رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل اول
سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد .ریشه تک تک موهایش درد میکرد .گویی با قلاب داشتند آن ها را از پوست سرش جدا میکردند.سینه اش به سنگینی با هر نفس بالا و پایین میرفت و دردی بی امان گریبانش را گرفته بود.چشمانش را به روی هم فشار داد تا بخوابد اما درد به او این اجازه را نمبداد.طاقت از دست داد و ناله ای کرد .باز کردن دهان وضعیتش را بدتر نمود .ناله ای که به گمانش تمام نیرویش را برای آن صرف کرده بود چون آهی در فضا معلق ماند .درذ تلاش برای رهایی از آن درد صدای قدم هایی را شنید که سکوت اطرافش را شکست .بوی عطری خوش همراه با نزدیک شدن صدای قدم ها به مشامش رسید .نمیدانست کجاست و چه کسی در کنارش است .میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما نتوانست دهان باز کند .از شدت ناتوانی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.حضور غریبه را در کنار خود و لحظه ای بعد سنگسنی او را روی تختی که بر آن خوابیده بود حس کرد .خواست چشم باز کند باز هم نتوانست .صورتش زق زق میکرد .دستی گرم و مهربان اشکش را پاک کرد و دست دیگر مچ دستش را گرفت .انگشت اشاره اش از درد تیر کشید و او را با وجود درد فکش به ناله ای دیگر واداشت .
دست بلافاصله عقب کشیده شد و صدایی گفت :"آخ آخ حواسم نبود " .
صدای گرم یک مرد بود .انگشتان مرد با احتیاط داشت نبضش را میگرفت.صدا پرسید : "بیداری آیلین ؟ صدای من را میشنوی ؟ " .
به جای پاسخ قطره اشکی گوشه چشمش ظاهر شد.صدا با مهربانی پرسید : "درد داری ؟ " .
میخواست فریاد بزند :گبله دارد فلجم میکند .به دادم برس ... "
اما تمام کلامش چیزی شبیه "آره" بود که غریبه توانست تشخیص بدهد .گفت : "میتوانی تحملش کنی ؟ "
این بار دردمندانه گریست و گفت : "نه !"
_ باشه . فهمیدم .الان ساکتش میکنم .
حضور او دور و دقیقه ای بعد دوباره نزدیک شد .بوی تند الکل در مشامش پیچید و لحظه ای بعد سوزش سوزنی را حس کرد.دستش میان دستان مهربان او قرار گرفت که میگفت :" تا چند دقیق ی دیگر دردت آرام میشود "
اشک ها دوباره از صورتش زدوده شد.غریبه ریشخندی کرد و با لحن پدری مهربان و شوخ ادامه داد : "چه اشک هایی ! آرام آرام ! مجبوری این درد را تحمل کنی تا دفعه بعد یادت باشد که دنبال این جور شیطنت ها این طور درد ها هم وجود دارد .مطمئنم تو هم پیه این درد را به تنت مالیده بودی که این شیطنت را کرده ای .درست است ؟! "
نمیدانست غریبه از چه چیز صحبت میکند.فکر کرد شاید درد بدنش را میگوید .اما حتی اگر منظورش این درد هم بود اصلا جای خنده و شوخی نداشت .درد آزازدهنده بود و نفس را در سینه اش بند می آورد.درد داشت .... خیلی ! با شدت یافتن دردش گریه اش بیشتر میشد .اما نمیتوانست هوشیاری کامل خود را بدست آورد .نوازش موهای سرش با وجود درد برایش دلنشین بود.صدای او چون لالایی گوش نوازی از دور به گوش میرسید که میگفت :گآیلین به دردت فکر نکن.هر قدر بیشتر حواست را به آن بدهی درد را بیشتر حس خواهی کرد .به من گوش بده . میخواهم با هم دیگر به این فکر کنیم که امسال برای کریسمس چه باید بکنیم .میدانم کمی زود است برایش تصمیم بگیریم .اما برنامه ریزی که ضرری ندارد .برای فکر کردن که لازم نیست پول خرج کنیم ! ... آه یادم نبود قرار نیست از پول حرف بزنیم.داغ دل تو تازه میشود ! بیا با هم مشاعره کنیم .تو میانه ات با شعر چطور است / میدانی .من اصلا از بچگی استعداد شعر خواندن نداشتم .الان خیلی تلاش میکنم که چیز هایی از شعر های روز را یاد بگیرم و به ذهنم بسپارم اما ... آه نمیشود .البته جای شکایت هم ندارد .دیگر سنی از من گذشته است .وقتی در بچگی نتوانسته ام چطور حالا میتوانم ! میگویند دختر های ایرانی خوب میتوانند شعر بخوانند .تو هم میتوانی ؟ حتما میتوانی .تو یک ایرانی اصیل هستی ! اما به نظر میرسد این بار کمی بدشانسی آوردی ! .... "
درست نمیتوانست حرف های او را درک کند .اما با وجود سر درد حس مسکرد با شنیدن صدای او لحظه به لحظه دردش کمرنگ تر میشود.مثل اینکه حق با او بود .نباید به درد فکر میکرد .فقط باید تمام حواسش را به صدای گوشنواز زیبایش میسپرد تا از این درد و ناتوانی دور شود .



باران شدیدی که باریده بود زمین را خیس و هوا را دلنشین نموده بود.پاییز از راه رسیده و از این پس دیگر کمتر روز آفتابی در پیش بود.مادرش از این هوا متنفر بود.اما او عاشق هوای این سرزمین بود.همین باران های مداوم بود که او را در خانه ی خودشان به تماشای زیباییهای طبیعت در زیر نور آفتاب مینشاند و غرق لذت مینمود .سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و بیرون را تماشا مینمود .غافل از زن دیگری که او را مینگریست .زن با حسرت پوست صاف و روشن او را که بدون هیچ لکه ای زیر روشنایی داخل اتوبوس میدرخشید از نظر گذراند .موهای دختر جوان قهوه ای بود و با چشمان عسلی اش همخوانی داشت .بینی خوش فرم و باریک با لبهای صورتی رنگ جذابیت را در صورتش کامل کرده بود .درست مثل آن چانه ی عروسکی اش.وقتی اتوبوس توقف کرد و دختر از جا برخاست زن قامت باریک او را با هیکل تنومند خود مقایسه کرد و برای یک لحظه از خودش متنفر شد .قبل از حرکت اتوبوس برای آخرین بار دختر را تماشا کرد و بعد دل از او کند .دختر که هنوز حتی متوجه سنگینی نگاه زن نشده بود با سرخوشی نفس عمیقی کشید .بوی خوش هوا برای لحظه ای ترس و نگرانی را از یادش برد .اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-2


میان خواب و بیداری ، صدای پا دوباره تمرکزش را برهم زد. از زمانی که به خود آمده بود، این صدا را شنیده و هربار نیز حواسش را به ان معطوف کرده بود. تا ان زمان دقت نکرده بو که صدای پای افراد با همدیگر چقدر متفاوت است. یک چیز خاص در صدای این پا بود. چیزی که با هر بار شنیدنش ، به او نوعی آسودگی خیال میداد. یک نوع امنیت خاطر . شنید که لسلی داشت حرف میزد؛ اما قادر به تشخیص و درک کلمات نبود. خواب در ذهنش رخنه کرده بود. مادرش را دید که با نگرانی بالای سرش می آمد. نگاهش مثل همیشه گرم و مهربان بود. بی بی هم پشت سرش با یک لیوان جوشانده که معجونی میشد، حتما سر میرسید. وقتی مریض بود، حتما بی بی هم با جوشانده ها پیدایش میشد....
صدای پا رویای شیرینش را برهم زد. مغزش شروع به فعالیت نمود. در خانه نبود. در ایران هم نبود، از سالها پیش. بوی عطر او نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی صدا در کنارش متوقف شد، مثل یک موجود شرطی شده، متظر ماند تا سنگینی جسمش را روی تخت خود حس کند؛ اما این بار چنین نشد. روی صندلی لسلی ، کنار تخت نشست. انگشتان او با احتیاط روی نبضش قرار گرفت و دست دیگرش روی پیشانی وی نشست. چشم که باز کرد، متین را دید که با دقت سعی در درک وضعیت او دارد. با دیدن چشمان باز آیلین، لبخندی زد و دستش را از روی پیشانی اش کنار کشید؛ اما دست او را همچنان نگه داشت. گفت:" به نظر حالت دارد ساعت به ساعت بهتر میشود. تبت هم در حال قطع شدن است. راستش ترسیده بودم با آن وضع در آن سرما و باران ، با لباسهای خیس ذات الریه کنی."
-من جان سخت هستم.
او با پوزخندی گفت: " کاملا معلوم است!"
لحظهای بعد، متین با غمی که در کلامش مشهود بود اضافه کرد: "تا به امروز فکر نمیکردم ایرانی بودن میتواند تا این حد دردناک و خوشایند باشه."
با لبخندی که به زحمت روی لبش نشست، گفت: "دردناکی اش را در تک تک اعضای بدنم، دارم حس میکنم. خوشی اش به چه است؟"
باشیطنتی که دوباره در نگاهش دوید ، گفت: " خوشی اش به این است که به خاطر ایرانی بودن با تو آشنا شدم و این ارزشمند است."
نتوانست به او چیزی بگوید. به نظر میرسید بر خلاف او، آدم رکی است. برای فرار از نگاهش ، سعی کرد از حالت خوابیده برخیزد. وقتی نتوانست، متین برخاست و باز به کمکش آمد تا سرجایش بنشیند. آیلین گفت: "من به شما خیلی مدیون هستم. نمیدانم اگر شما نبودید چه بلایی سرم می آمد و الان کجا بودم."
-ولی من میدانم کجا بودی، مطمئنا در بیمارستان بودی. ولی در کدام بخش بستگی دارد به اینکه چه ساعتی تو را به بیمارستان می رساندند!
آیلین خندید؛ اما خنده اش با ناله ای همراه شد. پرسید: " با انها چه کردید؟"
-با چه کسانی؟
-پلیس.
متین آهی کشید و به صندلی تکیه زد.
-با همسایه من، خانم مور، صحبت کردند و خوشبختانه او حاضر است به نفع تو شهادت بدهد. با حرفهای او، احتمالا فردا دوباره پلیسها برمیگردند.
-چطور؟... خانم مور چه کسی است؟
-خانم مسنی که رو به روی خانه من زندگی میکند. او آن شب دیده بود که انها تو را زدند و گوشه خیابان رها کردند... انها به او گفته بودند که تو قصد داشتی کیفشان را بزنی.
اخم های آیلین دوباره در هم رفت و با ناراحتی گفت: "آه خدای من. لعنتی ها!... اگر اشتباه نکنم شما هم از او شنیده بودید که من..."
متین نگذاشت او ادامه دهد، سرش را تکان داد و گفت: "متاسفم. راستش چنان بلایی به سرت آورده بودند که به نظر بعید نمی رسید."
آیلین از او رو برگرداند. گفت: "آنها آدمها پستی هستند.نمیدانم چرا ما آدمها خیلی راحت تهمتی را که به دیگران میزنند، قبول میکنیم . برایمان هم مهم نیست کسی که این تهمت را میزند، خودش چطور آدمی باشد. باو کردنی نیست این زن دیده باشد که انها با چه خشونتی من را زیر مشت و لگد گرفته اند و باز در سکوت تماشا کرده باشد. فقط به خاطر اینکه من دزدی کرده ام؟!... شما که میدانستید دزدم، چرا کمکم کردید؟ بهتر نبود شما هم طبق انچه که باور کرده بودید و احتمالا تا حالا هم باور داشتید، عمل می کردید؟ وقتی بادیدن کیف پولم هنوز این شک را داشتید، پس چه چیزی باعث شد که آن موقع و حالا خلاف عقلتان عمل کنید؟"
-شرمنده ام میکنی؟!
-نه چنین قصدی ندارم و نداشتم. همین قدر که شما به من کمک کرده اید، باید متشکر باشم... اگر ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
-نه معذرت نخواه. حق با توست. من اشتباه کردم. حتی با وجود پول کافی در کیفت هنوز شک داشتم. گفتم که... تصور میکردم بخاطر چیزهای دیگری نیاز به پول بیشتری داشته ای. آن شب وقتی خانم مور به من گفت چرا به ان حال و روز تو را انداخته اند، با خودم گفتم حقت بوده است. داخل خانه هم رفتم؛ امانتوانستم تحمل کنم تا در آن هوا بمانی. فکر کردم اگ دزدی هم کرده باشی به اندازه خلافی که کرده ای تنبیه شده ای. کمکت کردم تا شاید سیاست تشویق در کنار سیاست تنبیه جواب بدهد! وقتی دیدم ایرانی هستی، دلم میخواست خودم هم یک دل سیر کتکت بزنم! ما غیر انگلیسی ها خودمان در اینجا به اندازه کافی دردسر داریم. وقتی یکی هم خلاف میکند ، میشویم گاو پیشانی سفید. حالا هر وقت، هرکس هر کار خلافی بکند، اولین ظن و گمان به سمت ماست.
حرف او را قبول داشت. به همین دلیل سر تکان دادو به تلخی گفت: " میدانم. تا به حال چند بر این را تجربه کرده ام."
-پس به من حق میدهی؟!
-از شما متشکرم.
متین متوجه شدکه بااین حرف آیلین از پاسخ طفره رفته است.پس به او حق نداده بود. آیلین پرسید: " آقای گروسی گفت که کمک به من احتمالا برایتان دردسر ساز خواهد بود... متاسفم."
