رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نام پروردگار بخشنده و مهربان

این رمان نوشته ی mahnameh
هنوز تعداد فصلاش مشخص نیست .اما براساس یه داستان واقعی نوشتمش..امیدوام خوشتون بیاد مشخصاتش هم اینه
نام : درمیان خواب هایم قدم بگذار
تعدا فصل:بیست و هفت فصل
نویسنده: مهنامه کاربر سایت 98ia.com
خوشحال میشم بخونینش



منبع : www.98ia.com
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول
فرنام پشت میزش نشسته بود و با ضربات ملایم خودکار را روی میزمیکوبید....بنگ بنگ بنگ یک دفعه به خودش اومد و صدای بسته شدن در را شنید. دکمه ی روی تلفن رو زد: از پشت خط صدای ساسان رو شنید
-ساسان .بگو بعدی بیاد تو
چند دقیقه بعد دوباره صدای در زدن شنیده شد. فرنام نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا کردد و گفت
-بفرمایید
دختر با موهای های لایت شده و قدکوتاهی که با پاشنه کفش اون رو بلند کرده بود به سمت فرنام راه افتاد....
فرنام بی حوصله روی صندلیش جا به جا شد و رو به دختر کرد و گفت"
بفرمایید .سن . میزان تحصیلات و سابقه کاریتون؟!
دختر پای راستش رو روی پای چپش قرارداد
-سمیرا مهراذین.....
-تحصیلاتون رو نگفتین خانم مهر اذین؟
سمیرا نگاهی به ناخن های مانیکور شدش انداخت و بعد با ناز و ادا شروع به صحبت کرد:
منو خانم صالحی معرفی کردن.......با مکث ادامه داد:
البته اگه خاطرتون باشه؟
-فرنام دستاش رو روی میز قرار داد و سعی کرد خانم صالحی رو به خاطر بیاره ..اما بعد از چند دقیقه گفت:
-نمیشناسم
-خانم صالحی ....دختر چینی به ابروهاش داد:
چطور نمیشناسی؟
فرنام احساس کرد که این دختر سعی داره باهاش صمیمی بشه نگاه تندی به دختر کرد اما اون بدون این که متوجه گره ابروهای فرنام بشه همین طور صحبت میکرد:
منو الهه جون با هم دوستای صمیمی هستیم..تعجب میکنم منو به خاطر نیاوردی .از تو بعیده من فکر میکردم زود منو بشناسی ..... از همون لحظه اول که اومدم داخل شک کردم....اما به روی خودم نیاوردم .........
فرنام با خود فکر کرد اسم الهه اشنا بود. دختر دوباره شروع به صحبت کرد:
من چند بار خونه الی اینا دیده بودمت ........
فرنام گیج شده بود باخودش گفت: خونه الی اینا؟؟
یک دفعه فکری مثل صاعقه از ذهن فرنام گذشت.سرش رو بالا کرد و گفت
اهان...............
دختر به تصور خودش از این که فرنام اونو به جا اورده خوشحال دستش رو روی کیفش قرار داد
فرنام ابروهاش رو بالا انداخت :
-اهان پس شما دوست الهه خانمین ..بله..که این طور.....عجب.بعد با حالت متعجب خودکارش رو زیر چونه اش گذاشت
-من به الی گفته بودم .که فرنام حتمامنو میشناسه...مثل این که شرط رو باخت
فرنام اما توی فکر بود مدام میگفت.عجب........جالبه............... پس که این طور انگار متوجه حرف های دختر نبود ..انگار نمیشنید
فرنام با همون شکلی که نشسته بود حالت جدی به خود گرفت وگفت:
خوب؟؟
دختر یکه خورد ...
خوب پرسیدم خوب؟؟
یه بار دیگه تکرار کرد: خانم مهراذین با شمام
دختر که انگار از رفتار تند فرنام تعجب کرده بود ....به فرنام خیره شد
-منظورتون رو نمیفهمم
-چه کاری از دست من برمیاد ؟
خوب الی جون... یعنی الهه جون ...گفتن که شما میخواین منشی استخدام کنین ...خوب من هم اومدم گفتن ..........
دختر که از نگاه فرنام گیج شده بود...در حالی که دستاش میلرزید گفت:
می تونم یه سیگار بکشم
فرنام جدی نگاهش کرد:
-نه
فرنام نگاه جدی به سر تا پای دختر کرد مانتوی تنگی که بیشتر شبیه تیشرتی بود که فرنام تو خونه میپوشید و شال کوتاهی که موهای های لایت شده ا ی که باعث شده بود سنش دخترو بیشتر نشون بده.....ناخنهای مانیکور شده....کفش طلایی و کیف طلایی دختر.... وشلواری که تقریبا تمام ساق پای اونو به نمایش گذاشته بود
-باید از اول متوجه می شدم دوست الهه خانم تشریف دارین...بعد با حرص رو به دخترکرد:
اما دختر انگار متوجه حرف فرنام نشده بود دوباره خوشحال شروع کرد به صحبت کردن ....
فرنام سعی کرد به اعصابش مسلط باشه ..
-خیلی خوب خانم ........؟ دوباره نگاهی به رزومه ی پر شده انداخت :
تحصیلاتتون؟
دختر سکوت کرد فرنام دوباره پرسید:
مگه نمی خواین استخدام بشین
دختر ترسید وبا صدای لرزانی گفت:
بله بله
خوب بگید دیگه من منتظرم؟
-دختر من من کرد و دست اخر گفت:
من با الی جون تو کلاس کامپیوتر اشنا شدیم...من چند باری شما رو خونه ی الی جون دیده بودم....شاید شما منو به جا نیاورده باشین ...یا شاید هم...
فرنام حرف دختر رو قطع کرد:
پس تحصیلات دانشگاهی ندارین....بعد انگار با خودش صحبت میکنه گفت ...حسابت رو میرسم الهه
-خوب جایی کار کردین تجربه ای ....؟
-دختر گفت نه
فرنام عصبانی بود از دست الهه ...اما بازم لبش رو گزید چیزی نگه که دختر حرف اخر رو زد
-این چیزا که مهم نیست اقای مهندس ..ما میتونیم با هم کنار بیایم
این حرف مثل اتش به جان فرنام نشست.این حرف چیزی نبود که فرنام به راحتی از اون بگذره ..حتی اگه دختر سوابق تحصیلی و یا نوع پوشش مناسب با شرکت نبود فرنام ملاحظه میکرد اما این حرف و این رفتار.....نه چیزی نبود که به راحتی از اون گذشت کنه........
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام بلند شد و ازشدت عصبانیت سرش رو پایین انداخت و رو به دختر کرد و گفت:
بفرمایید بیرون خانم ...بفرمایید
اهوم ...حالا که چیزی نشده اصلا به تیپ و قیافت نمیاد از این بچه مامانی ها باشی
فرنام خونش به جوش اومده بود... با این حال سعی میکردهمیشه رعایت ادب رو داشته باشه حتی تو عصبانیت ........مخصوصا اگه طرفش یه خانم بود شاید با دوستاش موقع عصبانیت درگیر میشد اما الان... نه به خصوص که ممکن بود الهه موضوع رو به مادرش بگه ...
-بفرمایید بیرون خانم ...برین بیرون و به اون الهه خانمتون بگید که خودشون براتون کار پیدا کنن..این جا جای این رفتار نیست ...محل کاره .............نه صحبت ..بفرمایید
دختر کیفش رو روی شونه اش انداخت و دماغش روبالا گرفت و با قدم هایی که حالا فقط صدای چرق چرقش به گوش میرسید...به سمت در حرکت کرد ودر رو محکم کوبید اما در باز شد و....از بین در ده ودوازده نفری که روی صندلی ها شنسته وبدند سرشون رو به سمت اتاق مدیر برگردوندند...
یک دفعه قامت بلند و اتو کشیده ی پسری جوان با کت کرمی و شلوار سفید در استانه در ظاهر شد.....پسر لبخند روی لبهاش بود و به سمت فرنام خم شده بود و در همان حال دستگیره در رو گرفته بود وسط در ایستاده بود
-چه خبرته فرنام...و بعد با لحن شوخی و جدی گفت ..بدبخت حالا اونایی که این جا نشستن واسه استخدام فرار میکنن میرن...فهمیدن مدیرشون چقدر بد اخلاقه
فرنام پشتش رو به میز کرد و در همون حال گفت
-برن .. فردا یه عده ی دیگه میان ....این که ترس نداره ...الان چند روزه ماداریم ازشون مصاحبه میکنیم
-خوب اره تودرست میگی اما من دیگه حوصله رزومه نوشتن ندارم ..حوصله پر کردن این فرمها رو هم ندارم ...خودت میدونی که خانم محبی بیچاره هم از کارش زده ..کلی از کارای شرکت مونده ... ما هنوز کارای خودمون مونده بعد سه روزه داریم منشی استخدام میکنیم.....
-خوب میگی چیکار کنم خودت که دیدی ...اه
وبعد دستش رو توی موهاش کرد و به چشم هاش دست کشید
-حالا این کی بود... مگه چی گفت که عصبانی شدی ...
-هیچی بابا اشنا بود ...اعصاب واسم نذاشت
-میخوای ردشون کنم برن.. بگم فردابیان ...
نه هر طور شده باید تا امشب یه منشی استخدام کنیم ..حتی اگه شده موقتا ...من دیگه نمی تونم از کارای شرکت بزنم ..تازه کارای شرکت بابا اینام افتاده رو دستم... مهتاب هم درساش شروع شده وگرنه می تونست کمکمون کنه...
-حالا چی کارکنم؟
-هیچی پنج دقیقه دیگه نفر بعدی رو صدا کن بیاد تو ....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوم
ساعت به سرعت میگذشت ...فرنام یکی یکی با مراجعه کننده ها مصاحبه میکرد .....
و در مرتبا باز وبسته میشد و خانم ها بیرون میرفتندو دوباره در باز میشد برای مصاحبه روی صندلی مقابل فرنام مینشستند
فرنام بی حوصله شده بود...... مرتب دکمه تلفن رو میزد و میگفت ساسان بگو بعدی بیاد...
از بین مراجعه کننده ها چند نفری را کاندید کرده بود اما یکی از اونها بچه ی کوچیک داشت ....اون یکی هم زمان هم باید دانشگاه میرفت و هم سر کار میومد یکی دیگه و......
روی اسم هایی که یادداشت کرده بود و به نظرش از بقیه بهتر بودند خط میکشید که دوباره در زده شد.همون طور که سرش پایین بود و داشت اسم ها رو مشخص میکرد گفت
بفرمایید
-بعد احساس کرد کسی در مقابلش نشست سرش را بالا برد و نگاهی به شخصی که رو به رویش نشسته بود کرد
دختری ظریف با مقنعه مشکی و مانتوی مشکی ...و کیف کوچکی که روی پاهایش گذاشته بود ...
-سلام
-سلام بفرمایید
دختر فرم پر شده را جلوی فرنام روی میز گذاشت دوباره نشست
فرنام گیج شده بود....
بفرمایید؟
-من ...چی باید بگم
فرنام جا به جا شد......
خوب بگید اسمتون چیه؟
بعد نگاهی به پروند ه روی میز کرد اما قبل از این که پرونده رو برداره دختر گفت
-ترانه ...ترانه سمیعی
-خانم سمیعی تحصیلاتتون...؟
دختر با شک گفت :
شما توی رزومه نوشته بودید..که
فرنام دوباره با عصبانیت دستی به موهایش کشید.....دختر سکوت کرد....فرنام زیر لب به ساسان گفت..خدا بگم چی کارت کنه ساسان..........فرنام یک هفته پیش به ساسان گفته بود که منشی قبلی به علت بارداری فعلا نمیتونه بیاد ...و شرایط رو روی برگه نوشته بود و به ساسان گفته بود که اگهی بده ...اما ساسان به جای مدرک کاردانی به بالا ..یادداشت کرده بود.. دیپلم به بالا...از اون روز تا حالا خیلی از افراد که با دیپلم مراجعه کرده بودند ....در مصابه رد شده بودند اما با این حال فرنام به خاطر اشتباه ساسان با همه مراجعه کنندگان مصاحبه کرده بود..فرنام به میان حرف دختر پرید
-ببینین ..خانم ... اما خوب یک دفعه به یاد اشتباهی که خودش و ساسان کرده بودند افتاد و ترجیح داد سکوت کنه
-مدرکت تحصیلیتون چیه؟
-کاردانی کامپیوتر
فرنام خوشحال شد انگار از یکی از خان ها دختر به سلامت عبور کرد .
-تا حالا جای کار کردین؟
-نه ....
دختر با لحنی که مقداری التماس در اون بود گفت:
-استخدامم میکنین؟
وبعد به فرنام چشم دوخت
فرنام نگاهی به دختر کرد و گفت:
بستگی داره تو این مصاحبه قبول بشید یا نه
فرنام پرونده رو به دختر داد
-خانم سمیعی لطفامشخصاتون رو کامل کنید
ادرس منزل رو هم بنویسید
دختر پرونده رو گرفت و مشغول نوشتن شد
فرنام نگاهی گذرا به دخترانداخت..مانتوی مشکی دختر ...شلوارلی ساده.....مقنعه.مشکی که صورت دختر رو قاب گرفته بود...چهره ی دخترونه ای که با مراجعین قبلی فرق داشت.. از همه مهمتر شخصیت دختر و متانت او
-بفرمایید
فرنام به خود امد
-شمامیتونید برید ما با شما تماس میگیریم
-ممنون ..خدا نگهدار
-فرنام هنوز گیج بود... خداحافظ
دکمه تلفن رافشار داد ..
ساسان بگو بعدی بیاد


-بعدی وجود نداره تموم شد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام دستی به موهاش کشیید


-چه خوب .. راستی قبل از این که در شرکت رو ببندی با این خانمه تماس بگیر ..بگو فردا بیاد سرکار ... استخدام شد


باکدوم خانمه؟


-همین که الان اومد بیرون اسمش ...صبر کن ....


فرنام پرونده ها رو زیر ورو کرد:


اهان خانم ترانه سمیعی ...یادت نره


فصل سوم


فرنام از پله ها بالا رفت


-مهتاب مهتاب کجایی ..مهتاب


دختری با کت و شلوار یشمی وارد سالن شد


-چیه من این جام ....اومدم.. چه خبره


فرنام سویچ رو روی میز انداخت و روی مبل قهوه ای رنگ نزدیکش افتاد


-سلام .....


-سلام خوبی چه خبره....... این قدر نفس نفس میزنی


-هیچی خسته ام....خیلی خسته ام .........


-بشین تا نهارتو گرم کنم......


مهتاب به سمت اشپزخونه رفت واز اپن به فرنام گفت


-چه خبر بود شرکت ..چی کار کردی ...به شرکت بابا هم سرزدی....


-اره بابا ..اونجام رفتم ...کاش زودتر خودش بیاد نمی تونم کارای هر دو جا رو انجام بدم...خیلی سخته..من میرم لباسم رو عوض کنم ...


فرنام وارد اشپزخونه شد و از روی میز دستمالی برداشت و شروع به خشک کردن دستاش کرد


-مامان اینا زنگ نزدن؟


-نه


مهتاب بشقاب پلو و خورشت رو جلوی فرنام گذاشت و به خشک کردن ظرف های میوه خوری مشغول شد


-نمی دونی... شرکت چه خبر بود.....


مهتاب حرفش رو قطع کرد


-مگه ساسان کمکت نبود ...خوب تو به کارای شرکت بابا برس ..ساسان رو که بیخودی معاون خودت نکردی...نکنه بهش اعتماد نداری


-بحث اعتماد نیست ..من از دو تا چشمام بهش بیشتر اطمینان دارم ....خوب اون بیچاره هم باید کارای بقیه رو هم انجام بده .. کارای شرکت خودمون کم نیست.....شرکت بابا هم اضافه شده... من هنوز به کارای خودمون نمیرسم......


بعد انگار مطلبی رو به خاطر اورده باشه


-راستی مهتاب کی به الهه گفته من میخوام منشی استخدام کنم........


-نمی دونم ...خودت که میدونی من این چند وقته اصلا خونه خاله اینا نرفتم...شاید مامان بهش گفته...اخه هفته پیش زنگ زده بوده خونه خاله اینا احوال عمو سعید رو بپرسه...........شاید همون موقع به خاله مهری گفته....


-شاید


-حالا واسه چی می پرسی ..چیزی شده.


-اره خانم رفتن به دوستشون گفتن بیا اونجا پسر خاله ام میخواد منشی استخدام کنه


مهتاب خندید


-خوب اگه مورد خوبی بود استخدامش میکردی.


-خوب ..؟


فرنام سرش رو تکون دادو پوزخندی زد


-دختره این قدر الی جون الی جون کرد که حالم بد شد...


مهتاب باز هم خندید


-همش میخواست پسرخاله بشه ...میگفت تو منو ندیدی چطور ندیدی


مهتاب که حالا سعی داشت خنده اش رو نگه داره گفت


-اقا پسر خوب نیست ادم پشت سر یه دختر خانم باشخصیت این طوری صحبت کنه


-باشخصیت؟ به خدا قسم اگه هر شکل و قیافه ای داشت برام مهم نبود ... اما رفتارش رو نتونستم تحمل کنم...ناسلامتی اون جا محیط کاره بلاخره باید یه فرقی بابیرون داشته باشه یا نه؟


مهتاب روی صندلی نشست


-خیلی خوب بابا ...


