دست‌نوشته‌ها

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهرباني صدارت دل است كه مهر دل ارغواني نشانه شماست
وما از دل بي وفا آموختيم
محبتي بي دريغ را به وسعت سراي احساس
كه نسيم اين همه مهر شما
سواري است بر قامت اين همه موج ناسپاس
و نقش شما نقاشي است زبردست به ترسيم اين همه رنگ نيلي
و ستاره كبود و با سخاوت اين آسمان زميني
دل بي پرواي ماست
به فريبايي يك تنهايي مبهم در قامت اين همه سايه
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی به قلم پاکر اشکانی (شخصیت مجازی است)

زندگی چیه؟
زندگی مثل یه سده که درست وقتی فک میکنی ردش کردی جلوت سبز میشه و میزندت زمین
دوستا کین؟
دوستا آدمایین با هویتای نامشخص، وقتی که فک میکنی انقد باهاشون دوستی که مثل برادر شدین، برمیگردنو از پشت بهت خنجر میزنن...
پول چیه؟
پول چیزیه که مردم واسه بدست آوردنش حاضرن دلقک بشن، پول چیزیه که دوستای از دشمن بدترو دورت جمع میکنه...
زندگی چیه؟ من از زندگی خستم...

خسته ام از خودم
خسته ام از این همه گناهی که انجام دادم
خسته ام از تویی که نوشته هامو نمی خونی
خسته ام از روزمرگی
خسته ام از تنهایی
خسته ام از اینکه از گله هام خسته ای
خسته ام از دوستای سیگاریم
خسته ام از استادای عقده ایم
خسته ام از استاد اندیشم که می گفت:"شما نمی فهمید ما تو انقلاب چی کار کردیم"
خسته ام از رابطه ها
خسته ام از زود قضاوت کردنا
خسته ام از بی معرفتی دوستا
خسته ام از نصیحت کردنا
خسته ام از کسایی که نصف منم حالیشون نیست اما ادعاشو دارن
خسته ام از تویی که با من مشکل داری
خسته ام از مجری تلویزیون با اون لبخند مسخرش
خسته ام از سی و یه دوست پروفایلم که نصف بیشترو نمی شناسم
خسته ام از منصور که می خونه "زندگی بهتر از این نمیشه"
خسته ام از کانالی که مزخرفات ساسی مانکنو پخش می کنه
خسته ام از قیافه میمون آرش که دنیا دنیا می کنه
خسته ام از تویی که به حرفام می خندی
خسته ام از زنگ ساعتی که برای رفتن به دانشگاه بیدارم می کنه
خسته ام از وقتایی که سرم درد می کنه
خسته ام از هدفونی که باید تو گوشم باشه تا شب خوابم ببره
خسته ام از همه ی این مزخرفات...

چجوری میگی مثبت فک کنم در حالی که چیزی برای مثبت فک کردن نمی بینم...


با اقتباس از "Eminem - If I Had"
 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
خیلی خوبه..به قول یکی از دوستان وقتی از کسی انتظاری نداری..ناخود آگاه ناراحت هم نمیشی..البته"ناخوداگاه" رو خودم اضافه کردم..چون واقعیت داره..
راس میگه..وقتی از کسی انتظاری نداری طبیعتا" ناراحت هم نمیشی..خب این حرف منو تا حدودی آروم کرد نه اینکه قبلا" اینو نمیدونستم..چرا!..اتفاقا" بیشتر وقتا اینو به خودم گفتم ولی خب بعضی وقتا تاثیر بعضی حرفا خیلی بیشتر از اونچیزی هست که فکر میکنیم..دقیقا" مثل حرف کامران وقتی بهم گفت "خب هر کی یه جوریه! هر کی یه جور حال میکنه!"
اینم قبلا" میدونستم، ولی تاثیرش وقتی کامران بهم گفت بیشتر بود! در هر حال..از دیروز دارم به این فکر میکنم که خب هر کی یه جوریه و وقتی از کسی انتظاری نداشته باشی ناراحت هم نمیشی..!
چقدر جالب! در واقع داری اینو به خودت میگی که هی! تا وقتی طرف حال کرد و خواست بهت حال بده حق ِ انتظار داری ولی وقتی حال نکرد که بهت حال بده و حال کرد که حالتو بگیره تو نباید انتظار داشته باشی..چون اینجوری دیگه ناراحت نمیشی! چه باحال!!!!!