-اگر واقعا دزد بودی، بله باید تاسف میخوردیم؛ اما مثل اینکه قضیه چیز دیگری بود. چرا صبح به من نگفتی که اصل ماجرا چیست و برای چه کتک خورده ای؟
-اگر میدانستم علت دزد خطاب کردن من چیست، حتما میگفتم... شما از کجا فهمیدید؟
خندید و گفت: "اگر بگویم حتما باز ناراحت و عصبانی خواهی شد.
با لبخندی گفتم: "نه، بگویید. چیزی نخواهم گفت."
-حالا دیگ مطمئن شدم در زندگی پیرو همان اندیشه« جواب ابلهان خاموشی است» هستی .
او نیز خندیدو متین گفت: "به دوستت هم گفتم که سر قضیه یک دزدی کتک خورده ای."
با پوزخندی گفت: "پس من هم ابلهانه فکر کردم که شما صبح حرف من را باور کرده اید؟!"
لحظه ای مکث کرد و پرسید: "پس به دوستانم هم خبر داده اید؟"
آهی کشید و گفت: "بله. در خانه کسی جوابم را نداد. مجبور شدم دوبار با فروشگاه تماس بگیرم تا دوستت را پیدا کنم. خیلی نگرانت بود. کلی قسم خوردم تا باور کرد زنده هستی. وقتی مسئله دزدی را گفتم، کنجکاوی کرد. مثل اینکه این آدمها را میشناخت که دزدی را رد کرد. من را هم او به شک انداختو بعث شد تا دوباره برگردم و از خانم مور درباره انها بپرسم."
-شما را خیلی به دردسر انداختم. نمیدانم چطور میتوانم ان لطف شما را جبران کنم.
متین با خوش خلقی از جا برخاست و گفت: "راهش این است که غذایی را که میخواهم برایت بیاورم، بخوری. استوارت گفت که ناهار هم نخوردی. درست است؟
-بله.
-چرا؟ تو که چیری نخورده بودی. باید الان آن قدر گرسنه باشی که بتوانی به اندازه این سه روز غذا بخوری.
-گرسنه بودم؛ اما ترسیدم چیزی بخورم.
او با تعجب سرش را خم کرد و پرسید: "ترسیدی؟ چرا؟ از اینکه دیگر غذایی برای خوردن در این خانه پیدا نشود؟"
نگاهش را خجالت زده از او دزدید و گفت: "نه به این خاطر نبود. ترجیح دادم اول یک دکتر را ببینم. میشود خواهش کنم یک دکتر برایم خبر کنید؟"
متین با نگرانی راه رفته را برگشت و سر جایش نشست. پرسید: "چیزی شده؟ به من بگو."
آیلین با خنده ای از روی دستپاچگی گفت: "دکتر خواستم نه کشیش یا مشاور."
-من هم متوجه شدم. من نه کشیش هستم نه مشاور. دکترم.
این بار نگاه بهت زده آیلین به چهرهاش برگشت .با ناباوری زمزمه کرد: "شما؟"
حالت نگاهش متین را به خنده می انداخت. از جیبش کارت ورود و خروج مخصوص پزشکان بیمارستان را در آورد و مقابل چشمانش گرفت. با خنده ای پنهان در کلامش گفت: "باورت شد؟"
آیلین شرمگین گفت: "ببخشید قصد توهین نداشتم. حق با شماست. باید می فهمیدم که شما خودتان یک پزشک هستید که برای رفت و آمد آن شب به بیمارستان، دردسری نداشتید."
-عیبی ندارد. حالا بگو چه چیزی نگرانت کرده است.
صوت صدمه دیده اش سرخ شد و گفت: "نه، چیز مهمی نیست..."
-طفره نرو. اگر مهم نبود، تو را از غذا خوردن نمی انداخت. بگو آنقدر ها که تو فکر میکنی، بی سواد نیستم.
-نه منظورم این نبود...
-باشد قبول میکنم؛ ولی بگو موضوع چیست؟
نگاهش را از او دزدید و موضوع دستشویی رفتن صبحش را گفت. متین اخم هایش را درهم کرد و بی هیچ کلامی لحاف را از رویش کنار زد و شکمش را معاینه کرد. روی نقطه درد که دست گذاشت، صدای آخ او بلند شد. پرسید: “ضربه خورده است، نه؟"
سرش را تکان داد و گفت: " کار مشت الکس است."
متین باخشم دندان روی هم سایید و گفت: “الکس نه، حیوان!... درد هم داری؟
-نه زیاد. فقط یک دل پیچه است که می آید و میرود. فکر نمیکنم چیز مهمی باشد. فقط محض احتیاط دکتر خواستم.
-صبح که چیزی خوردی. اذیت نشدی؟
-نه، اصلا.
دقایقی بعد ، متین معاینه اش را تمام کرد و لحاف را رویش برگرداند. گفت: "حدس میزنم که یک خونریزی داخلی جزیی باشد. چیزی نیست. یک مدت بهتر است فقط غذای سبک بخوری تا خیالمان راحت باشد. با دارو میتواند رفع شود."
-مطمئن باشم؟
-تو که تشخیص داده ای چیز مهمی نیست. باز نگران هستی؟
-از تشخیص من تا شما، خیلی فرق است.
متین خندید و گفت: "نه؛ مطمئن باش... فقط تو را به خدا دیگر دیروقت تنها از خانه خارج نشو."
آیلین با ناراحتی سرش را تکان دادو گفت: "حتما."
متین خاست بلند شود که دوباره با نگرانی سر جایش نشست. دست به شانه او دراز کرد و لباسش را گرفت. پرسید: "شانه ات را جایی زدی؟"
-نه...آره ... نمیدونم.
-بلاخره کدام یکی؟
-نمیدانم. چطور مگر؟
-دعا کن به بخیه ات صدمه نزده باشی. خونریزی کرده است.
با سراسیمگی پرسید: "مگر بخیه زده اید؟"
-بله. شانه و پیشانی ات بخیه خورده است. مگر نمیدانستی؟
-نه. فکر میکردم خراش برداشته است که این طور زیر لباس میسوزد. اوضاعش چطور خیلی خراب است؟
-نه. یک بریدگی که احتمالا قلاب روی نرده های دم درخورده است.
آیلین نگاهی به لباسی که به تن داشت انداخت و باناراحتی پرسید: "به گمانم این هم پیراهن شما بود که من خرابش کردم. لکه خون به این راحتی از بین نمیرود."
-آره مال من است؛ اما از همان لحظه که به جنیفر دادم تنت کند، از خیرش گذشتم. حالا بگذار نگاهش کنم.
با این حرف او، آیلین آهی از سر آسودگی کشید؛ اما باز لحظه ای با تردید نگاهش کرد. ترجیح میداد سوزش و دردش را تحمل کند و در عوض یک پزشک زن اینکار را انجام دهد. حساسیت زیادی به این داشت که در ارتباط با بیماری های مربوط به بدنش به پزشک زن مراجعه کند. این دست خودش نبود. از وقتی که خودش را شناخت، کم کم این حساسیت در او به وجود آمد. سودابه ونیلوفر به این عادتش می خندیدند؛ ولی ترک عادت برای او خیلی سخت بود.حالا با این پیشنهاد، لحظه ای گیج و مستاصل برجا ماند. از یک سو نمیخواست این حساسیت را به او نیز بگوید و از سوی دیگر خجالت میکشید تن به این کار دهد. صدای متین او را به خود آورد که پرسید: "رفتی گل بچینی آیلین؟!"
نگاهش کرد که چه راحت و بیخیال منتظر است که او را دوباره صاف بنشاند و شانه اش را ببیند. از الکس و دوستانش و مهمتر از آن از بی عرضگی و این اخلاق خودش، عصبانی شد و شرمزده، ناچار به کوتاه آمدن شد. پرسید: "شما بخیه اش زدید؟"
متین با بدجنسی متوجه منظورش شد و با لبخندی از سر شیطنت پرسید: "به من نمی آید این کارها را بلد باشم؟"
-نه. منظورم این نبود... فقط... ترجیح میدهم شما این کار را نکرده باشید.
-به خاطر این اعتماد و اطمینانت به کارم متشکر؛ اما کار من نیست. این بار دادم یک دانشجوی جراحی این کار را برایت بکند. چون میدانستم خانمها چقدر به پوست و زیبایی شان حساسیت دارند، گفتم جنیفر که جراحی پلاستیک میخواند، آنها را بخیه بزند. کارش تمیز است. خودم چند بار کارش را دیده ام. البته اگر هنوز سالم آن را نگه داشته باشی!
خیالش اندکی راحت شد که حداقل آن بار را شانس آورده است. سرش را پایین اناخت و گذاشت تا او کار خودش را بکند. غافل از لبخندی که برلب متین به خاطر آگاهی از این حال وی،نشسته است. متین در کار این دختر درمانده بود. وجودش سراسر تناقض ولی هماهنگی بود. از لهجه و طرز ادای بعضی کلمات فارسی به نظر میرسید که سالها در این کشور زندگی کرده و حتی با ملاتی که گاه بی حواس به انگلیسی ادا میکرد، شاید روی ایران را ندیده باشد و در عوض مثل یک دختر ایرانی زود شرمگین میشد و از خجالت رنگ صورتش برمیگشت. به خاطر ایرانی بودن و دفاع از خود ایرانی اش، این کتک ها را تحمل کرده بودو از سوی دیگر ، ازاینکه یک دکتر مرد به او دست بزند، رنگ میدادو رنگ میگرفت.نفس آیلین آن چنان نامنظم بود که فکر کد همین الان از حال خواهد رفت. متین نخواست او را اذیت کند، به همین دلیل به جای در آوردن پیراهنش، یقه لباس را تا حد ممکن تا روی کتفش عقب زد. خون تا روی پانسمان بالا آمده بود و تقربا خشک شده بود.به همین دلیل گاز استریل را به زخم چسبیده بود.
رفتو با لوازم پانسمان بگشت. کمی بتادین روی گاز استریل ریخت تا نرم شود و به زخم صدمه نزند. در این میان برای اینکه او را از آن حال و هوای آزار دهنده نجات دهد، پرسید: "یادم رفت اصلا بپرسم دانشجوی چه رشته ای هستی؟
-ادبیات انگلیسی.
-اوه چه رشته ای. رشته جالب، اما سختی است.
-من دوستش دارم.
متین خندید و گفت: "به نظر میرسد آدمی هستی که ذاتا از سختی خوشت می آید. رشته تحصیلی سخت، زندگی سخت، محیط سخت."

گاز استریل را که به نظر میرسید به اندازه کافی نرم شده است، از روی زخم برداشت. آیلین که از درد لب به دندان گزیده بود، با ناله ای اعتراض کرد: "نه اتفاقا طاقت سختی ندارم. همانطور که الان هم دارم طاقت از دست میدهم... وای. چه میکنی متین؟ وای وای... مامان!"
او با خنده ای به زخم نگاه کردو گفت: "اوه نازک نارنجی! من نه مادرت هستم نه میتوانم قربان صدقه کسی بروم. کاری نکردم که اینطور آه و ناله میکنی."
از خجالت ودرد ، دوباره لب به دندان گرفت و به چشمش فشار آورد تا اشکش فرو نریزد. متین گفت: "خوبه. خدا را شکر که فعلا سالم است؛ ولی اگر میخواهی سالم بماند، این قدر خود را این در و آن در نزن."
زخم را دوباره شستشو داد و پانسمان کرد. کارش که تمام شد، نگاهش کرد. موهای آشفته و ژولیده
آیلین صورتش را در خود پنهان نموده بود. خودش موهای آیلین را جمعکرد وپشت سرش ریخت. قیافه درهمش را که دید، باز نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل بچه ای لب برچیده بود. به زحمت خنده اش را با یک لبخند پنهان کرد و گفت: "بیا،تمام شد. چنان جزع و قزع میکنی که هرکس نداند، فکر میکند داریم داغت میکنیم. خوب است که آن شب بیهوش بودی، وگرنهحتما بیمارستان را وری سر جنیفر خراب میکردی."
-دیگر حتی از جایم تکان هم نخواهم خورد.
-اگر جدا سر این حرفت میمانی، بیا تمام زخم هایت را یکبار دیگر باز کنم ببندم.این طوری یک قول دیگر هم میدهی!
برای شستن دستانش برخاست و در همان حال پرسید: "پهلوان، بچه کجا هستی؟!"
با این سوال گویی دردها از وجود آیلین رخت بربست. با دلتنگی گفت: "خاک پاک ایران و تهران"
متین در داخل دستشویی، این بار به خود جرات خندیدن داد و گفت: "البته اگر با آن همه برج و بارو، خاکی هم برای تهران مانده باشد!"
آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-2


آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است. در محله پدربزرگش که زمانی پر از خانه های قدیمی و ویلایی بود، حالا تا چشم کار میکرد، آپارتمان ساخته بودند. خدا را شکر میکر که پدر و مادرش علاقه ای به زندگی آپارتمانی ندارند. بیشتر همسایه ها خانه های زیبایشان را به قفس هاس قوطی کبریتی تبدیل کرده بودند و دیگر از آن باغچه های زیبا و درختان خرمالو و توت اثری نبود. قشنگی آن خانه ها به باغچه هایشان بود. خانهشا، خانه پدری آقاجون بود.با وجود اینکه تا آن روز، برای مدت مدیدی ددر آن زندگی نکرده بود؛ اما آنجا را دوست داشت. چند سال پیش پپس از بازگشت از انگلیس، آقاجون خانه خودشان را فروخت و به خانه پدری اش رفت. از برادرش خانه را در عوض مغاز بزرگ مبل و صنایع چوبی پدربزرگ به عنوان سهم الارث پدری گرفته بود. یک ساختمان چهارصد متری با حیاط دویست و پنجاه متری کهپر از درختان خرمالو و توت و شاتوت و آلبالو بود. تابستانها گلدانهای شمعدانی مادر روی پله ها مهمان میشد و گل یاسش با رسیدن بهار ساکنین خانه را سرمست میکد. آن را درست زیر پنجره اتاق پذیرایی و نشیمن کاشته بود که حتما وبویش در خانه بپیچد. دختر ها اتاق خواب طبقه بالا را رای آیلین در نظر گرفته بودند که درست بالای نشیمن و بوته یاس مادر بود. پیچکی که با هر بار رفتن و برگشتن او، فضای بیشتری از دیوار ساختمان را زیر سلطه خود میکشید. ایوان بزرگ و دلبازش کهتابستانها همیشهبا فرش پوشیده میشد و قل قل سماور همراه بی بی همراه با صدای قل قلقلیان آقاجون، بچه ها را به خنده می انداخت. امیرحسین آن چنان از شنیدن این صدا ریسه میرفت که بقیه به خنده او، میخندیدند. آقاجون آنقدر میخندید که دست از قلیان کشیدن برمیداشت و نوه پسری اش را میگرفت و به آغوش میکشید. پسرک دوساله آنچنان درآغوش آقاجون فرو میرفت، گویی امن ترین و آخرین پناهگاهش را یافته است. مادر نیز او را میپرستید. آهو همیشه میگفت این بچه محصول بازار مشترک است. امیراشکان فقط اسم پدری برایش دارد و بهار فقط مادرش است و آقاجون مربی مهدکودک است و با او بازی میکند. مادر به سر و وضع و غذایش می رسد و او ،آلما و گاهی خود بهار مسئول تربیتش بودند. بچه بیچاره بین اینهمه آدم گرفتار شده بود! با وجود چنین خانه و خانواده ای، چه احتیاجی به رفتن مهد کودک داشت؟! درحیاط بزرگ و قشنگ خانه آن قدر خودش را به این طرف و آن طرف میزد تا خسته میشد. مادر او را بغل میکرد و برایش لقمه میگرفت. خوردن نان و پنیر و سبزی باغچه خودشان با نان سنگک پخت آقا محمدعلی شاطر که آهو او را آممدلی شاطر مینامید،در آن هوای خنک عصر تابستان ، بعد از ساعت ها تحمل گرما،چون مائده ای بهشتی،میچسبید. سفره که جمع میشد، چای خوش عطر و بوی بی بی، در فنجانهای های گالش نقره ای، که آقاجون اصرار داشت حتما با آن چای بخورد، مزه میداد. نوبت میوه که میرسید، بلوای اصلی به پا میشد. امیرحسین دور از چشم مادرش، کنار سبد میوه می نشست و اجازه نمیداد کسی به آن دست بزند. بعد خودش مینشست و تک تک سیب یا زردآلو ها را یک گاز میزد تا میوه باب طبع خود را بیابد. آن وقت اگر بهار او را در این وضعیت می دید، با فریاد به سراغش میرفت. گاه به موقع نمیتوانست بدود و آن زمان یک پس گردنی از مادرش نوش جان میکرد. آن وقت آغوش مادر و آقاجون به رویش باز بود تا به آنها پناه ببرد. آهو همیشه بعد از این ماجرا وقتی تنها میشدند، ابرویی بالا می النداخت و میگفت: "این بهار هم به خاطر عزیز کردن خودش و بچه، چقدر این امیرحسین را می چزاند."
مادر لب به دندان میگرفت و میگفت: "وا مادر! آهو این چه حرفیه میزنی؟ مادر نیستی بدانی هیچ مادری به هیچ قیمتی حاضر نیست خار به پای بچه اش برود. چه برسد به اینکه خودش دست روی بچه اش بلند کند."
آقاجون هم که گاه سر بزنگاه پیدایش میشد، به حمایت از عروس و همسرش، میگفت: "مادر این حرف را نزن. این قدر پشت سر این دختر بینوا حرف نزنو بهتان نبند. او مادر و زن بی نظیری است."
عادت آقاجون این بود که دخترها را مادر صدا کند. و چقدر این کلمه را دلنشین ادا میکرد.آهو که از این همه حمایت کلافه میشد، با شیطنت برای فرار میگفت: "بهتر از مادر خودمان که نیست.نه آقاجون؟"
آقاجون هم خوب میفهمید که اگر با او کل کل کند، باید تا صبح حرف بزند. با کلافگی کتابش را برمیداشت و میگفت: "اینقدر حرف بیخود نزن مادر."
آهو ادای مادر را در می آورد و سرش را پیچ وتابی میداد و میگفت: "وا،آقا جواب بچه ام را بده."
آقاجون از بالای عینکش نگاهی به او میکرد و بعد یک دفعه دمپایی روفرشی مادر را که همیشه همان دور و بر روی زمین بود، برمیداشت و به سوی او پرت میکرد و میگفت: "بیا این هم جواب."
آهو با خنده دمپایی را روی هوا میگرفت و میگفت: "وا، آقا با خشونت؟!"
آهو با یانکه آخرین بچه خانواده بود؛ اما در همان حال شلوغ ترین و شیطان ترین بچه هم بود. آقاجون همیشه میگفت: "هرچی آلما و آیلین آرام و سر به زیر هستند، این ورپریده، شر است."
گویا با این اخلاقش بیشتر محبوب بود. خود آیلین که عاشق این خلق و خوی او بود. آلما در عوض او، دختری قشنگ و متین بود که همیشه مثل یک خانم رفتار میکرد. حالا نامزد پسر دایی اش، رهام بود. آهو خود میگفت: "اگر من را هم مثل آلما دوسال بعد از آیلین به دنیا می آوردید، شاید یک درصدی میشد احتمال دادکه به قول شما به آدمیزاد بروم؛ اماوقتی میگذارید سه ، چهار سال بعد، یکدفعه هوس بچه دارشدن به سرتان میزند، معلوم است که جنس تضمین شده تحویل نمیگیرید!"
آقاجون همیشه خودش را به نشنیدن میزدو مادر با خنده اغی که به زحمت جلویش را میگرفت، لب به دندان میگزید که: "خجالت بکش دختر!"
آهو با غش غش خنده سر به زیر می انداخت و در همان حال با ابرو به آقاجون اشاره میکرد که رویش را برمیگرداندو میخندید. آقاجون برخلاف عمو ، آدمی خوش اخلاق و مهربانبود که هیچ وقت از بودن با او سیر نمیشد. پسر کوچک حاج مصطفی که به خلاف برادر به جای کا در کارگاه، سراغ درس رفت و به قول آهو، مهندس باشی شد. با اینکه ظاهرا لبانش نمیخندید، اما آیلین همیشه یک لبخند قشنگ در چشمان او میدی. لبخندی که در آهو رنگ شیطنت را هم به خود میگرفت... برای آیلین عجیب بود که حالا بعد از گذشت سالها این لبخند را در صورت یک غریبه هم میدید. اشتباه نمیکرد. مطمئن بود کهاین حالت را در چشمان متین هم دیده است. به خود گفت:
"شاید، چون او هم ایرانی است."
با وجود این اخلاق آقاجان و آهو، اخلاق امیر اشکان ، به عمو رفته بودو به زحمت میشد خنده را روی لبانش دید. شاید به خاطر اینکه در کارگاه پیش عمو کار میکرد.چندسال اقامت در خانه عمو به خوبی روی روحیاتش اثر گذاشته بود. با این وجود، آیلین امیر اشکان را هم دوست داشت. مخوصا آن سبیل سیاه و مردانه اش را که آنقدر با آن ور میرفت و اگر آهو میدید، میگفت: "دارد چربش میکند! با یک تار سبیلش معاملات عمو را انجام میدهد. سر سبیلش قسم میخورند!"
آلما عادت مادر را داشت که زود لب به دندان میگزید و میگفت: "آهو زشته. تو چرا آدم نمیشوی؟ چنا سبیل سبیل راه انداخته ای ، آدم خیال میکند بتا رستم یا یکی از آن جاهلهای قدیم طرف است."
بهار به حرف او میخندید و میگفت: "در کارخدا مانده ام. من از آدم سبیلو بدم می آمد و خدا بخت من را با یکی بست که حاضر است جانش را بگیر، اما سبیلش را نگیری!"
آیلین چقدر عاشق خانواده اش بود. تک تک آنها را با اخلاق خاصشان دوست داشت... و حال چقدر دلتنگ آنها بود. چقدر دلش میخواست دوباره به خانه برگردد. باز همان تشریفات عصرانه تابستانی و بازیهای حیاط و توت خوردنها و خرمالو چیدنها. شیطنت های آهو و خنده هایشان که همیشه وقتی زیادی میخندیدند، حتما بلایی هم سرشان می امد.آهو از ترسش برای اینکه خنده هایش تمام شود، کف دستش را گاز میگرفت و میگفت: "دیگر بس است. شکستن سرمان کمترین بلایمان است! خدایا غلط کردیم."
چنان غلط کردیم را بامزه ادا میکرد که باز بچه ها به خنده می افتادند و کار از نو شروع میشد... از به یاد آوردن خودشان که از شدت خنده، روی زمین حیاط ولو میشدد، خندید. ناگهان صدای متین باعث شد به خود بیاید. در آستانه اتاق، دست به کمر ایستاده بود و با تعجب و خنده نگاهش میکرد. آیلین تازه متوجه شد که متین چه قد بلند و قامت چها شانه ای دارد. چهره مردانه و دلنشینی داشت. همان خنده آشنا در چشمان او می درخشید که حالا با حیرت هم آمیخته شده بود. عاقبت گفت: "الو... کجایی خانوم؟"
به خودش آمد و گفت: "بله. ببخشید، حواسم نبود."
-بله. من هم متوجه شدم. بله یا نه؟
آیلین با تعجب نگاهش کرد و پرسید: "چی؟"
او با پوزخندی سرش را تکان دادو گفت: "جواب حاج آقا عاقد! از صبح با خودم دارم صحبت میکنم؟"
آیلین از خجالت سرش را به زیر انداخت و گفت: "ببخشید. اصلا چیزی نشنیدم. چه میگفتید؟"
متین دست به آستانه در گذاشتو گفت: "هیچی؛ پرسیدم داروهایت را خورده ای یا نه؟"
-صبح خوردم.
-خسته نباشی. دارویت آنتی بیوتیک است. باید سر ساعت بخوری.
-خواب بودم. ببخشید.
-ناهار هم که نخوردی. تو با چشم بسته و باز میخوابی! حالا غرق چه فکری بودی که صدایم را نمیشنیدی؟"
دوباره لبخند بر روی لبانش نشست و گفت: "حرف تهران، من را یاد خانواده ام و ایران انداخت."
دوباره گرد دلتنگی بر صورت هر دو نشست. متین پرسید: "آخرین بار کی ایران بودی؟"
-سه سالی میشود که نرفته ام.
ابروی چپ متین بالا رفت و گفت: "دلی داری! من همین الانش برای ایران دلتنگم."
-شما کی از ایران برگشتید؟
او با خنده ای گفت: "عید امسال رفته بودم."
این بار آیلین هم به خنده افتادو گفت: "صحیح. حالا من نازک نارنجی هستم یا شما؟"
متین خندید و در حین ترک اتاق گفت: گمن حق دارم. باید منصف بود. آخر من ته تغاری هستم!"
خنده اش گرفت. فکر کرد: "مثل اینکه همه ته تغاری ها یک رگ شوخی دارند."
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-2


متین با دولیوان آبمیوه و لیموناد بازگشت و دوباره روی صندلی لسلی نشست. آیلین نگاهش که به لیوانها افتاد، دلش برای خوردن آن ضعف رفت؛ اما وقتی به یاد آورد که خوردن آن به دردسر بعدش نمی ارزد، از خوردن آن صرف نظر کرد. معلوم نبود سودابه کی می آید و او چه زمانی میتواند به دستشویی برود. پرسید: "سودابه نگفت کی به اینجا می آید؟"
-چه شد؟ باز کمی اذیت شدی، یاد سودابه افتادی؟
-نه. میخواهم بدانم امروز می آید یا نه؟
نگاه متین از پنجره به اسمان چرخید و گفت: "امرو که دیگر فکر نکنم بیاید..."
آیلین به زحمت دهانش را بست تا صدای آهی را که از سینه اش برخاست، او نشنود. اما متین با زرنگی متوجه حالت چشمان او شد. ادامه داد: "روز، دیگر تمام شده است. حتما تا شب خودش را میرساند."
برگشت و نگاهش کرد. داشت. سر به سرش میگذاشت. جرعه ای از لیمونادش را نوشید و پرسید: "با سودابه خیلی وقت است که دوستی؟"
-دوستیمان بله، چهار، پنج سالی میشود. اما هم خانگی ام، نه. دو، سه سال است.
-جالب است. من تا به حال یک دختر ایرانی را ندیده بودم که تنها بدون خانواده اش در این کشور زندگی کند. برایم خیلی عجیب است که خانواده های ایرانی چنین آزادیهایی به دخترانشان میدهند. آنها معمولا نمیگذارند دخترها رنگ آفتاب و مهتاب ببینند.
از کلام او برآشفت و گفت: "چرا! مگر چه میکنم و چه کرده ام که این آزادی این قدر عجیب است؟ مگر دختر و پسر چه فرقی دارند؟ چرا... ."
متین با تعجب دستانش را بالا آورد و حرفش را قطع کرد:
- باشد ، باشد. من تسلیم هستم. چرا عصبانی میشوی؟ منکه تنگفتم اشتباه کرده اند.
با حرف او برای یک لحظه در جایش ماند. باز زود عصبانی شده بود. با کلافگی به او که آنطور با بهت نگاهش میکرد ، گفت "ببخشید. نمیخواستم بد اخلاقی کنم... به این حرف حساسیت دارم. همیشه مجبور به دفاع از خود هستم."
-معلوم است.
