نتایح جستجو

  1. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    کامیار _ خب اگه بخوایم تا میخوره بزنیمش ، باید یه جایی ببریمش که سر و صداشو کسی نشنفه دیگه ! همونجا شل و پلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن از کله ش بره بیرون ! " کاملیا خندید و گفت " _ اون با این چیزا از ازدواج با من منصرف نمیشه ! کامیار _ یعنی میگی اینقدر خره ؟!! " من و کاملیا زدیم زیر خنده "...
  2. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    _ حواسم نبود . میترا _ پس میخواین جایی با هم قرار بذاریم ؟ _ باعث زحمت شما نمیشه؟ میترا _اصلا ! خیلی م خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم . _ممنون . میترا_کجا قرار بذاریم ؟ _ هر جا که شما بگین . " آدرس یه جا رو بهم داد و قرار شد ساعت شش بعد از ظهر اونجا باشم ، یه کافی شاپ بالای شهر بود . ازش...
  3. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    فصل ششم " فردا صبحش تا ساعت ۱۰ خواب بودم . ساعت دهم به زور از خواب بلند شدم . رفتم تو آشپزخونه و همراه غر غر مادرم ، یه لیوان شیر خوردم و یه تلفن به کامیار زدم که گفت کار داره و خودش میاد سراغم . یه نوار گذاشتم و دراز کشیدم رو تختم و رفتم تو فکر . کجا باید دنبال گندم می گشتم ؟! یعنی کجا رفته...
  4. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    تلفن رو از گوشم جدا کنم و دستمو بیارم پایین ندارم ؟! دستم رو آوردم پایین و سرمو بلند کردم ! تموم نگاه ها به من بود ! شاید همون نگاه هایی که نصرت ازش حرف می زد ! تنها نگاه کامیار محکم و تایید کننده بود ! پس یعنی فقط این کامیار بود که زنده بود ؟! آروم از جام بلند شدم . کامیارم بلند شد . رفتم طرف...
  5. abdolghani

    سلام ملی جان خوبی ملی خودمحسن برام نامه فرستاده مرسی عزیزم مشکل حل شد . ممنونم

    سلام ملی جان خوبی ملی خودمحسن برام نامه فرستاده مرسی عزیزم مشکل حل شد . ممنونم
  6. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    فصل ششم- قسمت اول هرروزحالم بدترمی شد. وضعیت روحی ام اصلاً مناسب نبود. باوراین که مادرمی شوم برایم مشکل بود. تنهاکه می شدم بیشتروجودش راحس می کردم. بااوحرف می زدم واوهم فقط گوش می کرد ودریغ ازیک کلمه. باخودم می گفتم یعنی روزی می آید که من صدایش رابشنوم. ترسم ازاین بودکه نکندبلایی سرش بیاید. خیلی...
  7. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    - ماهم می ریم عزیزم، همین هفته می ریم، می برمت شیراز. احساس خوبی داشتم. مدت هابودکه نخندیده بودم. شایدهم خوشحالی ام به این خاطربود که سینابه فکرمن است. به هرحال روزخوبی بودوعصربعدازرفتن افشین مشغول بستن چمدان هاشدم. شب که به منزل بازگشت، گفت که تمام برنامه هاراجورکرده وصبح فردابایدراهی شویم. -...
  8. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    می شد. به جمعشان پیوستم ظرف میوه روی میزبود ومادرم مشغول پاک کردنشان بود. صبحانه ام رخوردم وبه پیشنهاد مهران رفتیم که چرخی توی شهربزنیم. حاضرشدم وهمراه اوبیرون رفتیم. فرصت خوبی برای هدردادن وقت بود. دلم می خواست تاعصرقدم بزنم ووقتی برمی گردم مراسم خواستگاری تمام شده باشد. به سرم زدکه همین...
  9. abdolghani

    سلام ملی خوبی عزیزم خسته نباشید عزیزم بامحسن صحبت کردی

    سلام ملی خوبی عزیزم خسته نباشید عزیزم بامحسن صحبت کردی
  10. abdolghani

    سلام نیلوفرجان مرسی عزیزم ببخش نگرانت کردم

    سلام نیلوفرجان مرسی عزیزم ببخش نگرانت کردم
  11. abdolghani

    سلام یه مشکلی داشتم برگشتم حالادرخدمتم بی وفانیستم به خدا فقط یه هماهنگی بایدبامحسن عزیزداشته باشم

    سلام یه مشکلی داشتم برگشتم حالادرخدمتم بی وفانیستم به خدا فقط یه هماهنگی بایدبامحسن عزیزداشته باشم
  12. abdolghani

    سلام ، گلی درجریان هست. اون ازمشکلات من اطلاع داره. شاید دیگه فقط بیام سربزنم. مرسی محسن جان،...

