بخش 38
اردشیر به او چشم غره رفت و من با تعجب و گلایه به اردشیر نگاه کردم. به دوستش گفت: والله تا لحظهٔ عقد یه بوسه را از ما دریغ کرده. چی میگی، فرزاد؟ امیدوارم زن خجالتی و مقرراتی گیرت بیفته تا بفهمی من چی کشیدم.
خلاصه همه رفتند و من ماندم و اردشیر از خدا بیخبر عاشق و تشنهٔ جسم من. اصلاً رحم و...