هر دو ساکت شدند. آیلین در فکر اینکه چرا برای ما ایرانی ها امکانات دادن به دختر عجیب و سخت است و متین در این فکر که او چگونه در اوج خوش اخلاقی ، ناگهان از کوره در میرودو عصبانی میشود. بالاخره چند دقیقه بعد، متین گفت: "آدم های فضول که قصد موش دوانی ددر کار دارند، زیادند. اما من قصد مش دوانی نداشتم، کنجکاو بودم."
-میدانم قصد بدی نداشتید؛ اما بس که جلوی خانواده ام و پیش خودم گفته اند که کار خانواده ام اشتباه بوده است، هرکس دیگری که در این مورد حرف بزند، فکر میکنم در خانه هستم و باید از حق خودم دفاع کنم. نمیدانم را همیشه از این میترسیدم که با این حرفها رای پدرم را بزنند.
-توانستند؟
-نه، تا به حال نتوانسته اند.
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد با تردید پرسید: گچند سال است که اینجایی؟"
-باید سیزده، چهغارده سالی باشد.
از تعجب نیمولاد در دهان متین ماند. نگاهش کرد. غکر کرد شوخی میکند. پرسید: "چند ساله بودی که به انجا آمدی؟"
-دقیقا یازده سال داشتم.
او لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای گفت: "بیست و پنج سالت است، نه؟"
آیلین با تعجب از حرف او ، پوزخندی زد و گفت: "سن من اینقدر مهم است؟"
این بار متین شرمگین شد . شانه ای بالا انداخت و گفت: "نه همین طوری گفتم."
لیموناد خود را تمام کرد و لیوان آبمیوه را برداشت و طرف آیلین گرفت تا بخورد که آیلین امتناع کرد.
-خودم میتوانم.
-دردت یادت رفت؟
-دست چپم زخمی است. این یکی سالم است. آتل دارد. تکانش نمیدهم.
متین نگاهش کرد که این بار نگاهش به نظر محکم میرسید. لیوان را به دستش دادو گفت: "فقط این یکبار. برای خوب شدن مجبوری بعضی از ناراحتی ها را تحمل کنی."
بدون اینکه لب به آب میوه بزند، گفت: "این وضعیت خودش سراسر ناراحتی است."
در سکوت، سنگینی نگاه متین را روی خود حس میکرد ؛اما سر بلند نکرد نگاهش کند. فکری در ذهنش بود که مثل خوره به جانش افتاده بود. از یکسو میخواست ببیند آن دیوانه ها چه بلایی سرش آورده اند و از سوی دیگر میترسید نکند همانطور که واقعا میگفتند، صورتش را از بین برده باشند. متین پرسید: "میتوانم یک سوال درباره ان شب بپرسم؟"
آیلین فکر کرد: "نکند میتواند فکر آدمها را بخواند؟"
سرش را تکان داد و او پرسیدک "آدرسی را که از خانه ات به من دادی، با اینجا فاصله زیاد دارد. آن شب این طرفها برای چه کاری آمده بودی؟"
-دوستی دارم که ساکن یکی از آپارتمان های شماره بیست و سه است. برای دید او داشتم میرفتم.
او. با حالتی متفکر سرش را تکان داد و نفسش را بیرون داد. گفتک "فکر نمیکنی وقتی از تو خبری نشده، نگرانت شده باشد؟"
-مهم نبود. قولی نداده بودم. در ضمن زمان آمدنم را هم نمیدانست.
-خوب است. تو واقعا کارهای عجیبی میکنی! نه به همخانه هایت میگویی کجا میروی و نه به جایی که قرارست بوی، خبر میدهی!
خندید. حق با او بود. بارها سر همین مطلب سودابه سرزنشش کرده بود. یاد سودابه دوباره به خاطرش اورد که او هنوز نیامده است.زیر لب گفت: "پس چرا سودابه پیدایش نشد. از صبح تا حالا... آدرس را به او داده اید؟"
-آره یک ساعت پیش قبل از امدن به خانه به او زنگ زدم و آدرس را دادم.
با تعجب نگاهش کرد و گفت: "یک ساعت پیش؟ مگر شما نگفتید که صبح با او صحبت کردید؟"
-چرا صبح به او خبر دادم که زنده ای و سلامت. ساعت پیش آدرس را دادم تا فکر نکند که تو را گروگان گرفته ام.
-چرا همان صبح به او آدرس ندادید ؟ من داشتم نگران میشدم که نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.
-خیال بافی نکن. او چیزیش نشده است. اینکه آدرس را ندادم، به خاطر این است که خودمخانه نبودم و اطمینان نمیکردم که در غیابم آدرسم را به یک نفر غریبه بدهم. به نظرم این عاقلانه این است،، نه؟ از طرفی وقتی داشتم میرفتم دنبال پلیس، او برای چه اینجا بیاید؟مجمع ایرانی های مقیم بیرمنگام را تشکیل بدهی؟! از همه اینها گذشته، او خودش گفت که سرش آن چنان شلوغ است که برای صحبت کردن با تلفن هم دچار مشکل دردسر خواهد شد. نگران نباش، تا شب پیدایش میشود.
امیدوار بود که اینطور بشود؛ چون ترجیح میداد به خانه خود برگردد. لیوان را خواست کنار بگذارد که بی اختیار انگشت آتل شده اش را تکان داد. از نرس متین حتی نتوانست ناله ای بکند. اما باز یاد خوره افتاد. گفت: "میتوانم چیزی از شما بخواهم ؟برایم می آورید؟"
متین با سوءظن کمی نگاهش کرد و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.آیلین با تردید گفت: "برایم آی..."
متین نگذاشت حرفش را تمام کند و گفتک گیادم رفت شرطم را بگویم. جز آیینه هر چه میخواهی بگو!"
خنده اش گرفت؛ اما اشکدر چشمانش جمع شد. پرسید: "چرا نه؟ این قدر زشت شدم که نمیخواهید حودم را ببینم؟"
-نه، چه کسی چنین چیزی را به تو گفته است. همه دخترهای ایرانی خوشگل هستند. آیینه را میخواهی چه کار کنی؟ جز این است که ببینی سر و صورتت کبود و زخمی شده است؟ خوب من این را دارم به تو میگویم. خودت را در این قیافه مجسم کن.
آیلین نفس عمیقی کشید تا اشکش سرازیر نشود و گفت: "چه شود!"
-چیزی نمیشود. مگر چه شده است؟ خدارا شکر کن که ضربه غیر قابل جبرانی نخورده ای. ینها با چند روز استراحت خوب میشود.اینطوری برایت خیلی خوب است .باورکن. از خیلی جهات تنبیه میشوی. برای اینکه حوصله ات هم سر نرود توصیه میکنم هر روز صد بار از این سرمشق بنویسی که غیرت و تعصب مردان ایرانی برای ممانعت از حضور زنان در محیط خارج از خانه امری بسیار به جا و درست است!
با حرص گفت: "صد سال سیاه!"
از حرص او خندید و گفت: "اگر صد سال سیاه، چرا میخواهی خودت را ببینی؟"
لیوان را با خشم به او پس داد و گفت: "دیگر نمیخواهم ببینم. پاشو برو راحتم بگذار مردم آزار!"
متین با قهقهه لیوان را از او گرفت و اتاق را ترک کرد. بایان وجود، صدای خنده او را هنوز میشنید. از دستش عصبانی بود و هم راضی. تا به حال با مردی با این خصوصیت آشنا نشده بود. آدم شوخی که بودنش یک احساس خاص را در وجودش برمی انگیخت. یک احساس خوش...
خودش نیز از این حس درمانده بود. همان روز صبح چشم باز کرده و او را دیده بود و هنوز چندساعت نگذشته، به راحتی با او حرف میزد و میخندید و طنه هایش را تحمل میکرد.. شاید به خاطر همین حس اشنایی بود که از همان لحظه ای که ه خود آمده بود، حتی در عالم خواب و بیداری ، از سوی او درک کرده بود. همان چیزی که او را به یاد خانواده اش می انداخت... کاملا برخلاف احساسی که از بودن با جمشید داشت. در مقابل او همیشه باید موقر و متین رفتار میکرد. جمشید کلا از ادمهای راحت و شوخ بدش می آمد. آیلین به یاد داشت که یکبار از دهان جمشید پریده و گفته بود که از آهو به خاطر این شیطنت و شلوغ بازی خوشش نمی آید.ولی او چنان نگاهش کرده بود که مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد. به او گفته بود میتواند هر اخلاقی که دلش میخواهد خودش داشته باشد؛ اما حق ندارد درباره خواهر او چنین حرفی بزند. خیلی دلش میخواست آهو الان اینجا بود. آهو و متین خوب باهم کنار می آمدند و میتوانستند آن چنان شادی به وجود آورند که اطرافیانشان نیز از بودن در کنارشان لذت ببرند... دوباره یاد دوری از خانواده آزارش داد. هیچ وقت راضی نبود در اینجا بیمار شود یا در زمان بیماری در خانه بستری شود.با خوابیدن و ماندن مدام در رختخواب، وقت بسیاری داشت که او را وادار کند به خانواده و نبود انها دز کنار خود و خلایی که در زندگی دارد، فکر کند. برای فرار از این فکر حواسش را به خود معطوف کرد. به حرف متین برای جریمه نوشتن خندید و بعد با ناراحتی اشکی را که بهئ خاطر این بلا داشت از چشمش فر و میچکید، پاک کرد.
آفتاب کاملا غروب کرده بود. نگاهش به آسمان تاریک بود. متیناز نیم ساعت پیش که او بیرونش کرده بود، دیگر به آنجا برنگشت. حالا این دلشوره و عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت که نکند باعث ناراحتی او شده باشد. این پررویی بود که در خانه او مهمان باشد و در کمال وقاحت، او را بیرون کند. صدای کارکردن او از آشپزخانه می آمد. کلافه بود. ذهنش مثل پرنده ای از این شاخه به آن شاخه میپرید و هر بار نیز این خودش بود که با درد تلاش میکرد نگذارد روی شاخه ای بماند. چون به هرچه فکر میکرد، به نوعی آزارش میداد. نه خانواده اش، نه درس و دانشگاه و نه سودابه و نه متین و نه الکس و گروه وحشی اش. صدای زنگ تلفن در خانه پیچید و لحظه ای بعد، متین جوابش را داد. فکر کرد: "حتما سودابه است که آدرس را گم کرده است و به دنبال خانه متین میگردد."
ای کاش به سودابه میگفت که خانه متین یک خیابان بالاتر از خیابان خانه اسما است. "
اما لحن صمیمی متین او را حتی از فکر آمدن سودابه نیز دلسرد کرد. نگاهش به اتاق برگشت. یک اتالق دوازده متری با پنجره ای که از صدای گاه و بیگاه بوق ماشینها به نظر میرسید رو به خیابان است.اگر این اتاق چند خیابان آنطرفتر بود، مطمئنا از این سکوت خبری نبود. با پرده توری نقش دار که نمیشد خوب برون را تماشا کرد. یک کمد دیواری و یک میز توالت به رنگ سفید با لوازم مخصوص مردانه گوشه اتاق یک سه پایه کنده کاری شده، با گلدان نقش مینیاتور چینی بر رویش که وضع چشمانش اجازه دقتدر نقش آن را نمیداد. تختش، یک تخت بزرگ یکنفره با لحافی ساده حاضری بود. همهاین اشیاء وسایل اتاق را تشکیل میدادند. فکرکرد: "خدا کند جای دیگری برای خوابیدن داشته باشد. سه روز خوابیدن روی زمین یا کاناپه چیز خوشایندی نیست. به خصوص اینکه یک غریبه تختش را اشغال کرده است."
یک قالیچه قرمز که به رنگ سفید اتاق گرما می بخشید، روی زمین پهن بود. چشمش به کیف کوله خودش، کنار میز افتاد. کثیف و گلی شده بود. حالا باید دوباره آن را میشست. آهی کشید. فقط باید به خانه میرفت. صدای قدمهای او به سوی اتاق، باعث خوشحالی اش شد. به این ترتیب او از دستش ناراحت نشده بود؛ اما نرسیده به در اتاق زنگ در را زدند و او برای باز کردن آن رفت. برای دقیقه ای صداها و چیزهایی نامفهوم شنیدو بالاخره از آن میان توانست صدای نگران سودابه را تشخیص دهد. لبخندی بر لبش نشست. پس بالاخره آمده بود. شنید کهمتین او را به نشستن تعارف کرد؛ اما سودابه گفتک "اگر ممکن است میخواهم اول الی را ببینم. بیدار است؟ حالش خوب است؟"
-بله. خوب بودنشان که خوب هستند؛ ولی نمیدانم بیدار هستند یا خیر. اجازه بدهید.
به زحمت جلوی فریادش را گرفت تا بیداری خودش را اعلام نکند. متین به اتاق آمد و وقتی او را بیدار دید، با لبخندی آهسته گفت: "ملاقاتی ای که این همه منتظرش بودی، آمده است."
او نیز با لبخندی جوابش را داد و خواست تا او را آنجا بیاورد. سودابه بانگرانی در آستانه اتاق هویدا شد. آیلین متوجه شد که چطور سدابه برای یک لحظه از دیدن او شوکه شد و در جایش ماند. قلب ایلین فرو ریخت اشک به چشمش هجوم اورد و خود را باخت. حالا دیگر مطمئن شد که بتی به آرزویش رسیده است. صدای سودابه به زحمت از گلویش در آمد که گفت: "الی؟ چه با خودت کردی؟"
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل سوم

صبح حالش بهتر بود. صبحانه اش را تازه خورده بود که نیلوفر وارد اتاقش شد و گفت: "الی وکیلت با یک خانم آمده اند و میخواهند تو را ببینند."