پ.ن: متاسفم اگه لحنم خوب نبود..بهتر از این نمیتونستم منظورمو بگم!

 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر جالب! در واقع داری اینو به خودت میگی که هی! تا وقتی طرف حال کرد و خواست بهت حال بده حق ِ انتظار داری ولی وقتی حال نکرد که بهت حال بده و حال کرد که حالتو بگیره تو نباید انتظار داشته باشی..چون اینجوری دیگه ناراحت نمیشی! چه باحال!!!!!
فوق العاده بود ..
اسپم شد ؟ اشکالی نداره .. بعضی وقتها یاد آوری کردن بعضی چیزا ارزش داره قوانین ساخته دست بشر رو زیر پا بذاریم تا وجدان خفته بشری تکونی به خوش بده و از خواب بیدار بشه !
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ساعت 2:30 صبحه! داري غلت مي زني! نه!‌خوابت نمي بره! لعنت!!!!!!!!!!‌ مي شيني! سرت رو مي گيري بين دستات! آخه چه مرگته؟!!!!!!!!! لعنتي!
يه چيزي مياد تو ذهنت! خوب گوش مي كني.. از تو كله ته! يه چيزي ....يه ملودي...يه سولو! سرع چراغ رو روشن مي كني! ساز رو مي گيري دستت شروع مي كني به زدن!.......
مي نويسيش! و تو اولين سولوي آلبومتو نوشتي.....

ساعت 5 صبحه! هنوز بيداري! هنوز هم.....لعنتي!!!!!!!!! نوشتنم نمياد!!!!!!

نمي دونم چرا زنده ام. آخ كه چرا اين ضربان كوفتي قطع نميشه؟؟؟ چرا...چرا.....لعنتي!!!!!!مي خوام بميرم....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مهم نيست چي باشي! مهم نيست چقدر روي يه آهنگ وقت بزاري...مهم نيست كه چقدر كامو و كافكا بخوني! مهم نيست كه چقدر تلاش كني از بقيه كناره بگيري!
تو يه آدمي! هر چقدر هم تلاش كني يه آدمي و يه آدم مي موني! يه آدم معمولي! با نياز هاي يه آدم معمولي! نياز داري كه مورد محبت قرار بگيري...نياز داري با بقيه ارتباط داشته باشي! نياز داري با يكي حرف بزني! يه وقتايي هست كه دوست داري يكي پيشت باشه! دوست داري خودتو بريزي بيرون!
مهم نيست چقدر سعي كني كه بريزي تو خودت! مهم نيست كه بخواي درونتو از بين ببري...مهم نيست...بالاخره فوران مي كني! دير يا زود....
آره!‌تو يه آدمي! يه آدم ضعيف لعنتي! يه آدم ضعيف كوفتي كه نمي تونه خودشو نابود كنه! لعنت به تو! هر كاري هم بكني يه آدم باقي مي موني!!!!!!



-چرا مرا دوست نمي داريد؟ مگر من در حق شما چه گناهي كرده ام؟؟
-گناه تو اينست كه كشيشي، و كشيش هر چه كند باز هم كشيش است!....

