نتایح جستجو

  1. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  2. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -چرند نگو ساسان -تو داری چرند می گی....تابلویی عزیزم.... فرنام لبخندی زد و برخلاف تصور خودش سرش راپایین گرفت و گفت -از کجا میدونی؟ بعد به سمت ساسان برگشت و به او خیره شد -ساسان هم خندید...از حالت هات متوجه شدم ...از رفتارت...تو این طوری نبودی ....نگاهت به خانوم سمیعی یه جوره دیگه اس....من خوب...
  3. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    اقای معینی رو به همسرش گفت -این چش بود؟ خانوم معینی گفت -هیچی نگو ....که بازم الهه کار دستمون داد..بعد در حالی که پوست خیارهارو توی سطل میریخت گفت -نمیشه ...یه جشنی ..چیزی بگیریم..این دختره ی عوضی یه شر به پا نکنه..اه فرنام متفکرانه پشت فرمان اتومبیلش نشست همین طور که در حال رانندگی بود فکر...
  4. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فصل سیزدهم فرنام در حالی که پلیورش را می پوشید به سمت اشپزخانه حرکت کرد -صبح بخیر مامان -سلام عزیزم..صبح بخیر مهتاب که با لبخند به برادرش نگاه میکرد و در همان حال چای مینوشید گفت -به به ..مبارکه ..چه خوشگله فرنام همان طورایستاده بود کره را روی نان میکشید نگاهی قشنگ به مهتاب کرد گفت -از کجا...
  5. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    *************** اخیش تموم شد فخری خانم بشقاب ها رو جمع می کرد و مهتاب هم مشغول کشیدن جارو بود فرنام رو به مادرش که ر وی مبل نشست کرد خسته نباشی مامان واقعا شرمنده ام کردی خواهش میکنم عزیزم...تا باشه جشن و شادی ایشالا یه روز عروسیت رو ببینم فخری خانم بلند گفت الههی ایشالا عروسی پسرم...
  6. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -هیچی میگفت....همه اعصابشو خورد کردن..میگفت داداش سعید. سامان که تازه میره مدرسه بهش گفته...خوش به حالت سعید ..کاشکی منم میتونستم بیین ابروهامو بردارم... ابروم رفته همش فکر میکنم بعدا بهم زن میدن یانه...تازه میگفت سعیده خواهرم حسابی مرد شده..می گفت میشه با موهای صورتش قالی ببافی ترانه سرش پایین...
  7. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    ترانه برگشت و با لبخندی کم رنگ میترا را پشت سر خود دید -سلام -سلام عزیزم..چرا نمیری تو.... بعد وارد خانه شدند.مهمانها در حال رفت و امد بودند که میترا بچه های شرکت را دید در همین موقع خانم معینی با کت و دامن مشکی به طرف انها اومد میترا گلی که در دست داشت را به خانم معینی داد -خودت گلی عزیزم..چرا...
  8. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -عزیزم این قدر نامید نباش ........خدا بزرگه....تو هم اگه به خودت برسی . و بری ارایشگاه ..........خوشگل میشی از اونا خوشگل تر ترانه پشتش رو به سحر کرده بود و روی پارچه ای که جلوی دستش قرار داشت با انگشتش خط میکشید. با صدای لرزان گفت -دیگه برام مهم نیست سحر و ترانه چند کاموای مرغوب با رنگ های سرمه...
  9. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    ترانه لبخند کم رنگی زد.مادرفرنام دستش را به سوی ترانه دراز کرد.ترانه ارام و با احتیاط دستان سردش رادرون دستان مادر فرنام قرارد اد -حوشبختم عزیزم مادرفرنام همچنان با دقت به صورت ترانه نگاه میکرد و دست هایش را گرفته بودیکی از کارمندان در میان درب اتاق سمت چپ قرار گرفت -خانم محبی؟ -بله...ببخشید...
  10. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فصصل دوازدهم فرنام در را باز کرد وارد شرکت شد با موهای اشفته در حالی که کت قهوهای اش را بر روی شانه اش قرار داده بود .هنوز سر وصدای کارمندان شنیده نمیشد به سمت اتاق خودش رفت از دور ترانه را دید که سرش را بر روی میزش قرار داده بود و ارام به خواب رفته بود جلوتر رفتو نزدیک میز ترانه رسید با دقت...
  11. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -بسه دیگه... خجالت بکش .. -بس نمی کنم... میخوام بدونم دوست من چیش از اون دختره.. در همین حین مهتاب وارد باغ شد -فرنام الهه بیاین شام حاضره فرنام که حوصله ی الهه را نداشت با قدم هایی سریع خود را به مهتاب رساند. بعد از این که از پله ها بالا رفت .عمو سعیدرا دید -به ..سلام .. مرد جوان...
