بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند وخدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورشروی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هایدسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یکمهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"


هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
مر30 فروردین جان خیلی قشنگ بود
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ثمين جان خوبي؟بفرما زير كرسي(بابا يكي بگه ثمين چهجوريه مگه با اين ث نيست)

تنهايي راه افتاديا ادامه بده آفرين.;)نمي دونم چرا هرچقدر مي خوام خودمو راضي كنم منم بخورم نمي تونم.دوستان به جاي منم بخوريد:biggrin:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام ثمين جان خوبي؟بفرما زير كرسي(بابا يكي بگه ثمين چهجوريه مگه با اين ث نيست)

تنهايي راه افتاديا ادامه بده آفرين.;)نمي دونم چرا هرچقدر مي خوام خودمو راضي كنم منم بخورم نمي تونم.دوستان به جاي منم بخوريد:biggrin:
هههههههههه
ملودی داری با آرامش خانوم عزیز احساس همدردی میکنی

آبجی کوچیکه داستانتو بگو
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بچه ها بیاین آرامشو نگه داریم قهوه بهش بدیم
کی پایس
دهه!!الله اکبرها!!!بچه تو مثل اینکه خسته شدی از اون دم و بازدمت نه؟؟؟اصلا برای همین مطرح کردی که بگی تو خسته شدی!!منتها می خوای خونت رو بندازی گردن من!!نه؟
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنهاغمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند وخدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورشروی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هایدسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یکمهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"




هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

خیلی قشنگ بود فروردین جان .:gol:
دستت درد نکنه .
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ممنون ملودي جان خيلي قشنگ بود ببخشيد من ادامشو دير ديدم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دهه!!الله اکبرها!!!بچه تو مثل اینکه خسته شدی از اون دم و بازدمت نه؟؟؟اصلا برای همین مطرح کردی که بگی تو خسته شدی!!منتها می خوای خونت رو بندازی گردن من!!نه؟
تو میخوای منو بکشی
بچه ها قهوه رو بردارید بیارید
آرامش خانوم عزیز
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
قسمت دومیه خیلی قشنگ بود.مرسی فروردین جان

جای نسیم خالیه ها!!خدا کنه حال مامانیش زودتر خوب بشه بیشتر بیاد!!
الان تنهایی میگه جای داداش منم خالیه:razz:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر چی می خوای بگو
به حال کردنه بعد حرص دادانه تو می ارزه:biggrin::biggrin:

نگاااااار!بابا كوتاه بيا.تو چرا اين طوري شدي؟:biggrin:
ممنون ملودي جان خيلي قشنگ بود ببخشيد من ادامشو دير ديدم
محمدحسين شما حالت خوبه؟خوابت نمياد؟قصه رو فروردين گفت.مگه اينكه منظورت قصه شب يلدا باشه
راستي قصه نداري؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نسیم اومده آرامش جون :w16:
بچه ها نسیمی اومده
حالا مامان بزرگ بهتر شده
خدا رو شکر
بچه ها سر نمازاتون دعاش کنید


آره جای داداشی منم خالیه
ای کاش بود میدید
داداشش تنهایی ارامش خانوم عزیز رو با قهوه شکست داد
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگاااااار!بابا كوتاه بيا.تو چرا اين طوري شدي؟:biggrin:

محمدحسين شما حالت خوبه؟خوابت نمياد؟قصه رو فروردين گفت.مگه اينكه منظورت قصه شب يلدا باشه
راستي قصه نداري؟

بابا حالا ما يبار سوتي داديمااااااااااااااااا
ببخشيد فروردين جان ممنون از قصه قشنگت
خوبه ضمنا خوابم مياد:(
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فروردين جان دستت درد نكنه خانومم خيلي خوب بود.نسيم اومده؟پس كوشش؟
 

samin-1

عضو جدید
سلام سمین جان خوبی
یه نصفه داستان فروردین گفته الانه که بقیشو بگه
بشین زیر کرسی قهوه درست کردم
بفرما
ممنون تنها جان شما خوب باشی دوستان هم خوشن...
از قهوه هم ممنون...نه مثل اینکه بلدی قهوه درست کنی.فک کنم دیگه وقتشه:biggrin::biggrin::biggrin:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام ممنون ارام جان.حالا چرا پهلوی چاق ها اخه اینجوری مثل زجر دیدها و غصه و درد کشیده ها دیده میشم:(:(
:w15: خب عیبی نداره!!بیا بیا پیش خودم!!:w15: خوشم میاد از فهمت که میدونی کجا باید بری!!!;);):thumbsup2::thumbsup2:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خر و گاو

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكي نبود.

يك روستايي يك خر و يك گاو داشت كه آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن كوبي هم گاو را به چرخ خرمن كوبي مي بست و به كار وا مي داشت. يك روز كه گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي كرد.

خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها كدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي كند.» گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ كاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن كوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروكارمان با قصاب مي افتد.

همين امروز اينقدر شخم زده ام كه پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي كند، نمي دانم چه گناهي كرده ام كه اينطور گرفتار شده ام.» خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يك كاري يادت بدهم كه ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟» گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يك كار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود.» خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها كه مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است كه ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يك دفعه نصيحت مرا امتحان كن ببين چه مي شود. تا آنجا كه من مي دانم مردم كارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر كاركني بيشتر ازت كار مي كشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله كني و از راه رفتن خود داري كني، هيچ كس هم به زور نمي تواند از كسي كار بكشد.»
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بچه ها نسیمی اومده
حالا مامان بزرگ بهتر شده
خدا رو شکر
بچه ها سر نمازاتون دعاش کنید


آره جای داداشی منم خالیه
ای کاش بود میدید
داداشش تنهایی ارامش خانوم عزیز رو با قهوه شکست داد
یه بار بهت گفتم شده من فالگیر بشم هر روز سر و کارم با قهوه باشه می شم تا روی تورو کم کنم!!:thumbsup2::thumbsup2:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند.» خر گفت: « به عقيده من كمي كتك خوردن از بسياري كاركردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح كه مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يك پهلوروي زمين دراز بكشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر كه بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تكان نمي خوري ولت مي كنند.» گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي.»


فردا صبح گاو يك پهلو روي زمين دراز كشيد و شروع كرد به آه و ناله كردن. هر قدر هم مرد روستايي كوشش كرد نتوانست او را سرپا بلند كند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فكر ديگري بكند. خر گفت: « نگفتم! ديدي چه كار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند!» چند دقيقه گذشت و مرد دهقان كه گاو ديگري پيدا نكرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نكن كه تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممكن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند.»

گاو گفت: « از راهنمايي شما متشكرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد كند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد. خر با خودش فكر كرد: « آمدم براي گاو ثواب كنم خودم كباب شدم، راستي كه عجب خري هستم. يك كسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت كردنت چه بود.» خر قدري كار مي كرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از كار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديك ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل كنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.

مرد دهقان رفت يك تكه چوب برداشت و آمد شروع كرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي كني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي كنم اما تو را با اين چوب مي كشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن كاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يك روز هم كار نكني نبودنت بهتر است.» خر ديد وضع خيلي خطرناك است بلند شد و اول كمي با ناراحتي و بعد هم گرم كار شد و تا شب كارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب كاري دست خودم دادم، بايد بروم با يك حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»
 

Similar threads

بالا