نتایح جستجو

  1. abdolghani

    بشنو ازدل

    دقایقی بعد همه اماده ی رفتن بودیم. چادر سفید و زیبایم را تا روی صورتم پایین کشیدم. سهیلا دستم را گرفت و تا دم ماشین هدایتم کرد. سعید درب جلوی ماشین را برایم باز کرد،بقیه هم پشت نشستند. _داداش سعید عجب شاه دامادی شده ای ماشاا...کاملا برازنده ی عروس خانم. _دخترخاله جان شوهرت هم مانند خودت تک است...
  2. abdolghani

    بشنو ازدل

    5روز بعد به تلاش و کوشش جهت برگزاری مراسم جشن گذشت. نمیدانم این همه عجله برای چه بود؟! دیگر برایم مهم هم نبود خودم رابه دست تقدیر سپرده بود و دیگر دیر و زود برایم معنایی نداشت . خرید حلقه و لباس بدون کوچکترین وسواسی به سرعت انجام گرفت. زن عمو و سهیلا متعجب به انتخاب های ساده و ارزان من می...
  3. abdolghani

    بشنو ازدل

    در حالی که قلبم به شدت در سینه ام تلاطم برداشته بود سرم را به عنوان پاسخ مثبت به طرف پایین تکان دادم. عمو با گفتن زود برمی گردم از اتاق خارج شد پیش خود حرف هایی که از قبل اماده کرده بودم را مرور کردم تا چیزی از قلم نیفتد. از فکر حرف هایی که باید می گفتم و مهم تر از همه عکس العمل سعید دلهره ی...
  4. abdolghani

    بشنو ازدل

    سال تحصیلی دانشگاهها اغاز شد. محیط دانشگاه برایم جذاب و دلپذیر بود. دوستان جدید هم پیدا کرده بودم. سعی می کردم از محیط اموزشی کمال استفاده را ببرم،سهیلا هم کلاس های اموزشی اش را با جدیت دنبال می کرد. به نظر من که خیاط قابل و خوبی از کار در می امد. سعید هم در یک وزارتخانه استخدام شده بود. از طرف...
  5. abdolghani

    بشنو ازدل

    _الان. هردو گامهیمان را تند تر برداشتیم تا به انها برسیم. فردای ان روز با بدرقه ی گرم خاله و شوهرش،همینطور دایی رضا به تهران بازگشتیم. دوباره زندگی روال عادی خود را از سر گرفت. سال چهارمی ها بعد از عید برای اماده شدن جهت امتحان نهایی تعطیل بودند. من و سهیلا هم روز هایمان را می گذراندیم...
  6. abdolghani

    بشنو ازدل

    روز 28 اسفند به طرف شیراز راه افتادیم. هوا بسیار مطبوع بود و بوی بهار را به راحتی می شد استشمام کرد. سهیلا دائم پرحرفی میکرد و سعی میکرد با سئوالهای پی در پی اش مرا هم به حرف بکشاند: الهام بغیر از ارامگاه سعدی و حافظیه دیگر چه جاهای دیدنی وجود دارد؟ هوای انجا هم مثل تهران الوده است؟ خانه ی خاله...
  7. abdolghani

    بشنو ازدل

    خوب می دانستم که این حرف ها درست است ولی نمی توانسم از این حالت خارج شوم. دست مربان سهیلا به ارامی موهایم را نوازش می کرد. ساعتی بعد هردو کتاب درسی امان را در دست گرفته بودیم ولی هرچه می کردم نمی توانستم فکرم را روی درس متمرکز کنم، خسته از این تلاش بیهوده کتاب را بستم و به بهانه ی اب خوردنبه طرف...
  8. abdolghani

    بشنو ازدل

    و گفتم:من واقعا از این همه محبتی که نسبت به من دارید متشکرم و خوب می دانید که من هم شما را بسیار دوست می دارم ولی اگر اجازه بدهید طبق وصیتنامه ی پدرم همینجا نزد عمو می مانم زیرا واقعا دور شدن از شهری که با والدینم در انجا زندگی کرده ام و انها را به خاک سپرده ام برایم دشوار است و اصلا توان رو به...
  9. abdolghani

    بشنو ازدل

    در راه مدرسه شیشه ی اتومبیل را کمی پایین کشیدم تا کمی هوای ازاد به صورتم بخورد. _شیشه را بالا بکشید مگر نمی بینید چه سوز سردی می اید ،شما هم که هنوز در دوران نقاهت هستید. _صدای امرانه ی سعید من را مخاطب قرار داده بود . _ من کاملا بهبود یافته ام تازه زخمی در ناحیه ی سر چه ربطی به سرما دارد _برای...
  10. abdolghani

    بشنو ازدل

    صبح یکشنبه همراه سهیلا اماده ی رفتن به خرید بودیم زن عمو را در اشپزخانه سرگرم کار یافتیم . سهیلا گفت:مامان ما داریم میریم شما چیزی از بیرون لازم ندارید؟ _نه ممنونم مواظب خودتان باشید. در همین هنگام صدای سهیل را از پشت سرمان شنیدیم. _دخترها من هم یک چیزهایی از کتاب فروشی لازم دارم بیایید با ماشین...
  11. abdolghani