بعد واسه این که داداشش رو اذیت کنه گفت


-همین کار ها رو میکنی که ترشیدی


فرنام خنده اش گرفته بود


-چی میگی مهتاب ...تو که میدونی ظاهر واسه من مهم نیست ..اخلاق منو میدونی که...رفتارش مناسب اونجا نبود


-خوب بهش می گفتی


-گفتم مادر جون ولی گفت


بعد با صدایی مثل دختره شروع به حرف زدن کرد


-ما با هم کنار میایم


فرنام از پشت میز نهار خوری بلند شدو همان طورکه اشپزخونه رو ترک میکرد گفت


-مهتاب من میرم یکم بخوابم ...اگه الهه زنگ زد بیدارم کن .. میخوام حسابش رو برسم


بعد همین طور که به سمت اتاقش میرفت ادامه داد:


امروز از بس قیافه رنگارنگ دیدم خسته شدم... هنوز صداشون تو گوشمه ....
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهارم
فرنام از اتاق وارد سالن پذیرایی شد و تلوزیون رو روشن کرد
مهتاب همون طور که به سمت اشپزخونه میرفت گفته:
-فرنام جان ..قهوه میخوری میخوام برا خودم بیارم
-اره مرسی واسه منم درست کن
فرنام کانال های تلوزیون رو عوض کرد...صدای زنگ تلفن بلند شد ..صدای تلوزیون رو کم کرد
مهتاب به سمت تلفن رفت اون رو برداشت از همون جا به فرنام اشاره کرد که صدای تلویزیون رو کم کنه..فرنام با دقت گوش داد
-اره هستش نه باشه باشه بیا با خودش حرف بزن..بعد همون طور که به سمت فرنام می اومد گفت
-فرنام جان الهه پشت خطه
فرنام سریع بلند شد تیشرت سفیدو نارنجی که پوشیده بود رو مرتب کرد وبه سمت تلفن رفت
-به سلام الهه خانم ...سایتون سنگین شده...خبری نمیگیری.....اره اومد نه
بعد به سمت مهتاب اشاره کرد و انگشتش رو روی لب هاش قرار داد تلفن رو روی ایفون
داد..صدای جیغ جیغوی الهه از پشت خط اومد
-واسه چی استخدامش نکردی.. ناسلامتی تو پسر خاله ی منی ..دوستم بیکار بود گفتم بیاد اونجا مگه چی میشد...الو الو فرنام
-ببین الهه خانم اینقدر جیغ نزن اولا ..دوما تو تا به حال دیدی من همین طوری کسی رو استخدام کنم..ثانیا این خانمی که شما میگین هیچکدوم از شرایطش به شرکت ما نمی خورد..
-شرایططش ..دوست من هر جا بره کار گیرش میاد ..
-خوب می رفت همون جاهایی که شما میگین چرا فرستادیش پیش من.. اصلا کی به تو گفت من میخوام منشی استخدام کنم...اگه خودم میخواستم بهت میگفتم خودت یا دوستات بیای اونجا
-اون بیچاره گفت من خودم چند جای دیگه بهم پیشنهاد شده ..من اگهیت رو توی روزنامه دیدم ..گفتم شرکت شماس اشنا هستین هواشو هم دارین...
فرنام کم کم داشت عصبانی میشد...تلفن رو برداشت گفت
ببین الهه خانم اون دوست سر کار خانم با رفتارش یه کاری کرد که من عصبانی شدم تو که اخلاق منو میدونی ...میفهمی که من چقدر روی رفتار کارمندام دقیق هستم .....میدونی که برام تیپ و .. مهم نیست .. وقتی میدونستی چرا فرستادیش شرکت
بعد گوشی را محکم گذاشت
فصل پنجم
مهتاب قهوه رو روی میز گذاشت
-حالا اعصاب خودت رو خورد نکن
-اعصاب واسم نذاشته که..
وقتی فرنام بلند شد و روی مبل نشست تلفن دوباره زنگ زد
فرنام بی حوصله بلند شد و دوباره با تصور این که الهه اس تلفن رو برداشت
-فکر نکن میتونی واسه کارت توجیهی پیدا کنی
اما برخلاف انتظارش صدای مادرش رو از پشت خط شنید
-فرنام جان...مادر سلام ........چی شده
فرنام دستی به صورتش کشید
-مامان شمایید ...سلام چه خبر... خوش میگذره
-اره مثلا این که به تو بیشتر خوش میگذره.........با کی دعوات شده بچه جون
-هیچی مامان بازم با الهه بحثم شده....ولش کن .. بیخیال
خوب مامان خوبی ..خوش میگذره خوشگل خانم بدون ما میری این طرف و ان طرف .
-نه مامان گردش کجا بوده....بابات که همش در گیره کاره ..منم پیش زنداییتم... سلام میرسونه
-سلامش و برسونین ... بگو دایی میخوای مثل چند سال پیش که اونجا درس میخوندم بیام پیشتون...
بعد صدای داییش روشنید که میگفت....تو که دیگه ما رو فراموش کردی .....به یه شرط که با بچه ات بیای اینجا
فرنام هنوز داشت میخندید.صدای مادرش رو دوباره از پشت خط شنید
-خوب .. راست میگه دییگه مادر ...دیگه کی ... والا بچه های مردم که هیچ امکاناتی ندارن .. زودتر از تو زن میگیرن ...اما تو
-مامان بیخیال دیگه ..خوب بیخیال...
-حالا چه خبر بود .. الهه باز چی کار کرده ..که پسر قشنگمو ناراحت کرده
فرنام ماجرا رو برای مادرش تعریف کرد
-ببین عزیزم .. همین کار ها رو میکنی دیگه دخترا در میرن...دختره بدبخت ...
فرنام صدای پدرش رو که از کنار مادر داد میزد شنید:


-خانم خوشگلی و خوشتیپیش به باباش رفته دیگه... دختر ها ولش نمی کنن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام دوباره خندیدی بعد با صدای که التماس تو ش بود گفت
-کی میاین مامان...خسته شدم
-الهی بمیرم دلت واسه مامانت تنگ شده ..اره
-اون که اره ولی بیشتردلم واسه کارای خودم تنگ شده ... شرکت بابا برام وقت نذاشته دیگه... خسته شدم....می ترسم اخرش ورشکست شیم
-خیلی خوب مادر .. بابا کاراش تموم بشه ما اونجا هستیم..مهتاب چطوره ...
-هیچی اونم بیچاره خسته شده نمی تونه هم غذای منو اماده کنه ..هم به کارای خودش برسه
-باشه مادر... سلامش رو برسون بابا میگه تا دو هفته دیگه تهرانیم ...نگران نباش ..میبوسمتون... مواظب خودتون باشین .. کاری ندارین
-نه مامان ...شما هم سلام برسونین...
-خداحافظ ..
-خداحافظ
فرنام گوشی را گذاشت ازروی میز قهوه را برداشت تا مقداری از ان رانوشید دوباره زنگ در به صدا در امد
-اه یه روز هم که میخوای استراحت کنی .. دوباره یکی باید بیاد ارامشتو به هم بزنه
اف اف رو برداشت
-تویی ساسان
-اره پس میخواستی کی باشه .......شازده خانم ؟؟....در و باز کن ببینم
-بیا تو ...
چند دقیقه بعد ساسان دم در بود
-چرا اونجا ایستادی....
-کسی خونتون نیست
-نه بابا خودم تنهام بیا ..
-اون یکی قلت کو
-رفته دانشگاه بیا دیگه ...
-چه خبرا چی کار میکنی ....
هیچی میبینی که..بشین تا برات قهوه ای چیزی بیارم.. امروز مهتاب خونه نیست میخوام از بیرون نهار بگیرم ...پیتزا میخوری دیگه..
-اره....ببین چقدر میگم زن بگیر مادر گوش نمی دی که....اگه زن داشتی ...الان مجبور نبودی پیتزا بخوری
فرنام خندید
-تلوزیون رو روشن کنم؟ چند دقیقه دیگه فوتبال شروع میشه
-اره روشن کن
دوباره تلفن زنگ شد
فرنا م داشت بیسکوییت ها رو توی ظرف میگذاشت. ساسان ازفرصت استفاده کرد و تلفن رو برداشت
-به سلام خوبین اره خاله... همین جاس .. میگم پسرت مثل دختر ها شده ها .. داره اشپزی میکنه
فرنام اشاره کرد کیه
-ساسان دستش رو رو گوشی گذاشت.....
-مامانته
-اره نه همه چی خوبه... شرکت ..نه خوبه ..دخترها .. نه بابا دروغ میگه ...کدوم دختر...
اونا منو ول نمی کنن به خاطر من میان.. منم بهش میگم......
فرنام گوشی رو از ساسان گرفت
-بله مامان .. سلام خوبین.. باشه باشه.. نه خداحافظ
بعد با خنده به سمت ساسان رفت
-10 روز دیگه خلاص میشم از کارای شرکت بابا
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل ششم
فرنام در شرکت رو باز کرد و در حالی که کت قهوه ای رنگش رو روی دوش انداخته بود وارد شرکت شد.مثل همیشه سرش پایین بود تا دیر وقت به حساب و کتاب های شرکت پدرش میرسید و شب دیر خوابیده بود
-سلام
-فرنام سرش رو بلند کرد و به دختری که اروم سرش رو به زیر انداخته بود خیره شدو گفت
-سلام
فرنام تازه متوجه شد که دختری که به او سلام کرده بود چه کسی است
-شما خیلی زود اومدید..تازه ساعت 6.30 دقیقه است
-بله .........گفتم زود بیام ..چون که ممکن بود تو ترافیک گیر بیفتم
-مگه خونتون از این جا خیلی دوره
دختر محجوبانه سرش رو زیر انداخت
-نه ..اقای رییس
فرنام خمیازه ای کشید وگفت
-خیلی خوب ...احمد اقا اومده
دختر تعجب کرد
-احمد اقا؟
-اهان ببخشید یادم نبود شما ... اسم ابدارچیه شرکته
دوباره خمیازه ای کشید
-اشکال نداره زود با بچه ها اشنا میشید...بفرمایید
دختر روی صندلی نشست
زمانی که فرنام میخواست خودکارش رو از توی جیبش بیرون بیاره صدای در زدن به گوش رسید.همان طور که مشغول بررسی پرونده ها بود گفت
-بفرمایید
دختری با مانتوی سفید سرحال با لبخند طوری بین در قرار گرفته بود که نصف بدنش در اتاق رییس و نصف دیگه پشت در قرار داشت. دختر در حالی که نفس نفس میزد گفت:
-سلام اقای معینی...از شرکت پدرتون تماس گرفتن گفتن باهاشون تماس بگیرین
-ممنون
و در بسته شد .به محض بسته شدن در فرنام با خودش گفت
-پس چرا با خودم تماس نگرفتن با شرکت؟؟بعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشد
-وای ... نه خانم سمیعی .. این همه وقت اونجا نشسته..
وسریع بیرون پرید.دختر همان طور روی صصندلی نشسته بود و از زمانی که فرنام وارد اتاق ریاست شده بود یک ساعتی میگذاشت
-معذرت میخوام خانم سمیعی....الان میام خدمتون
و بعد سریعادر را بست و در کنار دختر قرار گرفت .دختر متعجب بود و فرنام احساس کرد در عین حال کمی عصبانی است
-خوب بفرمایید
چرخی به اطراف زد و سرکی به اتاق ها کشید
-بفرمایید از این طرف و به دختر اشاره کرد که به طرف چپ حرکت کند
سر و صدا و شلوغی زیادی در اتاق شنیده میشد .همان دختر سفید پوش در حالی که میخندید
و گوشی را زیر چانه اش قرارداده بود مشغول جمع اوری پروندهابود.فرنام به سمت میز دختر امد
-خانم محبی مشاور شرکت هستند
-خانم محبی با خانم سمیعی اشنا بشید ایشون از این به بعد منشی شرکت هستن
و بعد به خانم محبی اشاره کرد و گفت:
-هر کاری داشتید یا سوالی در مورد پرونده ها میتونین از ایشون بپرسین
و بعد به طرف میز بعدی رفت دختری با مانتوی قهوه ای شیک به سمت پنجره نگاه میکرد و در همان حال با گوشی خود صحبت میکرد
-خانم لطیفی .. خانم لطیفی....
دختر دستپاچه به سمت فرنام برگشت و به کسی که پشت گوشی بود گفت.بعدا باهات تماس می گیرم
-س سلام ببخشید اقای معینی....
-خانم لطیفی من چند بار باید بگم تو محل کار جای صحبت با گوشی همراه نیست مگر وقتی که مشکلی پیش بیاد
-بله .. حق با شماس بفرمایید
فرنام به دخترک اشاره کرد
-با خانم سمیعی اشنا بشید ایشون از این به بعدمنشی شرکت هستند
و بعد دختر دستش رابه سمت ترانه سمیعی دراز کردو با خوشرویی گفت
-خوشوقتم
فرنام ادامه داد
-ایشون ...یکی از کارمند های شرکت ما هستند
و بعد در همان حال که به طرف میزهای دیگر میرفت شروع به معرفی کرد
-اقای محمدی و نجاتی.. هم از کارمندای ما هستن
فرنام به طرف درب اخر رفت و در زد.همان طور که دستگیره ی در را گرفته بود به اقای محمدی که مشغول کار بود گفت
-ساسان...هنوز نیومده
-نه هنوز ..
بعد به خانم سمیعی اشاره کرد
-خیلی خوب بریم اون طرف
-بخش دوم شرکت با بخش اول متفاوت بود فرنام در زد و وارد اتاق شد
به طرف میز اول به راه افتاد دختری با شال یشمی درحالی که به تلفن پاسخ میداد سرش را به علامت سلام تکان داد
فرنام به او اشاره کرد ..
خانم بذرافشان کارشناس فروش هستند
دختر در همان حال به ترانه سمیعی دست داد
فرنام به طرف چند میز متصل به هم رفت که بین انها به وسیله ی پارتیشین های کوتاهی جدا میشد و شروع به معرفی یکایک افراد کرد
-خانم سمیعی اینها کارمندهای بخش فروش هستند که کارشون با شما زیاد مرتبط نیست
بعد در حالی که دستی به موهای خوش فرمش میزد گفت
-بیشتر کارشون با مدیر بخش فروش شما اگه کاری داشتید باید از خانم بذرافشان که پل ارتباطی من و بچه های بخش فروشه سوال کنید. بیشتر کار شما با من و اون درب سمت چپه
و بعد هر دو به طرف درب خروجی حرکت کردند
در همون حال ساسان باعجله در حالی که چند پرونده ی قطور در دست داشت و کیف سنگینش رو هم حمل میکرد وارد اتاق شد
-سلام ..سلام سلام .. سلام
-معلوم هست کجایی ..
-دنبال کار
-اگه ممکنه بیا و به خانم سمیعی وظایفشون رو توضیح بده ..
-نمی تونم و بعد به دست پرش اشاره کرد
-خیلی خوب .. باشه
بعد از رفتن با شتاب ساسان فرنام به خانم سمیعی گفت
-بفرمایید بنشنید .. بعد در حالی که سرش رو به اطراف میچرخاند
-احمد اقا... احمد اقا دو تا چایی واسه ما بیار
سپس خودش روی صندلی کنار میز خانم منشی نشست و شروع کرد به توضیح دادن در مورد فایل ها ..نیم ساعت بعد احمد اقا با دو تا سینی چای در کنار ان دو بود
-دستت درد نکنه احمد اقا
-خواهش میکنم اقای معینی
-احمد اقا ایشون از این به بعد منشی جدید ما هستن به جای خانم حکیم زاده
-خوش اومدی دخترم
-احمد اقا بی زحمت واسه بچه ها هم یه سری چایی ببر ..خسته شدن
-چشم اقا
فرنام طبق عادت همیشگی دستی به سرش کشید و به خانم سمیعی گفت
-متوجه شدین ؟
دختر محجوبانه سرش رو به زیر انداخت و گفت
-بله اقای رییس
فرنام با تعجب و به دختر خیره شد
-ببینین خانم...؟
-سمیعی
-بله خانم سمیعی.. بذارید چند تا چیز رو براتون توضیح بدم
اول تا زمانی که این جاکار میکنید منو مهندس یا رییس صدا نزنید .. شاید فکر کنین من میخوام کلاس بذارم ..نه اصلا این طوری نیست من دوست دارم همه مثل یه همکارو یا یه دوست با هم باشیم و با هم فرقی نکنیم ..می تونین منو اقای معینی صدا کنین...نکته دوم دلم میخواد کارمندای شرکتم همیشه با متانت با مراجعین و با هم رفتار کنن ... و نکته دیگه تا من اجازه ندادم کسی رو به داخل راه نمیدید . شماره ها رو براتون مینویسم شماره بخش ها .. لازم نیست مرتبا به این اتاق و اون اتاق برین میتونین از طریق تلفن با بچه ها در ارتباط باشین ..روز خوش
-دختر در همان حال نشسته بود... که با دستای یک نفر که مرتب جلوی سرش بالا و پایین میرفتند به خودش اومد
-کجایی .. میگم کجایی
ترانه به خودش امد
-بله .. بله من همین جام
بعد خانم لطیفی در حالی که سعی داشت ادای فرنام رو در بیاره.بلند شد و راه رفت و صداش رو کلفت کرد
-شما میتونین منو اقای معینی صدا کنین شما .........
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترانه سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره اما خانم لطیفی همین طور ادامه میداد
هر دو با صدای ظریف و اشنایی به خودشون امدند
-بس کن ازاده .. این قدر ادای این طفلک رو در نیار .. خدا قهرش میگیره و بعد در حالی که به سمت هر دو میرفت با لبخند گفت
-عزیزم نگران نباش اقای معینی خیلی مهربونه .. اما خب بیچاره حق داره میدونی تا حالا چند نفر رو اخراج کرده.. اما خوب کاری به شوخی و خنده های همکارها نداره .. فقط میگه ابروی شرکت باید حفظ بشه ....راستی من ..میترا محبی هستم میتونی میترا صدام کنی.. این دختر شوخ هم...خانم لطیفی تعظیمی کرد...ازاده اس راستی اسم خوشگل شما چیه
-ترانه
-چه اسم خوشگلی داری...کم کم جا میوفتی
ساسان به طرف سه تا خانم ها رفت
-به به میبینم که خانم ها چشم اقای مهندس رو دور دیدن
دختر ها خندیدند
ساسان روبه ترانه گفت
-همه چیز رو که یادتون دادن؟؟
ترانه با صدای ظریفی که از ته چاه در میامد جواب داد
-بله
ساسان رو به دختر ها کرد



