نتایح جستجو

  1. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 68 به این ترتیب آنها رفتند. نگاه نگران آرش وقت رفتن تا عمق جانم را سوزاند. خودم هم باورم نمیشد ده دقیقه ای اینطور عاشق و وابسته شده باشم. تنها راه وصال، تقدیم دلیل منطقی جواب مثبتم بود. وقتی آنها رفتند، مامان اعظم گفت: مینا، تو هم دیگه زیادی پیله میکنی. نکنه ناراحت شده باشن و دیگه پشت...
  2. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 67 - خب خانمها زیاد برای هم درددل میکنن. اما همیشه سعی میکنن در برابر هم کم نیارن. اینه که شما آقایون نگران نباشین. نمیذاریم حقتون پامال بشه و تعریفتونو میکنیم. بعدش هم که قراره شما مارو آزار ندین. ما هم که دروغگو نیستیم بریم بشینیم پشت سر شما به دروغ صفحه بذاریم. نگاه مملو از عشق و لب...
  3. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 66 در این فرصت به خودم اعتماد به نفس لازم را دادم و از خداوند خواستم که بتوانم حرفهایم را رک و راست بزنم. نمیخواستم زندگی مادر را تجربه کنم. برگشتم و مقابلش نشستم. نگاه عاشقانهاش را از من دریغ نکرد. همانطور که موقرانه نشسته بود، گفت: خب، سپیده خانم، برای خودم خیلی متأسفم که نتونستم توجه شما...
  4. غزل *

    رمان کویر تشنه

    قسمت 65 قبل از عید نوروز به منزل جدید اسباب کشی کردیم و طبق قولی که پدر به خانوادهٔ سپهری داده بود، یک شب از آنها دعوت کردیم تا بیشتر با هم آشنا شویم. منِ هیچ حال خوشی نداشتم. آرش مرد رؤیاهام نبود. همه چیزش خوب بود، اما منِ عاشق مردهای بور بودم با آرش چشم و ابرو مشکی بود. آن شب مامان نصرت و...
  5. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - باباش به خودش چه ربطی داره؟ مگه من میخوام با باباش زندگی کنم؟ اومدیم و از ارث محرومش کرد. - سپیده، حیفه. تو نمیدونی چه بچهٔ ماهیه. به خدا لنگهٔ باباته. اتفاقاً چند روز پیشها داشتم به علی محمد میگفتم که از بس این داداش خوبه و به مردم خیر رسونده، خدا یه داماد لنگهٔ خودش بهش داد. - همچین میگین...
  6. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 64 - من به خاله مهناز گفتم شما سابیدنو دوست دارین، گفت بریم ببینیم بابات در چه حالیه. - اِاِاِ، تو گفتی بریم. عجب رویی داره دختره! - ببینین، مادربزرگ، الان هم داره میگه برو بالا ببین چه خبره. مادربزرگ خندید. خاله مهناز گفت: تو ذاتته دیگه. چه میشه کرد؟ به بالا دویدم. در اتاق مادر نیمه باز...
  7. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - پس کجا بزنیم، قربونت؟ - کنار پنجرهٔ حیاط بیشتر دوست دارم. - شیشه خطرناکه، مادر. یه موقع رعد و برقه، زلزله اس، میریزه روت خدا نکرده. - لذتی که میبرم خیلی بیشتر از احتماله خطرشه، مامان. عادل جون، بیزحمت جاشو عوض کن. -ای به چشم. - حالا بذار بعد از ناهار، مینا. چه ظالمی هستی تو! - ظالم نیستم، با...
  8. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 63 تا وقت عمل مادر، من و پدر دل توی دلمان نبود. اما به یاری پروردگار مهربان، عمل با موفقیت انجام شد و مادر با رسیدگیهای شبانه روزی من و پدر خیلی زود بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد. به خواهش پدربزرگ بنا شد دوران نقاهتش را در خانهٔ آنها بگذراند. روزی که مادر را به منزل پدریش بردیم،...
  9. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 62 - خب برین بالا ببینینش، عزیزم. چرا هوار میکشین؟ - سردخونه بالاس؟ - سردخونه پایینه. سی سی یو بالاس. - سی سی یو؟ اما اون که مرده بود. - خدا دوباره بارش گردونند. بردنش سی سی یو . - راست میگین؟ - برین عزیزم. برین خدارو شکر کنین. برین طبقهٔ دوم. با خوشحالی به سمت آسانسور دویدم. اما هنوز باور...
  10. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 61 خانم همسایه شربتی درست کرد و به من داد و گفت: انقدر خودتو نزن، سپیده جون. از حال میری ها. همین دوتا بسه که افتادن. اینو به پدرت بده، حالش جا میاد. عموها و زن عمو افسانه رسیدند و پشت سرشان آمبولانس هم رسید. پدر تقریبا بیهوش بود. مات و مبهوت به مادر زل زده بود. عمو علی مجبورش کرد که گریه...
  11. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - مگه من نگفتم خودتو قاطی مسالهٔ من و پدرت نکن؟ مگه نگفتم پدرت حق داره هر طور دوست داره زندگی کنه و تصمیم بگیره؟ عذرخواهی کن، سپیده. وقتی دیدم مادر آنطور میلرزد، گفتم: معذرت میخوام. اما فقط به خاطر اینکه فکر نکنین مامانم به من ادب یاد نداده. فقط به خاطر اونه. خداحافظ. مادر بار دیگر از همه...
  12. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 60 سه ماه گذشت. پدر یک ماشین و یک موبایل خرید و دیگر شبها راحت و آسوده به خانه میآمد و واسهٔ خودش گشت و گذار میرفت. به او شک داشتم. شاید چون فکر میکردم قصد ازدواج دارد و دنبال اهلش میگردد. اعصابم به هم ریخته بود. انگار پدر نبود راحتر بودم. یک شب شام منزل مامان نصرت مهمان بودیم. سالگرد...
  13. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - یعنی یه دور برم سینی بیارم، یه دور ببرم؟ عمراً! خب یه باره میبرم دیگه. چرا بیخود از قلبم کار بکشم؟ - میدونم مثل چک برگشتی برگشت میخوری، مادر. دیگه یادآوری نکن. - مگه کلفت میخوان بگیرن؟ - میگم سپیده، بابات به تو گفته منو نمیخواد؟ - لا اله الا الله. - جون من. - همین حرفها را که به تو میزانه، به...
  14. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 59 آن ماه به پذیرایی از دوستان و اقوام پدر و گشت و گذار و مهمانی سر شد. پدر کم کم کارش را در شرکت از سر گرفت. غروبها به خانه میآمد و کمتر فرصت میکرد به مادر سر بزند. مادر هم هفتهای یک بار گاهی دو هفته یک بار به اصرار پدر به دیدن ما میآمد و آخر شب میرفت. از این وضعیت خسته شده بودم. من به...
  15. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 58 ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا. - شما کی بیدار شدین؟ - بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم...
  16. غزل *

