abdolghani
عضو فعال داستان
کور شده که واستاده بود و ماها رو نگاه می کرد ! انگار نه انگار که ولوله انداخته بین مردم !
رجب خان اومد بغلش کرد و گفت "
_ واقعا شیر مادرت حلالت باش !
کامیار _ خیلی ممنون اما من با شیر خشک بزرگ شدم ! دست گاو درد نکنه !
" یه مرتبه با دستش زد رو پاش و گفت "
_ دیدی بازم اون جمله ها رو نگفتم !ای دل غافل ! از بس که رو صحنه هول ،می شم یادم میره اونا رو بگم ! چی بود اونا ؟! بلایت به جانم ... دیگه چی بود ؟
" ماها دوباره زدیم زیر خنده که در صحنه واشد و اون دختره و پسره در حالیکه از خنده اشک از چشماشون میاومد ، اومدن تو و تا رسیدن دختره به کامیار گفت "
واقعا عالی بود ! باید بگم تا حالا یه همچین هنرپیشه ای ندیده بودم !
کامیار _خیلی ممنون اما بیا خانم جون ، این کلاه گیس رو بگیر و پرده آخر رو خودت بازی کن !
رجب خان _ باز شروع کردی ؟!
کامیار _ بابا من خراب میکنم ا ! من دو تا جمله رو هنوز نتونستم بگم آخه !
رجب خان _ تو اینقدر قشنگ بازی کردی که دیگه اون جملهها رو لازم نداریم !
کامیار _ نه ! من میخوام نونی که می خورم حلال باشه ! میترسم تو پرده آخرم اینا یادم بره بگم ! خب عیبی نداره ، آخر شب صد تومان بابت این سه تا جمله از مزدم کم کن !
" تو همین موقع ارگیست اومد جلو و گفت "
_ خوب زدم ؟!
کامیار _ عالی بود ! دستت درد نکنه ! چی بود اون هزار و یکشب ؟! مال آدمای تنبل بی عرضه !
" پسر خندید و گفت "
_ تنبل بیعرضه برای چی ؟!
کامیار _ آدمی که هزار و یک شب بشینه و قصّه گوش بده و به قصّه وگو کار نداشته باشه ، هم تنبله هم بی عرضه !
" همه زدیم زیر خنده و رفتیم اتاق پشت صحنه که دیدیم مدیر تئاتر برامون مالشعیر فرستاده بالا ! گلوی من یکی که شده بود عین چوب کبریت ! تو اون گرمای پشت صحنه ، مالشعیر خنک چه مزه ای بهمون داد !
خلاصه پرده سوم اجرا شد و اینقدر مردم خندیده بودن و اشک از چشماشون اومده بود که همه یکی یه دستمال دست شون بود !
بالاخره کارمون تموم شد و نصرت حساب کتابش رو با رجب خان کرد و دست دختره رو که اسمش میترا بود گرفت و به ما گفت بریم . چهار تایی از تئاتر اومدیم بیرون . دم در بهمون گفت دنبالم بیاین . ما هم دنبالش رفتیم تو یه خیابون فرعی که رفت و آمد توش کم بود . نصرت رفت یه گوش پیاده رو واستاد و یه نگاهی به ماها کرد و گفت "
_ من هنوز اسم شماها رو نمیدونم !
کامیار _ من کامیارم ، این سامان .
نصرت _ دست جوفتتون درد نکنه . امشب خدا شماها رو از رو هوا برای من فرستاد ! اما حساب حسابه کا کا برادر ! پانزده هزار تومن اونجا بهم قرض دادین بازی م کردین ! من اینجا شبی سه تومن میگیرم بازی میکنم. این میترام شبی یک و نیم . حالا بگو پنج تومان ! مک بیست تومان بهتون بدهکارم !
کامیار _ فعلا حرفش رو نزن تا بعد .
" نصرت یه چیزی آروم در گوش میترا گفت که اونم سرشو تکون داد و بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
_ یه چیزی میخوام بهتون بگم ! ناراحت نمیشین ؟
کامیار _ نه ، بگو .
نصرت _ بیاین این ور !
" دست من و کامیار رو گرفت و یه خرده برد اون طرف تر و گفت "
_ ببین ، من این بیست تومن رو حالا حالاها نمیتونم بهتون پس بدم !
کامیار _ ماهام ازت پول نخواستیم که !
نصرت _ نه ، اینطوری که نمیشه !
