هست شب، یک شب دم کرده و خاک،
رنگ رخ باخته است
باد، نوباوه ابر، از بر کوه،
سوی من تاخته است
هست شب، همچو ورم کرده تنی،
گرم در استاده هوا
هم از این روست نمیبیند اگر،
گمشدهای راهش را
با تنش گرم، بیابان دراز،
مرده را ماند
در گورش تنگ،
با دل سوخته من ماند
به تنم خسته که میسوزد،
از هیبت تب
هست...