باز هول شد. گفت: "صبح به این زودی؟... ممکن است کمکم کنی بنشینم؟"
نیلوفر به کمکش آمد و بعد سراغ آن دو رفت. آقای گروسی همراه زنی مو قرمز و کک مکی وارد اتاقش شد.
-سلام خانم ساجدی. حالتان چطور است؟
-سلام. متشکرم. امروز بهترم.
-بهتر هم خواهید شد. ایشان خانم دکتر نورث هستند. متین ایشان را معرفی کردند تا پرونده پزشکی ات را تایید کنند.
شادی در وجودش دوید. باز از متین متشکر شد. گویا او دل رحمتر از سودابه بوده و نخواسته است با یک پزشک مرد ، او را آزار دهد. به دکتر سلام کرد و او با خوش اخلاقی پاسخش را داد. آقای گروسی گفت: "بهتر است خانم دکتر کارشان را زودتر بکنند. باید به بیمارستان برگردند. ما بعد از رفتن ایشان با هم حرف خواهیم زد."
-باشد.
-من بیرون منتظر میشوم.
او رفت و دکتر نورث کارش را زود شروع کرد. از همان سر شروع کرد و بعد با احتیاط لباسهایش را کند و او را از نظر ضربه هاو صدمات داخلی معاینه کرد. خودش هم تازه متوجه کبودیهای روی پاها و بدنش شده بود. با دیدن انها گویی دردش بیشتر شده است، رنج میکشید و به زحمت تحمل میکرد تا کار دکتر تمام شود. هر بار که زخمها و صدمات را میدید، بیشتر مصمم میشد که کاری برای اتقام گرفتن از آن دیوانه ها بکند. دکتر کارش را تمام کرد کمکش کرد تا لباسهایش را بپوشد، بعد برخاست و سراغ آقای گروسی رفت. شنید که کنار در به او میگوید: "حق با دکتر بود. من او را بعد از چهار روز معاینه کردهام و به نظرم حتی اگر همان زمان ایشان را میدیدم، این صدمات را بیشتر و شدیدتر تشخیص میدادم. علایم خونریزی داخلی ضعیف هم در او دیده میشود. البته مسئله ای ایجاد نخواهد کرد؛ اما اگر بخواهید میتوانیم نمونه برداری کنیم و این را هم ضمیمه کنیم."
-فکر میکنم اگر از این بابت هم مطمئن شویم بهتر است.
-باشد من ترتیبش را میدهم.
آقای گروسی بعد از راه انداختن دکتر نورث، سراغ او آمد. برای خودش صندلی گذاشت و گفت: "میخواهم قبل از اینکه صحبتهایمان را شروع کنیم، مسئله ای را مطرح کنم. من درباره دستمزدم با شما صحبتی نکردم. به این خاطر که آشنایی من با شما از طریق متین بوده و از طرف دیگر وقتی برای این کار نبوده است."
چیزی از درون به او میگفت که علت اینکه او حالا این مطلب را میگوید، دخالت متین در این زمینه است. خودش به او درباره مشکل مالی که احتمالا پیش می آمد، گفته بود. حدسش وقتی درست از آب در آمد که گفت: "متین به من گفت که شما تمایلی ندارید پرونده را جنجالی کنید. به همین دلیل حتی نمیخواهید خانواده تان هم چیزی از این طلب بداند. من این پروژه را نه به خاطر دستمزدم، بلکه بیشتر به خاطر مشکلی که شما به عنوان یک ایرانی با آن رو به رو شده اید، پذیرفتم. شاید به این وسیله بتوانیم شر یک عده مردم آزار بیمار را که مزاحم امثال ما غیر انگلیسیها میشوند، کم کنیم. خانم ساجدی من هم در این کشور دانشجو بوده ام و مشکلات آن ر تحمل کرده ام. بنابراین میدانم شما درگیر چه وضعی شده اید. شما دیروز به پلیس اظهار کردید شاکیان دیگری هم میتوان علیه این دسته پیدا کرد. خوب من و شما قرار میگذاریم اگر چنین شد، مثل همیشه دستمزد من بین آن افراد تقسیم شود؛ بدون اینکه تغییری در آن به خاطر افزایش حجم کار پیش بیاید. در غیر آن، یعنی اگر تنها باشید،این هزینه را در توان یک دانشجو در نظر میگیریم. خوب چه میگویید؟"
این بهترین پیشنهاد بود. چه میتوانست بگوید؟ با او موافقت کرد و او نیز با لبخندی، پوشه ای باز کرد و سئوالاتش را شروع کرد. از همان اولین مزاحمتها تا روزی که از دست انها کتک خورد.


دو روز بعد، داشت روی آخرین یادداشتهایش کار میکرد که سودابه ضربه ای به در زد و گفت: "الی، مهمان داریم."
با تعجب سرش را بلند کرد. یک لحظه دلش فرو ریخت. پرسید: "جمشید؟"
او با شادی گفت: "جمشید کیه؟ آقای تمیمی است."
اخم هایش باز شد و لبخندی بر لبانش نشست. اهسته پرسید: "کی آمد که من متوجه نشدم؟"
-همین الان. بس که سرت را در آن کتابها میکنی نمیفهمی دور و برت چه خبر است. سراغت را گرفت. بگویم اینجا بیاید؟
-نه. باید لباسم را عوض کنم.
-صبر کن برایت لباس بیاورم.
پیراهن ابی پشمی را به دستش داد و پرسید: "میخواهی کمکت کنم؟"
-نه، بگذار خودم ببینم میتوانم، یا نه؟
-پس اگر لازم شد، صدایم کن.
روز گذشته با اصرار زیاد، حمام رفته بود. سودابه کمکش کرده و موهایش را شسته بود. لذتی را که از نشستن درون وان برد، گویی اولین بار بود که تجربه میکرد. گرچه برایش دور نگه داشتن زخم های شانه و صورت و سرش، کار سختی بود. لباس را با تقلای زیاد عوض کرد. حالا کم کم داشت یاد میگرفت که خودش کار هایش را بکند و باعث زحمت بچه ها نشود. تا اینجا را خدا با او یار بود و همه چیز مطابق خواسته اش داشت پیش میرفت. در آیینه نگاهی به خود انداخت. موهایش همچنان پریشان بود؛ اما نمیتوانست انها را ببندد. در همان لحظه دوباره صدای در زدن سودابه بلند شد که خیلی سنگین و مودب گفت: "الی؟"
موهایش را رها کرد و گفت: "بیا تو سودی."
در باز شد و سودابه نمایان گشت. به او نگاه کرد که روی تخت با کلافگی نشسته است. پرسید: "چی شد؟"
-بیا موهایم را برایم جمع کن.
سودابه موهایش را با یکی از حریر هایش بست. هنوز هم نمی توانست از کش و گیره برای نگه داشتن موهایش استفاده کند. سرش با کوچکترین فشاری در میگرفت. سودابه کتابهایی را که او روی تخت و میز کنار دستش ریخته بود، جمع کرد و پرسید: "تمام شد. بگویم بیاید؟"
-نه. بیا کمکم کن خودم بیایم.
او با حرص گفت : "کجا؟"
-میخواهم بیایم هال.
-بیخود...
صدای متین کلام او را قطع کرد که گفت: "خانمهای عزیز لطفا دعوا نکنید... اجازه هست؟"
با تعجب و دستپاچگی به سوی در اتاق برگشت و تزه متوجه شد که در نیمه باز است. متین به در ضربه ای زد و دوباره گفت: "اجازه هست؟"
-بفرمایید.
متین با لبخندی در آستانه در ظاهر شد.
-سلام.
او نیز لبخندی به رویش زد گفت: "سلام. بفرمایید."
شلوار جین سورمه ای با پلیوری همرنگ آن به تن داشت. موهای واکس خورده اش میدرخشید و چند تار مو در کنار شقیقه هایش پایین افتاده بود. مثل دفعه پیش برازنده و متب به نظر میرسید. با همان لبخند که به چهه اش جذابیتی دوست داشتنی بخشیده بود. پیش آمد و روی تخت سودابه نشست. پرسید: "حالتان چطور است؟ به نظر بهتر میرسید."
-بله به لطف شما و بچه ها، خوبم.
-حق با شماست. پرستاری دوستانتان خیلی خوب است. خوب رو به راهتان کرده اند.
سوابه خندید و تشکر کرد. رفت تا چیزی برای پذیرایی بیاورد. آیلین باز متوجه تغییر حال سودابه شد. حالادیگر مطمئن بود چیزی دارد اتفاق می افتد. نگاهش را از در به سوی متین برگداند و ناگهان مچ او ر در هنگام تماشای خود گرفت. اما متین خود را نباخت. با خونسردی نگاهش ر از چهره او به سوی میز کنار دستش برگرداند. آیلین گفت: "ببخشید که اینجا کمی به هم ریخته است. داشتم مطالعه میکردم. به همین دلیل دور و بر خودم را شلوغ کرده ام."
-اتاق دانشجویی است. عیبی ندارد. اما بگویید ببینم آندر حالتانخوب شده که بخواهید به خودتان سختی بدهید؟
-سختی در کار نیست. زیاد از خوم کار نمیکشم. گرچه این وضعیت، تمام کارها و برنامه های من را به هم ریخت. یک هفته است که از کار و زندگی افتاده ام. کارهای دانشگاهم را سندی و جک گردن گرفته اند و پیتر هم در مغازه دست تنها مانده و غرغرش به هوا رفته است.
متین از جایش برخاست و به سوی او آمد. گفت: "به نظر میرسد شما خودتان بیشتر از اها غر میزنید! بهتر است تحمل کنید. باز خوب میشوی و کارهایتان را دنبال میکنید. میتوانم نگاهی به صورتتان بیندازم؟"
-آه بله، حتما. متشکر هم میشوم.
با کمک میز صاف نشست و متین با دقت، چشمش را معاینه کرد. گفت: "چرا پانسمان پیشانی تان را برداشته اید."
-دیشب به خاطرشستن موهایم مجبور شدم آن را بردارم.
-به آب که نزدید؟
-نه. مراقب بودم.
-بهتر است فعلا چند روز دیگر پانسمانش را نگه دارید. این طوری بهتر است.
سرش را تکان دادو گفت: "شانهتان را چه کار کردید؟ هنوز بخیه اش را دارد؟"
آیلین خندید و گفت: "به قولم وفاداربودم."
او نیز لبخندی زد وبرخاست و دوباره سرجایش برگشت. به نظر آیلین رسید او کمی هیجان زده است. گفت: "به خاطر فرستادن دکتر نورث هم باید از شما تشکر کنم. همین طور به خاطر اینکه با آقای گروسی درباره مشکلم صحبت کرده بودید. شما مشکا گشای من شدید. مرسی"
-خواهش میکنم. کار مهمی نبود. مثل اینکه اوضاع شکایتتان هم خوب پیش میرود. از گروسی شنیدم که نفر چهارم هم دستگیر شده است و با چند نفر از کسانی که از انها شاکی بودند، صحبت کرده است. امیدوار است بتواند رضایت یکی برای شکایت به دست بیاورد.
-بله و شما درست میگفتید، آقای گروسی وکیل ماهری هستند. ایشان خوب کارها را پیش میبرند. شما ایشان را از نزدیک میشناسید؟
-بله مدتی است که به عنوان پزشک خانوادگی برایشان کار میکنم.
-او توانسته تا اینجا، کارها را بی سر و صدا پیش ببرد. من امیدوارم بقیه کارها هم آرامپیش برود.
سودابه ه واد اتاق شده بود، سینی چای و بیسکویت را روی میز گذاشت و گفت: "همه چیز درست خواهد شد. کم به این مسئله فکر کن. باور کن اینقدر که تو نگران این مسئله هستی ، ان وحشیها نیستند."
-انها هم اگر هزار جور مدل بازجو داشتند، حتما نگرانمیشدند و حتی میترسیدند.
-توخودت اوضاع را سخت میگیری. هیچ کس نمیتواند تو را بازجویی کند.
-سودابه تو هم؟ تو دیگر چرا؟ تو که میدانی وضع من چطور است.
-بله میدانم؛ اما این را هنوز هم میگویم که اگر بخواهی، میتوانی اوضاع را عوض کنی.
-بله؛ ولی من هم قبلا به تو گفتم که نمیخواهم پشت پا به همه چیز بزنم. بد یا خوب من به انها مدیون هستم.
-چه دینی؟ دین را تا کی میخواهی ادا کنی؟ چند بر میخواهی ادا کنی؟ مگر همین که خودت را کنار کشیده ای، به نوعی ادای دین نیست؟
-چرا؛ اما اگر این ماجرای شکایت جدی شود، لطمه بزرگی به او میخورد.
-قرار نیست که از آسمان هفتم سقوط کند. برای او خیلی هم خوب خواهد شد که از این پیله مزخرف خودش را نجا بدهد. او با اینهمه سخت گیری، زندگی را برای خودش و تو جهنم کرده است.
-به خاطر خودم بود. او خودش را در قبال آقا جون مسوول میداند.
-خوب بداند. مگر من میگویم نداند. اتفاقا خوب است که احساس مسئولیت در قبال تو بکند؛ اما اینطور تو را آزار ندهد.
آهی کشید و گفت: "درست میشود.فقط باید این ماجرا به نحوی بیصدا فیصله پیدا کند. آن طور راحت نر کارها پیش خواهد رفت. من بهتر میتوانم جوابش را بدهم."
-الان هم اگر پایش بیفتد جوابش را میتوانی بدهی.
-بله میتوانم؛ اما نمیخواهم...
سودابه با حرص خودش را روی تخت او کوبید و گفت: "به جهنم، نخواه! حقت است که بکشی. از پس تو همان جمشید برمی آ؟ید و از پس او خودت!"
آیلین خندید و گفت: گبه جای حرص خوردن برایم دعا کن... بلند شو تلفن را جواب بده."
