نتایح جستجو

  1. رجایی اشکان

    گفتگوهای تنهایی

    فلسفه تنهایی را هرچقدر هم که خوب ببافند باز هم بی قواره بر تن ادم زار میزند ...
  2. رجایی اشکان

    .•خنده وطنز•.

  3. رجایی اشکان

    .•خنده وطنز•.

  4. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    توی قرآن خوانده ام ، یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست ، کوری بهتر است
  5. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش! موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟
  6. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین قصه ی درد به امید دوا بنویسم قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست پست باشم که پی نان و نوا بنویسم بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم
  7. رجایی اشکان

    English Talk

    hello my friends. I am going to tell you a secret I always feel happy, do you know why? Because I don't expect anything from anyone, Expectations always hurt:(
  8. رجایی اشکان

    معماری با مصالحی از جنس دل

    در آن پر شور لحظه دل من با چه اصراري ترا خواست، و من ميدانم چرا خواست، و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده كه نامش عمر و دنياست ، اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست چشم در راه بهاری نیست گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ، ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛ باغ بی برگی که می...
  9. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    در فلق بود كه پرسيد سوار.آسمان مكثي كرد. رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت: نرسيده به درخت، كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت...
  10. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    وفاي اشک را نازم که درشبهاي تنهايي گشايد بغض هايي را که پنهان در گلو دارم
  11. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    دیگر نه راه پیش و نه پس مانده بر دلم پلها دوسو خراب....مهم نیست...بگذریم خندیده ام به ریش دلم با صدای تو آن شور و آب و تاب...مهم نیست بگذریم
  12. رجایی اشکان

    خلوتی با خدا

    از این شکسته دل، چرا کسی خبر نمی کند؟ شب سیاه بی کسی، چرا سحر نمی کند؟ نه عاشق مسافری، نه مانده ره مهاجری به شهر خسته دلم، چرا سفر نمی کند؟ چو زورق شکسته ای، به موج غم، نشسته ای دگر ز ما شکستگان ، کسی خبر نمی کند؟ به شهر صبر و خستگی، سرای دلشکستگی چرا به کوی خستگان، کسی گذر نمی...
  13. رجایی اشکان

    رد پای احساس ...

    به آینده بگویید نیاید حال من آینده ای که در گذشته انتظار داشتم نیست .... یک جای کار می لنگد !
  14. رجایی اشکان

    گفتگوهای تنهایی

    باز تابستان شد و اگر بگويم،خدايا باران چهار شاخ مي مانند ابرهايي که دارند بخار مي شوند باز تابستان شد و من ماندم و دستاني خيس در فصلي خشک
  15. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    اگر از خوبترها حلقه سازند تو در آن حلقه ، میدانم نگینی
  16. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    دارد به جانم لرز می افتد ، رفیق ؛ انگار پاییزم دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم
  17. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    یک لحظه بی محبت تو کی کشم نفس دنیای بی حسین، برایم جهنم است
  18. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    سوارانی که در راهند میگویند میباری مبادا بعد از آن دیدارهای خیس رویایی مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری ؟
  19. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    تو را آرامش شب ها گوارایت نهال خنده مهمان لبانت تو ای با مذهب عشاق بیگانه برایت عاشقی را آرزو دارم
  20. رجایی اشکان

    مشاعرۀ سنّتی

    تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟ چنان با من به گرمی او سخن گوید که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست
بالا