نگاهم میکنی
و به زبان میآوری
دلتنگم
می شنوم
... و باور میکنم سخنت را
ولی افسوس
فراموش کرده ام
در این دنیا
انسانها آموخته اند
به زبان بیاورند
نداشتههایشان را
[IMG]
اسمـت را مـوج میبـرد
خـودت را کـِشتـی
مـوهایـت را بـاد
و یـادت را
دفـتـر گمــ شـدهامــ ...
اسممــ را
سنـگی نـگه مـیدارد
خـودمــ را گـوری،
و یـادمــ را ...
مـهمــ نـیسـت!
داشتم برای عروسکهایم لباس می دوختم
داشتم با ابرها قصه می ساختم
و لالایی می خواندم
برای گلهای باغچه
گنجشک مرده ام را که خاک کردم
تو
سوار بر دوچرخه ای قدیمی
از کوچه گذشتی
و برایم دست تکان دادی...
[IMG]
بـگوییـد
ایـن قـدرعـوض نکـننـد
رنـگ و روی ِ ایـن شـهرِ لـعنتـی را ...
ایـن پیـاده رو هـا ...
میـدان هـا ...
رنـگ و روی ِ دیـوار هـا ...
خـاطراتـم دارنـد از بیـن می رونـد
[IMG]
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشــــم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!