نتایح جستجو

  1. abdolghani

    بادل من بساز

    صبح روز بعد دايي منصور و پدر امدند به ديدنم. از پدر سراغ بي بي را گرفتم. پدر گفت كمي بدحال شده، درست نيست من را توي اين وضعيت ببينه. به ظاهر قانع شدم ولي ته دلم كمي نگران و دلواپس شدم. كمي بعد دكتر جلالي هم به جمع ما پيوست. اول حالم را پرسيد و بعد گفت: _خب خانم فرجام، موافقي چشمات رو باز كنم؟...
  2. abdolghani

    بادل من بساز

    از جا برخاستم و گفتم: _نه اشتباه مي كني، تا تو غذات رو مي خوري من كمي قدم مي زنم و برمي گردم. بدون اينكه منتظر جوابش باشم راه افتادم به انتهاي باغ رفتم. موقع صرف غذا بود و باغ خلوت. يك گوشه نشستم و چندتا نفس عميق كشيدم. اشكهام با سرعت زيادي سرازير شد. كمي بعد احساس راحتي كردم. تنفسم راحت تر شده...
  3. abdolghani

    بادل من بساز

    سه ماه بعد از ترخيصم از اسايشگاه دكتر اجازه داد فعاليت هاي قبلي ام را شروع كنم. پدر دوست داشت دوباره كلاس هاي زبان فرانسوي و انگليسي را شروع كنم و براي ادامه تحصيل بروم اروپا. خودم بي ميل نبودم. دوباره شروع كردم با يك احتلاف.اين بار با علاقه و اشتياق. رفتار و خصوصيات اخلاقي ام به كلي عوض شده...
  4. abdolghani

    بادل من بساز

    روي يكي از صندليهاي چرمي پشت اپن نشستم و منتظر ماندم. شادمهر رفت داخل اشپزخانه و با دو ظرف بستني برگشت. كنارم نشست و گفت: _توي اين گرما بستني خيلي لذت بخشه. از ان روز ازش مي ترسيدم كه دوباره كار ان روزش را تكرار كند. لب به بستني نزدم كه باعث تعجب شادمهر شد. كمي نگاهم كرد و گفت: _چرا نمي خوري؟ تو...
  5. abdolghani

    بادل من بساز

    [SIZE="3"]اواخر تابستان بود كه بي بي گل همراه خانواده عمو شهروز رفت سوريه.شادمهر به بهانه كار در شركت ماند تهران. پدر هم طبق معمول صبح مي رفت كارخانه و شب برمي گشت.اين اولين باري بود كه توي خانه تنها مي ماندم. ان روز هم توي خانه تنها بودم. نه كلاس داشتم و نه سرگرميه ديگه اي. عصر بود كه شادمهر...
  6. abdolghani

    بادل من بساز

    هنوز از يادم نمي ره روزي كه بي بي گل مي خواست گوشهام رو سوراخ بكنه. واي كه چه روزي بود. غروب روز قبل از جشن بود و سرم روي پاهاي بي بي بود. شادمهر دستهام رو گرفته بود و شبنم پاهام رو. بي بي با يك سوزن اغتاده بود به جان گوشهام. هر چه جيغ مي كشيدم و اشك مي ريختم بي بي دست بردار نبود. شادمهر در حالي...
  7. abdolghani

    بادل من بساز

    حتي من!؟ دروغ گو، چرا شماره اش را انداخت توي حافظه موبايلت؟ شادمهر ايستاد مقابلم و گوشي موبايلش را از جيب كتش بيرون اورد و به دستم داد و گفت: _همان موقع پاكش كردم. اگه باور نمي كني خودت نگاه كن. گوشي را زير نور شب تاب الاچيق گرفتم و تمام حافظه اش را چك كردم. راست مي گفت اثري از شماره تينا داخلش...
  8. abdolghani