کامیار _ خب پس چیکار کنیم ؟
نصرت _ اینو ور دارین امشب ببرینش ! حساب به حساب در !
" کامیار داشت نگاهش می کرد . من اصلاً متوجه نشدم چی میگه ! ازش پرسیدم "
_ چی رو برداریم ببریم ؟
" کامیار یه نگاه به من کرد که تازه متوجه منظور نصرت شدم ! یه مرتبه خون ریخت تو صورتم ! کامیار بهش گفت "
_ مگه اینکاره س ؟
" نصرت سرش رو تکون داد و گفت "
_ زندگی یه دیگه !
کامیار _ تو اسم اینو میذاری زندگی ؟ این زندگی سگم نیست !
" نصرت سرشو انداخت پایین و یه خرده مکث کرد که کامیار گفت "
_ اون پول حلالت باش اما محبت رو اینجوری جواب نمیدن !
" نصرت آروم سرشو بلند کرد و یه نگاهی به من و کامیار کرد و بعد گفت "
_ یعنی دیگه ازم پول نمیخواین ؟!
کامیار _ گفتم که ! حلال !
" یه مرتبه یه قطره اشک از گوش چشمش اومد پایین که با آستینش پاک کرد و گفت "
_ شماها دیگه چه جورشین ؟!
کامیار _ ماهام نذری کاری برات نکردیم اما پول و از این چیزا نمیخوایم !
نصرت _ پس چی ؟
کامیار _ بعدأ بهت میگیم .
نصرت _ هر چی بخواین مضایقه نمیکنم ازتون !
کامیار _ مرد و مردونه ؟
نصرت _ مرد و مردونه ! اصلاً بیاین بریم خونه ما ! خونه که چه عرض کنم ! یه دونه اتاقه ! بیاین امشب رو فقیرونه بگذرونین ! شام که نخوردین ! کالباس مالباس می گیریم ، دور هم می خوریم !
" من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
_ باشه بریم .
"آروم به کامیار گفتم "
_ماشین رو چیکار کنیم ؟ با ماشین خودمون بریم ؟
کامیار _ نه ! بذار همینجا باش . اینا نباید بفهمن که وضع ما خوبه . با هر چی اونا رفتن میریم .
" نصرت داشت با دختره حرف می زد ، انگار بهش گفت که ما قبول نکردیم ! دختر سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت . وقتی حرفش تموم شد ، اومد جلو و گفت "
_ شماها اینجا واستین تا من از این موسیو خرید بکنم و بیام .
" اینو گفت و رفت طرف یه اغذیه فروشی . موندیم من و کامیار و دختره که پشتش رو به ما کرده بود و داشت تو خیابون رو نگاه میکرد . کامیار رفت طرفش و گفت "
_ اسم من کامیاره ، اینم پسر عموم سامانه .
" دختر برگشت اما هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد . انگار خجالت میکشید تو صورت ما نگاه کنه . فقط گفت "
_ اسم تونو فهمیدم . منم اسمم میتراس .
کامیار _ هر شب اینجا بازی می کنین ؟
میترا _ آره .
کامیار _ شبی هزار و پونصد تومن که ماه ش میکنه چهل و پنج تومن ! پولی نمیشه که !
میترا _ جمعه ها دو سانس داریم .
کامیار _ بازم چیزی نمیشه که !
میترا _ بالاخره یه کاریش میکنیم ! کمتر می خوریم . شماها چیکار می کنین ؟
کامیار _ درس می خونیم !
میترا _ دانشجویین ؟ چه رشته ای ؟
کامیار _ داریم جامعه دور و ورمون رو می شناسیم !
میترا _ آهان ، جامعه شناسی ؟!
کامیار _ یه همچین چیزایی !
" یه خرده ساکت شدیم ، هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد که کامیار گفت "
_ زندگی بهت سخت گرفته ، آره ؟!
" یه مرتبه عصبانی شد و برگشت تو صورت من و کامیار نگاه کرد و گفت "
_ شماها که فهمیدین چه کار دیگه ای می کنم ! دیگه چرا می پرسین ؟!
کامیار _ اگه این کار رو می کنی، اون کارت چیه ؟ اگه اون کار رو می کنی ، این کارت چیه ؟!
میترا _ با پنجاه هزار تومن میشه تو این مملکت زندگی کرد ؟! تازه اومدی تو این شهر ؟!
کامیار _ نه تازه نیومدم اما ....
