نوشته هاي عاشقانه

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هروقت دلت گرفت
هروقت احساس کردی که دنیا اینقدر
برات کوچیک شده که داری صدای خردشدن
شونه هات زیراین باررومی شنوی
اون موقع یه جای خلوت پیداکن
بشین وباخودت خلوت کن
ببین الان کی هست که می تونه
به حرفات گوش کنه اگه کسی رونداشتی
یه نگاه به آسمون کن وهرچی می خوای بگو
واینقدراشک بریز که سبک بشی
شانه های خدا همیشه دراختیار توست
تا سر به روش بذاری وتامی تونی گریه کنی
بدون که اشک هات برای خدا عزیزه...

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها كه میگذرد تنهاتر میشوم انگار ...

منتظر میشوم ...دل دل میكنم .....دلتنگ میشوم و بی قرار ..!

می گردم ... می گردم در پی گمشده ای كه با من هست و نیست
...

این روزها عاشق میشوم بی دلیل ... بی دلیل ...

دوستش میدارم بی آنكه دوستم بدارد ... بی دلیل ...بی دلیل ....

این روزها چه هوایی دارم !!!

این روزها...كه روزهای تنهایی ست ....تنهایی !تنهایی
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هفت نصيحت مولانا

گشاده دست باش، جاري باش، كمك كن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشيد)

اگركسي اشتباه كرد آن رابه پوشان (مثل شب)

وقتي عصباني شدي خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دريا )

اگر مي‌خواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس از سفرهای بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
... سُکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم
استواری امن زمین را
زیر پای خویش

مارگوت بیکل
ترجمه: احمد شاملو
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
و زندگی

از ان جایی

شروع میشود که

بی هوا

بوسیده میشوی...*
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز

خاطراتــــــــــــــــــ خیلیــ عجیبند...
گاهیــ اوقاتــ می خندیمـــ به روز هاییـ که گریه می کردیمــــــــــ
گاهیـــ گریه می کنیمــ به یاد روز هاییـــ که می خندیدیمــــــــــــــــــ ــــــ.‬
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز



اگر قرار بود تو دنیا جای چیزی باشم
دوست داشتم جای اشک رو گونه هات باشم
توی چشات متولد بشم
رو پلکات جون بگیرم
رو گونه هات جاری بشم
رو لبات بمیرم
تا بدونی چقدر دوستت دارم
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز


آدم های تنهــــــــــــــا ،
گاهی خیلی خوشــــــــــــ شانسند
چون کـــسی را ندارند...
تا از دستــــــــــ بدهند
 

مهرانه م

عضو جدید
خـواهِشـ مے کـُنَمـ.... بے حـوصـِلِگـے هـایَمـ را بـِبـَخشـ...

بـَد خـُلقے هـایَمــ را فـَراموشـ کـُنـ...
بے اِعـتِنـایے هـایَمـ را جـِدیــ نـَگـیر...

دَر عـَوَضـ مـَنـ هـَمـ تـُ را مے بـَخـشَمـ کـه مـُسَبَبـ هـَمـه اینـ هـایے ...
 

مهرانه م

عضو جدید

خوبـ تمـاشا کن !
دختــرۓ کـ براۓ دوبــاره داشتنتـ
تمام شبـ را بیدار مۓ ماند
و با تـویۓ کـ نیستۓ حرف مۓ زند

دختـری کـ
دست ـهایـش را در ـهم گــره مۓ کند و
زانو میـزند لبـ ِ تختش و چشمـ انش را مۓ بندد
و تنهـا آرزوۓ اَش را براۓ
ـهـزارمین بـار بـ خــدا یـاد آور مۓ شود !

خـدا ـهم مثل همیشه لبـخند مۓ زند
از این کـ «تـ ُ »آرزوۓ همیشگۓ من بودۓ . . .