او برخاست و گفت: "دعا خواهم کرد؛اما برای عاقل شدن تو!"
او رفت و آیلین باز خندید. صدای متین او را به خود آورد. وجود او را فراموش کرده بود. متین گفت: "به نظر نمیرسید سودابه خانم اینقدر زود عصبانی شود."
-اتفاقا از ان نوع ادمهایی است که زود هیجانزده میشود... با اینهمه دوستش دارم.
متینبا احتیاط پرسید: "میتوانم بپرسم چرا این قدر از بزرگ شدن این قضیه گریزان هستید؟"
با تاسف سرش را تکان داد و سکوت کرد. اما بعد زمزمه کرد: "داستانش طولانی است. خواهد گذشت."
دوباره ساکت شد. سکوتش زیاد طول نکشید. سودابه با پریشانی برگشت و گفت: "الی قسم میخورم جمشید جن است. تا اسمش را می آوری، پیدایش میشود."
متین به خوبی دید که رنگ از روی دختر جوان پرید و چطور جا خورد. آیلین پرسید: "جمشید؟"
سودابه سرش را تکان داد و گفت: "پشت تلفن منتظرت است."
-تلفن؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دلش به شور افتاد و قلبش به شدت تپید. متین با کنجکاوی و نگرانی پرسید: "حالتان خوب است آیلین خانم؟"
آیلین به سوی متین برگشت. در حضور او باید خود را جمع و جور میکرد. نباید این قدر ضعف نشان میداد. سرش را تکان داد و گفت: "بله، خوبم. همه اینها تقصی این سودابه است که این قدر حرف میزند و ذهن من را مسموم میکند."
سودابه با نگرانی که در چهره اش نمایان بود، به سویش رفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود. آیلین به این فکر میکرد که تا دوسال پیش خیلی راحت با جمشید صحبت میکرد و هرگز به چنین حالی نیفتاده بود؛ اما حالا...
متین متوجه سودابه بود که حواسش گاه از صحبتهای خودشان به سمت هال معطوف میشد. او ه نگران بود. به شدت کنجکاو بود که درباره جمشید بیشتر و بیشتر بداند. او کم و بیش صحبتهای دو دختر را در خانه خودش شنیده بود. هر بار که انها را میدید این حس موذی کنجکاوی در او بیشتر میشد. حتی حاضر بود در ازای دانستن ، چیزی هم بدهد و بداند که جمشید کیست و چه ارتباطی با آیلین دارد. تقریبا خودش یک حدسهایی زده بود؛ اما باید تایید میشد. برای گرفتن این تایید نمیتوانست یکدفع وارد کار ود. پرید: "آیلین خانم نگران غرغر های پیتر بود. او کیست؟"
-یک کتابفروش اطراف دانشگاه.
-برای او کار میکند؟
-بله. سالهاست که با او کار میکند.
-خانواده اش او را حمایت میکنند؟
سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: "بله؛ چطور مگر؟"
-هیچی، آخر به نظر میرسد ایشان خیلی خود اتکا هستند.
سودابه خندید و گفت: "زندگی در اینجا انسان را خود اتکا میکند. خانواده اش همیشه حمایتش کرده اند؛ چه از نظر مالی و چه از نظر معنوی. خود آیلین دوست دارد این طور زندگی کند."
-روحیه خاصی دارند.
سودابه با حالتی افتخار آمیز گفت: "او فوق العاده است. در هر شرایطی میتوان روی ا حساب باز کرد. از هیچ کاری برای کسی فرو گذار نیست. با بیشتر بچه های ایرانی از همین طریق آشنا شده است. او یک متعصب دو آتیشه است که از بودن در کنارش احساس لذت میکنم. البته این را هیچ وقت به رویش نیاورده ام؛ چون اگر بداند کارهایش را تایید میکنم، دیگر نمیتوانم او را کنترل کنم."
متین خنید و گفت: "بی انصای نکنید. او شما را خیلی دوست دارد. اگر بداند که شما به کارهایش افتخار میکنید، بهتر کار خواهد کرد."
-نتیجه عدم حمایت خودم را هنوز هم دارم میبینم.نمیخواهم بدتر از این او راببینم. ما فقط همدیگر را داریم. زندگی به تنهایی در اینجا سخت است. مخصوصا برای او. او دارد امتحان پس میدهد. نباید یکباره خودش را وسطمیدان تنها حس کند. اگر یک لحظه حواسش پرت شود، گلادیاتور های دیگر مثل گرگ او را تکه پاره میکنند.
متین با تعجب گفت: "از پیروان توماس مور هستید؟"
سودابه متعجب پرسید: "کی؟"
-مور. نظریه اش این است که انسان گرگ است.
سودابه پوزخندی زد و گفت: "آه بله. مهم نیست نظریه چه کسی است. اما این حقیقت است و حتی اگر کسی هم تا به حال درباره درستی اش شک دارد،؛ آدمی به بیسوادی من هم میتواند آن را برایش ثابت کند."
متین با افسوس سرش را تکانم داد و گ5فت: "بله. گاهی ما آدما واقعا گرگ میشویم. با شما موافقم؛ اما سعی میکنم به آن کمتر فکر کنم. ممکن است از زندگی سیر شوم."
سودابه هم به تلخی خندید و او پرسید: "شما دانشگاه را تمام کردید؟"
سودابه با خجالت خندید و گفت: "دانشگاه؟ نه من دیپلمم را هم نگرفتم."
-جدا؟ چرا؟
او شانه بالا انداخت و گفت: "از سشر بچگی!"
-چرا الان نمی خوانید؟
-نمیدانم . شاید این کار را کردم...
لحظه ای غم بر چهره اش نشست و به فکر فرو رفت. وقتی به خود آمد، در نگاهش غصه ای بزرگ، به خوبی نمایان بود. گرچه لبش میخندید. دوباره شانه بالا انداخت و گفت: "نمیدانم."
سیبی برداشت و بدون اینه قصد خوردن داشته باشد، آن را بویید. متین پرسید: "چرا ایران را رتک کردید؟"
باز پوزخندی زد و گفت: "باز هم بچگی!"
متین با خنده ای گفت: "حتما اگر بپرسم چرا برنمیگردید هم میگویید از سر بچگی؟"
سودابه هم با او خندد و گفت: "راستش را بخواهید بله!"
-پس امیدوارم زودتر بزرگ شوید!
سودابه سر تکان داد و گفت: "متشکرم؛ اما فکر نمیکنم به این زودی ها بزرگ شوم."
-خدارا چه دیدی. شاید یکدفعه دچار بلوغ شدید!... برای اقامت مشکلی ندارید؟
-خوشبختانه یا بدبختانه نه. یک نامرد کارم را درست کرد که مشکلی از نظر اقامت نداشته باشم.
تقریبا حدس زد او چطور کار اقامتش را درست کرده اند؛ بیش از آن نخواست فضولی کند. تنها به گفتن این بسنده کرد که: "خدارا شکر. اقامت مهم ترین و بزرگترین مشکل است. اگر آن حل شود، بقیه چیزها هم به نوعی درست میشود."
سودابه فقط سرش را تکان داد و نگاهش به سیبی که دردست داشت، دوخت. متین نگاهش کرد. روی هم رفته چهره جذابی داشت. هرسه دختر خوش قیافه بودند. از آن چهره هایی که هر مرد ایرانی به داشتن زنان ایانی چون آنها در مقابل دیگران به خود افتخار میکرد. جالب این بود که ار خودشان لب باز نمیکردند، متوجه آنچه در زندگی شان میگذشت، نمیشدی. وضع زندگی و رفتارشان در ذهن هر بیننده ای، انها را افرادی موفق و خوش شانس معرفی میکرد که بدون دغدغه خاطر از زندگی لذت میبرند. تا اینجا که فقط دوبار انا را دیده بود، متوجه مشکلات دو نفر از انها شده بود. به این فکر میکرد که چه بسا نیلوفر هم یکی مثل این دونفر باشد. ظاهر او هم نشان از خوشبختی داشت؛ اما خوشبختی ظاهری با انچه در واقعیت میتواند وجودداشته باشد، از زمین تا آسمان فرق دارد. در دل دعا کرد که نیلوفر دیگر شانس آورده باشد.
آیلین با معذرت خواهی برگشت. متن به خوبی متوجه شد این آیلین با آیلینی که اتاق را ترک کرده بود، فرق دارد. هنوز هم رنگ به چهره نداشت و نگاهش سرد و خاموش به نظر می رسید. دوباره همان سوال تکراری در ذهن متین جان گرفت. "جمشیدکیست؟"
سوداه با نگرانی پرسید: "خب؟"
آیلین فقط سرش را تکان داد و گفت: "همه چیز مرتب است."
سودابه آهی از سر آسودگی کشید و گفت: "خوب حالا چرا ماتم گرفتی؟"
-چیزی نیست. خوبم.
هر سه ساکت شدند. گویی چیزی نا مانوس بر فضا حاکم شد. دقایقی به همین منوال گذشت؛ متین که این وضع را دوست نداشت. گفتع: "ناراحت نباشید. خدا بزرگ است. باز میتوانید مقداری از دوستان و اطرافیانتان پول قرض بگیرید و سرمایه ای درست کنید. من خودم هم حاضرم مقداری به شما قرض بدهم."
دخترها متعجب و سردرگم به سویش برگشتند. آیلین پرسید: "ببخشید، متوجه منظورتان نشدم. برای چه کاری پول قرض بگیریم؟"
او خیلی جدی گفت: "برای اینکه دوباره کشتیهاتون را پر از جنس و راهی دریا کنید. مگر تماس برای دادن این خبر نبود که کشتی قبلی تان در دریا غرق شده؟ ضررش چقدر بود؟"
آیلین همانطور با بهت نگاهش میکرد؛ اما سودابه ناگهان خندید و گفت: "فاقد بیمه نامه بود."
-آدمی که فکر روزگار بدبیاریی را نکند، همان بهتر که کشتی هایش غرق شود.
آیلین تازه متوجه منظور او شد. او هم خنده کوتاهی کرد و گفت: "بس کنید. من جدا دنبال غرق کشتی ها رفتم."
-خوب مگر هنوز کشتی هایتان غرق نشده اند؟ قیافه تان که این طو نشان میدهد.
-نه هنوز نه. فعلا به گل نشسته اند.
-خوب باید خدا را شکر کنید. شاید بتوان برایش کاری کرد. تا زمانی که کنار تایتانیک نرفته است، میتوان برایش کاری کرد. تازه آن زمان هم تمام درها به رویتان بسته نیست. قول میدهم میشود آن زمان هم به نوعی جنسها را بیرون کشید و نگذاشت نابود شود.
آیلین با لبخندی از سر تشکر نگاهش کرد. متین با همه فرق میکرد. نگاه او نیز پر از شیطنت و خنده بود. آیلین گفت: "میدانید، شما من را یاد خواهرم می اندازید. او هم مثل شما خوب بلد است چطور همه چیز را در اطراف خود مرتب کند."
-پس باید با هم دیداری داشته باشیم. کجا هستند؟
-ایران.
اخمهای او با ناراحتی تصنعی درهم رفت و گفت: "حیف شد... چطور است دعوتشان کنیم اینجا بیایند؟"
-اتفاقا خوشحال هم میشود. خوب میداند چطور اجازه خروجش را از ایران بگیرد. او یک شورشی است و تا به خواسته اش نرسد، دست از تلاش برنمیدارد.
-به اندازه شما پشتکار دارد؟!
آیلین خندید و گفت: "تا سه سال پیش که او را دیدم، خوب بود. حالا هم از پشت تلفن و نامه هایش به نظر میرسد موفق تر از من باشد."
-آه نه. شما را به خدا به این جزیره کوچک رحم کنید. میترسم اگر ایشان بیایند، خود این انگلیسیها را از مملکتشان بیرون بیندازید!
-بعید هم نیست؛ چون جوانتر از من است و سری پرشور و شر دارد.
متین سرش را تکان داد و با خنده گفت: "واویلا..."
از کار او سودابه و آیلین به خنده افتادند. صحبت از ایران، خوب توانست جو سلطه گر را ازبین ببرد و تا ساعتی اصلا کسی به یاد تلفن کذایی نیفتاد؛ اما وقتی متین رفت تا دستش را که به خاطر میوه خوردن کثیف شده بود، بشوید، شنید که سودابه از آیلین میپرسید: "به جمشید چیزی نگفتی؟"
صدای گرفته آیلین پاسخ داد: "نه... تا اوضاع آرام است، همین طور باشد بهتر است. تا جایی که میتوانک، میخواهم صبر کنم."
-اگر بفهمد، غوغا میکند.
-میدانم؛ اما نمیتوانم خودم هم به استقبال ماجرا بروم. دلم میگوید صبر کنم. شاد از جایی کار درست شود.
-من در کار تو مانده ام. وقتی می آیم برایت دعا کنم؛ در میمانم که برای زیاد شدن شاهد های ماجرا دعا کنم یا برای بی سر و صدا تمام شدن آن. اگر شاهد و شاکی زیاد باشد، بی سرو صدا تمام نخواهد شد و اگر قضیه آرام تمام شود، نباید شاکی دیگری غیر از تو وجود داشته باشد، تا آن را به صورت یک زد و خورد معمولی تمام کنند. خودت هم نمیدانی که چه میخواهی.
-چرا، میدانم. میخواهم همه چیز زودتر تمام شود و من به ایران بروم. دیگر نمیتوانم اینجا را تحمل کنم.
سودابه با مهربانی گفت: "میخواهی کریسمس بروی؟"
-نه، تا عید زیاد باقی نمانده. تازه این همه کار در دانشگاه دارم. نمیتوانم انها را رها کنم.
-میخواهی یک مدت جایی برویم؟
-نه، ممنونم که به فکرم هستی؛ اما اگر اینجا بمانم، بهتر است.
