به عادل التماس کردم که ولش کند. تمام دهان و بینی اردشیر پر خون بود. اردشیر گفت: عادل، بسه. تو رو روح پدرت دیگه نزن.
عادل کوتاه آمده. درحالی که نفس نفس میزد گفت: یه بار دیگه رو مینا و بچهٔ من دست بلند کنی، میکشمت، اردشیر. فکر نکن مینا بی کس و کاره. پدرش به خاطر من طردش کرده، اما من هیچ وقت ترکش...