دست‌نوشته‌ها

shanli

مدیر بازنشسته
دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه..
راست میگه..منم نمیخوام! واسه همینم مجبورم هرچیرو که میخوام واسه خودم داشته باشم!!واسه خودم ببینم..واسه خودم بشنوم! واسه خودم نگهشون دارم!!که چی..آخرش همه پوچ..آخرش همه تهی! نمیدونم..نمیخوام بدونم چرا اینطوری خودمو اسیر کردم..نمیخوام بدونم چرا اینطوری خودمو تو یه باتلاق انداختم..!نمیخوام بدونم چون میدونم چنان با سر میخورم زمین که...!اونموقعست که یهو بیدار میشم! و میگم به به! بلی!!چی بودی..چی شدی..!
دلم برای همزادم تنگ شده..خیلی زیاد..دوست دارم پیشم باشه..دوست دارم محکم بغلش کنم..با تمام قدرت! سخته! میدونم و درک میکنم یه عده چی کشیدن..شاید همون یه عده تونستن تحمل کنن..مطمئنا" من اگه بودم نمیتونستم حتی 1%دووم بیارم..باور کن..من اصولا" آدم کم ظرفیتی هستم..برای چیزای جزئی خیلی زود جوش میزنم..چه برسه به چیزای کلی و اساسی مثل تکه پاره کردن عشق..یا..یک طرفه بودنش..سخته..من یکی توان بلند کردن این بار سنگین رو روی دوشهای خودم نمیبینم..(و خوشحالم که فعلا" با چنین مسایلی در گیر نیستم!)
نمیدونم..از خدا میخوام کمکم کنه..فقط اون میتونه این کارو واسم انجام بده..باور کن حتی خودمم نمیتونم!
 
آخرین ویرایش:

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش یه قطره بارون بودم
یا یه شعاع نور از خورشید
کاش برگ گل محمدی بودم
یا یه پری واسه پرواز
کاش لبخندبودم رو لب دلخسته ای
ولی...
من نبودم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
صداي دلنگ و دولونگ اسم ام اس...رفيق 9 ساله ست...پاشو بريم شام بيرون! بچه ها هستن!
جواب ميدم:نه! خوش بگذره! گوشي رو هم خاموش مي كنم كه زنگ نزنه! مي شينم پاي ساز و انزوا رو مي زنم! آخ كه چقدر عاشق اين آهنگم!
نمي خواستم اعصابتو بريزم به هم...نمي خواستم جلوي دوستاي دانشگات سرافكنده شي كه رفيق 9 ساله ات يه احمق بي اخلاقه...نمي خواستم حوصله تو سر به ببرم...نه! نمي دونم! شايد هيچ وقت نفهمي واسه چي دارم خودمو مي كشم كنار... ولي كاش نفهمي! يا اگرم قراره بفهمي وقتي بفهمي كه ديگه كامراني وجود نداشته باشه...

گاهي زنگ مي زنم حال بپرسم...هر كي..حتي به استادم! بنده خدا ماتش برده بود پشت تلفن: يعني الان زنگ زدي حال منو بپرسي؟؟ :surprised:
نمي دونم چرا انقدر گير مي دم به حال پرسي از بقيه! آخه نپرسم بهتره...شايد حس نگرانيم كم شه ولي حس بد سربار بودن بهش اضافه ميشه!
وقتي زنگ مي زنم براي يه مدتي حس ناراحتي از بين ميره..اينكه صداي آشنا مي شنوم...اينكه زنده ان...ولي بعدش...يه حس مزخرف! نمي دونم اسمش چيه...اصلا نمي دونم اسم داره يا نه....ولي هر چي هست...مثل خوره ميوفته به جونم! بعدش هم همون سوال هميشگي :خب كه چي؟....