" بقیه حرفش رو خورد که میترا گفت "
_ اما چی ؟!
کامیار _ اما خبر نداشتم تو تاریکیای این شهر چه خبره !
" میترا یه لحظه به من و کامیار نگاه کرد و کمی آروم شد و گفت "
_ کم و کسری زندگیم رو جور میکنم ! هر وقت کم میآرم ، مجبورم با یکی برم ! میفهمین که ؟!
" من سرمو انداختم پایین که دوباره عصبانی شد و گفت "
_سامان خان تورو خدا برای من ادای آدمای عابد و زاهد رو درنیارین که حالم بهم میخوره ! چیه ؟! ماها نجسیم ؟! باید سنگسار بشیم ؟!! بهتون نمیاد که شماهام همچین طیب و طاهر باشین !
" تو چشماش نگاه کردم و گفتم "
_ نه ! شما نباید سنگسار بشین ! ماها باید سنگسار بشیم که چشم مونو رو خیلی چیزا بستیم ! ماها خیلی به شماها بدهکاریم !
" یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد ! چیزی نمونده بود که بزنه زیر گریه ! یعنی اگر نصرت نرسیده بود ، حتما گریه می کرد ! صدای نصرت که از پشت سرمون اومد، سرش رو کرد اون طرف !"
نصرت _ بریم ! همه چی گرفتم ، بریم با اتوبوس بریم.
کامیار _ اتوبوس حالا کجا بود ؟!
نصرت _ نه ، میاد ! یه خرده واستیم میاد . کار هر شب مونه !
کامیار_ امشب رو بیاین با یه آژانسی چیزی بریم .
نصرت _ میدونی پولش چقدر میشه ؟!!
کامیار _ یه شب هزار شب نمیشه ! مهمون ما .
" اینو گفت و جلو یه پیکان رو گرفت و چهار تایی سوار شدیم و رانده پرسید کجا که نصرت گفت "
_ ..... شهر !
" تا اینو گفت راننده هه ترمز دستی رو کشید و گفت "
_ آقا جون پیاده شین !
کامیار _ چرا ؟!!
راننده _ من اصلاً امشب دیگه کار نمی کنم !
کامیار _ آخه برای چی ؟!
راننده _ برادر من میدونی اینجا که میگی کجاس ؟
کامیار _ خب !
راننده _ من برم و برگردم شده صبح !
کامیار _ خب شما پولت رو بگیر !
راننده _ چهار تومن میدی ؟
کامیار _ میدم بابا ، حرکت کن !
" راننده ترمزدستی رو خوابوند و حرکت کرد و گفت "
_ ببخشین والله ! آخر شبه و مام خسته ایم ! از اینجا تا اونجا که یه مسافرت راهه ! به دل نگیرین تورو خدا !
کامیار _ شما حق دارین آقا ! راه طولانیه !
راننده _ اصلاً مهمون خودم باشین .
" کامیار بهش خندید که اونم شروع کرد به خندیدن و گفت :
_ حالا یه چیزی بگم بخندین ! به یه یارو که همشهری خودمم بوده میگن اگه دنیا رو بهت بدن چیکار می کنی ؟ یارو یه فکری می کنه و میگه " هیچی ! میفروشمش و میرم خارج زندگی می کنم !"
" ماهام زدیم زیر خنده ! همچین جوک رو با لهجهٔ تعریف می کرد که آدم خودش می اومد !"
راننده _ یه روز به یه همشهری دیگه ما میگن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی ؟! یارو زود گفت : چهار تومان می گیرم خالیش می کنم !
" دوباره ماها زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ حالا من یه جوک میگم که هم بخندی و هم گریه کنی ! یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده و بردنش یه جایی و بهش میگن تو گناهکاری ! حالا خودت از این مجازاتها یکی رو انتخاب کن ! یارو نگاه میکنه و می بینه یه عده آدم اونجان و دارن گریه می کنن و یه عده دیگه هم اون طرف تر دارن می خندن ! می پرسه اینا که گریه می کنن جریان شون چیه ؟ میگن اینا آمریکائی هستن ! هفته ای یه بار خودشون قیر رو داغ میکنن و با قیف می ریزن تو حلق شون ! امروز که این کار رو کردن ، تا هفته دیگه که نوبت بعدی شون بشه ، اینا گریه می کنن !