*بخشي از نمايشنامه شيطان و خدا اثر ژان پل سارتر
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تابستون كه مي رفتم شيرپلا به قهوه خونه آبشار كه مي رسيدم يه پيرمردي مو و سبيل سفيدي بود . بي هيچ باري ميومد . از دم مجسمه با هم شروع مي كرديم. هر هفته سر يه ساعت ميومد. هفت و نيم صبح ميدون دربند بود. بي تاخير...مثل خودم! مي رفت بالا...دستشو مي زد پشتش! با طمانينه مي رفت بالا! ساعتاي 9- 9:30 كه به قهوه خونه مي رسيدم مي ديدم كه اون زودتر رسيده بالا... من ميشتم سبحونه مي خوردم...اونم مي شست و پيپشو چاق مي كرد و مي شست به كشيدن....دود كردنش كه تموم مي شد مي رفت پايين... هر هفته مي ديدمش و هر هفته بي هيچ حرفي كه بينمون رد و بدل بشه....
هفته پيش كه رفتم...ديگه نبود...نمي دونم زنده ست يا مرده...ولي....دلم براش تنگ شده...لعنتي!
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که ترانه ی با تو بودن را سرودم فهمیدم که عشق یعنی مرگی تازه، و من عاشق شدم و مردم.سیاهی شب را با لغزش اشک هایم بر گونه های خود حس کردم و حاصل عشق خود را دروغی بیش ندیدم.اما باز ماندم،غزل ها را از نو سرودم و تو را رها نکردم.شب و روز به تو فکر کردم و فهمیدم که دیگر وجود ندارم. چون که مرا نابود کرده بودی . من این نابودی را عشق می پنداشتم.عشقی که با درد و رنج در دل من جوانه زد، غنچه داد و گل داد و هنوز هم برایم مقدس و زیباست.من عشق را ستایش می کنم و ایمان دارم که هیچ چیز نمی تواند بین من و تو جدایی بیندازد.تو در حالی که با من نیستی ولی هر لحظه،ثانیه به ثانیه با من هستی.من تو را در قلب خودم ، در وجودم، در رگهایم و در هر سلول تنم حس می کنم و این دیگر افسانه نیست،این فقط عشق است،عشقی زیبا و بزرگ،پاک و مقدس که تا ابد پایدار خواهد ماند و من به انتظار روزی هستم که تو با دستانی پر مهر به سمتم آیی و مرا شادمانه به سوی بهشت ببری...

javascript:void(0);

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که از دیار دوستیها و خوبی ها به سوی سرزمین جداییها ره
سپاریم و مغلوب کویر جدایی گشته ایم ، حال که با دیدگانی اشکبار
سرود وداع را می سراییم و اگر در دوستی به کویر خشک سفر
می کنیم؛بیاییم در آخرین لحظه ها وجودمان را از عشق و عاطفه پر کنیم
و همراه با پرستوی نغمه سرا نغمه ی جدایی سراییم و همراه آنان
رهسپار گردیم و دوستان یکدیگر را بر فراز قله ی عشق بالا بریم و با
تمام حس گریه کنیم و بگوییم:
(
یکدیگر را دوست داریم
)
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاییز را خیلی دوست دارم, غروب رابیشتر

رنگ زرد را می پسندم, سیاه هم بد نیست

خلوت و تنهایی خوب است, ولی دوستانم خوبترند

مهربان بودن, صمیمیت,اعتماد...

همه ی اینها را دوست دارم.

ولی جایی را که خدا باشد بیشتر دوست دارم.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
متنفرم! از تو متنفرم! از رحمتت! از بخششت! از القابت....خسته ام! از دروغ هايت خسته ام!! از سكوتت...از انتظارت!....
چه مي خواهي؟ چرا خواستي بيافريني؟ چرا خواستي زمين را به گند بكشي؟ چرا قانع نبودي؟ چرا؟‌از فرشته هايت خسته شدي؟؟ دنبال اسباب بازي جديد مي گشتي؟ هااان؟
حالا راضي شد؟ حالا سرت گرم شده؟؟ روزاتو چجوري مي گذروني؟ مي شيني ماهارو نگاه مي كني...بعد برامون تبصره و قانون رديف مي كني....بعد طبق طبق هم ادعا داري....
فكر مي كني پاك و مطهر بودن هنره؟!! تو پاك و مطهر نباشي كي بايد باشه؟ خدا بودن و پاكي...كار سختي نيست...اصلا كار نيست...مثل يه برنامه است...بهش هر چي بدي طبق برنامه عمل مي كنه....
تا حالا آدم بودي؟ مي دوني آدم بودن چيه؟؟ مي دوني چه ننگيه؟؟؟ خودت تحمل آدم بودنو نداشتي...انداختيش به گردن ما....بعد رحمانيتت رو هم به رخ ماها مي كشي...كه چي؟؟ كه مثلا پاكي و از گناه به دور....خب آفرين! بهت تبريك مي گم! حالا خوشحالي؟

تا زماني كه در جهنم تو دوزخيان هستند و در زمين تو فقرا، من برگزيدگان ابله تو را كه مي توانند شاد باشند تحقير مي كنم؛من طرفدار انسان ها هستم و دست از اين طرفداري بر نمي دارم.تو مي تواني مرا بي كشيش و بي اقرار بميراني و بي خبر به دياوان عدالت احضار كني: آن وقت خواهيم ديد كه تو مرا محاكمه مي كني يا من تو را.