ولي فرقي نمي كنه! گاهي حس مي كنم دارم توي يه تونل ميرم پايين...پاين تر و پايين تر....تاريك تر و تاريك تر....و بعضي وقتا حس مي كنم به اي پايين رفتن دارم سقوط مي كنم...
از درون ِ درون....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خواهي بيا ببخشا
خواهي برو جفا كن
ماييم و آب ديده در كنج غم خزيده

گاهي كه فكر مي كنم...مي خوام همه چيزو بندازم تقصير تو..مي خوام سرت داد بزنم...خودمو خالي كنم!... دارم بهت ظلم مي كنم..مي دونم! اينكه هيچي از چيزي كه توم مي گذره بهت نمي گم...اينكه مي زارمت تو بي خبري...اينكه بهت نمي گم چي شده و .....
ولي باور كن دست خودم نيست! نمي خوام برنجونمت! در هر حال خب مهم تويي! نه من! اگه با ظلم كردن بهت خوشحالت مي كنم، اين كار رو مي كنم...حتي اگه نفهمي! حتي اگه بعدا بفهمي از دستم ناراحت شي...مهم نيست..مهم اينه كه تو شاد باشي..همين كافيه!
نمي دونم كي...ولي هر وقت...هر وقت اومدي...فقط نگو! نگو كه اومدي...نزار بفهمم! نزار به قولي چيني تنهاييم ترك بداره ! نزار بدونم...حتي اگه بخوام...نه! نزار بفهمم! بي صدا بيا..رد شو و برو! حتي نگاه هم ننداز...اين مجسمه رو به حال خودش بزار...ارزش نگاه كردن رو نداره! مطمئن باش!
ديگه اهميتي نداره! هيچ وقت نداشته! خيلي وقته كه ديگه اين پوسته توخالي برام ارزشي نداره....
 
  • Like
واکنش ها: cute

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
زندگي بورژوازي! لعنتي! از اين مردم متنفرم! از خنده هاشون! از قيافه هاشون! از دلايل شادي شون! از پيكره شون! از هوس هاشون....
لعنت به خرده بورژواها! و لعنت به من! لعنت به من كه ميان اين ابلهان قدم مي زنم...زندگي مي كنم...مي خندم..نفس مي كشم! لعنت به من كه وقت لعنتيمو صرف اين بي شعورها مي كنم. لعنت ابدي!!
شماها مي خنديد! دست تكان مي دهيد! عاشق مي شويد! بچه پس مي اندازيد...و دير يا زود جنازه متعفنتان سر دست بلند مي شود! دهانتان پر از خاك مي شود و تنها سنگي سرد بر سر در وجودتان باقي مي ماند و يادتان تسكين بخش شب هاي جمعه توله هايتان!
لعنت...لعنت به اين دنيا...كاش تمام مي شد!....

ساعت 2:47 صبح! روحا و جسما خسته! در حال احتضار! قطره اشك جاري از چشم راستت را مي مكي!...بي مزه است...حتي تلخ هم نيست!...شايد فردا در ارتفاعات جوابي بيابي...شايد...
 

shahab_A

عضو جدید
تقدیم به یک دوست!

تقدیم به یک دوست!

من،من زندگي را دوست دارم،من جايي را که هر درد روي قلب و تنم باقي مي گذارد دوست دارم،من درد هايم را دوست دارم،همشان را دوست دارم،درد دور بودنم را هم دوست دارم،اصلا من همه شوقي را که دور بودنت در رگ هاي من جا گذارده اند دوست دارم.من ناشناس ماندنم را در چشم همه دوست دارم.من غمگيني و سياهي وب نوشته ها را دوست دارم.من از عمد غمناک نيستم.غم خودش مي ايد.غم خودش جا خوش مي کند لا بلاي سلولهايم.غم خودش مي رود.من کاري به کارش ندارم.غم از درد مي ايد.درد از حادثه و حادثه از زنده ماندن، زنده بودن با درد مي ايد و درد با زنده بودن.میدانی زندگي خود درد مي زايد و درد غم مي زايد.من میخواهم دوباره برای تو بنويسم تا خودم را داشته باشم.تا خودم را بين این کلمه ها جاودانه کنم، من مي نويسم تا فراموش نشوم، من از فراموش شدن مي ترسم،من از مرگ مي ترسم،از مرگ دردناک و غير متعارف!
من انسانم!
انسان گاهی مي ترسد،خسته مي شود،مي برد،غمگين مي شود،عاشق مي شود،گريه مي کند و بعد فراموش مي شود. من درد دارم همین حالا !!
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا...
می بینی... حالا فاصلت با من خیلی کمه!

