نتایح جستجو

  1. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    ترانه سرش رابه علامت تایید تکان داد. خداحافظی کرد و از در خارج شد.بیرون از رستوران سوار اتومببل محسن شد .سحر چیزی نپرسید چون محسن همراهشان بود وقتی وارد اتاق شدند ترانه گوشه ی دیوار روی زمین نشست سحر کنارش امد -چی شد؟چی کارت داشت ترانه گیج ومنگ نگاهی به سحر کرد .چشمهایش غمگین شد -ازم خواستگاری...
  2. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -باشه..فعلا خداحافظ فرنام چشمش به در بود تا ترانه وارد شد با دست اشاره ای به او کرد.با وجود این که دستهایش پوشیده بود. ترانه از سرما دست هایش را زیر بغلش قرار داده بود دستکش سفیدش را روی میز گذاشت نگاه فرنام به دستکش سفید کشیده شد -سلام... -سلام خوبید؟ ترانه ارام نگاهش کرد -ممنون .. -من واسه...
  3. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فصل بیست و سوم دو هفته از نامزدی ساسان و مهتاب میگذشت.فرنام تصمیمش را گرفت نگاهی به ساعت کرد .ساعت یازده را نشان میداد. تلفن همراهش را برداشت و شماره گیری کرد بعد از چند بوق سحر گوشی را برداشت. -بله... -الو سلام سحر خانوم...حال شما خوبه -سلام به به چه عجب یادی از ما کردید...بله همه خوبن شما...
  4. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    و دست الهه رو کشید و با خودش برد .موقع شام همه به سمت باغ رفتند .ترانه به ارامی بلند شد لباسش به اندازه کافی پوشیده بود شال سفیدش را مرتب کرد و از پله ها پایین رفت تقریبا اخرین نفری بود که از سالن خارج شد فرنام دم در جمعیت را به سوی شام هدایت میکرد و به ان ها خوش امد میگفت.تا چشمش به ترانه افتاد...
  5. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    مهناز خانوم در حالی که با چشم به دنبال همسرش می کرد رو به فرنام کرد -باشه ..حواسم هست ...ما به اندازه ی کافی شرمنده هستیم ...دیگه نیمذارم این بار هم ابرومون پیش ترانه بره -مطمئن باشم.. -اره..مطمئن باش عزیزم ***************** -وای سحر... -چیه یه دقیقه اروم بگیر دختر .. -کادو..کادو...
  6. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -بفرمایید ..اینم یه کادوی ناقابل -اما..من نمی تونم قبولش کنم... -عزیزم تو که چیزی بات اجرت کار نگرفتی ..حالا میخوای این کادوی ناقابل رو هم از من قبول نکین -نه نمی تونم..ممنون -اگه خواهش کنم چی؟ ترانه حس کرد از خجالت در حال اب شدن است بسته را گرفت -مییدونم شاید از سلیقه ی من خوشت...
  7. ملیسا

    [IMG]خیلی زیادددددددددددددملی . شیرینی عروووووووووسی خواهرم ملی .

    [IMG]خیلی زیادددددددددددددملی . شیرینی عروووووووووسی خواهرم ملی .
  8. ملیسا

    [IMG]ملی بیا شیرینی بخوریم ولشون کن .

