کوچک که بودم کشتی هایم که غرق می شد سریع برگی از دفتر مشقم می کندم و دوباره یکی عین آن را می ساختم ! حالا ولی روزهاست که کشتی هایم غرق شده و تنها در حسرت آنم که چرا دیگر دفتر مشقی ندارم ؟!
_لبخندم را همیشه میبینی... عزیزم عادت کرده ام عادت کرده ام که لبخندم را برای همه حفظ کنم! کنار تو که از ته دل میخندم... بهانه تو از چیست؟با تو که شادم!
در کوچه ها
قدم میزنم
اهسته
بی حرف
و تنها
به ادمها
نگاه میکنم نمیدانم در کدامین روز
در کدامین سال
میتوانم
دوباره
در حین گذر از کوچه ها بجای نگه داشتن دیوار
روی پاهای استوار
خودم قدم بردارم
جاده ای که
از ان
رفتی
را میشویم
و خوب
حاضرش میکنم
تا وقتی
داری
دست در دست
دیگری
رد میشوی
نفهمی
چقدر
این
جاده را
پیمودم
تا ببینم از دور میایی یا نه
تنها
تا
خبرش را شنیدم
که با دیگری میایی
جاده را
تمیز کردم
تا
حداقل
روی
قطرات
اشکم
قدم نزنید
به دنبال کوچه ای به نام معرفت میگردم
اگر کسی سراغی دارد
نشانی
بدهد
تا ادمهای
درون ان کوچه را ببینم
اخر
خیلی
وقته حس
میکنم
معرفت
افسانه کتابها و شعرها شده
این روزها من ... خدای سکوت شده ام خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا، خط خطی نشود! سکوتی می کنم به بلندی فریاد ... فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد از راز دلم از این روزهای تنهایی و دوری و ...! حسرت ، که در این هجــــــــــوم تاریکی صدای دل هم به جایی نمی رسد!
کوچه ای را به یاد
خیانتت
به نام
خیانت ثبت کرده ام
تا هروقت
نزدیکش میشوم
کمی جلوی اشتیاقم
برای
یاداوری
خاطراتت را بگیرم
تا حداقل کمتر دل تنگت شوم
دل تنگ تویی
که
در نبودنم
شاد هستی