-هر جور خودت صلاح میدانی.
سودابه ضفهای میوه را داشت جمع میکرد که متین به تاق برگشت. آیلین روی تخت با حالتی متفکر نشسته بود. سودابه با بشقابها تاق را ترک کرد و متین بدون اینکهبنشیند، به دیوار تکیه زد. آیلین به او نگاه کرد که برخلاف دقایق پیش، چهره اش جدی مینمود. گفت: "چرا نمی نشینید؟"
-متشکرم . میخواهم بروم.
-به این زودی؟ برای ناهار پیش ما نمی مانید؟
-نه متشکرم. باید بروم.
- باز هم می آیید؟
نگاه متین دوباره گرمی گرفت و با لبخند گفت: "بازهم بیایم؟"
-نمیدانم. فکر میکنید باز هم احتیاجی به مراقبت پزشکی دارم یا نه؟ البته فکر میکنم حالا آنقدر حالم خوب شده که خودم پیش دکتر نورث بروم. آن وقت زحمتی هم برای شما نخواهم داشت."
تیر متین این بار به سنگ خورد. آیلین چنان بی غل و غش این حرف را زد که او را پشیمان کرد. گفت: "بله. حالتان خوب شده است. نگران نباشید. این بار باید برای کشیدن بخیه ها به دکتر مراجعه کنید."
- متشکرم که از روز تعطیلتان به خاطر من زدید. ما خوشحال میشویم از این به بعد هم شما را ببینیم. شما دوستخوبی هستید.
او فقط سرش را تکان داد. لحظه ای تال کرد و بالاخره سوالی را که در ذهنش داشت، پرسید: "جمشید نامزدتان است؟"
آیلین جا خورد. انتظار این سوال را نداشت. اما بعد فکر کرد آن روز زیاد درباره او صحبت کرده اند. تعجبی ندارد که او چنین چیزی بپرسد. سر به زیر انداخت و چیزی نگفت؛ چون چیزی برای گفتن نداشت. نمیخواست حالا درباره اش حرفی بزند. نمیخواست خشمگین شود. متین وقتی سکوت طولانی او را دید، خود را از دیوار کند. با سرفه ای لرزش صدایش را گرفت و گفت: "به خاطر امروز متشکرم. خداحافظ."
آیلین حتی نتوانست از جایش بلند شود و او را بدرقه کند. همانجا در اتاقش ماند.میخواست تنها باشد. صدای خداحافظی او را از سودابه می شنید. با رفتن او، سودابه به اتاق برگشت. دید که او به باشها تکیه داده است و به نقطه ای بیرون از پنجره نگاه میکند. چنین حالی را در او میشناخت. در را بست و او را تنها گذاشت. میدانست که او به فکر کردن نیاز دارد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل چهارم


صدای زنگ در، سودابه را وحشت زده از جا کند . با نگاه به نیلوفر گفت: "من باز میکنم."
از چشمی در نگاهی به راهرو انداخت. لازم به اعصاب خرد کردن نبود. غریبه و مزاحم نبود. اما از دیدن متین پشت در، دلش لرزید. خون به صورتش دوید و قلبش به سرعت به قفسه سینه اش کوبید. دست دراز کرد در را باز کند که صدای فریادی از اتاق خواب او راغ از رویا بیرون کشید. لحظه ای از ذهنش گذشت که در را باز نکند؛ اما دلش طاقت نیاورد. چند دقیقه و چند کلمه هم غنیمت بود. در را باز کرد و متین با لبخندی به رویش سلام کرد. دسته گل زیبایی در دستش بود. همانطور جذاب و دوست داشتنی. پالتویی که آن شب بر دوش آیلین انداخته بود، به تن داشت. سلامش را پاسخ گفت. متین با نوعی بیقراری گفت: "حالتان چطور است سودابه خانم؟"
-خوبم، متشکرم. شما چطورید؟
-با دیدن شما بهتر شدم.
منتظر شد تا او کنار برود و وارد خانه شود؛ اما او گویی چنین قصدی نداشت. با دقت نگاهش کرد و تازه متوجه پریشانی هویدا در چهره او گشت. سراسیمه به نظر میرسید. دلش به شور افتاد. پرسید: "حالتان خوب است؟ چیزی شده سودابه خانم؟"
-نه، نه. من خوبم. چیز مهمی هم اتفاق نیفتاده است.
-پس چرا این قدر آشفته هستید؟
-نه، همه چیز مرتب است...
هنوز حرف او تمام نشده بود که صدای بلند آیلین را از داخل اتاق شنید که به کسی به انگلیسی میگفت: "تمام این حرفها بیهوده است. خواهش میکنم جمشید. این کار تو هیچ کمکی به م نمیکند."
صدای مردی در جواب او اندکی بالا رفت و شنید که گفت: "به تو شاید کمکی نکند؛ اما به من کمک خواهد کرد. من از اول هم اشتباه کردم. نباید به حرف تو گوش میدادم. تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. به خداوندی خدا، اگر میدانستم قرار است اینطور شود، تو را با اولین هواپیما پیش خانواده ات میفرستادم..."
-که چه بشود؟ همه چیز همانطور که تو میخواهی پیش...
سودابه مانع گوش دادن بیشتر او شد و گفت: "آقای تمیمی متاسفم؛ اما بهتر است شما از اینجا بروید."
با نگرانی پرسید: "این صدای جمشید است، نه؟"
سودابه فقط سر تکان داد و منتظر ماند تا او برود. میخواست تا جمشید از اتاق بیرون نیامده است، او برود. متین دوباره پرسید: "به من راستش را بگویید سودابه خانم. شاید کمکی از دستم بربیاید. اتفاقی افتاده است؟"
این بار صداها از داخل اتاق بلندتر شد وسودابه ملتمسانه گفت: "هنوز نه، اتفاقی نیفتاده است؛ اما اگر شما نروید، بعید نیست که بیفتد. خواهش میکنم آقای تمیمی . باور کنید با رفتنتان به ما کمک میکنید."
نگاهش را زا داخل خانه به نگاه هراسان او برگرداند و لحظه ای مردد برجایش ماند. میترسید کارشان در آن اتاق به جاهای باریک تر بکشد. در این صورت "او" به تنهایی چه خواهد کرد؟ ولی سودابه که در را گرفته بود، نه تنها مانع ورودش میشد، بلکه از او میخواست همانجا را نیز ترک کند.، به او میفهماند که نباید اصراری برای دخالت بیشتر داشته باشد. دسته گل را به دست سودابه داد و گفت: "باشد، من میروم. آمده بودن حال دوستتان را بپرسم. امیدوارم بهتر شده باشد."
سودابه با چشمانی که میرفت با اشک بیشتر بدرخشد، گل را از او گرفت و گفت: "اگر جمشید بگذارد، خوب خواهد شد. مرسی از اینکه آمدید. من به آیلین خواهم گفت. خداحافظ."
متین زیر لب خداحافظی گفت و با نگاه دیگری به داخل خانه، از آنجا دور شد. در حالی کهاز خود میپرسید: "آیا قحطی مرد یا نامزد و شوهر آمده است؟!"
سودابه در را با عجله پشت سر او بست وهمانجا لحظه ای ایستاد و بعد با عجله مثل دفعه پیش پشت پنجر ه دوید و رفتن او را تماشا کرد . ماشین او در خیابان لحظه به لحظه بیشتر از نظر ناپدید میشد و سرانجام کاملا" محو شد . دسته گل او را در اغوشش گرفت . صدای فریاد جمشید لحظه به لحظه داشت بالا و بالاتر میرفت و الی که در تلاش برای پایین نگه داشتن صدایش بود، با او مقابله میکرد . دلش به حال ایلین می سوخت . ای کاش می توانست در اتاق را باز کند و خودش به جای الی یک جواب دندان شکن به جمشید بدهد و بعد او را از خانه بیرون بیندازد ؛اما نمی توانست . الی با حرفها و رفتارش این را به طور غیر مستقیم نشان داده بود که علاقه ای به دخالت کسی در این مسئله ندارد. نیلوفر برخاست و پالتویش را به تن کرد. سودابه پرسید: "کجا میروی؟"
-جایی که مجبور به شنیدن این همه سر و صدا نباشم... کافه ژیلبرت.
-الان؟
-دیروقت نیست. تا نیم ساعت دیگر بر میگردم. اگر تا آن زمان نرفته بود، لطفا او را پرت کن بیرون. حوصله اش را بیشتر از این ندارم.
معلوم بود او هم همان فکری را در سر دارد که در ذهن سودابه داشت جاهن میگرفت و به خاطر فرار از این فکر بیرون میرفت. روزهای پر آرامش سپری شده بود و طوفان اصلی از راه رسیده بود. آنچه که الی را میترساند، بر سرش آمده بود و دیگر کسی از عهده کنترل امور بر نمی آمد. الی تمام سعی اش را برای از سرگذراندن این اوضاع داشت به کار میبرد.
اوضاع یکدفعه به هم ریخته و آرامش قبل از طوفان به سرعت از بین رفته بود. وقتی چند روز پیش آیلین با حمایت آقای گروسی به دانشگاه رفت، فکر نمیکرد که چنین عاقبتی در انتظارش باشد. هنوز آن قدرها حالش خوب نشده بود. سر و صورتش کبود و زخمی بود؛ ولی میتوانست روی پا بایستد. همین قدر برایش کافی بود تا برای جبران این همه دوری از دانشگاه و پیش برد کارهایش پیشنهاد بازگشت به دانشگاه را به دختر ها و آقای گروسی بدهد. سودابه چون اسپند روی آتش جهیده بود که: "نمیمیری اگر چند روز دیگر تحمل کنی و بعد از خوب شدن برگردی. در ضمن تا زمانی که دادگاه و پلیس این ماجرا را تمام نکرده اند، تو در دانشگاه امنیت نداری."
نیلوفرهم نظر سودابه را تایید کرده بود؛ اما آقای گروسی با لبخندی از این امر استقبال کرده و گفته بود: "اتفاقا برای بعد خیلی خوب است. همین قدر دوستانت تو را ببینند و بدانند که انها چه بلایی سرت آورده اند، باعث تغییر دیدشان نسبت به تو خواهد شد. اما نباید خطر کنی. فقط به اندازه یک سرکشی."
رفت و نتیجه اش این شد که خبر رفتن او به دانشگاه بین بچه های خارجی و دوستانش پخش شد. وقتی برای احوال پرسی و آرزوی سلامتی به دیدنش آمدند، اوضاع همانطور که آقای گروسی میخوات، برگشت. چند نفری که آقای گروسی قبلا با انها صحبت کرده و حاضر به شکایت نشده بودند، طی دو روز بعد، خودشان پیش آقای گروسی رفتن و اعلام کردند که میخواهند شکایت کنند. آقای گروسی این خبر را با خوشحالی به او داد؛ اما فردای همان وز تایمز،چون شکارچی، این ماجرا را صید کرد و چون میدانست این امر چه وقایعی در پیش خواهد داشت، آن را با تیتر بزرگ چاپ نمود. آیلین باورش نمیشد. وقتی سودابه روزنامه را روی میز گذاشت نفس آیلین در سینه، بند آمد. به آقای گروسی زنگ زد و او با نهایت تاسف اعلام کرد که قضیه شکایت از طریق دوستان دانشگاهی او لو رفته است. همان بچه هایی که تصمیم به شکایت گرفته بودند. سودابه با ناراحتی به او گفت: "از این به بعد بهانه تو هستی."
آن روز متوجه منظورش نشد؛ اما با گذشت روز ها بیشتر و بهتر معنای ان را درک کرد. دانشجویان خارجی دانشگاه، ایرانی و غیر ایرانی یکدفعه چون آتشفشانی که مدتها در درون گداخته و فعال شده باشد، فوران کردند. شکایت یکنفره او از آزار و اذیت چها نفر ، تبدیل به یک شکایت بیست و یک نفره علیه سی و چهار نفر گردید. که همگی با مدارکی که در دست داشتند میتوانستند صحت ادعای خودشان را ثابت کنند. آقای گروسی پیشنهاد همکاری مایکل هاروی ، یکی از وکلای معروف انگلیسی را برای دفاع از این پرونده پذیرفت و هر دو با هم کار ا پیش بردند. به نظر میرسید همه در این میان به نوعی برنده هستند، جز آیلین که به جای حمایت شدن تحت فشار قرار گرفت. از یک طرف جمشید که هنوز عرق سفر منچستر بر تنش خشک نشده بود، آن روز بر سرش آوار شد و از طرف دیگر اوضاع پیرامونش.
***********
منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
روز بعد، با وجود خستگی ناشی از کار در بیمارستان، خود را به آپارتمان آنها رساند. زنگ را فشرد، امیدوار بود این بار خود آیلین در را به رویش باز کند؛ اما نه آیلین و نه سودابه، بلکه نیلوفر به اتقبالش آمد. وقتی سراغ دختر ها را گرفت، او گفت: "سودابه هنوز از فروشگاه باز نگشته است. تا نیم ساعت دیگر میرسد. میخواهید منتظرش شوید؟"
-آیلین خانم؟
-او نیست.
-کی می آید؟
نیلوفر با تردید به او که روزنامه ای را زیر بازویش نگه داشته بود، نگاه کرد و گفت: "نمیدانم."
-یعنی ممکن است امشب اصلا نیاید؟ من میخواهم در صورت امکان ایشان را ببینم.
-متاسفم . من نمیدانم او کی برمیگردد. راستش را بخواهید من و سودی اصلا شک داریم که دوباره برگردد.
متین با تعجب پرسید: "چرا؟"
نیلوفر لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: "جمشید او را با خود برد."
آه از نهاد متین برآمد. پس اشتباه نکرده بود. آن دعوا این گونه نتیجه داده بود. با ناراحتی و تاسف فقط گفت: "خداحافظ."