    رمان کویر تشنه

    - اون موقع که سپیده رو باردار شدم یادته چی کار میکردم؟ - نگو، نگو. یادم ننداز. یاد اون گلدونه که میافتم، روحیه مو واسهٔ بازی از دست میدم به خدا. - اما بعد از جدایی از تو، روز به روز بیشتر فهمیدم که حکمت دنیا اومدن سپیده چی بود. وگرنه من پشتیبانی مثل تو نداشتم، عادل. سپیده وسیلهٔ ارتباط من با تو...
  17. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 57 حالا کسی پیدا نمیشد جلوی گریه و زاری من را بگیرد. نفسم بالا نمیآمد. چمدان را سر جایش گذاشتم و روی تخت مادر دراز کشیدم. آیا پدر مادر را میخواست؟ اگر نمیخواست چه؟ برخاستم سر و صورتم را شستم و آهسته به طبقهٔ پایین رفتم. صدایشان هنوز از آشپزخانه میآمد. روی پله نشستم و گوش دادم. - به افسانه...
  18. غزل *

    رمان کویر تشنه

    مادر روی مبل نشست و پرسید: خوب، حال و احوال شما؟ پدر و دختر خوب با هم کیف کردین؟ پدر مقابل مادر نشست و گفت: مهمونها دوساعتی میشه که رفتن. وقت زیادی واسهٔ درددل نداشتیم. اما الان میخوایم سه تایی کیف کنیم، بعدش هم درددل کنیم. - عادل، تو عوض نشدی. ماشالله! بزنم به تخته! سپیده اسفند دود کن، مامان...
  19. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 56 - تو یه زنگ بزن ببین حالش چطوره. نکنه... - حالا میزنم. شما الان خیلی خسته این. پاشین برین هر اتاقی که دوست دارین، یه استراحت کوچولو موچولو بکنین تا شامو آماده کنم. پدر برخاست، سرم را نوازش کرد و گفت: آخه کارهات هم مثل میناس. پدر رفت. در اتاق مادر باز و بسته شد. پدر برای استراحت آنجا را...
  20. غزل *

    رمان کویر تشنه

    بخش 55 مادر وقتی دید اشکهای من درآمده، گفت: پس بذار جعبه دستمال کاغذی رو هم بذارم بغلش که پذیرایی کامل باشه. بچه. چرا گریه میکنی؟ خندهام گرفت. ادامه داد: فیلمبرداری یادت نره ها. میخوام ببینم دیگه کی با خوندن نامهٔ من گریه میکنه. از همه چیز فیلم بگیر. - پس کی پذیرایی کنه؟ کی به بابام برسه؟ -...
بالا