یادته گفتم بیا آشتی؟ گوش ندادی... حالا چی؟
چته؟! چرا بهم زل زدی؟ مات موندی!
گفتم آخرش زیاد خوب نمیشه، غرور چیزه بدیه!
چرا منتظری؟

اا ببین مثله بچه ها بغض کرده! خب الان که کاریش نمیشه کرد!
گذاشته ها گذشته! مگه نه؟ منم که ناراحت نیستم! البته اینجا زیاد جالب نیست ولی خب!

ببین تو رو خدا! گلشو! تو کلا بی سلیقه ای! من بهت چی بگم!
دیر اومدی! چجوریم اومدی!
همش می خوای یه جوری منو ناراحت کنی! می دونی که از این گلا دوست ندارم!
یواش بابا سنگ قبرم تازس!

بگو دوستم داری!
حالا سیلاب اشکتو واسم جاری کن!
آره! داداش Cry Me a River!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یادش بخیر کودک که بودیم. بزرگترها برایمان قصه ها می گفتند. قصه هایی تلخ و شیرین، کوتاه و طولانی. بزرگتر که شدیم یاد گرفتیم، بنویسیم و بخوانیم. بابا آب داد... دارا انار دارد... و گاه در حین خواندن دست می زدیم و پایکوبی می کردیم.
یادش بخیر چه دنیای زیبایی داشتیم. آن زمان دنیا را به رنگ سبز، مثل سبزی و طراوت گیاهان، به رنگ قرمز مثل قرمزی گل سرخ، به رنگ آبی، زرد، نارنجی و... می دیدیم. رنگ سیاه و خاکستری در جلوی چشمانمان ناپیدا بود.
دنیای زیبایی داشتیم. زمان گذشت و ما بزرگتر شدیم. تا با واژه های عشق و فداکاری و... آشنا شدیم. واژه هایی که گذشت ایام ما را با معنایشان در هم آمیخت و ما طعم آن ها را چشیدیم و درعین حال با واژه هایی مثل: کینه، دروغ، نفاق، دورویی، انتقام و... آشنا شدیم وگاهی هم...
گاهی هم تجربه کردیم!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختری به مادر گفت
مادرم عشق چیست؟
مادرش اندکی رفت به فکر
گفت با نگاهی پر مهر
دخترم:
عشق فریاد شقایق هاست
عشق بازگشت پرستوهاست
عشق نوید تداوم هاست
مادرم عشق تپش قلب آدمی تنهاست
عشق عروس حجله ی تنهایی
انسان هاست
عشق سرخی گونه های
آدمی رسواست
دخترم تو چه می دانی؟
عشق نغمه های قلب قناری هاست
راستی .دخترم تو چرا پرسیدی؟
دخترک با گونه های سرخ با کمی لبخند .گفت: آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه .گفت دوستت دارم
بی درنگ
مادر یاد بی مهری شوهر افتاد یاد آن سیلی سرخ یاد آن عشق حقیر یاد آن قلب بی مهر و وفا
گفت دخترم
عشق سرابی در دل دریاست.
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها بهتر از هر کسی نقش بازی می کنم
طوری که خودم نیز دارد باورم می شود!!!
اما نمی دانم چرا نقش های گریه کن فقط به من می رسد
ببخشد.....خدایا می شود ما را در جای دیگری هم امتحان کنید
قول می دهیم انچنان خوب نقش بازی کنیم
که اسکار بگیریم......!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دختری به مادر گفت
مادرم عشق چیست؟
مادرش اندکی رفت به فکر
گفت با نگاهی پر مهر
دخترم:
عشق فریاد شقایق هاست
عشق بازگشت پرستوهاست
عشق نوید تداوم هاست
مادرم عشق تپش قلب آدمی تنهاست
عشق عروس حجله ی تنهایی
انسان هاست
عشق سرخی گونه های
آدمی رسواست
دخترم تو چه می دانی؟
عشق نغمه های قلب قناری هاست
راستی .دخترم تو چرا پرسیدی؟
دخترک با گونه های سرخ با کمی لبخند .گفت: آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه .گفت دوستت دارم
بی درنگ
مادر یاد بی مهری شوهر افتاد یاد آن سیلی سرخ یاد آن عشق حقیر یاد آن قلب بی مهر و وفا
گفت دخترم