-خیلی خوب برین دیگه سر کارتون...الان میاد پوستمون رو میکنه
فرنام با تلفن خودش با مادرش صحبت میکرد
-خوش میگذره.. به بابا بگین خیلی خوشحال شدم که ده روز دیگه میاین..نه اره همه چی خوبه..نگران نباشین...
صدای مادر از پشت تلفن مثل همیشه ارام بود
-فرنام جان با خاله ات صحبت کردم ... بهش گفتم چرا دخترش این کار رو کرده ..گفت نمی دونسته...فقط مامان میدونی که خاله ات حرف رو تو دهنش نگه نمی داره.. حتما تا حالا به الهه گفته ..
بعد در حالی که میخندید ادامه داد
-در رو محکم ببندین .. بابات میگه پنجره ها رو قفل کنین پشتش رو هم مثل کارتون میگ میگ ببندین ..تو که میدونی دختر خاله ات چه جوریه
فرنام خندید مادر همین طور .فرنام با مادرش خداحافظی کرد..تقریبا ساعت شش بعد ازظهر بود و همه مشغول کار کردن بودند که درب شرکت محکم باز شد
دختری با پانچو اجری رنگ و موهای صاف که از شال ابریشمی همرنگ لباسش بیرون بود...محکم به احمد اقا بر خورد کردو با لحن عصبانی و تقریبا بلند ی گفت
-برو کنار .. برو کنار ببینم
احمد اقا خیلی هنر کرد تا توانست سینی چای رو محکم بگیره
دختر با چکمه هایش در حالی که پاهایش را به زمین میکوبید به سمت اتاق مدیر راه افتاد ترانه سراسیمه از جا بر خاست و به مردی که برای امور شرکت میخواست فرنام رو ببینه گفت
-شما چند لحظه منتظر باشید و بعد به سمت دختر رفت:
-خانم...
اما قبل از اینکه چیزی بگه وارد اتاق مدیر شد
ترانه پشت سر دختر قرار گرفت ...و حالا هر دو رو به روی فرنام بودند فرنام پرونده توی دستش رو روی میز قرار دادو به ان دو نگاه کرد
-بله
ترانه با صدایی که عجز و التماس در اون مشهود بود گفت
-اقای معینی ..........
-مگه نگفتم بدون هماهنگی با من کسی رو داخل نفرستین
-اما ایشون ... خودشون قبل از این که من بگم وارد شدن ..من نتونستم که
-خیلی خوب مهم نیست..اشنا هستن .. بفرمایید به کارتون برسید
دختر در را بست و رو به روی فرنام نشست فرنام خونسرد به صندلی تکیه داد... با خودش به حرف های مادر فکر میکرد :بابات میگه در رو ببندید...و با خودش میگفت چه زود پیش بینیشون درست از اب در اومد
-خوب
-خوب؟
-سلام الهه خانم ؟چه خبرا؟
الهه بی حوصله رفت سر اصل مطلب
-چرا دوست منو استخدام نکردی؟
-چرا شو حتما خودش بهت گفته
الهه من من کنان گفت
-حالا استخدامش نکردی .این چه رفتاری بود باهاش کردی از در شرکت کردیش بیرون
-تند نرو ...من باهاش مودبانه رفتار کردم حتما به خودت گفته که به من چی گفته...من محترمانه از ایشون خواستم شرکت رو ترک کنن
الهه که دیگه خلع سلاح شده بود عزم رفتن کرد با تندی برخاست.فرنام دکمه تلفن و فشارداد
-خانم سمیعی ایشون تشریف میبرن لطف کنین بگین کسی جلوشون رونگیره
الهه با حرص بلند شد:
-راستی الهه خانم از شما انتظار نداشتم
بعد از این که الهه در رو به تندی کوبید
فرنام لبخندی زد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هفتم
ده روز از اخرین تماس مادر و پدر با فرنام گذشته بود
فرنام دستش رو روی ساعت قرار داد و صدای زنگش رو قطع کرد
مهتاب در حالی که پیش بند اشپزخانه رو به تن کرده بود داشت دفتر های پدر رو که فرنام روی اون خوابیده وبود برمی داشت
-سلام خوب خوابیدی
-سلام خوبی....ساعت چنده.....؟
-ساعت 7.5 ... شانس اوردی امروز جمعه اس ..پاشو کلی کار داریم باید بری دنبال مامان اینا....
فرنام صورتش رو خشک کرد و به سمت اشپزخانه به راه افتاد.زنگ در به صدادر امد
مهتاب به طرف ایفون رفت
-بله ..بفرمایین اره هستش
-کی بود؟
-ساسان
ساسان چند دقیقه بعد داخل خانه بود....
مثل همیشه با خوش اخلاقی سلام کرد ...مهتاب در حالی که سعی میکرد دو شاخه جارو برقی را بیرون بکشه سلام کرد
-سلام مهتاب خانم ..خوبین....اجازه بدین من کمکتون کنم
فرنام در حالی که کره را روی نون قرار میداد گفت
-تو صبح به این زودی هم ول کن نیستی ..اومدی گزارش کار بدی
مهتاب جارو برقی را درست کرد
-اقا ساسان صبحونه خوردین؟

-راستش رو بخواین نه مهتاب خانم
-خب پس بفرمایید
ساسان به سرعت پشت میز قرار گرفت و رو به روی فرنام نشست
فرنام د رحالی که داشت برای ساسان چای میریخت گفت:
-ساسان دیروز چه خبر بود شرکت؟
-هیچی بابا تو که یک روز نیومدی رفتی دنبال کارای بابات همه ی کارای شرکت رو انداختی گردن من بدبخت
-خوب چی کار کنم چطوری هم به شرکت بابا برسم هم بیام اونجا باید حساباش رو تحویل معاونش می دادم تو که میدونی بابا به جز من به کسی اطمینان نداره
-دیروز هم مثل همه ی روزهای دیگه..راستی این دختره که استخدام کردی ..
-خوب؟
-هیچی خیلی خوب کار میکنه... همون طوری که میخواستی .. طفلک دیروز همش سر پا ایستاده بود فرصت نداشت اونم مثل من سرش رو بخارونه..منم یه لنگه پا از این اتاق به اون اتاق
-خیلی خوب بابا حالا یه روز سپردمت رییس بشی .. ببین اگه واقعا جای من بودی چی می کشیدی
ساسان در حالی که میخندید گفت
-حالا که نیستم
-خوب دیگه چه خبر ..؟
-هیچی همین
ساسان در حالی که داشت از اشپزخانه به مهتاب که جارو میکشید نگاه میکرد گفت
-خوش به حالت ... وبه مهتاب خیره شد و اه بلندی کشید
فرنام همان طور که لقمه کره و پنیر رو جلوی چشمش گرفته بود مسیر نگاه ساسان رو دنبال کرد
-واسه چی؟
-هان... هیچی ... خوش به حالت که یه خواهر داری ....ما سه تا هم اگه خواهر داشتیم خوب میشد... دیگه مامان و بابا هم تنها نمی موندن
-حالا که تنها نیستن
-نه اما خوب دیگه
بعد در حالی بالبخند به دوست دوران کودکی اش نگاه می کرد گفت
-منم میشه باهاتون بیام
-اره میشه ..صبر کن.....مهتاب ... مهتاب جان..... اگه ممکنه زودتر اماده شو تا بریم
چند دقیقه بعد هر سه توی ماشین بودند . ساسان همون طور که نشسته بود برگشت و به مهتاب گفت
-مهتاب خانم .. چه خبر .. از درس و دانشگاه؟
-هیچی ... دارم رو پایان نامه ام کار میکنم... دیگه همین ماه باید تموم بشه
-خوب .. به سلامتی .. ایشالا بعدش هم زود شاغل شین..راستی مدرکتون رو گرفتین...مثل این
به فرنام اشاره کرد
-نباشین به ما شیرینی بدین
-چشم حتما
فرنام از ایینه نگاهی به خواهرش انداخت
-مهتاب جان ... حرفشو باور نکن ...من وقتی برگشتم به این جداگونه شام دادم..خودشم میدونه
ساسان برگشت و خندید
-اره شام دادی ...ولی شیرینی ندادی
فرنام هم سرش رو تکون داد
هر سه در فرودگاه به دنبال مسافرانشون میگشتند که یک دفعه مهتاب گفت
-اوناهاشون... اون جا هستن
بعد به سمت پدر ومادرش دوید
پدر و مادر به همراه مهتاب به سمت ساسان و فرنام امدند
مادر با پالتوی مشکی که مشخص بوده تازه خریده فرنام رو بغل کرد و بوسید
-سلام عزیزم .. خوبی چقدر دلم برات تنگ شده بود...
مادر همین طور فرنام رو بغل میکرد و میبوسید
صدای پدر را شنید
-خانم ... مهناز خانم اجازه بدین ... اجازه بده منم با پسرم خوش بش کنم... فقط مال تونیست که
با این حرف پدر ساسان و مهتاب خندیدند
پدر با موهای جوگندمی و عینک با چهرهای مهربان به سمت پسرش رفت و او را در اغوش کشید
-مرد ما چطوره؟
-خوبم بابا...
-بذار خوب ببینمت... نه هنوزم مثل من پیر نشدی
بعد با لحن شوخ همیشگی اش ادامه داد
-میدونی چرا چون هنوز زن نداری
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل هشتم
-بلند شو پسرم بلند شو...دیرت میشه
-فرنام در حالی که دست هاشو بالا برده بود تا ساعتش رو پیدا کنه گفت
-سلام مامان
-سلام خوابالو .. پاشو
فرنام وارد شرکت شد... اما انگار سکوت شرکت رو فرا گرفته بود... اون روز سرما بیشتر بود ...با خودش فکر کرد شاید کارمندها به همین دلیل کارمندها حتما دیر تر میرسند
در ابتدای راهرو توجهش به دو تا دختر افتاد
-سلام
-سلام
-ببخشید اقای معینی .. ایشون دوستم هستن سحر
-خوشوقتم خانم
سحر با دقت نگاهی به فرنام انداخت .. و گفت
-منم همین طور
ترانه با صدایی ارام مثل همیشه به فرنام گفت
-ببخشید من ازشون خواستم با من بیان داخل... اخه دیروز که شما نبودین ...احمد اقا گفتن دیر میان شرکت ... واسه همینم کلید ها رو دادن به من ... من هم ترسیدم گفتم که دوستم با من بمونه اگه یکی از کارمندها اومدن بره
-خواهش میکنم کار خوبی کردین خانم
سحر با ترانه خداحافظی کرد و رفت فرنام هم طرف اتاق حرکت کرد
چند دقیقه بعد با تلفن به ترانه گفت
-خانم سمیعی بی زحمت فایل دیروز رو که بچه ها از شرکت مهندس ناظمی اوردن بیارین
-چشم
سپس صدای در زدن را شنید
-بفرمایید
-ممنون
-راستی خانم سمیعی دیروز کسی با من کار نداشت .. کسی زنگ نزد از شرکت پدرم
-نه ..
ترانه همان طور ایستاده بود
-بفرمایید خانم بشینید این جا.. ممکنه کارم طول بکشه
-چشم
چند دقیقه در سکوت گذشت ترانه سرش پایین بود
فرنام سرش رو بلندکرد. همیشه با کارمنداش دوست بود .. این یکی از امتیازات شرکت او بود که باعث تعجب شرکت های رقیبش بود اما در همین حال سخت گیر و جدی هم بود
-با بچه ها اشنا شدین؟
-بله
-مشکلی که با هم ندارین؟
-نه
-بیاید این جا لطفا
-ترانه بلند شد و در کنار فرنام قرار گرفت
مثل همیشه سر به زیربود و گوش میداد
-متوجه شدین؟
ترانه ناخوداگاه سرش رو بلند کرد و گفت
-بله
فرنام .. در همون لحظه متوجه چشم های ترانه شد.... چشم های مشکی معمولی که ... .. برگه ها رو امضا کرد و به ترانه داد ..مثل همه بود ... اما انگار چیزی درون چشم ها بود که با همه فرق میکرد... برگه هار و امضا کرد و ترانه از در خارج شد
به فکر فرو رفت... چرا تا به حال متوجه نشده بود......شاید برای همین رفتا راین دختر با بقیه فرق میکرد...
با صدای در از جا پرید
-به سلام شازده ... چه خبر؟
-سلام تویی؟ دیر اومدی
-چی میگی بابا .... تازه ساعت 8 صبحه ... جنابعالی زود اومدین
فرنام نگاهی به ساعتش انداخت و...
-اه اینم که خوابش برده
-از بس صاحبش مشغول کاره اینم خوابش گرفته
-میگم ساسان ... خانم سمیعی همیشه این قدر زود میاد
-اره.....همیشه بعد از احمد اقا میاد ... احمد اقا میگه بعضی موقع با هم میرسن شرکت
چطور؟
-هیچی همین طوری؟
ترانه با تلاش زیاد داشت فایل ها رو وارد می کرد... ازاده وخانم محبی سر رسیدند
-به به سلام خانم خانما ... بسه دیگه دختر خودتو میکشی این قدر کار میکنی ... تازه اولشه یه ذره نفس تازه کن
-سلام
-سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت
باز هم ازاده بود که مثل همیشه فضا رو شادمیکرد
ترانه خندید .. اروم
-یکم بلند بخند ...اشکال نداره هیشکی متوجه نمیشه
ترانه نگاهش رو به ازاده دوخت .خنده اش قطع شد و لبخند از روی لب هایش محو شد
سرش رو پایین کرد و به کارش مشغول شد
ازاده به خانم محبی چشمکی زد .. منظورش این بود که چش شد؟
خانم محبی گفت
-خوب ما مزاحمت نمیشیم عزیزم.... به کارت برس و ترانه رو تنها گذاشتند
وقتی به طرف میز کارشون میرفتند ازاده گفت
-چش شد یه دفعه؟
-نمی دونم
-من که چیز بدی نگفتم گفتم؟؟
-نه بابا....
-خوب میگم شاید میخواد کلاس بذاره....
-نه دختر خوبیه اهل این جور کارا نیست... خودشو نمی گیره
-پس واسه چی؟
-شاید غریبی میکنه .. طفلی تازه اومده..
-نمی دونم شاید و به محل کارشون برگشتند
بعد از ظهر ساعت 5 درب شرکت باز شد و پسر با موهای صاف که باحالت زیبایی اصلاح شده بود و مقداری از اون روی پیشانی اش قرار داشت با کت و شلوار سفید و عینکی که به چهره اش می امد وارد شد
و به طرف میز منشی رفت
-سلام خانم ....
-سلام بفرمایید ...
-اقای معینی تشریف دارن
بله ... اجازه بدین ...
-اسم شریفتون؟
-بفرمایید امیر خودشون میدونن
ترانه ارام و شمرده صحبت میکرد ...
-چشم.. اقای معینی یه اقایی به اسم امیر اومدن با شما کار دارن
-تشریف بیارن داخل
چند دقیقه بعد امیر که مشخص بود پسر پر تحرک و پر جنب و جوشیه وارد اتاق فرنام شد
-سلام
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-سلام چطوری امیر جان..
-مرسی ..بابا شما دیگه تحویل نمیگیرن ..پشت میز نشین شدین رفت.... یکم هم زیر پاتو نگاه کن اقای مهندس
فرنام خندید
-میبینم که منشی جدید هم استخدام کردین !
-اره بابا یک ماهی میشه
-اون یکی رو چی کارش کردین
-هیچی خودش رفت
-چه خبر ؟ چی کار میکنی؟
-هیچ بابا.. بده اومدم حالی از دوستای قدیمم بپرسم
-تو که همیشه میای ...این قدر رفتی واومدی تا یکی از کارمندای ما رو تور زدی رفت
امیر خندید
-چند وقت پیش سر زده اومدم تو اتاق داشت با موبایلش حرف میزد.... بیبنم مگه بهت نگفته بودم وقت کار دیگه بهش زنگ نزن
-خوب دیگه... نمیشه .. اون روز هم دیدم برگشت یدفعه گفت بعدا باهات تماس میگیرم
-مگه تو کجا بودی؟
-من با ماشین پایین ایستاده بودم
فرنام تازه متوجه شد که ازاده اون روز دم پنجره ایستاده بود
-سرش رو تکون دادو خندید
-از دست تو
در همین حین ساسان وارد اتاق شد
-به سلام اقا امیر.. راه گم کردی
-سلام .. تو هنوز عذبی پسر....هنوز گیر نیفتادی
-چرا فعلا که گیر این افتادم ...بعدم کی به زن میده؟
فرنام گفت
-خودشو نمیگه تا دو سال قبل مثل ما بود..سال تا سال حال ما رو نمی پرسید ..... حالا کارش گیر کرده به ما
ساسان رفت و فرنام با تلفن دو تا چایی درخواست کرد
فصل نهم
-میبینم که منشی جدید هم استخدام کردین
-اره تا چشم تو در اد
امیر خندید
-خوب راضی هستی ..خوب کار میکنه؟
فرنام سرش روبه نشانه ی تایید تکان داد
-میدونی چرا میپرسم اخه تو تو عمر کاریت فقط همین دو تا منشی رو واسه خودت نگه داشتی
-حالا چه عجب یادی از ما کردی؟
-میخوام از تو. اجازه بگیرم
-اجازه؟
-اره میخوام ازاده رو ببرم خرید
دیگه رفیقت داره عروسی میکنه .....
-جدا ؟ پس بالاخره بعد از دو سال نامزدی میخواین عقد کنین!
-با اجازتون
-خیلی خوب .. میتونه بره ...چند روز؟
-اگه یه هفته بشه خوبه؟
-دیگه امری نیست؟ یه هفته!
-خودت که میدونی...اخلاق خانم ها رو میشناسی ...وقتی میری باهاشون خرید..یه روز باید بری شمعدون بخری... یه روز طلا.. یه روز
-خیلی خوب... حالا باید یه خاکی تو سر خودم بریزم واسه این یه هفته
فرنام تا بیرون از در امیر را بدرقه کرد در حالی که بهش دست میداد گفت
-بهش بگو باشه... یادت نره عروسی دعوتمون کنی
بعد نگاهی به ترانه انداخت و وارد اتاق خودش شد
دوباره به فکر فرو رفت... از حضور این دختر توی دفترش یک ماهی میگذشت.... اما با بچه ها زیاد ارتباطی نداشت ... کنجکاو شده بود در موردش بیشتر بدونه....
هوای زمستان هر لحظه سرمای خودش رو بیشتر نشون میداد. وارد دفتر شد مثل همیشه خانم سمیعی نشسته بود و کار ها رو انجام میداد ترانه زیر لب سلامی کرد
-سلام..
سعی کرد طوری باب صحبت رو باز کنه ... دوست نداشت این دختر در جمع دوستانه ی شرکت احساس غریبی کنه.....
-خانم سمییعی .. به نظرتون این جا یه خورده سرد نیست
ترانه با تعجب به او نگاه کرد...
-بله... سرد .... ؟
یک دفعه سر و کله ی احمد اقا پیدا شد
-اقا ببخشید که تو کلامتون... این جا سرد نیست ... شاید شما لباس گرم نپوشیدن
فرنام نگاهی به ترانه انداخت. مثل همیشه مانتوی مشکی و شلوار لی ساده ای به تن داشت همون لباسی که زمان استخدام پوشیده بود.....با این که اوایل زمستان بود ..اما هوا سرد بود.. با خودش فکر کرد چرا تا به حال متوجه نشده ... شاید این دختر مشکل مالی داره
همین طور که در فکر بود وارد دفترش شد ...
ساسان مثل همیشه وارد شد اما این بار بدون در زدن
-ببخش در نزدم اخه فکر نمی کردم که کسی هم داخل باشه
فرنام تو فکر بود در همون حال باسردرگمی گفت
-نه نه کار خوبی کردی
-میخوای چی کار کنی؟
-چی ...
-بابا سه ساعته دارم توضیح می دم .....
-خوب ..
-میگم میخوای جای خانم لطیفی چه کسی رو بذاری
-نمی دونم راستی به بچه هابگو امروز جلسه اس
چند ساعت بعد ساسان . خانم محبی و خانم بذر افشان .در دفتر فرنام پشت میز جلسات نشسته بودند
-خوب حالا به نظر شما یاید چی کار کنیم
ساسان گفت میخوای از همکلاسی هام کمک بگیرم .. فکر کنم بتونم چند نفری رو پیدا کنم
-نه این طوری باید گزینش کنیم .. چند روز طول میکشه.. وقت نیست یاید هفته ی دیگه خیلی از سفارشات رو تحویل بدیم
خانم محبی گفت:
حق با اقا ساسانه ما میتوینم از بین همکلاسیامون تعدادی از بچه ها رو به کار بگیریم
فرنام رو به جمع گفت
-دیگه راه حلی به ذهن کسی نمیرسه
-خانم بذرافشان؟
-به نظر من میتوینم کار ها رو تقسیم کنیم ...
-فکر خوبیه ...اما خوب بازم تعداد کمه ...شما میدونین خیلی از بچه ها ساعت هفت میرن
ساسان گفت من باهاشون صحبت میکنم هر کی تونست بمونه که هیچ چی
فرنام پرسید
-خانم ها شما میتونین دو ساعت دیرتر برین براتون مشکلی ایجاد نمیکنه
خانم بذرافشان گفت
-برای من مساله ای نیست
-خانم محبی شما چطور ؟
-برای من هم مساله ای نیست میتونم بمونم
در همین حین صدای در به گوش رسید
ترانه با یک ببخشید داخل شد در حالی که کیف کوچک مشکی رنگش رو روی دوش انداخته بود
-ببخشید اقای معینی من میتونم برم؟
-همه بچه ها رفتن ؟
-بله
-خوب شما هم میتونین تشریف ببرین...راستی خانم سمیعی شما میتونین از فردا دو ساعت دیر تر برین ... ما قراره به جای خانم لطیفی کار ها روتقسیم کنیم بین بچه ها .. ترانه مکث کرد امابا قاطعیت گفت
-باشه
سپس خداحافظی کرد و رفت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
با موافقت بچه ها تنها.خانم محبی و ساسان و خانم بذرافشان وترانه و فرنام قرار شد دیر تر به خانه بروند
روز بعد وقتی فرنام وارد دفتر شدمثل همیشه سلام کرد و متوجه شد این بار ترانه زاکت قرمز رنگی رو به تن کرده لبخند کوچکی زد که از چشم های ترانه مخفی نماند و سپس وارد دفتر شد
چند دقیقه بعد فرنام از ترانه خواست مثل همیشه برای گرفتن پروندها به داخل اتاق بیاید
ترانه نشست ولی این بار داشت با دقت به تابلو هایی که روی دیوار نصب شده بود نگاه میکرد
فرنام همان طور که داشت چیز هایی رو پرونده ها مینوشت گفت
-قشنگن؟
ترانه یکه خورد
-چی ؟
-تابلوها رو میگم ... کار مادرمه... نقاشه
ترانه با من من جواب داد
-بله .. خیلی قشنگن
همه چیز این دختر برای فرنام عجیب بود .. رفتارش ..کم حرف بودنش.... حتی زاکتی که پوشیده بود .. ناخود اگاه نگاهش به زاکت ترانه افتاد.....زاکت قرمز رنگی که اندام لاغر ترانه رو در بر گرفته بود زاکتی که با دکمه های هم رنگ خودش که خرس های کوچکی بود هماهنگ شده بود ... همان طور که نگاهش به زاکت بود گفت
-یاد بچگی هام افتادم
ترانه مسیر نگاه فرنام رو گرفت ..گوشه ی زاکت رو نگاه کرد و لبخند کودکانه ای زد ...
فرنام نگاهش کرد... ترانه همه ی وجودش کودکانه بود .. مهربان . ارام .حتی لباسش با این که گران نبود .. درست مثل همه بچه ها.... همه بچه ها با هر شکلی توجه همه رو به خودشون جلب میکردند...مهم نبود چه شکلی باشن .. همه دوستشون داشتند ....اماحتی همین لباس او را مانند یک دختر بچه مهربان نشان میداد به غیر از چشمانش...
فرنام به خود امد ....پرونده هارا به دست ترانه داد و ترانه رفت
بعد از ظهر کا رمندان یکی یکی رفتند و تنها تعدادی از ان ها همان طور که متعهد شد بودند مشغول به کار شدند . همه وارد اتاق سمت چپ شدند ساسان به همراه خانم بذرافشان مشغول به کار شدند ... خانم محبی هم با تلفن با شرکت ها تماس میگرفت ... فرنام هم از ترانه خواست که با او به اتاقش بیاید و دفاتر رو بررسی کنند