یارو اونایی که اون طرف داشتن می زدن و می خندیدن و می رقصیدن نشون میده و میگه من می خوام برم پیش اونا ! طرف بر میگرده بهش میگه ببین اونا هر روز قیر داغ رو با قیف می ریزن تو حلق شونا ! یارو میگه باشه ، من می خوام برم پیش اونا ! خلاصه طرف رو می برن و می ندازن تو اون قسمت .
اونایی که اونجا بودن بهش خوش آمد میگن و تعارفش می کنن و خلاصه خیلی تحویلش میگیرن . یه خرده که میگذره یارو از بغل دستیش می پرسه ، برادر جریان چیه ؟ اونایی که هفته ای یه بار قیر داغ رو با قیف میریزن تو حلق شون دارن زار زار گریه می کنن و شما که هر روز این برنامه براتون هس دارین میخندین ؟!یارو بغل دستی یه میخنده و میگه آخه میدونی جریان چیه ! اون آمریکائیا برنامه شون دقیق و مرتب و منظمه ! هر هفته سر ساعت قیف و قیر و هیزم حاضره و خودشون ترتیب کار رو میدن اما ماها یه روز قیر هس قیف نیس ! یه روز قیف هس قیر نیس ! یه روزهام قیف هس هم قیر ، هیزم نیس ! یه روزم که همه اینا حاضره ، مسئوولش نمیاد ! اینه که فعلا ما دو ساله اینجاییم و این برنامه مونه .
" همه زدیم زیر خنده که راننده هه گفت "
_ خوندش درست اما گریه ش کجا بود ؟
کامیار _ اینه ش دیگه معماس ! اگه فهمیدی اونا کجایی بودن گریه می کنی !
" رانندهه دیگه چیزی نگفت ، ماهام نگفتیم . همه مون فهمیده بودیم که اونا کجایی هستن !
یه ساعت بعد رسیدیم تو یه کوچه خاکی و در و داغون ! اصلاً باورم نمیشد که یه همچین جاهایی م تو تهران باشه ! از خونه ها که چی براتون بگم ! یه وضع افتضاحی اونجا بود که نگو !
وقتی پیاده شدیم و کامیار خواست به راننده پول بده و اون تعارف کرد و بالاخره گرفت . برگشت به کامیار گفت "
_ دستت درد نکنه اما تا همینجا داشتم تو خودم گریه می کردم ! فهمیدم اونا کجایی بودن !
رجب خان اومد بغلش کرد و گفت "
_ واقعا شیر مادرت حلالت باش !
کامیار _ خیلی ممنون اما من با شیر خشک بزرگ شدم ! دست گاو درد نکنه !
" یه مرتبه با دستش زد رو پاش و گفت "
_ دیدی بازم اون جمله ها رو نگفتم !ای دل غافل ! از بس که رو صحنه هول ،می شم یادم میره اونا رو بگم ! چی بود اونا ؟! بلایت به جانم ... دیگه چی بود ؟
" ماها دوباره زدیم زیر خنده که در صحنه واشد و اون دختره و پسره در حالیکه از خنده اشک از چشماشون میاومد ، اومدن تو و تا رسیدن دختره به کامیار گفت "
واقعا عالی بود ! باید بگم تا حالا یه همچین هنرپیشه ای ندیده بودم !
کامیار _خیلی ممنون اما بیا خانم جون ، این کلاه گیس رو بگیر و پرده آخر رو خودت بازی کن !
رجب خان _ باز شروع کردی ؟!
کامیار _ بابا من خراب میکنم ا ! من دو تا جمله رو هنوز نتونستم بگم آخه !
رجب خان _ تو اینقدر قشنگ بازی کردی که دیگه اون جملهها رو لازم نداریم !
کامیار _ نه ! من میخوام نونی که می خورم حلال باشه ! میترسم تو پرده آخرم اینا یادم بره بگم ! خب عیبی نداره ، آخر شب صد تومان بابت این سه تا جمله از مزدم کم کن !
" تو همین موقع ارگیست اومد جلو و گفت "
_ خوب زدم ؟!
کامیار _ عالی بود ! دستت درد نکنه ! چی بود اون هزار و یکشب ؟! مال آدمای تنبل بی عرضه !
" پسر خندید و گفت "
_ تنبل بیعرضه برای چی ؟!
کامیار _ آدمی که هزار و یک شب بشینه و قصّه گوش بده و به قصّه وگو کار نداشته باشه ، هم تنبله هم بی عرضه !
