نتایح جستجو

  1. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 26 وقتی* رفت خودم را لعنت کردم که چرا زیاده*روی کردم و اصلاً چرا آن لباس را پوشیدم، نه به خاطر اینکه همسرم را آزرده بودم، بلکه به این علت که دیگر نمیتوانستم کنار اردشیر باشم. عادل به ما شک کرده بود. در کنکور شرکت کردم. به نظر خودم امتحانم را خوب دادم. با...
  2. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 25 - یه ماه دیگه میبرمت. قول میدم. راست میگی، یه کم دیر شده، اما می*برمت. بذار ملک مهندس فروزشو تحویل بدم، می*برمت. امشب هم به خدا اون منو برد یه زمین دیگه نشونم بده د دیر شد. ماه عسلی می*برمت که واسهٔ همهٔ دوستهات تعریف کنی*. اگه یه کم دیر شد عوضش می*ارزید...
  3. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 24 شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی*فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی. - آخه چرا باید اینکارو بکنم؟ - چون خونهٔ اردشیره. - به اردشیر چی* کار دارم. تو که اونشب کلی* باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو انجام دادم و اومدم. -...
  4. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 23 - بذار مهمون*ها برن باغ، تو کمی* بگیر بخواب. دیشب دیر خوابیده*ای صبح زود هم پا شده*ای خسته*ای. - مگه با این داک و پز میشه خوابید، عادل؟ - سلامتی تو و راحتی* تو از هر چیزی مهمتره. لازم باشه دوباره میبرمت آرایشگاه. مگه چیه؟ - ممنونم کمی* سرم خلوت باشه...
  5. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 22 دوباره رویم را به سمت پنجره برگرداندم و در دل کلی* خندیدم. هر چه گفت و موسیقی* گذاشت فایده نداشت. لال نشسته بودم. بیچاره هی* گفت: مینا…. مینا جون….. عزیز دلم…. مینایی…. عشق من، بابا یه چیزی بگو. من بلد نیستم چطور می*شه زبون خانم ها رو باز کرد. یه ارفاقی...
  6. غزل *