    بادل من بساز

    بعد از شام خسته و كوفته به اتاقم رفتم.خانم خسروي كلي تمرين و متن براي ترجمه داده بود. حوصله اش را نداشتم، جزوه هايم را گوشه اي پرت كردم و روي تخت ولو شدم. سرم از اين همه شلوغي و ريخت و پاش گيج رفت. تمام در و ديوار اتاقم پر بود از پوسترهاي اتومبيل هاي مورد علاقه ام و تعدادي از خواننده هاي پاپ و...
  9. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هشتم- قسمت سوم باربد باقیافه ای حق به جانب، گفت: - من تخصصی تودلبری ندارم خواهرمن! این برچسب هاروبه من نزن! - آره دیگه، شماره ی اون دختربیچاره با اسمش خودبه خودرفته توحافظه ی موبایل تو! نگاهم به طرف مهتاب برگشت که جزبی تفاوتی، چیزی ازچشمهایش خوانده نمی شد. دردل ازآن همه خویشتنداری حیرت کردم...
  10. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هشتم - قسمت دوم آن روزفکرکردم واقعاًخسته است اماوقتی سه روزدیگرهم گذشت واوبازهم درخانه ماند، احساس کردم اتفاقی افتاده واوازموضوعی ناراحت است. نه تنهامن، بلکه بقیه هم همین طورمتوجه شده وبرای مهتاب نگران بودند. اوکم حرف ترازهمیشه شده بودوبیشتردراتاق مشترکمان به سرمی برد. درپایان روزچهارم...
  11. abdolghani

    سلام دیدی تمامش کردم چطوربود. من منتظر پیامت بودم

    سلام دیدی تمامش کردم چطوربود. من منتظر پیامت بودم
  12. abdolghani

    سلام عزیزم ، خواهش می کنم. فکرکرنم دار م بدقولی می کنم ولی نهایت سعیم می کنم حتماً بذارمشون.

    سلام عزیزم ، خواهش می کنم. فکرکرنم دار م بدقولی می کنم ولی نهایت سعیم می کنم حتماً بذارمشون.
  13. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هشتم- قسمت اول چندروزبودکه پدررامبددرلندن به ماملحق شده وباآمدن اومسئولیت بیتاوبهرخ هم برای نگهداری ازمادرشان کمترشده بود، چون آقای محرابی ساعت های بیشتری راباهمسرش می گذراند. برنامه ی شب های قبل که بعدازآمدن مابه خانه، باربدمادرش رابه بیمارستان می بردعوض شدوپدررامبداورا، گاهی صبح ها وگاهی...
  14. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هفتم - قسمت آخر - نه! باربدبانارضایتی گفت: - توکه توقع نداری بایک بارمصرف دارومعجزه اتفاق بیافته؟ بعدسرش راباحالتی عصبی به طرفین تمان داد وگفت: - بلندشوبریم. سپس روبه ماخداحافظی کردوبه سوی درخروجی به راه افتاد. مهتاب هم بانارضایتی ازهمراهی او، خداحافظی کرد وبه دنبالش روان شد. غروب وقتی...
  15. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هفتم- قسمت دوم - چرااول صبحی دراتاقش روبازگذاشته واینجارونگاه می کنه؟ - دلیلش رونمی دونم، اما وقتی می خواستم آب بیاورم اون کناریخچال بود. خیلی سعی کردم متوجه نشه می خوام برات قرص بیارم، اما موفق نشدم. - خب وقتی توازاون سرراهرودادمی زنی، معلومه که می فهمه دیگه! خندیدم ولیوان آب وبسته ی قرص...
  16. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هفتم - قسمت اول یک هفته ازآمدن ما به انگلیس می گذشت وحال رامبدهنوزهیچ تغییری نکرده بود. من ازیک روزبعدازروردمان، هرروزروزه ی حاجت داشتم وهرشبانه روزچهل رکعت نمازحاجت می خواندم وازخدامی خواستم عزیزترینم رابه من بازگرداند. این اواخر، پاهایم به علت نمازهای طولانی ورم کرده بودوشب هابسیاردردمی...
  17. abdolghani

    مرسی عزیزشرمنده فکرکنم یاشب ویافرداادامه اش رومیذارم

    مرسی عزیزشرمنده فکرکنم یاشب ویافرداادامه اش رومیذارم
  18. abdolghani

    سلام بهارجون چشم. اتفاقاً داشتم الان دنبالۀ رمانومیذاشتم فکرکنم تا 2ساعت دیگه تمامش کنم.

    سلام بهارجون چشم. اتفاقاً داشتم الان دنبالۀ رمانومیذاشتم فکرکنم تا 2ساعت دیگه تمامش کنم.
  19. abdolghani

    سلام محسن جان رما نتقدیراین بودکه روتمامم کردم اگه لطف بکنی قفلش وانتقالش بدی ممنونت می شم.

    سلام محسن جان رما نتقدیراین بودکه روتمامم کردم اگه لطف بکنی قفلش وانتقالش بدی ممنونت می شم.
  20. abdolghani

    رمانهای درجریان ساخت

    سلام رما نتقدیراین بودکه تمام شد(این هم لینکش) http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/97326-رمان-تقدیر-این-بود-که-.../page16
بالا