" همه زدیم زیر خنده و رفتیم اتاق پشت صحنه که دیدیم مدیر تئاتر برامون مالشعیر فرستاده بالا ! گلوی من یکی که شده بود عین چوب کبریت ! تو اون گرمای پشت صحنه ، مالشعیر خنک چه مزه ای بهمون داد !
خلاصه پرده سوم اجرا شد و اینقدر مردم خندیده بودن و اشک از چشماشون اومده بود که همه یکی یه دستمال دست شون بود !
بالاخره کارمون تموم شد و نصرت حساب کتابش رو با رجب خان کرد و دست دختره رو که اسمش میترا بود گرفت و به ما گفت بریم . چهار تایی از تئاتر اومدیم بیرون . دم در بهمون گفت دنبالم بیاین . ما هم دنبالش رفتیم تو یه خیابون فرعی که رفت و آمد توش کم بود . نصرت رفت یه گوش پیاده رو واستاد و یه نگاهی به ماها کرد و گفت "
_ من هنوز اسم شماها رو نمیدونم !
کامیار _ من کامیارم ، این سامان .
نصرت _ دست جوفتتون درد نکنه . امشب خدا شماها رو از رو هوا برای من فرستاد ! اما حساب حسابه کا کا برادر ! پانزده هزار تومن اونجا بهم قرض دادین بازی م کردین ! من اینجا شبی سه تومن میگیرم بازی میکنم. این میترام شبی یک و نیم . حالا بگو پنج تومان ! مک بیست تومان بهتون بدهکارم !
کامیار _ فعلا حرفش رو نزن تا بعد .
" نصرت یه چیزی آروم در گوش میترا گفت که اونم سرشو تکون داد و بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
_ یه چیزی میخوام بهتون بگم ! ناراحت نمیشین ؟
کامیار _ نه ، بگو .
نصرت _ بیاین این ور !
" دست من و کامیار رو گرفت و یه خرده برد اون طرف تر و گفت "
_ ببین ، من این بیست تومن رو حالا حالاها نمیتونم بهتون پس بدم !
کامیار _ ماهام ازت پول نخواستیم که !
نصرت _ نه ، اینطوری که نمیشه !
کامیار _ خب پس چیکار کنیم ؟
نصرت _ اینو ور دارین امشب ببرینش ! حساب به حساب در !
" کامیار داشت نگاهش می کرد . من اصلاً متوجه نشدم چی میگه ! ازش پرسیدم "
_ چی رو برداریم ببریم ؟
" کامیار یه نگاه به من کرد که تازه متوجه منظور نصرت شدم ! یه مرتبه خون ریخت تو صورتم ! کامیار بهش گفت "
_ مگه اینکاره س ؟
" نصرت سرش رو تکون داد و گفت "
_ زندگی یه دیگه !
کامیار _ تو اسم اینو میذاری زندگی ؟ این زندگی سگم نیست !
" نصرت سرشو انداخت پایین و یه خرده مکث کرد که کامیار گفت "
_ اون پول حلالت باش اما محبت رو اینجوری جواب نمیدن !
" نصرت آروم سرشو بلند کرد و یه نگاهی به من و کامیار کرد و بعد گفت "
_ یعنی دیگه ازم پول نمیخواین ؟!
کامیار _ گفتم که ! حلال !
" یه مرتبه یه قطره اشک از گوش چشمش اومد پایین که با آستینش پاک کرد و گفت "
_ شماها دیگه چه جورشین ؟!
کامیار _ ماهام نذری کاری برات نکردیم اما پول و از این چیزا نمیخوایم !
نصرت _ پس چی ؟
کامیار _ بعدأ بهت میگیم .
نصرت _ هر چی بخواین مضایقه نمیکنم ازتون !
کامیار _ مرد و مردونه ؟
نصرت _ مرد و مردونه ! اصلاً بیاین بریم خونه ما ! خونه که چه عرض کنم ! یه دونه اتاقه ! بیاین امشب رو فقیرونه بگذرونین ! شام که نخوردین ! کالباس مالباس می گیریم ، دور هم می خوریم !
" من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
_ باشه بریم .
"آروم به کامیار گفتم "
_ماشین رو چیکار کنیم ؟ با ماشین خودمون بریم ؟
کامیار _ نه ! بذار همینجا باش . اینا نباید بفهمن که وضع ما خوبه . با هر چی اونا رفتن میریم .