  12. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    سحر و ترانه پیاده شدند.فرنام هم حرکت کرد و رفت ****************** -سلام -سلام صبح به خیر... کجا میری؟ -میرم شرکت... -فرنام مامان گفت بهت بگم این دفعه دیر نکنی ها شب زود بیا -مگه شب چه خبره؟ -بازم یادت رفت؟ خاله اینا -باشه زود میام.... بعد زیر لب گفت -چی میشد این خاله هم می رفت یه کشوری ما...
  13. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -ترانه کادویش را به ازاده دادو به او تبریک گفت: -ممنونم عزیزم .. ایشالا روزی خودت باشه... بتونم جبران کنم همه کم کم بلند شدند و با عروس و داماد خداحافظی کردند ترانه و سحر کنار درباغ ایستاده بودند -میگم چه عروسیه توپی بود .. بعد از چند وقت اومدیم یه عروسی عالی -اره ..خیلی خوب بود -من وقتی ایستاده...
  14. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    متاسف ؟ چرا؟ -اخه من فکر کردم که شاید برخورد بدی داشتم با ایشون یعنی..فکر نمی کردم که خواهر شما باشن؟ -نه اشکالی نداره.. من خودم این طوری ازتون خواستم ... یادتون نیست روز اول گفتم بدون هماهنگی با من کسی را داخل نفرستید وبعد به چهره ی ترانه خیره شد... صورتش دیگر رنگ و رو رفته نبود ارایش صورتی...
  15. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -ترانه سرش رو پایین کرد -اره -باشه ... من باهات میام -لباس رو چی کار کنیم؟ -هیچی ... امروز میریم یه پارچه میگیریم واسه خانم ...من که لباس دارم ... -کادو چی؟ -چی دوست داری واسش ببری؟ -نمیدونم -میگم ربع سکه چطوره؟ -اره فکر میکنم خوب باشه -خیلی خوب برییم چند ساعت بعد هر دو در بازار مشغول خرید...
  16. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فصل یازدهم مامان زود صبحونه رو بده بخورم که باید برم -صبر کن مادر .. فکرکنم تو حتی زودتر از ابدارچیه شرکت میای نه؟ فرنام خندید -نه یکی دیگه زودتر میاد مادر در حالی که لیوان شر رو جلوی فرنام میگذاشت گفت -کی؟ -منشی شرکت فرنام دوباره به یاد خانم سمیعی افتاد و به فکر فرو رفت -چه کارمند وظیفه شناسی...
  17. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    ساسان به اشپزخانه رفت و در قابلمه قورمه سبزی را برداشت و سرش را در کنار دیگ گرفت -به به ... فرنام بیا فرنام قبل از گفتن ساسان در چار چوب در ایستاده بود و به بچه ها نگاه میکرد ترانه ارام بشقاب ها رو روی میز قرار داد...میترا هم کمکش کرد ساسان سریعا پشت میزنشست... و هنوز میگفت به به فرنام همان...
  18. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    با موافقت بچه ها تنها.خانم محبی و ساسان و خانم بذرافشان وترانه و فرنام قرار شد دیر تر به خانه بروند روز بعد وقتی فرنام وارد دفتر شدمثل همیشه سلام کرد و متوجه شد این بار ترانه زاکت قرمز رنگی رو به تن کرده لبخند کوچکی زد که از چشم های ترانه مخفی نماند و سپس وارد دفتر شد چند دقیقه بعد فرنام از...
  19. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -سلام چطوری امیر جان.. -مرسی ..بابا شما دیگه تحویل نمیگیرن ..پشت میز نشین شدین رفت.... یکم هم زیر پاتو نگاه کن اقای مهندس فرنام خندید -میبینم که منشی جدید هم استخدام کردین ! -اره بابا یک ماهی میشه -اون یکی رو چی کارش کردین -هیچی خودش رفت -چه خبر ؟ چی کار میکنی؟ -هیچ بابا.. بده اومدم حالی از...
  20. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فصل هشتم -بلند شو پسرم بلند شو...دیرت میشه -فرنام در حالی که دست هاشو بالا برده بود تا ساعتش رو پیدا کنه گفت -سلام مامان -سلام خوابالو .. پاشو فرنام وارد شرکت شد... اما انگار سکوت شرکت رو فرا گرفته بود... اون روز سرما بیشتر بود ...با خودش فکر کرد شاید کارمندها به همین دلیل کارمندها حتما دیر تر...
بالا