آوایی یه بار تو دانشگاه دیدیم اعلامیه ایی زدین برا تسلیت به همکلاسیمون
خوابگاهی بود من زیاد نمیشناختمش
پی گیر که شدیم دیدیم والدینش تو مسیر رفتن به شهرشون تصادف کردن و متاسفانه هردوشون فوت کردن
بعدها که صمیمی شدیم می گفت همیشه به خدا میگفتم خدایا من بدون مامان بابام میمیرم
میگفت الان می فهمم...
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ای پـــــــــــــــــیر خرابات که میخــــانه ندیدی!
ویرانه دل مــــــــــــــاست تو ویــــرانه ندیدی!
ای رند غزل پـــوش، که بر ســـــنگ، سرت خورد
از دوست چه دیدی که ز بــــــــــــیگانه ندیدی؟
ببخشید تشکرام تموم شده
هربار این تویی که رسیدی و در زدی
هر بار این منم که در خانه بسته ام
هر جمعه قول می دهم آدم شوم ولی
هم عهد خویش هم دلت را شکسته ام
باران
با زاویه ای تند
می بارد...
شانه هام بالا
سرم لای کتف ها
دست هام غلاف
از پشت ِ پنجره عکس نمی شوم توی ِ چشم هات این بار!
خیابان های خیس
تا صبح
ادامه دارند...
گریه، دل را آبیاری می كند
خنده، یعنی این كه دل ها زنده است...
زندگی، تركیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را