عشق سرابی در دل دریاست.

حميد جان ممنون از مطالب زيباتون
اما اينجا محل دست نوشته ها و احوالات روزانه دوستان هست.
شما ميتونيد با توجه به مطلبي كه داريد تاپيك مناسب رو توي تالار سرچ كنيد و استفاده كنيد.ممنون ميشم اگه دقت لازم رو بفرماييد.:gol:
 

behnam-t

عضو جدید
روزگاریست دوست دارم بنویسم اما دستهام فرمان دلم را گوش نمیدادند لیک الان مینویسم نمیخوام از این روزگار سیاه بنویسم نمیخوام از دردها و غصه ها و بی وفای زمانه و مردمانش بنویسم میخوام بنویسم تنها باید بود تنها باید زیست اری مردها همیشه تنهان مثل علی که جز چاهی نداشت زندگی همین است تنها امدن و تنها رفتن و تنها مجازات شدن
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم گرفته خدايا...:cry:چرا سهم من هميشه انتظاره...يه انتظار طولاني و كشنده...نميدونم چرا هر از گاهي من بايد توي يه سيكل انتظار بيفتم ...دلم داره كنده ميشه اي خدا به دادم برس.
 

shanli

مدیر بازنشسته
گاهی در نرمال ترین شرایط ممکن هم نمیتونی تصمیم بگیری! یعنی هی میخوای با خودت حساب دو دو تا چهار تا کنی و در مورد یه موضوع تصمیم درست (حالا درست هم نباشه،نباشه) بگیری..ولی نمیتونی! مدام ذهنت پراکنده میشه! چیزایی میان تو ذهنت که حتی احتمال گذرشون رو نمیدادی! غرق میشی.. فرو میری..پا میشی یه دور میزنی و دوباره تمرکز میکنی..باز هم همون فکرای غریب گوشه گوشه ی ذهنت رو پر میکنن..میای یه چرخ تو نت میزنی..یکم سرگرم میشی..به خودت که میای میبینی باز هم داری خط خطی های ذهنت رو مرور میکنی! یه کلمه..فقط یه کلمه میگی و خلاص: " ولش کن" !...

چقدر این زمان زود میگذره!اون میگذره و منم باهاش میگذرم!آروم و بی صدا!
!از کنارش رد میشم.هر از گاهی نگاهی به هم میکنیم ولی باز آروم و بی صدا رد میشیم!همیشه با همیم ولی هیچ وقت با هم تفاهم نداریم!اون تند میگذره من آروم.گاهی هم نمیگذرم!یه جا میمونم!بند میشم!ساکت میشم!دوست دارم فقط یه جا باشم.نگذرم!ولی نمیذاره!به زور هم که شده منو با خودش میبره!منو میبره و خودش میره.میدونی شبیه چیه؟یه کارتونی بود(اسمش یادم نیست) مادر و دختر مسافرت میکردن یه درشکه هم داشتن که تو روز های طوفانی درشکه گیر میکرد و اسب توان حرکت رو نداشت. مادر و دختر به اسبه روحیه میدادن و بعد از تلاش های فراوان اسب از گل و لای در میومد و حرکت میکرد!شده حکایت من!با این تفاوت که من همون اسبه هستم و این time،حکم مادر و دختره رو داره که داره با هزار زور منو حرکت میده!