-خام سمیعی شما بنشینین پشت کا مپیوتر من .من یکی یکی به شما میگم
ترانه نشست
فرنام مشغول کار شد و ترانه هم فایل ها رو چک میکرد
زمانی که فرنام پرونده ی جدید را به ترانه میداد نا خود اگاه انگشتش به دست ترانه بر خورد کرد... در همان حال متوجه سردی گذرایی که اززیرپوستش میگذشت شد .. اما باز سعی کرد به روی خود نیاورد ببخشیدی گفت و مشغول کارشد
فصل دهم
-مامان .. مامان ... جایی میخوایم بریم؟
-اره مادر خونه خالت اینا چطور؟
-هیچی از قول من از خاله و شوهرش عذرخواهی کنین .. من باید برم شرکت
-چی ..؟ روز جمعه هم میری شرکت.. بسه دیگه .. مادر این قدر خودتو خسته نکن یه امروز رو به خودت استراحت بده
-نه .. نمیشه کلی کار مونده.. اگه ظهر تونستم میام اونجا ..ناهارو با هم باشیم
بعد زنگ تلفن به صدا در اومد
مادر از بین مبل های سلطنتی شیک و میز هاوابازور گذشت و تلفتن رو برداشت
-نه مرسی .. اره فقط فرنام نمیاد...
بعد گوشی راگرفت و گفت
-فرنام جان بیا خالت میخواد باهات صحبت کنه و بعد به سمت فرنام رفت و ارام طوری که صدایش را از پشت تلفن نشوند گفت
-میگه چرا نمیای
-فرنام بی حوصله به طرف تلفن رفت صدای خاله که بی شباهت به صدای الهه نبود درگوشش پیچید
-سلام خاله
-سلام خاله جون خوبی..چقدر کار میکنی.. امروز جمعه اس ..روز تعطیل و کار؟
-نمیشه خاله .. این چند روز به کارای خودم نرسیدم... همش درگیر کارای بابا شدم
-بابا خوب به خاطر ما نمیای ببه خاطر الی بیا دلش واسه پسر خاله اش تنگ شده..
فرنام از شنیدن اسم الهه عصبانی شد مخصوصا وقتی خاله با زیرکی پای الهه را وسط کشید
-نه خاله کلی کار دارم .. اگه تونستم ظهر میام .. ببینم چی میشه
ساعتی بعد فرنام وارد شرکت شد . ساسان از بین پرونده هایی که روی میزش انبار شده بود گفت
-چه عجب تشریف اوردی
فرنام به همه سلام کرد
-کاری پیش اومد.. تلفن خانم بذر افشان به صدا در امد ... فرنام اشاره کرد
-بچه ها مشکلی نیست امروز رو ازادین میتونین تلفنهاتون رو جواب بدین و اگه گرسنه شدین چیزی بخورین
ساسان خندید و گفت
-حسنی به مکتب نمی رفت وقتی میرفت جمعه میرفت .. مرد حسابی امروز جمعه اس مغازه های این اطراف تعطیله .. چی میگی واسه خودت؟
خانم بذر افشان به جمع برگشت و گفت
-ببخشید اقای معینی.. پسرم دیشب سرما خورده.. باباش زنگ زده میگه تبش بالا رفته .. من میتونم برم ...
-خواهش میکنم خانم .. بفرمایین هروقت خوب شدن تشریف بیارین اگه دو روز هم طول کشید اشکال نداره
وقتی خانم بذر افشان رفت. ساسان روبه ترانه و خانم محبی گفت
-خوش به حالتون ... تحت هر شرایطی می تونین برین ..من بیچاره چی .. مثل کش به این وصلم .. هر جا میره باید باشم
خانم محبی خندید.ترانه هم لبخندی زد
ساعت تقریبا یک بود فرنام از خستگی صندلی رو عقب کشید و خودکارش رو روی میز پرت کرد
-ساسان .ساسان پاشو یه چیز بگیر بخوریم... بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
-پاشو .. همه خسته ایم
نگاهی به بچه ها انداخت همه به جز ترانه بودند .ساسان در حالی که بو کشید گفت
-چه بوی خوبی میاد
خانم محبی گفت
-مثل بوی قرمه سبزیه
ساسان با دقت بیشتری استشمام کرد
-اره .. بوی قرمه سبزیه..
خانم محبی به سمت ترانه که در اشپزخانه بود دوید
-به به چه بویی
ترانه لبخندی زد
-می گنم بو های خوب میاد .. نگو کار خانم کدبانوی شرکته
ترانه بیشتر خندید ..بی صدا میخندیدو زود خنده اش را فرو میداد ..اما همیشه ارام بود ارام و کم حرف...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساسان به اشپزخانه رفت و در قابلمه قورمه سبزی را برداشت و سرش را در کنار دیگ گرفت
-به به ... فرنام بیا
فرنام قبل از گفتن ساسان در چار چوب در ایستاده بود و به بچه ها نگاه میکرد
ترانه ارام بشقاب ها رو روی میز قرار داد...میترا هم کمکش کرد
ساسان سریعا پشت میزنشست... و هنوز میگفت به به
فرنام همان طور در چهار چوب ایستاده بود و به کارهای خانم ها نگاه میکرد
ساسان که از گرسننگی دیگر در حال مرگ بود گفت
-خانم لطفا زودتر بیارینش که دیگه صبرم تموم شده
میترا رو به فرنام کرد و در حالی که داشت لیوان ها رو رو ی میز میگذاشت گفت
اقای معینی شما تشریف نمیارین؟
فرنام نگاهی به ترانه انداخت و گفت
-اگه خانم سمیعی ناراحت نمیشن ...
ترانه همان طور که دیس برنج را روی میز قرار میداد گفت
ارام گفت
-خواهش میکنم
فرنام بعد از شستن دستها پشت میز قرار گرفت
ساسان جلوتر شروع به خوردن کرده بود. مرتب تعریف میکرد
فرنام بشقابش رو جلو برد و هم زمان هر دو هم ترانه هم فرنام دستشون رو به طرف کف گیر نزدیک کردن ... در حین غذا خوردن میترا زیرکانه اقای رییس را نگاه میکرد
-بدین به من
ترانه بشقابش رو به فرنام داد فرنام برنج کشید و بشقاب ترانه رو داد
و بعد برای خودش دوباره برنج کشید
همه مشغول خوردن بودند...فرنام قاشق را به دهان گذاشت .. ودر دل به ساسان حق داد... ساسان دست از خوردن کشید
-خیلی خوب ... دیگه ترکیدم از بس خوردم... خیلی خوشمزه بود خانم سمیعی ....دستپخت خودتون بود یا مادر ..؟
یک دفعه فرنام احساس کرد که اخم های ترانه در هم رفت و غمگین شد ارام اما با صدای عصبی . بشقابش را که در حالی که نیم از ان را خورده بود برداشت و به طرف سینک ظرفشویی برد
-نه دست پخت خودم بود
ساسان از رفتار ترانه تعجب کرد.. فرنام اشاره کرد چیزی نگو
ساسان هم برای این که همه رو از اون حال و هوا در بیاره گفت
-به هر حال دستتون درد نکنه ....چایی با من
و بلند شد که چایی بریزه
فرنام دقت کرد که ترانه با حالتی عصبی ظرف ها رو به هم میزد و در درون ظرف شویی میگذاشت
ساسان داشت به دنبال قوطی چای میگشت و درب کمد ها رو باز و بسته میکرد در همون حال گفت
-میگم خوب شد این سرویس هارو خریدی گذاشتی این جا
-خوب .. به خاطر مهمون های شرکت خریدم ...بقیها ش کار احمد اقا است
میترا بلند شدو به ساسان گفت
من خودم چای میریزم براتون میارم فرنام گفت:
-ساسان بیا بریم ....خانم ها زحمتشو میکشن... ممنون خانم محبی
و بعد درکنار ترانه قرار گرفت
-خیلی خوش مزه بود ممنون
ترانه درهمان حال با همان چهره گرفته گفت:
خواهش میکنم
بعد از رفتن ساسان و فرنام ..میترا از پشت دست های ترانه رو گرفت
-بدش به من بقیه اش کار منه ..خوب
-نه دیگه چیزی نمونده.. فقط اگه زحمتی نیست .ظرف هارو خشک کن
-چشم..خانم ... ولی جدا چه دستپختی داری....مثل غذای مادربزرگها حسابی جا افتاده بود..
ترانه ظرفی را که در دستش بود را رها کرد و سرش رو پایین گرفت. میترا متوجه تغییر حالت او شد و نزدیکش شد.
-ببخشید
-مهم نیست
میترا سعی کرد با شوخی وخنده از دل ترانه در بیاورد که موفق هم شد
میترا احساس کرد که ترانه با او راحت تر از بقیه بچه هاس بنابر این سعی کرد خودش رو بیشتر به ترانه نزدیک کنه
چند دقیقه بعد هر دو با سینی چای در اتاق بودند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل یازدهم
مامان زود صبحونه رو بده بخورم که باید برم
-صبر کن مادر .. فکرکنم تو حتی زودتر از ابدارچیه شرکت میای نه؟
فرنام خندید
-نه یکی دیگه زودتر میاد
مادر در حالی که لیوان شر رو جلوی فرنام میگذاشت گفت
-کی؟
-منشی شرکت
فرنام دوباره به یاد خانم سمیعی افتاد و به فکر فرو رفت
-چه کارمند وظیفه شناسی
فرنام همان طور که در فکر بود گفت
-خیلی
-دیروز که نیومدی خونه ی خالت .. خاله ات و عمو شریف خیلی ناراحت شدن...باید بری یک روز خونشون واز دلشون در بیاری
پدر که تازه وارد شده بود گفت
--سلام برهمسر نازنین و خوش اخلاق خودم.. به به به این میگن صبحونه شاهانه
مادر خندید
-چطوری مرد.... میگم چند وقته دیگه ناهار خونه نمیای؟
فرنام خندید
مادر گفت:
-حتما از دستپخت مادرش خسته شده
-نه مامان این چه حرفیه .. خوب من فکر کردم این طوری زودتر میتونم کارای شرکت رو انجام بدم تو ترافیک هم نمی مونم
و دستش رو پشت فرنام قرار داد. مادر به صممیت پدر و پسر خیره شد .. شاید به این علت بود که همه حسرت فرنام را داشتند .فرنام به گفته پدر یک مرد تمام عیار بار امده بود