آتش جهنمت رو آماده كن! داغ و سوزنده! آنقدر كه در تصور هم نگنجد...من در اين آتش مي سوزم...ولي تسليم تو نخواهم شد...خداييت را براي بندگانت نگه دار! من بنده خشمم! بنده احساسات...بنده مردم...ولي نه! مردم هم از آن تو! من بنده خودمم...بنده مرگ....تا بوده و هست و خواهد بود....
حالا پاسخ بده...من شايسته آتشم؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد....
چه دیر به من رسیده ای، ای مهربان! ... ای تا همیشه سخاوتمند ! ای تمامی رویا ! ای عطر مست کننده ی شکوفه های بهار نارنج در این سرد ترین خزان عمر ! چه دیر آمدی ... چه دیر ...

دیگر باید باورم شود که برای من فرقی میان بهار و زمستان نیست ! ... من تا همیشه خزانم ... من تا همیشه دلتنگم ... تا همیشه گیج و مات از قواعد بازی ....
فلانی ! گویی این نیز آخرین دست نوشته باشد ... آخر محافظه کار شده ام .... سنتی که می سوزاند احساسم را و من را به روزمرگی می کشاند ... نجات می یابم از تفاوت و می شوم مانند همه ... رهایی ست اما از خود بیگانگی هم شاید باشد .... نمی دانم ... تحلیل زمانه و روزگار دیگر از من بر نمی آید ...
پدر ! می دانم مدتی ست با تو سخن نگفته ام .... می دانم .... اما تو نیز با من چیزی نگفتی ! می بینی ! من میراث دار توام ! زاده با درد و مرده با غم ... از غم کدامشان برایت بگویم؟ مادر؟ خواهر ؟ برادر؟ خودم؟ .... نه ... شاید مرده باشی اما تو هم تحمل شنیدنش را نداری .....

دلم گرفته ست .... سخت گرفته ست .... سخت ....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه این گونه تمام می شود ... این رسم زمان و زمانه ست ای نازنین ! ... دیگر کداممان یادمان می آید از طعم خوش یک ترانه ؟.... همان ترانه که تمام عمر زمزمه می کرد و می کردیم اما هرگز حفظش نکردیم ... یادت می آید که ؟ .... آخر من از ترانه ای که از حفظ بخوانمش تنفر دارم ... شنیده ام به مهمانی اقاقی ها رفته ای .... شاد شادم که رهانیدیم از غم خزان ... می دانی فلانی؟ این هفته به وداع مردی رفتم که به رسم رسوم یکسال است نفس نمی کشد و ما باید جشنی بگیریم ... تا مبادا فلانیان از یاد ببرند که ما مهربانیم و وفادار ... هی ... هی ... هی ...

کجای این قصه من از قلم افتاده ام؟ مقصر که بود ؟ درد زمانه یا رنج شبانه؟ خدای نادیده یا حس تا جان رفته؟ دیگر چه فرق می کند ؟ سیاه سیاه اما انگشت نما در سپیدی ها ... وصله ی ناجوری که انگار نظم و نظام جهان تاب و توان تاب آوردنش را ندارند ... دلم برایت تنگ است پدر .... تنگ است ....
و اما من ... من که دیگر جز پایان اندیشه ای در سر ندارم ... پرواز .... پرواز تا آرامش .....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آه...[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سهم من اینست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سهم من اینست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سهم من،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]((دستهایت را[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دوست میدارم))[/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست نوشته هامو میخونی !!!! با توام...

با تویی که همیشه دوست داشتم اولین کسی باشی که میخونی!!!
دیگه رنگ محبت ندارن دست نوشته هامو میگم نمیدونم شاید من احساسشون نمی کنم.