اصلا حس دانشگاه نیست! حس دانشگاه هم که باشه حس کلاس فردا نیست! بتن..بعدشم فولاد! هردو با یه استاد! با هر کلمش حس میکنی داری کم کم تبدیل به یه آهن میشی! سعی میکنی خودت رو متقاعد کنی که برای رسیدن به چیزی که میخوای بهتره نق زدن رو بذاری کنار و به لطافت(!) و ظرافت(!) بتن فکر کنی..بعد هم همین افکارتو روی فولاد پیاده کنی!

نمیدونم چرا..ولی خیلی دوست داشتم این تعطیلات همینجوری کش میومد! با اینکه هیچ موقع با تعطیلات کنار نمیام ولی اینبار دوست داشتم مدتش بیشتر میشد! شاید به خاطر اینه که فک میکنم زمانم رو از دست دادم..زمانی که میتونستم بهتر از اینها ازش استفاده کنم! خودم میدونم که تو این مدت کارایی اسفنج بیشتر از من بود! حتی یه اسفنج تو خالی!!!

پ.ن:آقا! یه نیم کیلو خدا، یه نیم کیلو خرما،یه 250 گرم هم پسته بده ما بریم! مرسی!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ماشین نزدیک میشه.نزدیکتر.چشمام رو میبندم.صدای برخورد ماشین با گوشت رو میشنوم
ماشین نزدیک میشه.نزدیکتر.میدوم چی میشه.میخوام کاری بکنم ولی نمیتونم.صدای برخورد
ماشین نزدیک میشه.نزدیکتر.میخوام جیغ بزنم.صدا از توی گلو در نمیاد.صدای برخورد
ماشین نزدیک میشه.نزدیکتر.میخوام روم رو برگردونم.نمیشه.محکومم به دیدن.صدای برخورد
ماشین نزدیک میشه.نزدیک تر.نه تلاشی برای جیغ زدن میکنم نه برای رو برگردوندن.صدای برخورد
ماشین نزدیک میشه.نزدیک تر.باید کاری کنم از این سیکل نجات پیدا کنم.آواز میخونم.به هرچیزی فکر میکنم.به صدای پرندگاه.ماشین.برخورد.ماشین نزدیک میشه.صدای زندگی.صدای برخورد. صدای آب.صدای مادر.صدای آبشار.صدای صدای ..... ماشین.صدای برخورد.جیغ.قبلم تند تند میزنه.خیلی تند.سرم ...گیج میره.حالا نفسم تنگ شده.میشمارم!!تمرکز میکنم.چشمام بزرگ شده.....صدای نفس هام!صدای نفس هام.تمرکز روی نفس کشیدن.زندگی بنفش.سیاه شدن چشمها!!دیگه به صداها نیازی ندارم.به هوش هم نیازی ندارم.بیهوش راحت ترم.رهاشدن...راحت شدن.زندگی سفید.زندگی بی صدا.ســـــــــــکوت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]لحظه نبودن نيستن ها ، اگر منت مي نهي بر کلام من ، باحترام سلامت مي گويم[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هديه مي دهم. قابل ناز چشمانت را ندارد.[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ديرروز يادگاري هايت همدم من شدند و به حرفهاي نگفته من گوش دادند.[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]و برايم دلسوزي کردند. البته به روش خودشان که همان سکوت تکراري بود و [/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]يادآوري خاطرات با تو بودن.[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دست نوشته ات را مي بوسيدم و گريه مي کردم به بزرگي مهرباني ات ببخش[/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]که اشکهايم دست خطت را بوسيدند. باز هم ستاره به ستاره جستجويت کردم. [/FONT]


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ولي نيافتمت. [/FONT]​
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دراز كشيده...مثل هميشه هدفون تو گوش و آماده براي خواب...
چشم بسته ست...ذهن هم...شايد...
هيچ انديشه اي در ذهن نمي گنجد...

