سال 1373من تو مدرسه سال اول راهنمایی تنبیه شدم.چون دیر رفته بودم ودفعه ی سوم هم بود ناظم من را به همراه چند نفر دیگر به دفتر برد گفت:حالا کاریتون کنم که هیچ وقت دیگه دیر نیایید!جوراباتون رو دربیارید من رو میگی
ازترس فلک کردن هیچ کاری انجام ندادم.وچون ضرب المثل داریم که:از هر چی بترسی همون بلا به سرت میاد.با داد دوم ناظم مثل فشنگ جورابم رو در آوردم بعد شروع کرد به زدن بچه ها آن ها رادانه دانه خواباند وباخطکش چوبی اش شروع به زدن کردبه ترتیب 30تا زد.شانس بد من به من که رسیدگفت: سومین بار است که دیر میایی دنبالم بیا مرابرد به اتاق ورزش که خیلی هم بزرگ بود.بعدپایم را به میله ی بار فیکس بست{ارتفاع میله تقریبا1متربود}وگفت تو 50تا میزنم کف پات تا دیگه دیر نیایی شروع به زدن کرد
اولین ضربه:انگارمیله ای داغ را به کف پایم چسباند
.
.
.
باصدای بلند میشماردم وگریه می کردم
.
.
.
بالاخره 50تا تموم شد
لنگان لنگان راه افتادم امااین پایان کار نبوددو تا سیلی محکم خواباند تو گوشم.هنوز بعد از 15سال درد سیلی اش را در صورتم احساس میکنم.