در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کرم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهووار را
عمر من...
من به خود میبالم که در این گوشه دنیا به امیدی زنده ام که فقط خود
دانم،نه عشق هست نه آرزو چرا که عشق را هوس گرفته و آرزو را
روزگار!!!!!!!!!!!!!!
به که گویم که دلم می خواهد آسمان باشیم نه
ابر...کاش سهراب مرا میفهمید تا به جای تاشقایق هست زندگی باید
کرد می گفت تا دل شادی هست...