" نصرت داشت با دختره حرف می زد ، انگار بهش گفت که ما قبول نکردیم ! دختر سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت . وقتی حرفش تموم شد ، اومد جلو و گفت "
_ شماها اینجا واستین تا من از این موسیو خرید بکنم و بیام .
" اینو گفت و رفت طرف یه اغذیه فروشی . موندیم من و کامیار و دختره که پشتش رو به ما کرده بود و داشت تو خیابون رو نگاه میکرد . کامیار رفت طرفش و گفت "
_ اسم من کامیاره ، اینم پسر عموم سامانه .
" دختر برگشت اما هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد . انگار خجالت میکشید تو صورت ما نگاه کنه . فقط گفت "
_ اسم تونو فهمیدم . منم اسمم میتراس .
کامیار _ هر شب اینجا بازی می کنین ؟
میترا _ آره .
کامیار _ شبی هزار و پونصد تومن که ماه ش میکنه چهل و پنج تومن ! پولی نمیشه که !
میترا _ جمعه ها دو سانس داریم .
کامیار _ بازم چیزی نمیشه که !
میترا _ بالاخره یه کاریش میکنیم ! کمتر می خوریم . شماها چیکار می کنین ؟
کامیار _ درس می خونیم !
میترا _ دانشجویین ؟ چه رشته ای ؟
کامیار _ داریم جامعه دور و ورمون رو می شناسیم !
میترا _ آهان ، جامعه شناسی ؟!
کامیار _ یه همچین چیزایی !
" یه خرده ساکت شدیم ، هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد که کامیار گفت "
_ زندگی بهت سخت گرفته ، آره ؟!
" یه مرتبه عصبانی شد و برگشت تو صورت من و کامیار نگاه کرد و گفت "
_ شماها که فهمیدین چه کار دیگه ای می کنم ! دیگه چرا می پرسین ؟!
کامیار _ اگه این کار رو می کنی، اون کارت چیه ؟ اگه اون کار رو می کنی ، این کارت چیه ؟!
میترا _ با پنجاه هزار تومن میشه تو این مملکت زندگی کرد ؟! تازه اومدی تو این شهر ؟!
کامیار _ نه تازه نیومدم اما ....
" بقیه حرفش رو خورد که میترا گفت "
_ اما چی ؟!
کامیار _ اما خبر نداشتم تو تاریکیای این شهر چه خبره !
" میترا یه لحظه به من و کامیار نگاه کرد و کمی آروم شد و گفت "
_ کم و کسری زندگیم رو جور میکنم ! هر وقت کم میآرم ، مجبورم با یکی برم ! میفهمین که ؟!
" من سرمو انداختم پایین که دوباره عصبانی شد و گفت "
_سامان خان تورو خدا برای من ادای آدمای عابد و زاهد رو درنیارین که حالم بهم میخوره ! چیه ؟! ماها نجسیم ؟! باید سنگسار بشیم ؟!! بهتون نمیاد که شماهام همچین طیب و طاهر باشین !
" تو چشماش نگاه کردم و گفتم "
_ نه ! شما نباید سنگسار بشین ! ماها باید سنگسار بشیم که چشم مونو رو خیلی چیزا بستیم ! ماها خیلی به شماها بدهکاریم !
" یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد ! چیزی نمونده بود که بزنه زیر گریه ! یعنی اگر نصرت نرسیده بود ، حتما گریه می کرد ! صدای نصرت که از پشت سرمون اومد، سرش رو کرد اون طرف !"
نصرت _ بریم ! همه چی گرفتم ، بریم با اتوبوس بریم.
کامیار _ اتوبوس حالا کجا بود ؟!
نصرت _ نه ، میاد ! یه خرده واستیم میاد . کار هر شب مونه !
کامیار_ امشب رو بیاین با یه آژانسی چیزی بریم .
نصرت _ میدونی پولش چقدر میشه ؟!!
کامیار _ یه شب هزار شب نمیشه ! مهمون ما .
" اینو گفت و جلو یه پیکان رو گرفت و چهار تایی سوار شدیم و رانده پرسید کجا که نصرت گفت "
_ ..... شهر !
" تا اینو گفت راننده هه ترمز دستی رو کشید و گفت "
_ آقا جون پیاده شین !
کامیار _ چرا ؟!!
راننده _ من اصلاً امشب دیگه کار نمی کنم !
کامیار _ آخه برای چی ؟!
راننده _ برادر من میدونی اینجا که میگی کجاس ؟
کامیار _ خب !