    [IMG]ملی بیا شیرینی بخوریم ولشون کن .
  9. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -بفرمایید ..اینم یه کادوی ناقابل -اما..من نمی تونم قبولش کنم... -عزیزم تو که چیزی بات اجرت کار نگرفتی ..حالا میخوای این کادوی ناقابل رو هم از من قبول نکین -نه نمی تونم..ممنون -اگه خواهش کنم چی؟ ترانه حس کرد از خجالت در حال اب شدن است بسته را گرفت -مییدونم شاید از سلیقه ی من خوشت...
  10. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -سحر جان بی خیال شو..لطفا یه چیزی بیار مادر عروس..میخوام پارچه رو ببرم ترانه بعد ازاین که نهار خورد شروع به بریدن پارچه کرد *********************************** فرنام وارد سالن شد -سلام مامان فخری -سلام پسرم...خوش اومدی..مهناز خانوم با مهتاب جان رفتن بازار ..الان دیگه باید بیان...
  11. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    نگاهی به ترانه کرد اما او مشغول کارش بود -طفلک بچه ام همش کار میکنه...از صبح تا شب و..همه میگن خوش به حالت پسرت سر به راه و عاقله...حتی وقتی رفت اون طرف این قدر بهش اعتماد داشتینم که میدونستیم دست از پا خطا نمی کنه... -دوست دارین روش چیزی کار بشه؟ -چی ؟ -من میتونم براتون روی حریررو هر...
  12. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فخری خانوم.. متر دقایقی بعد فخری خانوم متر به دست وارد سالن شد و ان را به ترانه داد و وارد سالن شد.ترانه برگه و خودکاری در اورد و روی میز گذاشت.مجله ی الگو را هم در اورد و مهتاب همان طور که روبان هار ا درست میکرد نگاهش به مادرش و ترانه بود.ترانه با صدای ارامی گفت -بی زحمت بایستید مهناز...
  13. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    ..دلم می خواد براش یه تکیه گاه محکم باشی ..نذاری هیچ طوفانی زندگیت رو تکون بده...هر دختری که پامیذاره به زندگیه هر مردی هزار تا ارزو داره..ارزو هاشو هیچ وقت به باد ندی فرنام...من بهت اعتماد دارم..میدونم نمی ذاری بابات هیچ وقت تو زندگیش سرشو پایین بگیره و خجالت بکشه...حواست به زندگیت باشه...هر...
  14. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فرنام خشمگین دست را بر روی میز زد : -بسه..دیگه ....جواب منو بده واسه کی کار میکنی؟ فرنام از جایش بلند شد و رو به اودر حالی که بسیار عصبی بود ایستاد -من خودم میدونم ..لازم نیست دیگه منو دور بزنی ..همه چیزرو میدونم ..هم در مورد تو هم اون دخترهی عوضی ..واسه چی سرتو کردی توی زندگی من ...چی کار اون...
  15. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -جدی..مگه چی کار کردی؟ -هیچی ..اون روزی که الهه اومد این جا... صدای در مانع از ادامه ی صحبت انها شد ******************* -مامان ...ببین خوبه؟ مهناز خانوم کنار مهتاب قرار گرفت مهتاب دستی با لباس یاسی رنگ کشید نگاهی به مادرش کرد -وای..خیلی قشنگه ...ایشالا مبارکت...
  16. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    محسن نمی دانست چه کار باید انجام دهد ترانه خودش رابه ان دو رساند وز یر بغل سحر را گرفت و او رابلند کرد -ترانه خانوم ببینید پاشون چیزی نشده؟ سحر گفت -نه نه خوبم خوبم.. محسن عصبی گفت -اخه من نمی دونم شما چرا این کار رو میکنید..اه سحر من من کنان جواب داد -من..من..هم ..میخواستم کمک کنم..مثل همه محسن...
  17. ملیسا

    سلامتی گلم . نه تصمیم گرفتم مثل گذشته شاد باشم ملی . یه مدتی زندگیم شده بود یه سری اتفاقات که...

    سلامتی گلم . نه تصمیم گرفتم مثل گذشته شاد باشم ملی . یه مدتی زندگیم شده بود یه سری اتفاقات که اصلا خوب نبود ، با کنار گذاشتن یکسری افراد خیلی شاد شدم .[IMG] [IMG]
  18. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    هیچی عمو سعید راستش داشتم از این طرفا رد میشدم واسه یه کاری ..گفتم یه سلامی هم عرض کنم -خوب کردی عمو ..بفرمایید ..بیا یه دست شطرنج هم با هم بزنیم سعید فرنام را به داخل دعوت کرد -چه عجب راه گم کردی -سلام خاله مهری ...شما خوبین؟ -مرسی ...چه خبرا؟ وقتی خاله مهری رفت...
  19. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فصل بیست و دوم -ساسان جعبه ی شیرینی را روی میز گذاشت بچه ها از شیریینی برداشتند -مبارک باشه شادوماد -ممنون..احمد اقا واسه طلعت خانوم هم بردار -چشم... فرنام سرش را وارد سالن انتظار کرد.اقای یاسمی را دید که با ترانه مشغول صحبت است ناخود اگاه اخم هایش در هم رفت ساسان صدایش زد.برادر زن گرامی...
  20. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -اره..خیلی دلم میخواد بدونم از کی؟ -فکر میکنم از وقتی هجده سالت بود من اومدم خونتون فرنام می خواست بره واسه ادامه تحصیل پیش دایی تون ..اون موقع بود که فهمیدم یه حس دیگه بهتون دارم...مهتاب شما هم منو دوست دارین؟ لبخندی زیبا لبهای مهتاب را نشانه گرفت و چشمانش برقی زد وقتی مهتاب و ساسان برگشتند...
بالا