-دختر بابا بیدار نشده
-مهتاب با چشم ها پف کرده و موهای زولیده وارد شد
-سلام بابا
-سلام دختر گلم ... از بس درس خوندی شبیه انیشتین شدی
-اااااااااا.بابا
مادر گفت
-سر به سرش نذار اقا شهرام
-چشم
فرنام بلندش شد و شال اجری رنگش روکه این بار با پالتوی سفید و کلاه سفیدهماهنگ کرده بود را پوشید وخداحافظی کرد
شرکت مثل همیشه شلوغ بود
ساعت 5 بعد از ظهر بود .
امیر به همراه ازاده وارد شرکت شدند
امیر با هماهنگی ترانه وارد اتاق فرنام شد
-سلام
-به به سلام شادوماد .. از این طرف ها
-دیگه اومدم دعوتت کنم واسه عروسی..
-عروسی؟ مگه تو نگفتی یه عقد ساده اس؟
-خوب دیگه گفتم تا پدرش مخالفت نکرده یه جشن مفصل بگیریم..بعدش هم میریم ماه عسل دبی
-خوب به سلامتی
-حتما بیای ترانه جونم ... خوشحال میشیم

ازاده دفتر ار حسابی شلوغ کرده بود.....کارت ار وی میز ترانه گذاشت


بعد رو به بچه ها کرد و گفت
-خانم ها و اقایون همراه خانواده تشریف بیارین
با رفتن ازاده و امیر صدا ها خاموش شد و کارمندان به سر کار خود برگشتند
بعد از ظهر بود که مهتاب به شرکت امد کارمندها یکی یکی سلام میکردندومیرفتند
جلوی میز منشی قرار گرفت و با لبخند پرسید
-میتونم اقای معینی رو ببینم؟
-جلسه دارن .. چند دقیقه منتظر باشید بعد از رفتن مهموناشون ممیتونید ببینینشون
مهتاب روی صندلی نشست نگاهی به ترانه انداخت و گفت:
-شما تازه استخدام شدین درسته؟
-بله
در همین هنگام ساسان از اتاقش بیرون امد و مهتاب را دید
-سلام مهتاب خانم خوبین؟
-سلام اقا ساسان ..مرسی شما خوبین خانواده خوبن؟
-ممنون سلام دارن خدمتتون...شما .. چرا ... واسه دیدن فرنام اومدین؟
-بله...
-خوب چرا نمی فرمایید داخل اتاق .. این طوری که بده
-اخه ایشون گفتن مهمون دارن....
ساسان به طرف ترانه رفت وگفت
-خانم سمیعی مهموناشون نرفتن ؟
-نه
ساسان کنار مهتاب نشست و با او سرگرم گفت گو شد
چند لحظه بعد فرنام از اتاق بیرون امد
-پس تماس از شما مهندس
-باشه .. خوشحال شدم از دیدنتون
سحر در حالی که سانتی متر را دورگردنش انداخته بود و سوزن ته گردی را در کنار لبش قرار داده بود الگو میزد سوزن را روی پارچه قرار داد و گفت
-خوب میخواستی بگی نمی یام
-نمیشه ..زشته پس فردا دوباره همدیگر رو میبینم ...
-خوب حالا میخوای چی کار کنی
-نمی دونم ... شاید نرفتم .. اخه تو که میدونی اونا از وضعیت من با خبر نیستن ...
-من میگم برو... واسه خودت هم خوبه میدونی چند وقته همچین جاهایی نرفتی.... پارسال که عروسی مهری دختر خاله ام بود هم که نیومدی
بعد چشمکی زد و گفت:
میخوای منم باهات بیام
ترانه لبخندی زد
-اره واقعا میای؟
-اره اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه... واسه اونا که فکر نکنم مهم باشه ... گفتی گفتن که با خانواده هاتون بیاین
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-ترانه سرش رو پایین کرد
-اره
-باشه ... من باهات میام
-لباس رو چی کار کنیم؟
-هیچی ... امروز میریم یه پارچه میگیریم واسه خانم ...من که لباس دارم ...
-کادو چی؟
-چی دوست داری واسش ببری؟
-نمیدونم
-میگم ربع سکه چطوره؟
-اره فکر میکنم خوب باشه
-خیلی خوب برییم
چند ساعت بعد هر دو در بازار مشغول خرید بودند..سحر برای ترانه پارچه ساتن صورتی طرح داری را انتخاب کردکه برگ های ابی رنگی هم در اون بود..یک شال هم رنگ ارزان قیمت هم خرید ...وارد طلا فروشی شدند و ربع سکه ای خریدند
-میگم نصف پولام رفت
خسیس خانم ... نترس با همین ها هم میتونی بری دانشگاه
ترانه خندید.سحر گفت:
-میگم ترانه یه خورده از پولات رو همیشه بذار واسه خودت.. تو الان دیگه شاغلی....یه خورده هم باید به خودت برسی.....
-باشه...
ترانه همیشه سحر را دوست داشت با این که دوازده سیزده سالی بود با هم دوست بودند اما از خواهر به هم نزدیک تر بودند
*************************************************
سحر لباسش رو اتو کرده بود و در جالباسی قرار داده بود....داشت لباس ترانه رو کوک میزد ..
-بچرخ ببینم....باید این طرفش رو هم برات ساسون بگیرم دختر از بس تو لاغری
ترانه لبخندی زد..سحر با تعجب نگاهش کرد... ترانه واقعا مثل بچه هاش شده بود مثل بچه هایی که از رفتن به عروسی خوشحالن و همیشه دنبال عروس میدوند
بعد نگاهی به دوستش کرد وگفت
-صاف بایست .. خوب .. تموم شد ..حالا باید کتش رو بدوزم
-سحر لباسش رو پرو کرد ترانه هم کت و دامن زیبایش را پوشیده بود....
-اگه خواستی خودت پارچه بگیر مانتو بدوز .. این طوری کمتر هم پات در میاد
-باشه
-بذار یکمی ارایش کنیم بعد میریم
سحر هم کت و دامن طوسی خودش رو پوشیده بود و شال رو به شکل زیبایی دور سرش بسته بود
سحرکمی رز صورتی به گونه های رنگ و رو رفته ی ترانه زدو سایه چشم صورتی براقش رو هم پشت پلک و رز صورتی روی لب های ترانه مثل ارایشگری ماهر زد
بعد به دوستش خیره شد
-میگم یه پا ارایشگرم نه؟
ترانه خندید . سحر نگاهی به چهره ی مظلوم ترانه انداخت و برای لحظه ای دلش برای دوستش سوخت و او را در اغوش کشید
-میدونستی خیلی دوستت دارم
-منم تو رو خیلی دوستت دارم ایشالا جبران کنم .. واسه عروسیت
بعد هر دو مانتوهاشون رو به تن کردند و سوار تاکسی شدند
*******************
فرنام و ساسان در کت شلوار هایی با رنگ های متضاد از هم در باغ ایستاده بودند و گرم صحبت بودند..ساسان کت شلوار شیری رنگ با کراوات اجری و فرنام کت و شلوار مشکی با کروات سفید ..انگار هر دو دوست در لباس پوشیدن هم با هم رقابت داشتند
ترانه و سحر ته باغ نزدیکی ورودی مهمانان نشستند
-وای عجب عروسیه .... چه باغی.. میگم ترانه بیا مانتو هامون رو در بیاریم..ما که لباسامون مناسبه
*********************
مهتاب از دور فرنام و ساسان را دید
-سلام مهتاب خانم ..
سلام اقا ساسان خوبین؟
-ممنون..
-مهتاب جان مامان اینا کجا نشستن؟
پیش پدرو مادر اقاساسان .. شما چرا این جا ایستادین
ساسان مثل همیشه با شوخ طبعی گفت
-میخوایم عروس و داماد که اومدن زودتر بریم جلو ..شاید بختمون باز شه
فرنام دستی به پشت ساسان زد...مهتاب پیش خواهر امیر برگشت و با او مشغول احوالپرسی شد
فرنام برگشت تا نگاهی به در ورودی بیندازد که دو تا چهره ی اشنا رادید.چهره ها برایش اشنا بودند اما درست به خاطر نمی اورد که ان ها را کجادیده
**************************
-سحر با تعجب به این طرف و اون طرف میرفت و دست ترانه رو با خود میکشید
-بیا بریم اون طرف... راستی اون رییستون نیست....
-چرا خودشه ....
-یبا بریم جلوتر باهاشون سلام و احوالپرسی کنیم
-نه.. نه .. زشته بریم دیگه سر جامون بشینییم
-زشت الانه دختر دیگه دیدنمون
حق باسحر بود چون فرنام و ساسان به ان دو نفرخیره شده بودند. فرنام درفکر بود که چقدر این چهرها اشنا هستند وساسان مسیر نگاه فرنام را گرفته بود و کنجکاو که به چه چیزیی خیره شده
سحر و ترانه جلو رفتند
-سلام
فرنام به خود امد سحر را شناخت به سمت صدایش چرخید
-سلام .. حال شما؟ شما کجا این جا کجا؟
-والا ترانه اینا مهمون داشتن .. من باهاش اومدم که تنها نباشه
تازه فرنام متوجه ترانه شد انگار او را تازه میدید ترانه زیرلب سلامی کرد و محجوبانه سرش را به زیر انداخت
-سلام...
بعد صدایی از امدن عروس و داماد حکایت کرد همهمه ای در جمعیت پیچید و همه به سمت در ورودی رفتند
فرنام به ساسان گفت:
-خانم سمیعی رو دیدی؟
-اره
-این که این شکلی نبود
-نگران نباش.. دختر ها بلدن چطوری خودشونو تغییر بدن... یه نگاهی به من و خودت بنداز .. تو شرکت اینجوری هستیم
فرنام خندید
بعد از این که عروس و داماد در جایگاه نشستن ..امیر از کنار ازاده بلند شد و به طرف ان دو امد.بعد از ان که هر دو به اوتبریک گفتن امیر گفت
-بچه ها از خودتون پذیرایی کنین....اگه کم وکسری چیز بود به مهماندار های باغ بگین
-عجب باغ خوبی انتخاب کردی
-اره خیلی دنبال این جا گشتیم.. اول این که هم بچه های شرکت بودن هم فامیل و دوست و اشنا ...باید یه باغی انتخاب میکردیم که همه راحت باشن
باغ بزرگی که انتخاب کرده بودند جایگاه های الاچیق مانندی در اطرافش داشت که با پر چین هایی از محوطه اصلی جدا میشد.. و پدر و مادر ها و مهمان هایی که نا اشنا تر بودن در ان جا نشسته بودند. بعد ا زپرچین ها جایگاهایی با نو رملایم برای دیگر مهمان ها و جوانترها و فامیل و اشنا قرارداشت
مهمانداران به سمت مهمان ها رفتند و انها را به شام دعوت کردند .همه مهمانها کم کم به سمت میز سلف سرویس باغ حرکت کردند .سحر به طرف میز سلف باغ رفت تا برای خودش و ترانه غذابگیرد ..ترانه در گوشه ای از باغ ایستاده بود و ارام به اطراف نگاه میکرد. فرنام متوجه شد و به طرف او رفت دست هایش را در جیبش قرارداده بود
-شما شام نمی خورید؟
-چرا دوستم گفت این جابایستم تا واسه من هم بیاره
فرنام از سادگی حرف زدن ترانه لذت برد
-ساسان رفته شام بگیره..من ایستادم تا خلوت تر بشه...گفتم شاید بتونه واسه منم بیاره ..ناسلامتی ریسی گفتن ..چیزی گفتن...
-ترانه برگشت و به فرنام نگاهی انداخت و گفت
-من بابت اون روز متاسفم .. خواهرتون رو نشناختم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
متاسف ؟ چرا؟
-اخه من فکر کردم که شاید برخورد بدی داشتم با ایشون یعنی..فکر نمی کردم که خواهر شما باشن؟
-نه اشکالی نداره.. من خودم این طوری ازتون خواستم ... یادتون نیست روز اول گفتم بدون هماهنگی با من کسی را داخل نفرستید
وبعد به چهره ی ترانه خیره شد... صورتش دیگر رنگ و رو رفته نبود ارایش صورتی ملایم او را به شکل یک دختر ملوس نشان میداد...و فرنام نمیدانست که چرا دوست دارد دائم به او خیره شود
************
مادر ساسان با مهتاب مشغول گفت وگوبود
-عزیزم درست تموم شد
-اره خدا رو شکر دیگه راحت شدم
-خوب خدارو شکر.. پس الان دیگه استراحت کن....
-میخوام واسه فوق بخونم
-موفق باشی عزیزم
و دبعد برگشت تا نگاهی به جمعیت بیاندازد که چشمش به فرنام خورد که با دختری سرگرم گفت و گو بود .تنها اندام لاغر دخترمشخص بود و چهره اش به پشت او بود به ططرف مادر فرنام برگشت و گفت:
-خانم معینی .. اون دختر خانم از اقوام شما هستند
مادر که تازه متوجه شد به سمت مادر ساسان برگشت
-کدوم دختر خانم رو میگی ؟
مادر ساسان به فرنام و ترانه اشاره کرد
-نه.. به جز ما کسی از فامیل نیومده...
-اخه ندیدم تا به حال فرنام خان با دختری این طور گرم صحبت بشن...من فکرکردم اشناس .. گفتم اگه اشناس بیاد پیش ما بشینه
مادر در حالی که به فرنام خیره شده بود ارام از مهتاب پرسید:
-مهتاب مادر این دختره کیه؟
مهتاب لیوان نوشابه را روی میز گذاشت
وبه فرنام و ترانه نگاه کرد
-اهان .. خانم سمیعیه.. منشی جدید فرنام اینا
فرنام همچنان با ترانه سرگرم گفت گو بود بیشتر در مورد فضای باغ و شرکت بود
-مثل این که اگه همین طور این جا بایستم خبری از شام نیست .. چطوره خودمون بریم؟
-اره من میخواستم همین رو بگم
فرنام ترانه وارد قسمت دیگر باغ شدند که در ان جا غذا سرو میشد
در صف ساسان را دیدند.ساسان همان طور که سعی داشت بشقاب و نوشابه و سالاد و زله را با هم نگه داره به زحمت گفت
-میخواستم بگم که بیای خودت بری بگیری رفیق ولی..
اشاره ای به دست پرش کرد
-میبینی که...
-فرنام زیر لب طوری که خودش و ترانه بشنوند گفت:
-بذار کارت گیر من بیفته .. میدونم چطوری جبران کنم
ترانه لبخند زد که از چشم فرنام دور نماند .نیم ساعت بعد هر دو در کنار میز سلف بودند
فرنام بشقاب خود را پر کرد و دست ترانه داد و بشقاب ترانه روگرفت
-کافیه
-همین قدر ...
-بله من زیاد نمیتونم غذا بخورم..
فرنام خندید .. نگاهی به اندام لاغر ترانه انداخت و لبخندی زد
-سالاد و زله که میخورید.فرنام این دفعه منتظر پاسخ ننشست .فرنام گفت زله براتون خوبه ویتامین سی داره
ترانه لبخند زد انگار کسی تا به حال این طور به او نگفته بود این کار اونیزاز دید فرنام پنهان نماند
هر دو به سمت باغ رفتند . ترانه دوست داشت هر طور شده فرنام از او جدا شده و به نزد دوستان خود برگردد .اما فرنام انگار دوست داشت بیشتر از این دختر ارام بداند
فرنام به گوشه ای از باغ اشاره کرد که الاچیقی خالی داشت هر دو نشستند
ترانه با نگاهی جستجو گرانه به دنبال سحر می گشت
-چیزی شده؟
-نه
فرنام سرش را پایین انداخت و به خوردن مشغول شداما کاملا زیرکانه ترانه را زیر نظر داشت
ترانه با برنج بازی می کرد و غذایی نمی خورد فرنام فکر کرد شاید خجالت میکشد در حضور او لب به غذا بزند سعی کرد غذای خود را بخورد و دیگر به او توجهی نداشته باشد فرنام ظرف سالاد را جلوی خود گذاشت و نگاهی به ترانه انداخت ... انگار بیش تر ازیک قاشق نخورده بود در فکر بود و همچنان با غذایش بازی می کرد
سحر به سمت ترانه و فرنام دوید
-خوب مثل این که دوستتون هم اومدن من دیگه رفع زحمت میکنم .. فعلا با اجازه و بلند شد و رفت
مهتاب با ساسان گرم گفتگو بودند.ودر گوشه ای از باغ ایستاده بودند
-سلام کجا بودی .. ما دو ساعته داریم دنبالت میگردیم
-همین جا .. چطور ...
-میخوان کادو ها رو بخونن .. خوب بریم طرف جایگاه عروس و داماد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-ترانه کادویش را به ازاده دادو به او تبریک گفت:
-ممنونم عزیزم .. ایشالا روزی خودت باشه... بتونم جبران کنم
همه کم کم بلند شدند و با عروس و داماد خداحافظی کردند
ترانه و سحر کنار درباغ ایستاده بودند
-میگم چه عروسیه توپی بود .. بعد از چند وقت اومدیم یه عروسی عالی
-اره ..خیلی خوب بود
-من وقتی ایستاده بودی با رییست صحبت میکردی دیدمت... میخواستم بیام بگم که مهماندار باغ گفت باید بیای خودت غذا بگیری اما وقتی دیدم گرم صحبتی مزاحم نشدم
-نه بابا.. اتفاقا ریسمون هم منتظر دوستش بود
فرنام به بیرون از باغ امد و ماشینش را از بین ماشین ها پیدا کرد..وقتی برگشت سحر و ترانه را دید به سمت انها امد..
-منتظر کسی هستین
سحر مثل همیشه با حاضر جوابی زیرکانه ای گفت:
-بله منتظر تاکسی بودیم ... به مسول باغ گفتیم زنگ زد...
-الان چند دقیقه است منتظرین؟
-نیم ساعتی میشه
فرنام فکری به ذهنش خطور کرد
-چند لحظه بایستید ..الان بر میگردم
بعد به باغ رفت چشمش به پدر و مادرش و پدر و مادرساسان افتاد که با پدرو مادر عروس و داماد خداحافظی میکردند
-ببخشید.. مامان چند لحظه تشریف بیارین
-چیه مامان...
-چند تا از بچه های شرکت منتظر تاکسی شدن ماشین هم نیست .. من میرم میرسونمشون بعد بر میگردم میام خونه شما با بابا اینا برین
-باشه عزیزم برو خدا به همرات
دقایقی بعد فرنام در کنار سحر و ترانه ایستاده بود
-خوب بفرمایید بریم
ترانه گفت
-مزاحمتون نمیشیم .. الان تاکسی میاد
-چه مزاحمتی بفرمایید و خودش جلو رفت
-بیا بریم زشته..
-نه بابا چی کارش داری ؟ حالا که میخواد برسونمون بریم دیگه.. مگه رییستون نیست
-چرا
-خوب بریم دیگه ممکنه تاکسی هم گیرمون نیاد اون وقت چطوری میتونیم بریم خونه؟
فصل یازدهم
ترانه و سحر در قسمت عقب ماشین جای گرفتند
-چقدر ساکتین خانم ها...خوب یه چیز بگین... این طوری منم خوابم میگیره
سحر لبخندی زد و گفت
-اقای معینی شما ایران تحصیل کردین؟
ترانه از حرف بی مقدمه ی او تعجب کرد و ارام طوری که خودش و سحر بشنوند گفت
-چی میگی؟
-خوب راست میگه بیچاره .......حوصله مون سر میره تا خونه
-نه خانم.. من ایران درس نخوندم
شما چی سحر خانوم؟شما درس میخونین؟
نه من خیاطم توی تولیدی کار میکنم
و فرنام سرگرم گفتگو با ان هاش شد وقتی به خیابانی در وسط شهر رسیدند....فرنام گفت
-خوب حالا از کدوم طرف بریم
ترانه گفت
-لطفا از این طرف برین
سحر ارام در گوش ترانه گفت:
چرا از این طرف.. مگه نمیخوای بریم خونه
-نه دلم نمی خواد بیاد خونه رو یاد بگیره
-اخه چرا؟
-خواهش میکنم سحر
-باشه .. باشه
-اقای معینی من همین جا کار میکنم
ترانه نگاه ملتمسانه اش راب ه سحر دوخت
و بعد از چند دقیقه ماشین فرنام در کنار تولیدی خیاطی ایستاد. فرنام برایش عجیب بود اما توجهی نشان نداد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سحر و ترانه پیاده شدند.فرنام هم حرکت کرد و رفت
******************
-سلام
-سلام صبح به خیر... کجا میری؟
-میرم شرکت...
-فرنام مامان گفت بهت بگم این دفعه دیر نکنی ها شب زود بیا
-مگه شب چه خبره؟
-بازم یادت رفت؟ خاله اینا
-باشه زود میام....
بعد زیر لب گفت
-چی میشد این خاله هم می رفت یه کشوری ما ریختشو نمی دیدیم
-چیزی گفتی ؟
-نه با خودم بودم
مهتاب خندید
-اره جون خودت
فرنام هم خندید وبرای مهتاب دستی تکان داد و رفت وقتی وارد شرکت شد.. شرکت را شلوغ تر از روزهای دیگر دید
ترانه بلند شد و فرنام نگاهی به انداخت . دوباره چشمش به زاکت جگری رنگ ترانه افتاد لبخندی زد و وارد شرکت شد
-خانم سمیعی لطفا لیست سفارشات رو بگیرید بیارید
-ترانه به همراه ساسان وارد اتاق شد فرنام نگاهی از سر تعجب به ساسان انداخت
-چیزی شده؟
-اره
بعد نگاهی به ترانه انداخت
-مامانت گفت یادت نره....
فرنام نگاهی به گوشیش انداخت. گوشیش خاموش بود
-خوب چی یادم نره....؟
ساسان با لحنی طنز الود و در حالی که سعی داشت ترانه متوجه نشه گفت
-خاله ات... شام.. خالت ...
فرنام لبخندی زد سری تکان داد
-خوب .. پیغامت رو گفتی ... کاری داری؟
-نه دیگه...
-خوب برو دیگه...
بعد از رفتن ساسان ترانه جلو امد .فرنام نگاهی به ترانه انداخت متوجه کفش های اوشد. بعد در حالی که داشت دفتر را ورق میزد گفت
-کفش های نو مبارک خانم سمیعی
گونه های ترانه سرخ شد. با صدایی اهسته گفت
-ممنونم
-خوب بشینید .. چرا ایستادید
-ببخشید
-فرنام از ترانه خواست که کنار او بنشیند تا روی پوشه ای که دست ترانه بود علامت بزند
سر ترانه پایین بود اما فرنام متوجه گونه های سرخ این دختر شد ...و روزی رابه یاد اورد که استخدام شد .با رنگی زرد و پریده
نمی دانست چرا اما از نگاه کردن به چهر ه ی این دختر لذت میبرد. این اتفاق ناخود اگاه روی میداد. چهره هاش . رفتارش. نگاهش همه چیز این دختر با بقیه فرق داشت .
*******************
ساعت تقریبا 7 بود که صدای در را شنید .
-مگه نمی خوای بری
-چرا چرا... الان میرم
-خوب زودتر برو دیگه .. مامانت گفت بهش بگو ...اگه دیر بری یا نرسی از چشم من میبینه
فرنام ماشین را نزدیک خانه ی زیبای خاله اش پارک کرد
-چه عجب بالاخره تشریف اوردین؟
صدای خاله بود که مثل همیشه با لباس های زیبا و با ناز و افاده ای که دخترش نیز از او به ارث برده بود شنیده میشد
-سلام
-سلام
فرنام سرش را پایین کرد
-یه وقت حالی از ما نپرسی ها؟
-حالتون خوبه؟
در همین موقع الهه از پله ها پایین امد
مامان شما برین من با فرنام میام
-باشه عزیزم
الهه با لباس سنتی منجوق دوزی شده.. که شبیه لباس های قاجار بود و در حالیکه بادبزن کوچکش را روی دست دیگرش میزد گفت
-چه خبر حضرت اقا...؟
فرنام هیچ نگفت
-حالا دیگه....مهمونی ما رو هم میپیچونی ... وقتی دوستم رو استخدام نکردی گفتم .. خوب شاید حق با تو باشه.. اما مهمونی چند وقت پیش رو .. چی ؟
-بسه الهه من حوصله ندارم... دیگه اسم دوستت رو نبر ....ما خیلی وقته یه منشی جدید داریم
-اره دیدمش ....همون دختر مدرسه ای رو میگی
فرنام ناگهان چهر ه ی مظلوم و معصومانه ی ترانه را در جلوی چشمانش دید
-بسه دیگه... خجالت بکش ..
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بسه دیگه... خجالت بکش ..