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]کـاش دفتـر خاطراتــم؛
چراغ جادو بود،
تا هر وقت از سـرِ دلتنگی؛
به رویش دست می کشیدم؛
تــو از درونش،
با آرزوی من، بیرون می آمدی...[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب و ھوس

شب و ھوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوھگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامھای روشن چشمانم
می خواند آن نھفته نامعلوم
در ضربه ھای نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه ھای فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و ھمآغوشی
می خواھمش در این شب تنھایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ‚ درد ساکت زیبایی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
می خواھمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر ھستیم بپیچد ‚ پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موھایم
گردش کند نسیم نفسھایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله ھای سرکش بازیگر
در گیردم ‚ به ھمھمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره ھای تمنا را
در بوسه ھای پر شررش جویم
لذات آتشین ھوسھا را
می خواھمش دریغا ‚ می خواھم
می خواھمش به تیره به تنھایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی
لب تشنه می دود نگھم ھر دم
در حفره ھای شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان

فــــــــــــــــــــــروغ فرخــــــــــــــــزاد



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]نامه های فروغ فرخ زاد به پرویز شاپور[/h]
دوشنبه ۹/۵/۱۳۲۹
پرویز … همسر محبوبم
فکر می کنم حالا دیگر این اجازه را دارم که تو را همسرم خطاب کنم . زیرا تو اگر بخواهی می توانی بعد از این و برای همیشه همسر محبوب من باشی .
نامه های تو را دیروز دریاف کردم و باور کن بعد از خواندن آنها مخصوصا مطالبی که در پشت آن کارت پستال قشنگ نوشته بودی ، به طوری یاس و غم به روح من چیره شد که تصمیم گرفته بودم بعد از این همه بی وفایی تو و سنگدلی مادرم خودم را نابود سازم .
ولی باز هم خیال تو ،‌ خیال زندگی با تو ، خیال سعادتی که در آغوش تو می توانم به دست بیاورم مرا وادار کرد به نزد پدرم بروم و همه چیز را برای او تعریف کنم .
پرویز … من در آن وقت از فرط هیجان و تاثر ، از شدت یاس و نا امیدی می گریستم و باور کن همین گریه ی من بود که زندگیم را تا اندازه ای نجات داد .
به خدا و به آنچه که در نزد تو عزیز و مقدس است سوگند یاد می کنم که دیوانه وار دوستت دارم و پیش از این که تو بخواهی مرا ترک کنی ، من هم خود را از قید این زندگی سراسر رنج و ناکامی آزاد خواهم کرد ، زیرا زندگی بدون تو برای من ارزشی ندارد .
پرویز … بعد از آن که همه چیز را برای پدرم تعریف کردم و علت مخالفت تو را با آن شروط همان طور که خودت نوشته بودی شرح دادم ،‌ پدرم گفت که ( از این حیث کاملا خیالت آسوده باشد ،‌ من تو را خودم می خواهم شوهر بدهم و هیچ کس نمی تواند در کارهای من دخالت کند . من خودم با این شروط مخالفم ، به پرویز بگو بیاید پیش من تا با او صحبت کنم )
پرویز … این عین گفته های اوست ، ولی در عوض به من حرفی زد که ناچارم آن را برای تو بنویسم ، ببین پرویز پدرم گفت ( درست است که این شروط بی معنی و نابجاست ولی انسان به وسیله ی آن خوب می تواند میزان محبت طرف را بسنجد ) یعنی اگر کسی حقیقتا دوست بدارد ، در راه رسیدن به محبوبش نه تنها از مال و مذهب و مرام و عقیده و ایمان و خانواده می گذرد بلکه اگر جانش را هم بخواهند به رایگان می دهد .
با این حرفها کاری ندارم . بعد ها که رسما زن و شوهر شدیم آن قدر وقت خواهم داشت تا تلافی همه ی این بی مهری ها و رنج ها و غم هایی را که به من داده ای سرت در بیاورم .
از جانب شرط ها خیالت راحت باشد ، ولی در عوض پدرم یک شرط خیلی کوچک با تو خواهد کرد که فقط منظور از پیشنهاد این است ( علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد ) و من متن آن را در اینجا برایت می نویسم تا زیاد بی خبر نباشی .