    سلام ، گلی درجریان هست. اون ازمشکلات من اطلاع داره. شاید دیگه فقط بیام سربزنم. مرسی محسن جان، امیدوارم موفق باشی خداحافظ
  13. abdolghani

    سلام من دیگه نمی تونم بیام شرمنده وبرای هیمشه خداحافظ

    سلام من دیگه نمی تونم بیام شرمنده وبرای هیمشه خداحافظ
  14. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    " اومدم گوشی رو بدم به اون دستم که متوجه شدم همه جمع شدن دور من و سرهاشونو آوردن نزدیک گوشی ! یه اشاره به کامیار کردم که یه خرده کشیدشون عقب ، به گندم گفتم " _ این جریان عاقبت خوبی نداره ها ! گندم _ این حرف از تو دیوونهُ ترسوی عاقبت اندیش بعید و عجیب نیس ! تو تا حالا تو تموم عمرت یه بارم دست از...
  15. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    بگو یه شربت براشون بیارن . " بابای کامیارم زود سرشو برگردوند که دو سه نفر از جا شون بلند شدن واسه شربت آوردن که کامیار گفت " _ واسه این بچه با نبات بیارین ! لینت مزاج پیدا کرده ! از بلا و پایین نم پس میده ! " همه زدن زیر خنده ! برگشتم چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت " _ دروغ نمیگم به جان شما ! حالش...
  16. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    راست میگی آ ! چه دید باز و وسیعی تو پیدا کردی ! _ من تو صورتش نگاه کردم ! دختر قشنگیه ! کامیار _ ....! ببینم ! _اه ......!زهرمار و ببینم ! مگه کوری ؟! کامیار _ نه بابا ، حالم سر جاش نیس ! _ گفت قراره که اونم بفروشن به اون ور آب ! کامیار _ اه ...! نمیشه هی یادم نندازی ؟! " تو همین موقع یه مرد...
  17. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    " یکی از دخترا که چشم از کامیار ورنمی داشت گفت " _ ماها رو هم پیش این درویش می برین ؟ کامیار _ چرا نمی برم ؟! می برم ! فقط بریم سفر و برگردیم بعدأ ! دوبی ، این کف دست من ! " کف دستش رو نشون دخترا داد و گفت " _ وجب به وجب این خاک رو می شناسم ! عرب و عجم ! کارمند و کاسب ! همه شون باهام سلام علیک...
  18. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    کامیار _ خب ؟! نصرت _ هیچی دیگه ! یه آشنایی داشتیم که برای یه زن و شوهر پولدار که بچه دار نمی شدن ، دنبال بچه کوچیک می گشت ! بالاخره هم بابا مو راضی کرد که عزت رو بفروشه به اونا ! اونم بعد از یه مدت نتونست طاقت گشنگی ما رو بیاره و فروختش ! _ یعنی همینجوری بچه ش رو فروخت ؟! نصرت _ اول رفت خونه و...
  19. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    کامیار _ یعنی ۹ ماه خدمتت رپتو ؟ نصرت _ رپتو ! کامیار _ زرنگ نبودی ! من چشممو که تو این دنیا وا کردم ، گواهی ۱۱ ماه خدمتم دستم بود و ضمیمه پرونده کردم ! " چهار تایی زدیم زیر خنده که من حواسم پر شد و لیوان نوشابه رو ورداشتم و خوردم ! یه آن چشمام افتاد به کامیار و تازه فهمیدم چیکار کردم ! زیر چشمی...
  20. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    " بعد رفت طرف گنجه و تا خواست در گنجه رو واکنه که عطسه اش گرفت و زود گفت " _ای بر پدر این هوای بهار لعنت ! بازم سرما خوردم ! " از تو کمد چند تا بشقاب ملامین و چند تا چنگال حلبی و یه چاقو و سه تا لیوان دراورد و تا برگشت طرف ما و دوباره عطسه کرد و زود دماغش رو با یه دستمال که از جیبش دراورد پاک...
بالا