بگذار پس از من هرگز کسی نداند بر من چه گذشت . بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تخته های کف ِ این کلبه ی چوبین ِ ساحلی رفت و آمد ِ کفش های سنگین ام را بر خود احساس کرد و سایه ی دراز و سردم بر ماسه های مرطوب ِ این ساحل ِ متروک کشیده شد ، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم هایم نتابد ، با شتابی...