( اگرتو روزی روزگاری گذشته ها را فراموش کردی و خواستی تغییر ذائقه بدهی و در زندگیت تنوعی ایجاد نمایی یعنی همسر دیگری اختیار کنی در آن موقع من حق داشته باشم از تو طلاق بگیرم . والسلام و نامه تمام ) و مطمئنم که من و تو هرگز بعد ها احتیاج نخواهیم داشت که از فواید و مضرات این شرط برخوردار شویم ، زیرا من تو را دوست می دارم و به زندگی آتیه ام کاملا خوشبین و علاقه مندم و معتقدم زن باید شوهرش را حفظ کند و او را برای خود نگه دارد . زن اگر مدبر ، نجیب ،‌ باوفا ،‌ مهربان و خانه دار باشد ،‌ هرگز شوهرش او را ترک نخواهد کرد ،‌ ولی برعکس اگر لیاقت نداشته باشد و نتواند آرزوها و تمایلات شوهرش را برآورده کند ، ناچار مرد هم از زن و خانه فراری می شود و در اینجا تمام تقصیرها به گردن زن است .
( و اما راجع به مهر )
اولا باید به تو بگویم که مهر مقداری نیست که تو بخواهی نقدا آن را بپردازی ، یعنی بستگی به استطاعت مالی تو ندارد و در ثانی در مقابل این همه مهربانی و لطفی که پدر من نسبت به تو ابراز می دارد ، اگر تو بخواهی بگویی نه ، مقدار مهر را هم تنزل بدهید ، نهایت بی انصافی را کرده ای و باید به تو بگویم آقای سیروس خان به مراتب وضع زندگیش از تو بدتر و کیسه اش خالی تر است . فقط چیزی که هست ( تو مو می بینی و من پیچش مو ) یعنی شما ظاهر را می بینید و از باطن خبر ندارید . ولی او با آن که استطاعت مالی نداشت ، به خاطر پوران همه ی آن چیزهایی را که به او پیشنهاد کردند پذیرفت .
گذشته از این ها وقتی پدرم می گوید من هیچ چیز نمی خواهم و در عوض به دخترم هم چیزی نمی دهم ، لزومی ندارد شما قیمت آینه و شمعدان و انگشتر را پشت قباله ثبت کنید .
اما به عوض همه ی این ها مقدار مهر را همان مقداری قرار داده اند که برای پوران قرار دادند و من در اینجا باید بگویم پدر و مادر من در تعیین این مقدار بیشتر از من صلاحیت دارند و تو می توانی در این خصوص اگر ناراضی هستی با پدرم مذاکره کنی .
دیگر چیزی که باقی می ماند موضوع طرز برگزاری عقد است که همان طور که شما میل دارید باید خیلی بی سر و صدا و در یک محیط عادی مثل یک مجلس نامزدی برگزار شود و این کاملا مطابق میل شماست . شما از حیث مخارج زیاد ناراحت نباشید . من همیشه مطابق در آمدی که دارم خرج می کنم و هرگز حاضر نیستم بیش از آنچه که شما می توانید خرج بنمایم ، با این ترتیب همه موافقند ، پس دیگر از هیچ جهت جای نگرانی باقی نمی ماند .
حال شما اگر حقیقتا مرا دوست می دارید می توانید اقدام کنید و سعادت مرا به من بازگردانید .
پرویز… نمی دانم چرا بی اختیار تو را شما خطاب کردم ،‌شاید از جهت احترامی ست که می خواهم به شوهر آینده ام بگذارم !!!
ولی باید بگویم که ( تو ) به قلب من نزدیک تر است .
پرویز … من دیگر حرفی ندارم ، همه چیز را برای تو نوشتم و تا آنجا که می توانستم و قادر بودم در رفع موانع و مشکلات کوشش کردم ، چون دوستت داشتم ، چون پرستشت می کردم ،‌ ولی تو … حالا کاملا آزاد هستی و من هم مثل تو هیچ وقت از کسی سلب آزادی نمی کنم ، می توانی هر که را که می خواهی دوست بداری و با هر که مایلی ازدواج کنی .
تو می توانی در این تهران بزرگ هزاران دختر بهتر و زیباتر از من بیابی و در آغوش آنها نه تنها من بلکه همه ی رنج ها و غم هایی را که مدت چهار ماه به من داده ای فراموش کنی ،‌ ولی مطمئن باش هیچ کدام از آنها تو را به اندازه ی من دوست نخواهند داشت و سعادتی را که من می توانم ببخشم تو در کنار هیچ یک از آنان حس نخواهی کرد . من در راه رسیدن به تو که هدف عالی زندگی من بودی تا این حد کوشش و مجاهدت کردم . حال تو هم اگر مرا حقیقتا دوست می داری بیش از این موضوع را سرسری نمی گیری و به آمال و آرزوهای من بی رحمانه پشت پا نمی زنی و وسایل نابودی و مرگ مرا فراهم نمی سازی ، من تو را دوست دارم ،‌ خیلی هم دوست دارم . نمی توانم فراموشت کنم . قادر نیستم بی تو به زندگی ادامه دهم ،‌ولی تو می توانی به من عمر و سعادت عطا کنی . تو می توانی حیات مرا پر از سرور و شادمانی سازی ،‌ تو می توانی همسر من باشی و تو می توانی مرا و زندگانی سراسر ناکامی مرا که در شرف نابودی ست نجات دهی . تو می توانی مرا دوست داشته باشی .