-بس نمی کنم... میخوام بدونم دوست من چیش از اون دختره..


در همین حین مهتاب وارد باغ شد


-فرنام الهه بیاین شام حاضره


فرنام که حوصله ی الهه را نداشت با قدم هایی سریع خود را به مهتاب رساند. بعد از این که از پله ها بالا رفت .عمو سعیدرا دید


-به ..سلام .. مرد جوان... مرد زندگی... چطوری عمو


فرنام عمو سعید را بغل کرد


-خوبم شما خوبین؟


-بله عمو جان .. از احوالپرسی های شما


-گرفتاریه دیگه...


-میدونم بابات گفت... حق داری .. کاشکی من یه پسر داشتم این طوری بود


-لطف دارین عمو


-به بابات گفتم بعد از شام یه دست شطرنج بزنیم...چطوره موافقی


-باشه عمو


چند دقیقه بعد همه پای میز شام بودند


-چه خبر خاله جون.. از شرکت کارا خوب پیش میره


-بله خدا رو شکر


-میگم اسم اون دوستت چی بود؟


-کی .. ساسان؟


-اره .. ساسان ... زن نگرفته؟


با خودش گفت .. حالا نوبت ساسانه


-نه خاله.....


-اخه دوست الی جون اومده بود گفتم اگه ساسان با تو میاد ... بشینن با هم گپ بزنن شاید خوشش اومد از دوست الی ...بالاخره ما بزرگترها باید به فکر بچه ها باشیم ..


بعد با طعنه گفت:


-خودشون که به فکر خودشون نیستند


فرنام عصبی قاشقش رو از سوپ پر میکرد و یا سوپ رو به هم میزد. عمو سعید متوجه شد


-فرنام جان ... بخور عمو .. چرا فقط سوپ


-نه ممنونم عمو فعلا همین خوبه


بعد صدای الهه رو شنید که گفت


-خاله جون....من اون روز متوجه منشی شرکت فرنام اینا شدم.. به نظرتون یکمی بچه سال نیست.. بهش میخوره شانزده هفده شالش بیشتر نباشه...


الهه در حالی که ابروهاش رو بالا میداد رو به مهتاب کرد و گت


-اخه اینا میگفتن دیپلم استخدام نمی کنن


فرنام عصبی تر میشد. سعی کرد خود دار باشه. اما نمیشد در نهایت گفت


-منشی ما همسن الهه اس . تحصیلات دانشگاهی هم داره. خاله جون شما هم بهتره واسه دختر خودت بزرگتری کنی نه واسه مردم... خیلی هم از شام ممنون


بعد از جایش بر خاست فوری پالتو یش را پوشید و در حالی که شالش را رو یگردنش قرار میداد گفت


-من عادت دارم شب ها زود بخوابم.. ببخشید


وهمه در حالی که با تعجب سرمیزبودند به رفتن او نگاه کردند .بعد ازرفتن فرنام الهه همان طور که سر جایش نشسته بود گفت


-دیدین خاله جان ...به خاطر این دختره چقدر عصبانی شد...


خاله گفت:


-مهناز جون نکنه گلوش پیشش گیر کرده


مهتاب با تعجب و ناراحتی به مادر نگاه میکد . پدر خوددار بود و سوپش را می خورد....اما عمو سعید مرتب به خانمش چشم غره میرفت


مادر با زیرکی و در حالی که مثل الهه ابروهایش را بالا میداد گفت:


-اگه چیزی باشه فرنام به من میگه.....در ثانی ..انتخاب فرنام هر چی باشه من قبولش ارم .. چون به پسرم اعتماد دارم


عمو سعید شرمنده دستی بر روی سرش کشید و دستش را زیر چانه اش قرارداد و به همسر و دخترش نگاه کرد پدر هم چنان سوپ میخورد اما مشخص بود که در فکر است


مهتاب نفس عمیقی کشید ...و چهرهی وارفته ی الهه و خاله دیدنی بود


ساعتی بعد پدر در حال رانندگی بود


-ببین .. همش تقصیر تو .. میبینی هر چی دلشون میخواد به دخترم و پسرم میگن


-مامان خودتوناراحت نکن


-خوب چی کار کنم مادر... بچه ام حق داره ... من که میدونم اهل هیچی نیست ... اما ببین چطوری بهش تیکه میاندازن.. مگه پسر من این همه سال خارج از کشور نبود ...مگه این همه سال این جا کار نمی کنه.. ببین همش تقصیر توهستش وبعد به پدر فرنام اشاره کرد


-هر چی میگم ... من نمیام .. اصلا خونه اینا نریم .. گوش نمیده که........میگه زشته ...فامیلن پس فردا دوباره چشممون تو چشم هممیافه... میگه سعید با اون هافرق میکنه .. اخه عزیز من اگه سعیدبا اونا فرق داره چرا جلوی زن و دخترش رو نمی گیره


-چی کار کنم خانم... ناسلامتی من و سعید با هم دوست دانشگاهی بودیم .. من این ادم رومیشناسم.. بعدشم همسرش خواهر شماس


-نه این طوری نمیشه...


-مامان تو که می دونی این ها میخوان دخترشون رو ببندند به ریش ما ..


-خیلی خوب دیگه رسیدم.. مهتاب مادر یه وقت فعلا اسم خاله اینا رو جلوی فرنام نبری .. امشب عصبانیه .. بچم خسته هم هست... همش زندگی اش شده کار .. کار
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصصل دوازدهم



فرنام در را باز کرد وارد شرکت شد با موهای اشفته در حالی که کت قهوهای اش را بر روی شانه اش قرار داده بود .هنوز سر وصدای کارمندان شنیده نمیشد به سمت اتاق خودش رفت از دور ترانه را دید که سرش را بر روی میزش قرار داده بود و ارام به خواب رفته بود جلوتر رفتو نزدیک میز ترانه رسید با دقت به چهرهی ترانه نگاه کرد با خودش گفت مثل بچه ها خوابیده وبعد ناخود اگاه چشمش به کاغذ زیردست ترانه افتاد اگر کاغذرا برمیداشت ترانه بلند میشد به طرف در اتاقش رفت و ازبالای سرترانه نگاهی به کاغذ انداخت از خطوط روی کاغذ چیزی متوجه نشد بعد به رف میزش برگشت نیم ساعت بعد شرکت از هیاهوی کارمندان و صدای تلفن ها پر شده بود



-سلام



-علیک سلام ..میگم بد نیست گاهی اوقات در بزنی...



-اولا من و تو که از این حرف ها نداریم....



بعد نگاهی متعجبانه به فرنام انداخت و گفت



-چرا این شکلی شدی؟



فرنام بی حوصله دستی به سر و موهایش کشید



-دیشب با خاله اینا بحثم شد



-سر موضوع همیشگی .......



-اره .....یکی پیدا نمیشه این عجوزه رو بگیره...ما رو از شرش راحت کنه



-دختر خاله ات که از خودت کوچیک تره......کجاش عجوزه اس؟



فرنام زیرکانه نگاهی به ساسان انداخت و گفت



-میگم ساسان ... بیا تو بگیرش



ساسان که ظاهرا حواسش جای دیگه ای بود گفت



-عجوزه رو بگیرم



فرنام خنده ای کرد



-اتفاقا دیشب بحث توبود ...نمی دونی خالم واست چه لقمه ای گرفته



-نکنه عجوزه رو لقمه گرفته .. ؟



-نه بابا دوستش



ساسان ایستاد ودست راستش رو برد بالا و با لحن خنده داری گفت



-ها...چی .....نکنه...این دوستش که



فرنام خندید



-اره همون که اومد ایین جا



-بابا رفیق ...من و تو هنوز دهنمون بو شیر میده.......تازه صبحونه خوردیم............ما رو چه به این حرفا... پاشو یکم به خودت برس ....قراره عزیزی اینا بیان واسه شرکتشون باهات یه قرداد خوشگل ببندن



بعد از در بییرون رفت



خانم معینی وادر شرکت شد کارمندانی که دم در بودند سلام میکردند و در میشدند.ترانه از توی دفتر بزرگی که خانم محبی براش اورده بود اسم شرکت ها رو یادداشت میکرد



مهناز معینی با پانچوی مشکی که به همراه دامن مشکی اش که در اخرین سفرش از خارج از کشور پوشیده بود و چکمه ها بلند در مقابل میز ترانه قرار گرفت



-بفرماییید



مهناز لبخندی زد و بادقت به چهر ه ی دختر چشم دوخت اما سعی کرد خودش را نبازد



-سلام عزیزم اقای معینی تشریف دارن..



-بله تشریف دارن...اما شما تشریف داشته باشین یکم سرشون شلوغه ...



-اگه جلسه دارن من میر.....



در همین هنگام خانم محبی در حالی که پروندهی کوچکی را در دست داشت به طرف راهرو امد



-سلام ...به به حال شما



-ترانه خودکارش را زیر چونه اش قرار داد و با تعجب ان دو نگاه میکرد



-خوبی عزیزم..مامان اینا خوبن



-ممنونم همه خوبن دعاگوی شما....



-مرسی سلام منو بهشون برسون...