دلم خیلی برات تنگ نمیدونم شاید الان واسه گفتنش خیلی دیر!
...اما تنگه
نمیدونم چرا نمی تونم عاشق کسی شم کسی رو دوست داشته باشم ...
موندی جلوی قلبم نمیزاری کسی بیاد تو چرا؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شکرمي کنم به خاطر بودنت به خاطر شنيدنت به خاطربوي بهار و رسيدن ماه تولدم
به خاطر تو که هيج وقت تنهام نذاشتي به خاطر تو که هيچ وقت پشتم و خالي نکردي
و به خاطر تابستاني ديگر که بزرک شدم
و باز هم تو را مغرورانه در کنارم دارم _ دستانت را حس ميکنم و دست مهرباني که وقتي دلتنگ اين روزگارم به سرم ميکشي و تحملي که بعد از اين همه محبتي که در حقم کردي با لبي بر از شکايت از من »باز هم داري....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسي مي گفت تنهايي من بزرگ است از ان مي ترسم
کسي مي گفت تنهايي من سايه اي به دنبال خود دارد بزرگ,به نام خاطره
کسي مي گفت تنهايي من ,تنهاست ,دلش گرفته , واي که چقدر تنهاست
کسي مي گفت کنج تنهايي من ديواري دارد بزرگ
به پهناي عشق ,به ارتفاع دوري
دوستش دارم اما گاهي شيطنت مي کنم و از ديوار تنهاهیم بالا مي روم تا ببينم پشت ديوار دوريم او کجاست؟!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز


نقاشي تو ر ا ميکشم
ولي به جاي رنگ قرمز به قلب فلزيت ضد زنگ مي زنم!
تا از اسيب اشک هايم در امان باشد!!!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم گرفته است، می خواهم گریه کنم... اشک بریزم.
آن قدر اشک بریزم تا تمام جهان با اشک هایم پر شود. رودها با اشک هایم پر شوند.
اشک هایم خیابان ها و کوچه ها را پر کنند. آن قدر اشک بریزم تا اشک هایم به تاریکی ها و سیاهی ها برسند و آنجا را آبی کنند. اشک هایم آن قدر زیاد شوند که برای عبور از کوچه ها و خیابان ها باید سوار بر قایق شد. آن قدر اشک بریزم تا ماهیان زیبای درون تنگ ها رها شوند و در میان دریای اشک من شناور گردند. می خواهم آن قدر اشک بریزم تا خالی شوم... خالی از اندوه... خالی از غم...
آن قدر که غم و اندوه محو شوند و من بتوانم پرواز کنم، پرواز در آسمان آبی...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسان در برهه های زمانی مختلف دچار انتخاب می گردد
انتخاب بهترین !!!
بله هیچکس دنبال انتخاب بد نیست
همه خوب می خواهند اما . . .
انتخاب خوب کدام است ؟
خوب برای همه یا خوب برای خود ؟؟؟
انسان موجود اجتماعی است پس آفریده شده که انتخاب خوب کند نه فقط برای خود بلکه برای همه .
انتخاب کردیم پس ناگزیر آلوده انتخاب خود هستیم
و باید در قبال انتخابمان پاسخگو باشیم
یادمان باشد انتخاب خوبی که فقط برای خود باشد انتخاب بد است
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو يک پنجره سوی ديوار عشق
تو آهنگ زيبای گيتار عشق
تو زيباترين گل به گل خونه ای
تو عـطر قشنگ گل پونه ای
تويی يک مسافر به سوی بهشت
تويی وارث عطر و بوی بهشت
تو تقويم سرد سکوت منی
تو آواز ناب فـلوت مـنی
تو زيباترين شعر اين حنجره
تو لبخند ديـوارها ، پنجـره
تو خاتون شب های شعر منی
و آهنگ زيبـای شعـر مـنی
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
متنفرم! از تو متنفرم! از رحمتت! از بخششت! از القابت....خسته ام! از دروغ هايت خسته ام!! از سكوتت...از انتظارت!....
چه مي خواهي؟ چرا خواستي بيافريني؟ چرا خواستي زمين را به گند بكشي؟ چرا قانع نبودي؟ چرا؟‌از فرشته هايت خسته شدي؟؟ دنبال اسباب بازي جديد مي گشتي؟ هااان؟
حالا راضي شد؟ حالا سرت گرم شده؟؟ روزاتو چجوري مي گذروني؟ مي شيني ماهارو نگاه مي كني...بعد برامون تبصره و قانون رديف مي كني....بعد طبق طبق هم ادعا داري....
فكر مي كني پاك و مطهر بودن هنره؟!! تو پاك و مطهر نباشي كي بايد باشه؟ خدا بودن و پاكي...كار سختي نيست...اصلا كار نيست...مثل يه برنامه است...بهش هر چي بدي طبق برنامه عمل مي كنه....
تا حالا آدم بودي؟ مي دوني آدم بودن چيه؟؟ مي دوني چه ننگيه؟؟؟ خودت تحمل آدم بودنو نداشتي...انداختيش به گردن ما....بعد رحمانيتت رو هم به رخ ماها مي كشي...كه چي؟؟ كه مثلا پاكي و از گناه به دور....خب آفرين! بهت تبريك مي گم! حالا خوشحالي؟