راننده _ من برم و برگردم شده صبح !
کامیار _ خب شما پولت رو بگیر !
راننده _ چهار تومن میدی ؟
کامیار _ میدم بابا ، حرکت کن !
" راننده ترمزدستی رو خوابوند و حرکت کرد و گفت "
_ ببخشین والله ! آخر شبه و مام خسته ایم ! از اینجا تا اونجا که یه مسافرت راهه ! به دل نگیرین تورو خدا !
کامیار _ شما حق دارین آقا ! راه طولانیه !
راننده _ اصلاً مهمون خودم باشین .
" کامیار بهش خندید که اونم شروع کرد به خندیدن و گفت :
_ حالا یه چیزی بگم بخندین ! به یه یارو که همشهری خودمم بوده میگن اگه دنیا رو بهت بدن چیکار می کنی ؟ یارو یه فکری می کنه و میگه " هیچی ! میفروشمش و میرم خارج زندگی می کنم !"
" ماهام زدیم زیر خنده ! همچین جوک رو با لهجهٔ تعریف می کرد که آدم خودش می اومد !"
راننده _ یه روز به یه همشهری دیگه ما میگن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی ؟! یارو زود گفت : چهار تومان می گیرم خالیش می کنم !
" دوباره ماها زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ حالا من یه جوک میگم که هم بخندی و هم گریه کنی ! یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده و بردنش یه جایی و بهش میگن تو گناهکاری ! حالا خودت از این مجازاتها یکی رو انتخاب کن ! یارو نگاه میکنه و می بینه یه عده آدم اونجان و دارن گریه می کنن و یه عده دیگه هم اون طرف تر دارن می خندن ! می پرسه اینا که گریه می کنن جریان شون چیه ؟ میگن اینا آمریکائی هستن ! هفته ای یه بار خودشون قیر رو داغ میکنن و با قیف می ریزن تو حلق شون ! امروز که این کار رو کردن ، تا هفته دیگه که نوبت بعدی شون بشه ، اینا گریه می کنن !
یارو اونایی که اون طرف داشتن می زدن و می خندیدن و می رقصیدن نشون میده و میگه من می خوام برم پیش اونا ! طرف بر میگرده بهش میگه ببین اونا هر روز قیر داغ رو با قیف می ریزن تو حلق شونا ! یارو میگه باشه ، من می خوام برم پیش اونا ! خلاصه طرف رو می برن و می ندازن تو اون قسمت .
اونایی که اونجا بودن بهش خوش آمد میگن و تعارفش می کنن و خلاصه خیلی تحویلش میگیرن . یه خرده که میگذره یارو از بغل دستیش می پرسه ، برادر جریان چیه ؟ اونایی که هفته ای یه بار قیر داغ رو با قیف میریزن تو حلق شون دارن زار زار گریه می کنن و شما که هر روز این برنامه براتون هس دارین میخندین ؟!یارو بغل دستی یه میخنده و میگه آخه میدونی جریان چیه ! اون آمریکائیا برنامه شون دقیق و مرتب و منظمه ! هر هفته سر ساعت قیف و قیر و هیزم حاضره و خودشون ترتیب کار رو میدن اما ماها یه روز قیر هس قیف نیس ! یه روز قیف هس قیر نیس ! یه روزهام قیف هس هم قیر ، هیزم نیس ! یه روزم که همه اینا حاضره ، مسئوولش نمیاد ! اینه که فعلا ما دو ساله اینجاییم و این برنامه مونه .
" همه زدیم زیر خنده که راننده هه گفت "
_ خوندش درست اما گریه ش کجا بود ؟
کامیار _ اینه ش دیگه معماس ! اگه فهمیدی اونا کجایی بودن گریه می کنی !
" رانندهه دیگه چیزی نگفت ، ماهام نگفتیم . همه مون فهمیده بودیم که اونا کجایی هستن !
یه ساعت بعد رسیدیم تو یه کوچه خاکی و در و داغون ! اصلاً باورم نمیشد که یه همچین جاهایی م تو تهران باشه ! از خونه ها که چی براتون بگم ! یه وضع افتضاحی اونجا بود که نگو !
وقتی پیاده شدیم و کامیار خواست به راننده پول بده و اون تعارف کرد و بالاخره گرفت . برگشت به کامیار گفت "
_ دستت درد نکنه اما تا همینجا داشتم تو خودم گریه می کردم ! فهمیدم اونا کجایی بودن !