-چشم بزرگیتون رو میرسونم ..امدین اقای معنی رو ببینین



-اره .....بچه ام همش کار میکنه... یه بند سر کار میره...امدم بلکه تو دفترش ببینمش ..امروز خواب موندم نتونستم ببینمش ...صبح زود رفت



خانم محبی دستهای مادر فرنام را گرفته بود وبه همان صورت او را برای نشستن روی صندلی اش دعوت کرد.احمد اقا با سینی قهوه و شیرینی وارد شد و ان را روی مییز قرارداد



-ممنون احمد اقا....بهتر شدین..خانم چطورن ؟



احمد اقا سینی را زیر بغلش گذاشت



-ممنون خانم...الحمد... وخوبن سلام میرسونن



-خدمتت خانم محترمتون سلام برسونین...



بعد مهناز با لحنی شوخ مانند گفت



-بگین این پارچه ی من مونده ...پس کی میای درستش کنی طلعت خانم



-چشم بهشون میگم...اما از شما چه پنهون دوباره دیسک گردنش اوت کرده..میخوایم عملش کنیم...شاید دیگه نتونه پشت چرخ بشینه



خانم محبی به طرف ترانه رفت



-اقای معینی جلسه دارن؟



-بله با اقای عزیزی



-اهان...



خانم محبی در حالی که رویش را به سمت مادر فرنام چرخاند گفت



-راستی خانم معینی با خانم سمیعی اشنا شدین..منشی جدید شرکتمون هستن



مهناز با طمانینه از جایش بلند شد و به سمت میز ترانه رفت و در حالی که با دقت به ترانه نگاه میکرد گفت



-فرنام گفته بود منشی جدید گرفته..



خانم محبی در کنارش قرار گرفت.

-ایشون خانم ترانه سمیعی هستن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترانه لبخند کم رنگی زد.مادرفرنام دستش را به سوی ترانه دراز کرد.ترانه ارام و با احتیاط دستان سردش رادرون دستان مادر فرنام قرارد اد
-حوشبختم عزیزم
مادرفرنام همچنان با دقت به صورت ترانه نگاه میکرد و دست هایش را گرفته بودیکی از کارمندان در میان درب اتاق سمت چپ قرار گرفت
-خانم محبی؟
-بله...ببخشید خانم معینی
-بفرمایید
در همین حین در باز شد و اقای عزیزیی بیرون امد بعد از رفتن اقای عزیزی ...ترانه به خانم معینی گفت
-میتونین تشریف ببرین داخل
مادرفرنام به ارامی در زد و همان هنگام بدون این که منتظر جواب پسرش باشه داخل شد فرنام ورقه های را که جلویش قرار داشت جا به جا میکرد وهمان طور که سرش پایین بود گفت
-بفرمایید
مادر همان جا ایستاد . در را بست.فرنام سرش را بلند کرد
-ااااااااا.مامان شمایید .......پس چرا اون جا ایستادید و بعد در حالی که مینشست دکمه ی تلفن را زد
-خام سمیعی به احمد اقا بگین دو تا بستنی بگیره و بیاره
-چه عجب مامان... راه گم کردی....
-اومدم پسر خوشگلم رو ببینم...مگه عیبی داره
-نه ...ولی ...
-اره یه دلیله دیگه هم داره
-چی؟
-اومدم ببینم واسه تولدت چندنفر رو میخوای دعوت کنی
-تولد........
-اره دیگه ........ده روز دیگه تولدته ...یادت رفته
-مامان جون من ...من کی دیگه بچه نیستم...
-مگه بابات بچه اس که هر سال براش تولد میگیرین.......یا من بچه ام...هان؟
فرنام خندید
-خیلی خوب باشه ..من هر چی بگم شما بازم کار خودتون رو انجام میدین
-حالا چندنفر از دوستات رو میخوای بگی بیان؟
-نمی دونم مامان ..هر چی خودتون دوست دارین
-باشه پس همشون دعوتن
-باشه..راستی از امیر و ازاده چه خبر ...
-هیچی اینارفتن ماه عسل مثلا ...
مهناز با زیرکی گفت
-ایشالا یه روز خودت با عروست بری
فرنام سرش رو بلند کرد خندید و سرش رو تکان داد
مادر از اتاق بیرون امد و وارد اتاق سمت چپ شد بلند روو به کارمندها گفت
بچه های گلم میخوام همتون رو به تولد رییستون دعوت کنم
همهی کارمندها خانم معینی را می شناختند.این زن بسییار خون گرم و مهربان با همه ی کارمندان شرکت پسرش اشنا بود ..ترانه نگاهی به او انداخت خانم معینی خواست به ططرف در برود اما گویی چیز رابه یاد اورد برگشت و به طرف میز ترانه رفت و گفت
-شما هم دعوتین خانم سمیعی ...میگم مهتاب براتون کارت ها رو بیاره
-حالا میخوای چی کار کنی؟
تترانه در حالی که دستش رو روی پارچه ها می کشید گفت
-نمی دونم سحر..مغز خودم هم کارنمی کنه
-من میگم براش ادکلن بخر..
-نه .....بعد هم من اسم ادکلنشرو نمیدونم....همیشه یه ادکلن میزنه ....
-خوب ساعت بخر...
-نه ... ساعتهم به دردش نمی خوره.. تو که میدونی من توی مارک ساعت اصلا وارد نیستم
و بعد در کنار قواره های پارچه نشست...
سحر در حالی که داشت سوزنی را بر روی لباس قرار میداد گفت
-اهان فهمیدم..تو که بافتنیت خیلیی خوبه....یه پلویر براش بباف
-زشت نیست
-نه مطمئن باش ...خوشش هم میاد...تازه بییشتر به دردش میخوره
-اخه پلیور تنها ...؟
-خوب یه شال گردن هم براش بباف
-فکر خوبیه ..ولی نمی دونم برسم یا نه
-اه بابا تو هم .. میرسی ..دستتت که تنده بعدشم....من هستم وقتی بیکارم بقیه اش رو من میبافم..بچه ها هم هستن ..مامانم هم میتونه برات ببافه... خودت هم که شب خونه هستی...
-باشه....
سحر نگاهی زیرکانه به ترانه انداخت
-گفتی مامانش خیلی با دقت بهت نگاه میکرد
-اره
--نکنه اومده بپسندت......
-نه بابا ...اونا که این وری واسه پسرشون زن نمی گیرن...معلومه ...در ثانی ..حتما اونم داشته مثل همه به قیافه مرده ی من میخندیده
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-عزیزم این قدر نامید نباش ........خدا بزرگه....تو هم اگه به خودت برسی . و بری ارایشگاه ..........خوشگل میشی از اونا خوشگل تر
ترانه پشتش رو به سحر کرده بود و روی پارچه ای که جلوی دستش قرار داشت با انگشتش خط میکشید. با صدای لرزان گفت
-دیگه برام مهم نیست
سحر و ترانه چند کاموای مرغوب با رنگ های سرمه ای و خاکستری گرفتند. از همان روز ترانه شروع به بافتن کرد زمانی که سحر بیکار بود هم کمکش میکرد.وقتی مراجعه کننده ای نبود ترانه کاموا را از زیر میز اهنی منشی بیرون میاورد و با سرعت و دقت شروع به بافتن میکرد.
چند روز مانده به جشن زمانی که ساسان میخواست وارد شرکت شود متوجه صدایی شد
-اقا ساسان ا.اقا ساسان
مهتاب با پالتو شال مشکی اش به طرف ساسان دوید و در حالی که نفس نفس میزد گفت
-س ...سلا.....لام ..خوبین
بعد نفس عمیقی کشید
-سلام مهتاب خانم چیزی شده.. صبح به این زودی
-نه ...نه میخواستم این کارت ها رو بدم به شما.....جشن تولد فرنامه ...اوردم بدین به بچه ها...
-باشه .. باشه .. بدین به من ..من می دم بهشون..........
-باشه پس زحمتش با شما
-نمیاین داخل..
-نه دیگه باید برم ...کلی کار داریم ...فعلا خداحافظ
-خداحافظ
ساسان وارد شرکت شد.کتش را در اورد و کارت ها را یکی یکی به کارمندها داد
-خوب تموم شد
سحر در حالی که پلیور بافته شده رو جلوی ترانه گر فته بود مثله همیشه لبخند بزرگی روی صورتش بود
-فکر میکنی خوشش بیاد؟
-خوشش بیاد؟ مطمئنم چند تا سفارش هم میده
ترانه سرش را پایین انداخت و با گل های روی موزاییک بازی کرد.
-راستی چی میخوای بپوشی ؟
-نمی دونم...وای اصلا فکر این رو نکرده بودم
-اشکال نداره بیا خونه ی ما یکی از لباس های منو بگیر و بپوش ....
-نه ممنون
-خوب میخوا ی بریم بخری؟
-نه ...دیگه وقتی نیست...همون لباسی رو که تو عروسی ازاده پوشیدم میپوشم...فقط
سحر پلیور را روی میز گذشت و گفت
-باشه باشه....خودم درستت میکنم
مهتاب در حالی که روی چهارپایه ی بلندی ایستاده بود وسعی میکرد بادکنک بنفشی رو به اوزی که با بند یاسی رنگی درست کرده بوداضافه کنه گفت
-مامان فکر میکنی خاله اینا میان ؟
-اهوم
مهتاب با کت و شلوار شیکی که به تن کرده بود همچون نگینی درمیان جمع میدرخشید مهمان ها یکی یک در حال امدن به سالن پذیرایی بودن
-اقا ساسان..اقا ساسان..
-بله؟
-ببینین شاید تو اتاقش رفته باشه
-باشه باشه
-ساسان بدون در زدن وارد اتاق فرنام شد.فرنام همان طور که داشت کراواتش رو محکم میکرد گفت
-حالا شاید بنده هیچی تنم نبود..شما باید همین طور سرت رو بندازی پایین وبیای تو
-خیلی خوب بابا ببخشید
ساسان کنار فرنام گرفت و به درست کردن یخه لباسش مشغول شد
-بده ببینم...بلد نیستی... بیا...زود باش بریم دیگه
فرنام تواینه نگاهی به خودش انداخت
-خوش تیپم؟
ساسان بی حوصله ادامه داد
-اره بابا..بیا بریم دیگه همه منتظرتن
ترانه نگاهی به کارت انداخت و نگاهی به خانه انداخت و محو زیبایی خانه ی ویلایی معینی شد در همین کسی به پشت کمرش زد
-چیه خانمی؟ ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترانه برگشت و با لبخندی کم رنگ میترا را پشت سر خود دید
-سلام
-سلام عزیزم..چرا نمیری تو....
بعد وارد خانه شدند.مهمانها در حال رفت و امد بودند که میترا بچه های شرکت را دید در همین موقع خانم معینی با کت و دامن مشکی به طرف انها اومد
میترا گلی که در دست داشت را به خانم معینی داد
-خودت گلی عزیزم..چرا زحمت کشیدی
و بعد رو به ترانه گفت
-سلام عزیزم خوش امدی
ترانه به ارامی سلامی کرد. در همین هنگام ازاده که در کنار امیر و بچه های شرکت نشسته بود دستی برای انها تکان داد.میتراو ترانه به سمت ان ها رفتند و نشستند.ترانه هدیه اش را که درون کیفی کوچک قرار داده بودکنار صندلی گذاشت
الهه و دوستش در حالی که ظرفی از پفک در دستشان بود خنده کنان نگاهی به جمعیت انداختند و پچ کنان میخندیدند
-احوال شما اقا ساسان؟
-ممنون ..
ساسان میخواست از پله ها پایین بره که گیر افتاد
-خیلی این لباس بهتون میاد
-ممنون خانم ها
-اگهددقت کنین میتونین امشب کسی رو واسه ایندتون انتخاب کنین..این جا دختر زیاده..فقط باید یکمی دقت کنین
ساسان زیرکانه جواب داد
-والا ..نه این جا خونه ی پادشاهه ..نه شما سیندرلا..ولی اگه بگردم شاید بتونم یه شاگرد نونوا براتون پیدا کنم
و بعد ازگفتن این جمله از پله ها پایین رفت
-ولش کن بابا بریم دنبال یکی دیگه
و خنده کنان به سمت دیگر مهمان ها رفتند میترا با بغل دستی اش ازاده مشغول گفت و گو شد
ترانه نگاهی به خانه و مهمان ها انداخت و فرنام را دید که با مهمان ها احوالپرسی میکرد
-الی ..الی ..این همون دختره نیست؟
-کدوم...دختره؟
-همون دیگه..منشی پسر خاله ات
-اره بابا ..خودشه ایش..........ولش کن
-ساسانم که پروندی.. بیا یکم اذیت این دختره کنیم
-اره ...بریم
فرنام داخل اشپزخانه شد..فخری خانم با تیپ و قیافه ای جدید چنگال هارا از توی کابینت در میاورد و روی میز میگذاشت
-به سلام چطوری فخری خانم ..چه تیپی زدی
ففخری خانم با لهجه ی زییبا ی محلی به فرنام نگاه کرد
-چی بگم فرنام جان همش تقصیرا ین مهتاب خانومه ببین به چه روزیم انداخته
مهتاب در همین لحظه وارد اشپزخانه شد
-وا ..مامان فخری ..من فقط یه خورده..کوچولو..ارایشتون کردم .که البته خودتون همش رو خراب کردین از بس دست کشیدین
ساسان در حالی که دستش رو دور شانه دوستش فرنام میانداخت در چهار چوب در کنارش ایستاد
-خوشگل کردی فخر ی خانم
فخری خانم سرخ شدو روبه مهتاب گفت
-به خدا من از وقتی که درستم کردی اصلا لب به هیچیی نزدم
فرنام و ساسان و مهتاب از خنده ریسه رفتن.مهناز گفت
-چرا این جا وایسادین ..مهمونا منتظر شماهستن..فرنام بدو ببینم ...بدو
*****************
الهه و دوستش نزدیک ترانه شدن
-سلام
-سلام
-به چه خوش تیپ شدی
ترانه لبخند کم رنگی زدو هر دو درکنار ترانه نشستند
-ببینمت ...
ترانه مظلومانه نگاهی به ان دو کرد
الهه با لحنی که شادی در ان موج میزد گفت
-میبینی نازی جون.. سعید که چند روزپیش باهاش رفتیم پیست یادته..
-اره چطور ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-هیچی میگفت....همه اعصابشو خورد کردن..میگفت داداش سعید. سامان که تازه میره مدرسه بهش گفته...خوش به حالت سعید ..کاشکی منم میتونستم بیین ابروهامو بردارم... ابروم رفته همش فکر میکنم بعدا بهم زن میدن یانه...تازه میگفت سعیده خواهرم حسابی مرد شده..می گفت میشه با موهای صورتش قالی ببافی
ترانه سرش پایین بود وبا دستاش بازی میکرد
-اره نازی جون اون روز بهم میگفت ..باباش نمی ذاشت اولش بهش گفتم ...دیگه بابات خیلی بی فرهنگه که نیمذاره ...قیافت مثل این دلمرده ها شده
بعد به سمت ترانه برگشت
-خوب چه خبرا عزیزم ..شرکت خوش میگذره
ترانه نگاهی به ان دو کرد...و هییچ نگفت یعنی به او فرصت حرف زدن ندادند
الهه رو به ترانه گفت
-دوستمو که می شناسی ...اومده بود واسه استخدام
ترانه قبل از این که جواب بده سمیرا گفت
--برو بابا با این شرکت پسر خاله ات..اون روز رفتم تست دادم واسه استخدام توی یه هتل گفتن به خاطر قیافت هم که شده قبولی
-اره بابا ...شرکت فرنام اینا که هیچی نیست...حالا فکر کردن چه خبره..فرنام با این کارمنداش که فرصتت استراحت ندارن...همیشه هم سلییقه اش همین بوده منشی هاشم یا عقب افتاده بودن یا امل ..بعد خندید و به سمیرا اشاره کرد بریم اون طرف یه خورده اذیت احمد اقا کنیم
-نگاه کن تورو خدا ابدارچیشونم دعوت کردن تولد
وبعد خندید و هر دو رفتن به سمت جمعیت.ترانه مرتب حرف های الهه و دوستش توی گوش میپیچید .سعی کرد بغضش رو فرو بده...احساس غریبی سختی میکرد نگاهی به جمعیت انداخت هر کسی مشغول خودش بود و یا با بقیه حرف میزد فرنام به طرف بچه های شرکت میرفت و با اونا احوالپرسی میکرد کم کم داشت به او نزدیک میشد ترانه بلند شد و کیفش را برداشت و واز پله ها پایین رفت مهتاب در حالی که به از پله ها بالا میرفت او را دید
-کجا عزیزم؟
-هیچی...
-برو بشین خانومی الان کیک رو میارن
ناگهان ترانه فکری به ذهنش رسید
-نماز ...میخواستم برم نماز بخونم
-باشه بیا بریم تو اتاق من بخون ...اونجا چادر هم بهت میدم
ترانه همراه مهتاب وارد اتاق شد.مهتاب سجاده اش را روی میز گذاشت و گفت
-عزیزم ...اگه میخوای وضو بگیری سرویس همین بغله
وسپس با عجله بیرون رفت
ترانه کیفش راروی میز گذاشت و استینش را بالا زد و وارد سرویس بهداشتی شد در ایینه نگاهی به خودش انداخت و دوباره حرف های الهه در گوشش پیچید بغضی سنگین سراسر وجودش را فرا گرفت و چانه اش لرزید
وقتی بیرون امدصدای کل و دست و سوت خانه را پرکرده بودوارد اتاق مهتاب شد و شروع به خواندن نماز کرد بدون این که متوجه باشد بغضش باز شد و اشک ها یکی یکی روی صورتش قرار گرفتند.تسبیح را برداشت صدای ماشالا گفتن ساسان را شنید که جمعیت را با خنده تشویق می کرد اشک ها روی صورتش میغلتیدند و در حال شمردن تسبیح نگاهش به کیف کادو افتاد بلند شد چادر را تا کرد و سجاده را روی صندلی کامپیوتر مهتاب گذاشت
نگاهی به چهره اش در اینه میز توالت انداخت دستمالی از کیفش در اورد و صورتش را با ان تمیز کرد
کیفش را برداشت و کیف کادو را در دست دیگرش گرفت
و از اتاق خارج شد در راهرو از بالای پلکان جمعیت را دید .مهناز ساعتی گران قیمت را بالا گرفته بود و بلند گفت : از طرف دایی فرنام البته خودشون این جا نیستن اما خوب بازم زحمت کشیدن
یک دفعه صدای ساسان به گوش رسید مرسی خان دایی و بعد از ان صدا ی سوت و دست بود که بلند شداز پله ها پایین رفت در راه پله صدای خانم معینی را شنید که همه را به صرف شام دعوت میکرد فرنام در میان حلقه ی دوستان قرار گرفته بود و او را نمی دید
**********
از پله ها پایین رفت مهتاب که با عجله وارد میشد او را در مقابل خود دید
-ااااااا...شما این..؟
ترانه سعی کرد لبخند بزند اما خیلی سخت بود
-از طرف من از اقای معینی خداحافظی کنین و این رو بهشون بدین
مهتاب متعجب او را نگاه می کرد
-خوب عزیزم ..وایسا خودت بهش بده ..
-نه نه...من دارم میرم..اگه زحمتی نیست یه تاکسی خبر کنین تا من برم
-اخه...
-ممنونم ببخشید مزاحمتون شدم
-اما اخه....خیلی خوب چند لحظه صبر کن...و
ترانه داخل شد جمعیت داشتند از در دیگری برای صرف شام به باغ میرفتند
مهتاب کیف کادو را در اتاق فرنام روی میز گذاشت و از همان جا تلفن کرد و بعد با شتاب به سمت در دیگر رفت .دقایقی بعد به سمت راهرو امد
-گفت بایستی دم در الان میاد
-ممنون خداحافظ
-خداحافظ
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
***************