تا زماني كه در جهنم تو دوزخيان هستند و در زمين تو فقرا، من برگزيدگان ابله تو را كه مي توانند شاد باشند تحقير مي كنم؛من طرفدار انسان ها هستم و دست از اين طرفداري بر نمي دارم.تو مي تواني مرا بي كشيش و بي اقرار بميراني و بي خبر به ديوان عدالت احضار كني: آن وقت خواهيم ديد كه تو مرا محاكمه مي كني يا من تو را.

آتش جهنمت رو آماده كن! داغ و سوزنده! آنقدر كه در تصور هم نگنجد...من در اين آتش مي سوزم...ولي تسليم تو نخواهم شد...خداييت را براي بندگانت نگه دار! من بنده خشمم! بنده احساسات...بنده مردم...ولي نه! مردم هم از آن تو! من بنده خودمم...بنده مرگ....تا بوده و هست و خواهد بود....
حالا پاسخ بده...من شايسته آتشم؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه مشکلات و مشغولیت های ذهنیت آنقدر زیاد می شوند که نمی توانی با خدا هم حتی سخن بگویی. آنوقت تنها فکر می کنی. تنها قدم می زنی. تنها ساعتی را در کرخی مطلق می گذرانی تا دوباره باورت می شود که باید لبخند بزنی. بخندی. و دوباره باور کنی که زندگی یعنی همین. یعنی از آن دنیای پرحادثه ذهن، به دنیای مشغول زندگانی باز گردی. و دوباره در لحظه زندگی کنی.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خیابان پر تردد قدم میزدم
هوای مه گرفته... برف می آمد
مردم از کنارم می گذشتند و هر کدام در پی اندیشه ای متفاوت می رفتند...
بوق ماشین های سواری، درخواست تاکسی ها برای سوار شدن مسافر، صدای همهمه ی ترافیک و حل شدن آدم ها بین ماشین ها... همان روزمرگی همیشگی...!
اما امروز همه چیز متفاوت بود،
صدا ها،
رنگ ها،
انگار حضور من بین آن همه آدم پر رنگ تر شده بود.
نه سردی هوا آزار دهنده بود نه برخورد بی تفاوت انسان ها با هم نه بوق ممتد ماشین ها و نه صف طولانی انسان ها ، هیچ کدام...
همه چیز نقشی از عشق داشت، رنگی از محبت... انگار دنیا واضح تر شده بود.
و آن حس گرمی که زیر پوستم جاری بود با من چه ها که نمیکرد...
به اسمان نگریستم ، فاصله اش تا من انگار یک وجب نزدیک تر شده بود، و خدا برایم واضح تر...
لبخندی از سر قدردانی بر لبم آمد که خودش میدانست برای چیست...
آسمان ابی بود و دنیای سیاه و سفید هر روز اطرافم جور دیگری.
همانجا بود که فهمیدم با عشق می توان دنیا را رنگی دید
و اگر برگ درختان سبز اند به خاطر این است که من
عاشق توام...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

تیک.................. تاک...................تیک........................تاک.....................
آه هیچ گاه ندانستید چه وقت چگونه روید!
دیروز که آن همه التماستان کردم که " بایستید ...بایستید... شما را به خدا آرام تر..." دل سنگتان کجا به حالم سوخت؟!
و حال که او رفته حال که می خواهم صدای قدم های شما از بار سنگین این لحطه ها ی تنهایی کم کنند مانند سربازان لشگری شکست خورده اینگونه برای بر داشتن قدمی دیگر خسته اید!
...
این منم که جزشنیدن آواز گذر زمان آرامم نمی کند
آوازی چه شیرین
آوازی چه دلنشین
آوازی که می خواند:
" یک ثانیه به نو نزدیک تر...
یک ثانیه به تو نزدیک تر..."
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]​
 
بالا