مي آيد...بي هيچ مقدمه...و گوش من پُر مي شود از صداي لا لاييت! از حضورت...به خدا دروغ نمي گم! نه! حست كردم! شنيدم! كنارم بودي! داشتي زمزمه مي كردي...نمي دونم چي...ولي بودي...حست مي كردم...و مي ترسم چشم باز كنم...مي ترسم تماما رويا باشد...نه! چشم هايم بايد بسته بمانند...حتي اگر مجبور شوم تا ابد بسته نگهشان دارم....تو بخوان! زمزمه كن...باقي ديگر مهم نيست...
و حالا چشم هايم باز شدند...بي هوا...بي مقدمه و تو ديگر نيستي...نه! ديگر نه! و حيران به اطراف نگاه مي كنم...كجا پنهان شده اي؟...نه! لعنت به اين اشك ها.....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
نمي دونم اسم اين حس كوفتي چيه...هميني كه داره درون ِ لعنتيمو زغال مي كنه! گاهي مي خوام فكر كنم عصبانيته! اون وقت از دستت عصباني ميشم...و بعدش مي خوام ببخشم! خيلي دلم مي خواد....شايد آبي باشه روي آتيش...ولي خوب كه فكر مي كنم چيزي براي بخشش ندارم...انقدر خالي شدم كه نمي دونم چي رو بايد ببخشم...

خب باشه! هر چي تو بگي...اين تيكه روح مشت خورده و مچاله هم مال ِ تو! مهم نيست...

Fear & shame
Looking for someone else to blame
We are devoured by these accusations
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم چم شده.....نمی تونم دیگه مثه قبل بیام و بنویسم....درست ۱ ماهه که هیچی ننوشتم....درست از روزی که دیگه ندیدمت...
همون روزی که بر گشتم...
با یه کوله بار غصه
و خاطره.....هیچ گله ای ندارم....هیچی....
وقتی وبلاگهای شما رو که می خونم میبینم
هیچ حقی ندارم که از انتظار حرف بزنم...
از دوری.....
از فاصله ها و....
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دلم گرفته خدايا...:cry:چرا سهم من هميشه انتظاره...يه انتظار طولاني و كشنده...نميدونم چرا هر از گاهي من بايد توي يه سيكل انتظار بيفتم ...دلم داره كنده ميشه اي خدا به دادم برس.

خدايا ممنونم
خدايا بخاطرهمه محبتي كه به من داري ممنونم
خدايا شكرت
خدايا لطف بيكرانت رو سپاس
ممنونم خدا جونم
خيلي ممنونم كه اينبار نزاشتي زياد تو اين انتظار وحشتناك بمونم.
وقتي ديدم صحيح و سالم برگشته انگار خدا يكجا تمام كائناتش رو بهم بخشيد.
خدايا سپاسگذارم...
........................
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خستم .....
خیلی خستم .....
سال نو شد .... اما هیچی عوض نشد .... دل من هنوزم خستس ....
از دنیا از ادماش ......

خدایا خیلی خستم ...... دارم خالی میشم .....
انگار هیچی ازم نمونده .....
روزا .... زندگی ... همش برام یه کابوسه ....

کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم ....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرعت حرکت حرفها و فکرها و تصویرها در سرم سریعتر از سرعت حرکت انگشتانم روی کیبورد است. نمیتوانم ... و نمیرسم بنویسم. نمی‌نویسم.
بارها تصمیم گرفتم از اینجا برم و دیگه اینجا ننویسم ولی شاید اینجاست که فقط می تونم امروز و ببینم و از این آینده ی لعنتی که شاید خیلی نزدیک باشه و من احساس می کنم دوره فرار کنم.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دستهاي كوچولو و ظريفش توي دستم بود و داشتم براش لالايي ميگفتم ...با دست ديگه هم آروم پشتش رو ماساژ ميدادم ...كم كم با صداي من چشماش گرم ميشد ..به عمق چشماي خيسش خيره شده بودم..پر از كشش بود و مثل يه دالان تاريك منو به عمق خاطراتم كشوند...احساس كردم اين لالايي رو من نميخونم بلكه دارم ميشنوم...آره صداي مادرم بود...صداي گرم مادرم...
گنجشك لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب بالا
لالا لالايي لالا لالايي
لالا لالايي لالا لالايي
گل زود خوابيد مثل هميشه
قورباغه ساكت ، خوابيده بيشه
جنگل لالا
بركه لالا