اخیش تموم شد


فخری خانم بشقاب ها رو جمع می کرد و مهتاب هم مشغول کشیدن جارو بود


فرنام رو به مادرش که ر وی مبل نشست کرد


خسته نباشی مامان واقعا شرمنده ام کردی


خواهش میکنم عزیزم...تا باشه جشن و شادی ایشالا یه روز عروسیت رو ببینم


فخری خانم بلند گفت الههی ایشالا عروسی پسرم فرنام باشه...ماشالا ..امشب خیلی خوشگل شده بودی برم اسپند بیارم واسه پسر خوشگلم دود کنم


فرنام خندید


مهناز خانم گفت


دستت درد نکنه


فخری خانم اسپند رو دور سر همه تاب داد و دعایی زیر لب میخوند


مهتاب میخندید


-بیا پسرم سرتوبیار پایین


-بفرمایید مامان فخری


-ایشالا عروسیت


مرسی مامان فخری..من رفتم بخوابم شب بخیر و وارد اتاق شدوقتی کراواتش را در کمد گذاشتت و لباسش را عوض کرد چشمش به کیف روی میز افتاد


-مهتاب ..مهتاب جان


مهتاب وارد اتاق شد


-بله...


-بیا کیفتو بردار....


-کیف ..ایین که مال من نیست...


-پس برای کیه؟


-والا ..کادوی منشی ادارتونه.......


-یعنی خانم سمیعی اورده ..پس چرا .... با بقیه کادوها نخوندینش


-وقتی اومدم بالا برم به مامان بگم مهمونها رو بیاره تو باغ دم در دیدمش گفتش میخواد بره ..هر چی اصرار کردم قبول نکرد..گفت این کادو رو بدین به اقای معینی....بعدشم یه تاکسی براش گرفتم رفت


فرنام نگاهش هنوز به کیف بود


-خوب با من کاری نداری...


-هان..نه برو عزیزم ..شب بخیر خیلی خسته شدی


-نه بابا ..شب بخیر


و از اتاق خارج شد


فرنام کادو را از کیف در ارود.کادویی با رنگ صورتی که گلهای قرمز روی ان قرار داشت ناخوداگاه لبخندی تمام صورتش را پوشاند و روی کادو با خودکار ابی رنگ نوشته بود تولدت مبارک

باانگشت بر روی نوشته دست کشیدو بعد به ارامی ان را باز کرد پلیورابی رنگ را که بالابرد شالگردن روی زمین افتاد سریع شال را از روی زمین برداشت گویی شی قیمتی و باارزش را از روی زمین برمیدارد از رفتارش متعجب بود با دقت به پلیور و شال نگاه کرد و دستش را روی طرح زیبای ان کشید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سیزدهم
فرنام در حالی که پلیورش را می پوشید به سمت اشپزخانه حرکت کرد
-صبح بخیر مامان
-سلام عزیزم..صبح بخیر
مهتاب که با لبخند به برادرش نگاه میکرد و در همان حال چای مینوشید گفت
-به به ..مبارکه ..چه خوشگله
فرنام همان طورایستاده بود کره را روی نان میکشید نگاهی قشنگ به مهتاب کرد گفت
-از کجا فهمیدی..پلیوره؟
-حدس میزدم از خش خش کاغذ کادوش
-ای فوضول..
مادر نگاهی به فرنام کرد و گفت
-چه خوشگله ...چه قدر هم بهت میاد.....
فرنام صاف ایستاد و یخه لباسش را مرتب کرد و فیگوری گرفت مهتاب خندید
-خیلی خوب بافته...
فرنام به مهتاب نگاه کرد و گفت
-از کجا میدونی بافته شده؟
-اهوممممممم.....اگه از جای خریده بود باید مارکی کدی چیز روی اون بود...حتما خودش بافته..شایدم...داده براش بافتن
فرنام به فکر فرو رفت با صدای مادرش به خود امد

..
-حالا کی اورده ؟
مهتاب رو به مادرش کرد و گفت
-کادوی تولدشه
-کی اورده ..؟
-خانوم سمیعی..منشی شرکت فرنام
مادر ابرو ها را بالا دادو با لبخند به پسرش نگاهی کرد و گفت
-اهوم...پس که این طور..باریکلا...چه خوش سلیقه...پس چرا کادوشو نخوندین
-والا خودش نخواست ..همش میخواست بره...
فرنام با دقت به حرف های مهتاب گوش میداد. طاقت نیاورد و پرسید
-چرا گذاشتی به این زودی بره..
-راستش ...من اومدم داخل ..دیدمش گفتم بشینین الان کیک رو میارن...گفتش میخواد نماز بخونه...منم بهش جانمازم رو دادم تو اتاق رفت خوند....دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدم واسه شام بگم بیاین پایین ..دیدم دم در ایستاده..بهم گفت می خواد بره....بهش گفتم بمونه گفت نه ...گفت این هدیه رو بهت بدم.بهم اصرار کرد براش یه تاکسی بگیرم........کادو رو گذاشتم توی اتاقت . بعدش هم از همون جا به تاکسی تلفنی زنگ زدم ....
فرنام نشست.همشون توی فکر بودن که فرنام گفت
-چرا .این همه زود رفت
مهتاب گفت
-فرنام....جشماشم سرخ بود
ناگهان خانم معینی که تا اون لحظه در فکر بود گفت
شاید چیزی ناراحتش کرده؟؟
مهتاب نگاهی به مادر انداخت
-اره شاید...اما چی
فرنام در فکر بود مادر هم همین طور..دستی به موهایش کشید و گفت
-یعنی چی شده ...؟
مهتاب انگار مطلبی به ذهنش رسیده باشد گفت
-اهان...داشتم می اودم بالا الهه و دوستش پیشش نشسته بودند...شاید اونا..
مادر ادامه داد
-اره ..شاید اونا یه چیزی گفتم ...الهه رو که می شناسی ..کی دیدی اروم باشه ؟؟
اقای معینی شاد و خوشحال وارد اشپزخانه شد
-به به ..چه خبره خوب منم صدا میکردین...اوقور بخیر...
و نگاهی به هر سه تای اونا که توی فکر بودن انداخت
-چیه؟.چیزی شده....فرنام بابا دیرت نشه ....
فرنام به خود امد بلندشد و سریعاپالتویش را برداشت و خداحافظی کوتاهی کرد که تنها خودش شنید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اقای معینی رو به همسرش گفت
-این چش بود؟
خانوم معینی گفت
-هیچی نگو ....که بازم الهه کار دستمون داد..بعد در حالی که پوست خیارهارو توی سطل میریخت گفت
-نمیشه ...یه جشنی ..چیزی بگیریم..این دختره ی عوضی یه شر به پا نکنه..اه
فرنام متفکرانه پشت فرمان اتومبیلش نشست همین طور که در حال رانندگی بود فکر ترانه و کادوی تولدش از یادش نمی رفت نگاهی به ساعتش انداخت تقریبا9 بود امکان نداشت هیچ وقت این قدر دیر در شرکت حاضر شود ترافیک شدید بود. و رانندگان خسته
وارد دفتر شد کارمندان یکی یک رد میشدند . و یا درحین انجام کار سلام میکردند فرنام در حالی که کت و کیفش را پشت دوشش انداخته بود سلام میکرد نزدیک میز منشی که رسید نگاهی انداخت اما ترانه نبود..فکر کرد شاید داخل اتاق های دیگر باشد.احمد اقا میز را تمیز کرد
-سلام احمد اقا....خانم سمیعی
-اقا امروز نمیان....
--یعنی از صبح ....
-والا ساعت شش و نیم بود که اومدن شرکت ...
فرنام مردد و بی طاقت گفت
-خب....
-هیچی اقا با اقا ساسان صحبت کردن
فرنام عصبانی و ناراحت وارد اتاقش .با حالتی عصبی شروع به خوردن ناخن هایش کرد ساعتی بعد ساسان وارد شد مثل همیشه بدون در زدن اما این بار فرنام را رو به روی پنجره یافت
-سلام
فرنام با حالتی تند و عصبی برگشت
-چرا برگه ی مرخصی اش رو امضا کردی؟
ساسان بهت زده گفت
-علیک سلام...؟؟
فرنام دستی به موهایش کشید و د رحالی که سرش رو پایین گرفت گفت
-ببخشید ....سلام......چرا ساسان برگه ی مرخصی خانوم سمیعی رو امضا کردی؟
ساسان بی توجه به فرنام به سمت زوم کن های اداری به راه افتاد و مشغول جستجو شد.بعد از چند لحظه مکث وقتی به طرف فرنام برگشت او را منتظر پاسخ دید
-خوب چی باید میگفتم...صبح زود اومد گفت میخواد مرخصی بگیره چهار روزی
نمیاد ...بیچاره شش ماهه یه نفس داره واسمون کار میکنه ...اقای معینی هم که اومده..دیگه از شر کارای شرکت بابات خلاص شدی...کار مهمی هم توی شرکت نیست...اگه هم باشه بچه ها انجامش میدن....ساسان همان مسلسل وار حرف میزد اما صدایش در گوش فرنام میپیچید و فرنام همچنان در فکر بود
فرنام روی صندلی نشست حرف های صبح مهتاب هنوز در گوشش زنگ میزد
-نشسته بود پیش الهه و دوستش ...چشماش سرخ بود...هر چی اصرار کردم نموند
****************
ساسان بر خلاف همیشه در زد
-چرا هنوز نشستی؟
-چی...چی شده مگه
-نمی خوای بری خونتون.....همه رفتن اقای ریییس...
فرنام به خود امد نگاهی به پنجره انداخت.غروب شده بود حق با ساسان بود...
کنار فرنام رو ی میز نشست ....فرنام همچنان نگاهش به بیرون بود و غرق فکر....با تکان دست ساسان به خود امد
-موضوع چیه فرنام....تو که این طوری نبودی..امروز همه ی تلفن ها رو لغو کردی ..همه ی قرار ها رو کنسل ...چی شده ...ها؟؟؟چرا ....دلیلش خانوم سمعیه ..درسته
با شنیدن اسم خانوم سمیعی فرنام یکه ای خورد
-چی؟
-دیدی گفتم...پس موضوع سر خانوم منشیه...چقدر دوستش داری؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-چرند نگو ساسان
-تو داری چرند می گی....تابلویی عزیزم....
فرنام لبخندی زد و برخلاف تصور خودش سرش راپایین گرفت و گفت
-از کجا میدونی؟
بعد به سمت ساسان برگشت و به او خیره شد
-ساسان هم خندید...از حالت هات متوجه شدم ...از رفتارت...تو این طوری نبودی ....نگاهت به خانوم سمیعی یه جوره دیگه اس....من خوب میشناسمت…26 سال مدت کمی نیست..هست؟تو دور و برت پر از دختر های از خود راضی و پر فیس افاده اس ..یادت میاد ....تو نگاشون نمی کردی..هر کی تو موقعیت تو بود سو استفاده میکرد....پول..موقعیت اجتماعی...تو همه چی داشتی.....
ساسان خندید....
بییچاره دخترهای فامیلتون ....هی بهت میچسبیدن ناز و عشوه ها الکی میکردن..اما بر خلاف تصورشون تو مسخرشون میکردی اخماتو میکردی تو هم ...مینشستی...بد بخت دخترها...عاشقیه دیگه...
ساسان با حسرت اه بلندی کشید
فرنام نگاهی به او کرد
-حالا چطوری کارشناس شدی در این مورد؟
ساسان برای لحظه ای جدی شد و گفت
-خوب ..چون منم عاشقم....فقط عاشقا میتونن حال همدیگه رو بفهمن
-نمی فهمم ساسان...دلم میخواد همیشه ببینمش...بر خلاف این چرت و پرت هایی که میگن ...ادم قلبش میزنه و از کار میافته و اینا...وقتی میبینمش احساس ارامش میکنم ...
ساسان با لحن شوخ گفت
-طبیعیه....طبیعیه..عزیزم
-برو بابا.....
فرنام کیفش را برداشت
-راستی نگفتی طرف کیه ساسان؟
شاید یه روز بهت گفتم
بعد هر دو به طرف درب خروجی به راه افتادند
فصل چهاردهم
-حالا چی کار میکنی؟
-نمی دونم
-نمی دونم هم شد حرف.....یعنی دیگه نمی خوای سر کار بری
-نمی دونم...
-اه اینم که نخ نمیشه....بیا تو ببین میتونی...فقط نگی نمی دونم
سحر به ترانه خیره شد
-میخوای بری پیش دکتر صداقت ...اره؟
بعد با عصبانیتی ساختگی گفت
-فقط نگی نمی دونم که خفت میکنم
ترانه لبخند زد و نخ و سوزن را به سحر داد بعد روی صندلی کنار میز سحر نشست و به فکر فرو رفت
-میگم ترانه...برو سر کار...اخه حیفه ...تو که رفتی ..بعدشم ..مگه نمی گی دختر خالشه..خوب تو که هر روز نمی بینیش...با اون کاری که تو کردی حتما خودشم تا به حالفهمیده
ترانه غمگین به سحر نگاهی کرد
-نه...وای نه.. دلم نمی خواست بفهمه.....
-خوب دیگه ..اگه نظر من رو میخوای برو به سر پیش دکتر صداقت...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنام وارد شرکت شد....صدای تلفن ها شنیده میشد...کارمندان از کنارش میگذشتند...وقتی قبل از این که وارد اتاقش شود نگاهی به میز منشی انداخت....با خودش گفت: با این که خیلی ارومه و صداش در نمیاد ولی چقدر جاش خالیه


مشغول بررسی پرونده ها شد ساسان در حالی که سلام میکرد به طرف میز فرنام رفت


-خوبی...اینا رو امضا کن...


-اینا چیه .. سفارشات جدیده...


نگاهی مشکوک به فرنام انداخت


-میبینم که ..امروزم مجنون خان ..حوصله ی کار ندارن


-بسه ساسان ....اروم...دلم نیم خواد بچه ها چیزی بدونن


-عزیز دلم...بچه ها خود به خود متوجه میشن....امروز احمد اقا اومد پیشم گفت..اتفاقی افتاده..خدای نکرده کسی فوت کرده..که اقای مهندس این قدر پریشون هستن


-خوب تو چی گفتی


-هیچی ....


-خوب کاری کردی ...


بعد با لحنی که در ان غم مشخص بود گفت


-ساسان ..امروز دو روزه که نیست


ساسان متعجب به دوستش نزدیک شد


-فرنام...خودتی..فکر نمی کردم تو هم...


-من چی...یعنی ادم نیستم


-نه اخه نمی دونی بچه ها چی پشت سرت میگن


-چی میگن؟


-هیچیی بابا ..ولش کن


-تو که میدونی من از حرف نصفه خوشم نمیاد..جملتو کامل کن...


-میگن ...دیو دوسر...چه میدونم اقای اخمو....حالا


-کی میگه...


-خانم لطیفی


فرنام حرف را عوض کرد


-ساسان ...امروز خیلی کار داریم؟؟


-نه زیاد چطور...


-هیچی ....خییلی دوست دارم...در موردش بیشتر بدونم....


-خوب ..اگه بخوای بعد ازظهر با هم میریم طرفای خونشون...


-مرسی ساسان..تو یه دوست واقعی هستی...


-باشه...بلاخره یه روز هم توباید واسه ما استین بالا بزنی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا