-عزیزم این قدر نامید نباش ........خدا بزرگه....تو هم اگه به خودت برسی . و بری ارایشگاه ..........خوشگل میشی از اونا خوشگل تر
ترانه پشتش رو به سحر کرده بود و روی پارچه ای که جلوی دستش قرار داشت با انگشتش خط میکشید. با صدای لرزان گفت
-دیگه برام مهم نیست
سحر و ترانه چند کاموای مرغوب با رنگ های سرمه...