لالا لالا ييييي...
لالا
لالاييييي چه آرامشي وااااااااي ...خدايا كاش ميشد باز هم در هجوم مشكلات و ناملايمات و جايي كه اشك از چشمام سرازير ميشه ...دست گرم مادرم رو لاي موهام حس ميكردم...كاش ميشد بازم سر روي زانوش بزارم و صداي گرمش برام آرامش بخش بشه.
باز به خودم ميام و كوچولوي من خوابش برده بود با يك دنيا معصوميت...
دنيايي كه شايد من هزاران هزار سال ازش فاصله گرفتم..و به اجبار بزرگ شدم...
امشب كودك درونم ناآرام است و بيقرار.
لالايي تورا و گرماي دستانت را ميطلبد مادرم.

 

b A N E l

عضو جدید
دستهاي كوچولو و ظريفش توي دستم بود و داشتم براش لالايي ميگفتم ...با دست ديگه هم آروم پشتش رو ماساژ ميدادم ...كم كم با صداي من چشماش گرم ميشد ..به عمق چشماي خيسش خيره شده بودم..پر از كشش بود و مثل يه دالان تاريك منو به عمق خاطراتم كشوند...احساس كردم اين لالايي رو من نميخونم بلكه دارم ميشنوم...آره صداي مادرم بود...صداي گرم مادرم...
گنجشك لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره مهتاب بالا
لالا لالايي لالا لالايي
لالا لالايي لالا لالايي
گل زود خوابيد مثل هميشه
قورباغه ساكت ، خوابيده بيشه
جنگل لالا
بركه لالا

لالا لالا ييييي...
لالا
لالاييييي چه آرامشي وااااااااي ...خدايا كاش ميشد باز هم در هجوم مشكلات و ناملايمات و جايي كه اشك از چشمام سرازير ميشه ...دست گرم مادرم رو لاي موهام حس ميكردم...كاش ميشد بازم سر روي زانوش بزارم و صداي گرمش برام آرامش بخش بشه.
باز به خودم ميام و كوچولوي من خوابش برده بود با يك دنيا معصوميت...
دنيايي كه شايد من هزاران هزار سال ازش فاصله گرفتم..و به اجبار بزرگ شدم...
امشب كودك درونم ناآرام است و بيقرار.
لالايي تورا و گرماي دستانت را ميطلبد مادرم.

آفرین به این احساس :w23:...خیلی قشنگ بود :w27:

آبجی، اشکال نداره که اینجا نظر بدیم؟ :redface:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
گاهي مي گي كارام عين بچه هاست. مثل يه بچه كه تازه ياد گرفته راه بره! نه فقط تو، خيلي هاي ديگه!
آره! دست فهميدي! من يه بچه ام! حتي راه رفتن هم بلد نيستم! روي زانوهام راه ميرم و گشت مي زنم! من هنوز چشمامو از دست ندادم! هنوز مي تونم ببينم، هنوز مثل تو عينك آدم بزرگا رو نزدم به چشمم! نه! من زندگيمو به غرور آدم بزرگا نفروختم! لعنت به خوشي هاي بزرگترا! من با همين جق جقه ام خوشم! همه اش مال تو! كل بزرگي و دنياي پر زرق و برقش! من همين دنياي كوچيك و بچه گونه رو مي خوام. بي هيچ چيز اضافي!
آره من هنوز هم بچه ام! نمي خوام هم بزرگ شم. شازده كوچولو هيچ وقت بزرگ نشد...

گفتند ستاره را نمی توان چید ... و آنان که باور کردند ...

برای چیدن ستاره ... حتی دستی دراز نکردند ...

اما باور کن ... که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره دست دراز کردم ...

و هر چند دستانم تهی ماند ... اما چشمانم لبریز ستاره شد
 
بالا