ولی نمی خواهی ، چرا ؟ … نمی دانم چرا …
اگر می خواستی می آمدی و ………..
من آنچه را که می خواستم برای تو نوشتم و حال تو را واگذار به عشقی می کنم که نسبت به من ابراز می داری . تا این عشق چه حد و تا چه اندازه در وجود تو نفوذ کرده باشد … آن را هم نمی دانم .
پرویز …. نوشته بودی ( حاضرم در راه حفظ تو همه گونه فداکاری کنم ) نه پرویز من احتیاجی به فدکاری تو ندارم . تو زنده باش و به خاطر کسانی که دوستت می دارند زندگی کن ولی … گل خودت را حفظ نما و مخواه که این گل ناشکفته پژمرده شود .
مطمئن باش وقتی پژمرد تو پشیمان خواهی شد .
پرویز این آخرین حرف من است . تو را مجبور نمی کنم ، تو آزادی خیلی هم آزادی ، اگر مرا دوست نداری اگر نمی خواهی با من زندگی کنی من هم اصراری ندارم ،‌ مثلی است معروف که می گویند ( برای کسی بمیر که برایت تب کند )
من تا این درجه می توانستم به تو کمک کنم و کردم . من تا آنجا که قادر بودم به تنهایی در راه رسیدن به هدف و مقصودم یعنی تو کوشش کردم . حال وقتی تو را نسبت به خود بی اعتنا و نسبت به زحماتی که کشیده ام حق ناشناس می بینم ، بیش از این در مقابل تو نمی توانم پایداری کنم . من هم شخصیتی دارم و به شخصیت خودم فوق العاده علاقه مندم و هرگز حاضر نیستم آن را از دست بدهم . من تا این حد حاضر شدم خودم را در مقابل تو کوچک و بیچاره نمایم . یعنی این عشق تو بود که مرا وادار می کرد از همه چیز حتی از شخصیت خودم هم بگذرم .
ولی بیش از این نمی توانم و شئونات و حیثیت خانوادگی من به من اجازه نمی دهد باز هم به تو اصرار کنم ، نه تو اگر مرا دوست داشته باشی می آیی و هر دو در کنار هم زندگانی نوینی را آغاز می کنیم ولی اگر نه نمی خواهی و مایل نیستی می توانی صریحا بگویی و من جز اینکه با یک دنیا حسرت و ناکامی از تو چشم بپوشم و بعد یک عمر سراسر رنج و بدبختی را به احترام تو با تنهایی به سر آورم و در تمام آن مدت سعادت تو و همسر آینده ات را از خدا بخواهم و طلب کنم کار دیگری ندارم . پرویز اگر می توانی مرا فراموش کنی ، فراموش کن . اگر قادر هستی بی رحمانه آمال و آرزوهای مرا لگدمال سازی ، مرا فراموش کن . اگر نمی توانی و حاضر نیستی در مقابل این همه سعی و کوشش من پاداشی بدهی ، باز هم مرا ترک کن.
من نه تنها به تو اعتراض نمی کنم بلکه به خودم این حق را نمی دهم که اصلا بگویم چرا ؟ چرا ؟ چون من را دوست نداری .
پرویز دیگر قادر نیستم برای تو چیزی بنویسم . گذشته از اینکه دستم درد گرفته یک پرده اشک هم جلوی دیدگانم را پوشانیده است . افسوس که اگر تو نخواهی دیگر این دست قادر نخواهید بود تا در میان دست تو جای گیرد و همه ی درد خود را فراموش کند .
و این دیده هرگز با آن همه امید و آرزو به دیدگان تو دوخته نخواهد شد و در نگاه تومستی یک عمر … یک عمر پر از سرور و شادمانی را نخواهد یافت.
می دانم که خیلی بدبختم . اگر نتوانستم بعد از تو زندگی کنم و مرگ را ترجیح دادم تو هرگز ملامتم نکنی . زیرا وقتی انسان مایه ی زندگیش را از دست داد ، ناچار است بمیرد . زندگی بی وجود تو برای من ارزشی ندارد وقتی مردم راحت می شوم خیلی راحت . نه از بی وفایی تو رنج می برم و نه از سنگدلی مادرم . و تو در آن صورت هرگز نخواهی توانست با نامه های غم انگیز خودت یک مشت گوشت و استخوان بی جان را بی رحمانه آزار دهی . بله پرویز وقتی تو هم مرا ترک کردی من می میرم .
بالاتر از سیاهی رنگی نیست .
خداحافظ تو یا فقط برای امروز یا برای همیشه آن هم بستگی کامل به تصمیم تو دارد
فروغ
من به وسیله ی تلفن از تصمیم شما آگاه می شوم . روز پنجشنبه به شما تلفن می کنم .
فروغ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
....

