روبروی بهشت نشسته ام...
و جهنمی از دلـ ـتنگـ ـی با من است...!
تا پل دستانت فرسنگها فاصله دارم
بـ ـی تابم و خسته....
نسیم صبحگاهی همیشگی گونه خیسم را مچاله می کند...!
بهشت کم کم روشن می شود...
سایه ها و سنگها یادت هست؟
آرامـ ـش را از یاد برده ام دراین جهنم هیاهو
می آیی آیـ ـا؟؟
قایقبان...