ساز خروش کرده دل ناز پرورم
آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون
مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب
نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار
فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری
سیلی که سر...
از قوافی
چهارپایه ای
از اوزان
سنگ سمباده ای
با سگک کمربندم تسمه ای خواهم ساخت
بر پشت خواهم کشید چون کوله باری
فریاد بر می کشم
آهای ... تو پلک را بگشای
تا پس کوچه ها بشنوند
آهای
قندشکن
چاقو
احساس
تیز می کنم
صبر کن
اندکی مانده تا خورشید بر اید
نرم رقص نیلوفران را
در نوازش ترد نسیم
بنگر
ترنم جویبار را
در متن جاری یک حس
بشنو
آنگاه
از سبوی یاد یاران
جرعه ای آب بنوش
بعد با خود بگو
صبح
یعنی که شب گذشت
و برو
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
متشكرم اكسير جان...واقعا قدرت كلام و رواني كلامتون تاثير گذار و زيباست...فقط اگه اجازه اساعه ادب بديد...يكي دوجاي شعرتون سكته داره كه خدمتتون عرض ميكنم.
البته اگر اشتباه نكنم.
ببخشيد اگه زيادي و ناآگاهانه توي شعرتون دست بردم. :redface:
دوست گرامي و خوش ذوق قبل از هر چيز تشكر ميكنم از اينكه...
ما گـــــــــدايان خيل ســــلطانيم
شـــــهربند هــــــواي جانانيم
بنده را نام خـــــويشــــــتن نبــود
هــــرچه ما را لقب دهند آنيم
گــــــــر برانند و گــــر ببخشايند
ره به جــاي ديگــر نمي دانيم
چــــون دلارام مي زند شــــمشير
ســـرببازيم و رخ بگـــــردانيم
دوســــتان در هـــواي صحبت...
ديوانتم ،ديوانه اي
مستانه شو،جانانه اي
در چرخ بازي فلك
رندانه شو، يارانه اي
شوق است ، فرياد دلت
پيمانه شو ، مستانه اي
در كوي رندان عمل
دردانه شو، پروانه اي
اكسير چو در بند زمان
آئينه شو ، كاشانه اي
ساقي خوش سيماي ما
زنگاره شو ، ديوانه اي
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی...
در این سرا بچه
ایا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند
من آبادی نمی خواهم خرابم کن خرابم کن
بسوزان شعله ام کن در دهان شعله آبم کن
خوشا آن شب که با آهی بسوزم هستی خود را
خدایا تا گریزم زین تن خاکی شهابم کن
به نعمت نیستم مایل خدای خانه را خواهم
مرا گر عاشق صادق نمی دانی جوابم کن
اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گریزانم به دوزخ ها...