[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]

[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
فاضلِ نظری

کتاب "گریه های امپراتور"[/FONT]



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
....



فاضلِ نظری

کتاب "گریه های امپراتور"




من عشق رو باختم
نه برای اینکه بازی بلد نبودم
نه.
فقط برای اینکه
خنده تو رو ببینم.....!






 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




حواسـ ــ ــم را ..

هرکــ ــ ــ ـجا که پــرت می کنـ م ،،

باز کنـ ــــار تـــو می افتــ ـد . . !!

❤❤❤❤
❤❤
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



می رقصد

می چرخد

به خیالش دلبری می کند!

نمی داند بوسیدم گذاشتم کنار

هر چه که بوی آدم می دهد

حتی سیب را!!!
 

mina12345

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتي تو دلم اول وآخرش خودتي
از هر چي دارم بهترينش خودتي
خنديدمو زير لب مكرر گفتم
شاهزاده قصه هاي من خودتي!!!!!!:biggrin:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


يکي بود، يکي نبود ...
وقتي فهميد ..
دوستش داره،
اونيم که بود ديگه نبود
...
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات

خاطرات

باز در چھره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه ھستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت ھوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت ھوس مستی ریخت
در نگاھت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگھی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که ھنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگھی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندھم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت


فــــــــــــــــــــــروغ فرخــــــــــــــــزاد



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


گنجشکک
کوچک
کوچه هم
با رفتنت کوچ کرد ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمیدونم کجاس
چه می کنه
ولی میدونم که ندارمش
هیچ وقت نخواسم که تو رو با چشمات به یاد بیارم
نمی خواسم که تو رو تو ، گُم ترینِ آرزوهام ببینم
نمی خواسم که بی تو به دیوارا بگم: « هنوزم دوست دارم »...
آخه تو هول و ولای پرشیونی تو رو نداشتم
تو گیر و دار « ای بابا دل تو هیچ ، حال اون خوش »
ای بی مروت
دیگه دلی می مونه
که جور دل کبوتر بتپه
که با شما از جون زندگیش بگه
بگه که هنوز زنده اس
هنوز زنده اس
زنده اس
زنده
.
.
اگه صدا صدای منه
نفس اگه نفس تو
بزار که اون خوش غیرتاش بدونن
که دل ، دل و این، دیگه دل نیست ؛ دیگه دل نمیشه
نه دیگه... این واسه ما دل نمیشه ...