    بشنو ازدل

    زن عمو با خنده جواب داد: پسر خاله بنده من گفتم: مگر شما بازهم پسرخاله دارید؟ زن عمو گفت : بله پسر خاله ی دیگرم اسمش علی است و کارمند اداره ی برق است . خاله ام که خیلی از تو خوشش امده از من خواست این موضوع را با تو و والدینت در میان بگذارم. -زن عمو خواهش می کنم همین ،الان جواب منفی را به انها بده...
  12. abdolghani

    بشنو ازدل

    زن عمو با خنده جواب داد: پسر خاله بنده من گفتم: مگر شما بازهم پسرخاله دارید؟ زن عمو گفت : بله پسر خاله ی دیگرم اسمش علی است و کارمند اداره ی برق است . خاله ام که خیلی از تو خوشش امده از من خواست این موضوع را با تو و والدینت در میان بگذارم. -زن عمو خواهش می کنم همین ،الان جواب منفی را به انها بده...
  13. abdolghani

    بشنو ازدل

    بعد از کمی صدای سهیل را شنیدم که می گفت:امدم ودر را باز کرد. با دیدن من گفت:به به سلام الهام خانم،چه عجب از این طرف ها ومن گفتم:این دفعه امدم یک هفته مزاحمتون بشم. سهیل با گفتن خیلی خوش ممدید،من را به داخل دعوت کرد. زن عمو به استقبالم امد. رویم را بوسید و پرسید:پدر و مادر به سلامتی رفتند ان...
  14. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    نصرت _ یه خال . یه خال اندازه یه پنج تومنی زیر بغلش بود ! وقتی کوچیک بود همه ش دلم میخواست بهش دست بزنم و ببینم چرا زیر بغلش سیاهه ! تا دست میزدم زیر بغلش ، غش غش می خندید طفل معصوم ! مامانم هی دوام می کرد و می گفت پسر ...... " دیگه نمیفهمیدم که نصرت داره چی میگه ! فقط به کامیار نگاه میکردم که...
  15. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت " _ وقتی رو یه جایی کسی دوستت نداشت ! کسی نخواستت ! کسی به فکرت نبود ، بی پشت و پناه میشیٔ ! میدونین ؟! یه اثر باستانی متعلق به همه مردم جهانه ! یه دانشمند بزرگ متعلق به همه مردم جهانه ! همونجور که کره زمین مال همه مردم دنیا س ! یه دانشجو هم مال همه مردم دنیا س...
  16. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    _ اون سوال که گفتی چی بود ؟ " نصرت یه نگاهی به من کرد و پاکت سیگارش رو در آورد و بهمون تعارف کرد که ور نداشتیم . خودش یه دونه روشن کرد و گفت " _ فقط کافیه وقتی یه جوون با یه رفیق ناباب بیفته ، ازش بپرسه آخرش که چی ؟! همین سوال رو اگه نتونه جواب براش پیدا کنه ، تموم انگیزه ش رو نبود میکنه ! پسر...
  17. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    چرا اما حالا دیگه نه ! نصرت_ حالا اگه چیزی میخوای بپرسی ، بپرس ازشون ! _ میخواستم فقط بدونم چه جوری اینطوری شدن اما دیگه برام مهم نیس ! نصرت _ هر جور صلاح میدونی . " بعد به فریبا و رامین اشاره کرد که برن . رامین حرکت کرد اما فریبا واستاده بود . چشماش سرخ سرخ بود و پلک هاش هی می اومد رو هم ! نصرت...
  18. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    _ حالا امشب چیکار کردی ؟ حتما این دفعه بردیش بهش کله پاچه دادی خورده ! کامیار_ نه ! رفتم در خونه شون . پنجره شون وامیشه تو کوچه . طبقه اول ! آروم زدم به شیشه پنجره ش و همونجا زیر پنجره نشستم . تا پنجره رو واکرد ، شروع کردم و گفتم . میدونم حرفایی که بهت زدم رو باور نکردی . راستش من جوون بودم و یه...
  19. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    _ تو تموم اون مدت ، فقط عشق تو منو نگاه داشت ! اگه سالم موندم و برگشتم ، فقط به خاطر تو بود ! حس می کردم دیگه فقط تورو دارم ! می خواستم فقط پیش تو باشم ! دلم نمی خواست تورو از دست بدم ! خدا خدا می کردم که سرد نشی و منو واقعا دوست داشته باشی و بیای دنبالم ! هر جا که دنبالم می گشتی و خبرش بهم می...
  20. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    فصل هشتم " چایی که خوردیم ، شقایق آزمون خداحافظی کرد و رفت ، گندمم رفت که تا دم در برسوندش . مش صفرم استکانا و کتری رو ورداشت و رفت که کامیار بهم گفت ." _می خوام برم . _ کجا ؟ کامیار _ سراغ حکمت . _الان ؟!!! کامیار _ دلم براش خیلی تنگ شده . _ آخه الان دیره ! درست نیس ! کامیار _ دست خودم نیس ...
بالا