    برای من آخرش 50 است

    برای من آخرش 50 است
  7. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 21 به عروسی* نزدیک می*شدیم. کمتر از یک ماه باقی* مانده بود و کارها زیاد بود. شعبی* به نامزدی سوری دختر عمهٔ عادل دعوت شدیم. من پیراهن فیروزه*ای بسیار قشنگی* پوشیدم که تا یک وجب بالای زانو چاک داشت. یقه باز و تنگ بود و هیکل مرا کاملاً نشان میداد. پدر و مادرم...
  8. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 20 - خواهش می*کنم. - می*تونم یه سوال بکنم؟ - البته. - اردشیر قبلاً راجع به مسئلهٔٔ ازدواج با تو صحبت نکرده بود. - خوب چرا. روز سیزده به در یه جورهایی علاقشو بروز داد. من هم گفتم دارم درس میخونم. - همین؟ - یعنی* چی*؟ - یعنی* مزاحمتی واسه*ات فراهم...
  9. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 19 پنجشنبه خانوادهٔ رادش و مادر نصرت خانم که انگار به خاطر این مراسم*از اصفهان آمده بود، به منزل ما آمدند. مادربزرگ مادری*ام و عمه*ا*م هم حضور داشتند. عادل خیلی* خوشحال بود. کت و شلوار شیری رنگ با پیراهن سفید با تان داشت و خیلی* جذاب*تر از قبل شده بود. من...
  10. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 18 - بله. اگه بابا و مامان اومدن، بگین به من زنگ بزنن. کار فوری پیش اومده. - نکنه حالت خیلی* بده؟ - نه، نه. یه پیغام واسشون دارم. - آهان. باشه، عزیزم. حتما بهشون میگم. - خیلی* ممنون. ببخشید مزاحم شدم. - اختیار داری، دخترم. - خدانگهدار. همان*طور که طول و عرض...
  11. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 17 روی تختم پهن شدم. از درد داشتم بیچاره می*شدم. مادر که داروهایم را داد و رفت، پدر آمد کنارم نشست و معصومانه به من خیره شد. دستم را در دست گرفت و بوسید. سپس دستم را کنار گونه*اش گذاشت و اشک*هایش جاری شد. گفت: دستم بشکنه الهی. به جون خودت نمیخواستم این*طوری...
  12. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 16 برق از چشمم جهید. قلبم روشن شد. انگار عزراییل را جواب کرده باشم، جان تازه گرفتم. - شما در حقش مادری می*کنین. اون هم گناهی نداره. باشه، من به مینا میگم. اما گمان نکنم مینا به آقا اردشیر جواب مثبت بده... من و حسین که همیشه رو ایمان و وجدان و انسانیت شما قسم...
  13. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 15 - بفرمایین. - سلام. - سلام. حال شما چطوره؟ - خوبم البته با شنیدن صدای شما. - لطف دارین. - شما چطورین؟ - زیاد سر*حال نیستم. - خدا نکنه. آخه چرا مینا خانم؟ - مهم نیست. - قرار شد همه چیزو به هم بگیم، مگه نه؟ - خب آره، آقا اردشیر، اما.... - بگین. خواهش...
  14. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 14 - مگه زده به سرت؟ ما یک ساله منتظر چنین روزی هستیم. منتظر بودن دیپلم بگیری. - من میخوام برم دانشگاه. - خوب عادل از خداشه. کمکت هم میکنه. - نمیخوام. شما حمیدو نخواستین، امروز نوبت منه. من هم عادلو نمیخوام. - می*زنیم تو سرت و میفرستیمت خونه*اش. بدبخت...
  15. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 13 -آهان متوجه شدم. یه کم حسود تشریف دارین. اما خدمت شما عرض کنم که من دختر اون مادرم. فکر کرده*این واسهٔ چی به شما جواب منفی* میدم؟ واسهٔ اینکه همین اتفاق نیفته و بعداً کسی* نتونه روم اثر بذاره. اینجا بود که به فکر فرو رفت. به فنجان قهوه*اش چشم دوخت. آنقدر...
  16. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 12 من وقتی* مشغول درس*خواندن بودم چند باری به عادل توجه کردم، اما عادل جز یکبار نگاهی* به من نکرد. خوش*قول بود و با اعتماد به نفس چنان با جدیت به کارش پرداخته بود که در دل به او آفرین گفتم. جداً مهندسی* و این همه موفقیت برازنده*اش بود. یک ساعت و نیم گذشت...
  17. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 11 -نیازی به بالش ندارم. امکانات رفاهی* خونه شما از سر ما زیاد هم هست. من در را نیمه باز گذاشتم، اما عادل آن را بست و سوار ماشینش شد. به منزل برگشتم و در حالی* که غر میزدم شروع به جمع کردن وسایلم کردم. سپس پلوور آبی* خوشرنگی پوشیدم و شلوار مشکی*ام را با...
  18. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 10 -همه چیز عادی می*شه مینا خانم. زیبایی، تحصیلات، تیپ، شیطنت. چیزی که هرگز از بین نمیره و همیشه شکل خودشو حفظ میکنه و همیشه مهمه، محبّت، اخلاق خوبه، معنویاته. شاید العان حرف منو قبول نداشته باشین، ولی* وقتی* به سن من برسین، همهٔ اینها رو میفهمین. حالا منو...
  19. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 9 -این کجاش منطقیه که چون مادرم با زن عموم نمیسازه، من هم نمیتونم بسازم؟ -و علت مخالفت پدرتون چیه؟ -شاید چون به حرف مادرمه. یا شاید هم بهترشو سراغ داره. نمیدونم. -اونها هردوشون به خوشبختی* شما فکر می*کنن. من مطمئنم اگه پسر عموتون آدم دلخواه مادر و پدرتون...
  20. غزل *

    رمان کویر تشنه

    رمان کویر تشنه | مریم اولیایی بخش 8 صیغهٔ عقد که بینتون جاری بشه، یه دنیا احساس هم بینتون جاری میشه. -اون لحظه اگه احساس کنم عزراییل کنارمه، خیلی* خوشحال میشم به خدا. -میگم خلی، بابات میگه نه. -من حمیدو دوست دارم ، جز اون هم با کسی* ازدواج نمیکنم. -تو بیخود میکنی* دخترهٔ پررو. مگه اون روز من...
بالا