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوامبهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفنزنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از منخواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارشرو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزوميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بستهچيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از منخداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوامفقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتشرو نميدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانیهيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه"خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشتسر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخندزيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به منباشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت:"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوامبهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
يه روزگذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روزفارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته هاروی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسیخونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريهمنو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشیدنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ،ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... منخيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
نشستم روی صندلی ،صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" روگفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم کهعشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ،اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
ميخوامبهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
سالهایخيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودشميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يهنفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته.اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اونتوجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ،ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقشهستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به منبگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !
اگههمديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايداون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]من از زندگی تو هوات خسته ام [/FONT]
[FONT=&quot]ازت خسته ام و باز وابسته ام[/FONT]
[FONT=&quot]نگو ما کجاییم ، که شب بین ماست[/FONT]
[FONT=&quot]خودم هم نمیدونم اینجا کجاست ؟[/FONT]
[FONT=&quot]بیا با هوای دلم سر نکن[/FONT]
[FONT=&quot]بهت راست می گم تو باور نکن[/FONT]
[FONT=&quot]از این فاصله سهم ما رو کم نکن[/FONT]
[FONT=&quot]بهت خیره میشم نگاهم نکن[/FONT]
[FONT=&quot]تو رنجیدی و دل ندادم به این[/FONT]
[FONT=&quot]خودم رو فراموش کردم تو یادم بری[/FONT]
[FONT=&quot]تو یادم بری زندگیم سرد شه [/FONT]
[FONT=&quot]یه روز این پسر بچه هم مرد شه[/FONT]
[FONT=&quot]ولی هر شب از خواب من رد شدی [/FONT]
[FONT=&quot]به هر راهی رفتم تو، مقصد شدی [/FONT]
[FONT=&quot]درست لحظه ایی که ازت می برم[/FONT]
[FONT=&quot]تحمل ندارم شکست میخورم [/FONT]
[FONT=&quot]نمیشه تو این خونه پنهون نشم [/FONT]
[FONT=&quot]بهم سخت میگیری آسون نشم[/FONT]
[FONT=&quot]مگه پای من در هوایت نگشت[/FONT]
[FONT=&quot]فراموش کن بین ما چی گذشت [/FONT]
[FONT=&quot]فراموش کن .....!!!![/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم كه در كنار تو باشم ولي نشد
دلخوش به انتظار تو باشم ولي نشد
تو ساحل پر از صدف روبرو و من
دریای بی قرار تو باشم ولی نشد
قسمت نبود سهم هم از زندگی شویم
پیش آمدم که یار تو باشم٬ ولی نشد
ناف مرا به نام زمستان بریده اند
می خواستم بهار تو باشم ولی نشد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]اگر می گفتی می آمدم[/FONT]
[FONT=&quot]با طرحی از روزهای شکسته [/FONT]
[FONT=&quot]و شبهای مه آلود[/FONT]
[FONT=&quot]اگر می گفتی می آمدم , پرده را کنار میکشیدم [/FONT]
[FONT=&quot]و در پس یک بوسه دنیا را به تو میدادم. [/FONT]
[FONT=&quot]اینک ...[/FONT]
[FONT=&quot]زنی که با گیسوان تلخ کنار پنچره نشسته [/FONT]
[FONT=&quot]و من که در خطوط شکسته نگاه ها گم می شوم....[/FONT]
[FONT=&quot]به من بگو .....[/FONT]
[FONT=&quot]روزها را به چه قیمتی فروختی ؟![/FONT]
[FONT=&quot]تا سپیده صبح , دوباره با شعری متولد شوی ![/FONT]
[FONT=&quot]اینک در پس هر آواز تلخ [/FONT]
[FONT=&quot]ترانه ی روشنی , شکوفه می زند .[/FONT]
[FONT=&quot]بمان .....[/FONT]
[FONT=&quot]تا بهار فاصله ایی نمانده است .[/FONT]
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]آنگاه که غرور کسی را له می کنی،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]آنگاه که حتی گوشَت را می بندی ،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]می خواهم بدانم،دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی ،[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]تابرای خوشبختی خودت [/FONT][FONT=&quot]دعا[/FONT][FONT=&quot] کنی؟؟؟[/FONT]
 

Similar threads

بالا