پله ها را پایین آمد و لحظه ای در پیاده رو ایستاد. بی اختیار برگشت و پنجره اتاق خواب آن دو را نگریست. چراغش خاموش بود. متوجه اتومبیلی شد که ان طرف پارک شده بود. مرد و زنی با خیال راحت نشسته و مشغول خوردن سیب زمینی سرخ شده بودند. پایینتر از انها مردی در داخل ماشین داشت چرت میزد. یک استیشن این سمت پارک شده بود که دو مرد در حال حرف زدن با همدیگر نگاهشان به این آپارتمان بود. حتی لازم نبود به خود زحمت فکر کرد بدهد. همه اینها یا روزنامه نگار بودند یا گزارشگر تلویزیون. خودش چند شب پیش گزارش "سالی وست" را از مقابل همین خانه از تلویزیون دیده بود. در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. روزنامه را روی صندلی کناری انداخت. لحظه ای به تیتر روزناه نگریست که موعد دادگاه نهایی آیلین را برای دو هفته دیگر اعلام کرده بود. آیلین ساجدی تیتر روزنامه ها بود. چیزی که آن دختر به شدت از آن فرا میکرد. متین حالا میتوانست بفهمد چرا او آن قدر از علنی شدن ماجرا میترسید. او پیش بینی همه چیز را کرده بود. به خصوص عکس العمل جمشید. او همه چیز را در نظر گرفته و حرف زده بود.
**********

اوضاع مطابق میل پلیس پیش نمیرفت. وضعیت متشنج شهر انها را واداشته بود تاحد ممکن موضوع را با سرعت و دقت بیشتری تعقیب کنند تا همه چیز به همان روال سابق بر گردد . متین از طریق روزنامه و تلویزیون همه چیز را دنبال می کرد. با وجود اینکه به خودش تلقین می کرد همه چیز را فراموش کند وخودش را به بی اعتنایی بزند ، نمی توانست ان شب را فراموش کند. به خودش می گفت که انها دوستان جدیدش هستند و این طبعی است که به این ماجرا حساسیت نشان دهد ؛ اما خودش هم به بی اعتباری برهانی که برای خود می اورد اگاه بود. داشت تلاش می کرد عاقلانه پیش برود . او نیز مانند همه مردم کنجکاو ،از دیدن ایلین محروم بود. بعد از ان شب دیگر به خانه دخترها نرفت ؛ چون از طریق رسانه ها می دانست که هنوز به خانه بر نگشته است . یکی دو بار به سودابه زنگ زد و از حال و روز او و دوستانش پرسید . جوابش هر بار یکی بود .
-اگر این روزنامه و تلویز یون بگذارند ، همه چیز بهتر و ساده تر پیش خواهد رفت. ایلین فراری شده بود . وقتی عکسی از او در روزنامه چاپ شد که کلاه شنلش را با سماجت پایین اورده و تقریبا صورت خود را پنهان کرده بود، تعجب کرد. سودابه گفت: " مجبور بود این کار را بکند. نمی خواست چهره اش برای همه مردم شناخته شود . "
این رفتار ایلین مردم را جری تر می کرد . شایعه بود که از این روزنامه به ان روزنامه پاس داده می شد. گاهی وقت ها متین از خواندن ان چیزهای متناقض در می ماند که او به چه کسی کمک کرده است ؟ معلوم نبود چه کسی در باره ایلین با مطبوعات حرف زده بود. یک بیوگرافی نسبتا کامل و جامع از فعا لیت دانشگا هی او نوشته بودند و اینکه یک زندگی شخصی کاملا ارام دارد. انچه مد نظر انها بود، تعداد تظا هرات ارام و جلسات و کنفرانسهای شرق شناسی و نشستهای مربوط وضعیت ایران بود که او در انها شرکت کرده بود. معلوم نبود این اطلا عات را از کجا به دست می اورند ؛ ولی تمامی نداشت . آیلین را در همه مسائلی که به ایران مربوط بود ، دخالت میدادند. با همه اینها ، زندگی شخصی اش متعلق به خودش بود. جای شکرش باقی بود که خبرنگاران نتوانست بودند بیش از ان بینی شان را در زندگی خصوصی او داخل کنند. اگر چه او بیش از هرکس دیگری مایل بود که از زندگی خصوصی او سر در بیاورد؛ امانه اینطور. چیزهایی که میخواند مرتب توسط روزنامه های دیگر یا سایر خبرنگاران تکذیب میشد و تغییر میکرد، او به هیچ وجه نمیتوانست به انها اعتماد کند. دیگر هیچ کس حال و روز خوبی نداشت. او خبر داشت که تا ان روز چند بار تظاهراتی صورت گرفته و عده ای هم در این میان دستگیر شده اند. حال به طرفداری از این گروه ضد بیگانه یا در مخافت انها. در چند جا هم خرابکاری هایی به نشانه اعتراض اتفاق افتاده بود که اوضاع را بیش از همه متشنج نشان میداد. هرکس مشکلی داشت، تازه یادش افتاده بود که ان را با خشونت مطرح کند. گروسی با خنده به او گفته بود: "داغ ترین پرونده ای است کهتا به حال به عهده گرفته ام."
متین میدانست این یعنی چه. گروسی نیز با وجود ظاهرش از این وضعیت راضی بود. میتوانست قسم بخورد موسسه حقوقی کارفرمای گروسی که در ابتدا او را به خاطر این پرونده محکوم و توبیخ کردند، همچون خود گروسی در این شرایط حاضر هستد که بدون دستمزد هم رسیدگی به این پرونده را ادامه بدهند. حرف نبود. این یک شانس ویژه برای شهرت و اعتبار بود... و آیلین با یک کتک خوردن توانست این شانس را به گروسی بدهد. آیلین امیدوار بود حداقل گروسی انصاف داشته باشد و به حرف خود، که پیش از اغاز کار گفته بود، پایبند بماند.
**********

روز دادگاه فرارسید. متن خودش را رای هر نوع حادثه ای در شهر آماده کرده بود. آن روزدر بیمارستان کشیک بود. شب گذشته که به خانه دختر ها تلفن کرد، کسی گوشی را برنداشت. دلشوره داشت. به محض اینکه مریضش را ویزیت کرد و سرش خلوت شد، برای خودش قهوه ریخت و به اتاق مخصوص استراحت رفت. چند نفر دیگر هم غیر از او نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. ولی وقتی اخبار ساعت یازده شروع شد همه حواسشان به تلویزیون جلب شد. اولین و مهم ترین خبر مربوط به دادگاه جوانان خارجی بود. دوربین برنامه صحنه جلوی دادگاه را نشان میداد که جمعیت بسیاری در خیابان تجمع کرده و تظاهرات آرام به پا کرده بودند. پلیس امنیتی خیابان منتها به دادگاه را بسته بود. پلاکاردهای مختلف با شعارهای گوناگون دردست جمعیت، بالا و پایین میرفت. از دیدن ان جمع دهانش از تعجب باز مانده بود. سالی داشت گزارش میداد که اکثریت تظاهرات کنندگان را خود دانشجویا و جوانان تشکیل میدهند که از شهر های مختلف به اینجا آمده اند.جلسه دادگاه از ساعتی پیش آغاز شده بود. از حالا باید منتظر رای دادگاه میماندند. مطمئنا همان روز هم نتیجه را اعلام میکردند تا اوضاع آشفته تمام شود. مری با خنده به او نزدیک شدو گفت: "مت تو این دختر را میشناسی؟"
با اینکه متین میدانست منظور او چه کسی است؛ اما خود را به نفهمی زدو گفت: "کی؟"
-همین دختره هموطن تو که حسابی همه چیز را به هم ریخته است؟
-چطور مگر؟
مری با خنده گفت: "کتی میگفت خبرنگاران برای کسب اطلاعات درمورد او حاضرند کلی خرج کنند."
متین پوزخندی زد و گفت: "من خودم هم مشتاقم درباره او چیزهای بیشتری بدانم."
-میگویند برای خودش کسی است. فکر میکنی درست میگویند که با کمک وکیلش برای خودش شاهد خریده است؟ تا احتمالا ماجرا را به نفع خودشان برگردانند؛ چون شنیده ام که سفارت شما هم در این اجرا دخالت کرده و کار به تهدید هم کشیده است.
متین با ناراحتی برخاست و گفت: "من هم درباره اش زیاد خوانده ام و شنیده ام؛ اما هیچ کدام را باور نمیکنم. میدانی ما یک ضرب المثل داریم که میگوید حرف زیاد زده میشود شنونده باید عاقل باشد."
-خوب یعنی چه؟
حوصله تفسیرش را نداشت. دستش را تکان داد و اتاق استراحت را ترک کرد.
-هیچی. فراموشش کن . من باید بروم.
ساعت شش عصر وقتی تلویزیون را روشن کد تقریبا میدانست ماجرا چطور پیش رفته است. فقط به خلاصه اخبار گوش کرد و به محض اینکه خبر تایید شد، تلویزیون را خاوش کرد و به رختخواب رفت. خسته بود و بیحوصله. خودش هم خوب میدانست چه شده و چرا اینطور به هم ریخته است. حوصله انجام هیچ کاری را نداشت. فقط میخواست بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند... چرا،... دلش میخواست به یک چیز فکر کند...
منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-5

صدای دبی را در پیج شنید که او را میخواند تا داخلی هفتاد را جواب بدهد. وقتی خود را به ایستگاه رساند، دبی با ان هیکل چاقش داشت با یکی از پرستاران سر و کله میزد. گوشی را برداشت و جواب داد: "دکتر تمیمی هستم. بله؟"
از شنیدن صدای زنی در آنسوی خط که به فارسی گفت: "آقا متین خودتان هستید؟" تعجب کرد. صدا برایش غریبه بود. گفت: "خودم هستم. بفرمایید."
- من ر نشناختید درست است؟ من آیلین هستم... آیلین ساجدی.
نفسش بند آمد. انتظار شنیدن صدای هرکسی را داشت، جز او. با خوشحالی گفت: "خدای من! آیلین..."
آیلین به خنده افتاد. باز او را ت حساب کرده بود. در این مدتها بارها به این مطلب فکر کرده بود. زمانی که در خانه متین به هوش آمد، او را خیلی راحت و صمیمی تر دیده بود؛ اما دقیقا بعد از آمدن سودابه، لحن کلام متین تغییر پیدا کرد. او دیگر تو نبود. شما شده بود... باید از این امر خوشحال میشد که این چنین محترمانه یا او برخورد شده است؛ اما او ترجیح میداد همان آیلین باشد. او جز در موارد رسمی، همیشه الی خطاب شده بود ولی برای متین در هرحال، آیلین بود. او این را دوست داشت. گفت:"حالتان چطوراست؟"
ناگهان به خود آمد. او را شما کرد و آیلین مجبور شد او را دوباره این طور تحمل کند.
-خوبم؛ اما فکر میکنم شما بهتر باشید.
-درست است. من هم خوبم. متاسفم که نتوانستم زودتر از این با شما تماس بگیرم.
-عیبی ندارد. میفهمم که سرتان خیلی شلوغ بود.
-بله . اما بالاخره اوضاع آرام شده است. با شما تماس گرفتم که در صورت امکان یکشنبه شب مهمان من و دخترها باشید. امکان دارد؟
با خوشحالی گفت: "برایش روزشماری خواهم کرد."
-متشکرم. ما هم منتظر شما خواهیم بو. نامزد نیلوفر هم پیش ماست.
-باشد، من هم خواهم آمد.
-باز هم متشکرم. خداحافظ.
-خداحافظ.
متین بقیه روز را در نوعی خلا گذراند. بدون اینکه خودش هم دلیلش را بداند.
************


سودابه آن قدر هیجان زده و عصبی بود که آیلین را به تحیر وا می داشت. روز یکشنبه تمام خانه را از بالا تا پایین دستمال کشید و ساعنها با لباسهایش ور رفت تا بالاخره توانست لباسی مناسب ان شب پیدا کند. برای تهیه غذا اصلا نگذاشت دخترها کاری بکنند. آیلین گفت: "سودی من او را دعوت کردم که از او به خاطر کمکش تشکر کنم. او مهمان من است و من خودم باید تمام کارها را بکنم. نمیخواهم تو یکشنبه ات را به خاطر این مهمانی با خستگی بگذرانی."
سودابه محکم گفت: "اولا مهمان تو و من ندارد. دوما من خسته نمیشوم. سوما او را برای تشکر دعوت کرده ایم؛ قرار نیست که گرسنه یا مریض به خانه اش بفرستیم."
-منظورت چیه؟
-منظورم این است کنه غذای تو ونیلوفر رامن از زور گرسنگی میخورم و صدایم در نمی آید؛ اما او علاقه ای به غذای شور یا شفته ندارد."
آیلین خندیدو بوسه ای به گونه او زد. سودابه حق داشت. دستپخت او جای هیچ بحثی نداشت. گذاشت تا او همانطور که شایسته یک خانم ایرانی است، به همه چیز برسد؛ در حالی که در فکر یافتن دلیل حالت عصبی او بود. وقتی صدای زنگ دربرخاست، سودابه چنان جیغی کشید که هر دو دختر برجایشان ماندند. سودابه به نگاه بهت زده آنها خندید و گفت: "متاسفم. وقتی مهمان داریم حالم بد میشود."
نیلوفر گفت: "ما تا به حال این همه مهمان داشتیم، چرا آن موقع حالت خوب بود. "
سودابه سراسیمه و آشفته گفت: "چه میدانم. حالا چه وقت استنطاق است. در را بازکن."
نیلوفر پرسی: "استن ... استن... آن کلمه یعنی چی؟"
سودابه با عصبانیت چشمنش را باز کرد و خود برای باز کردن در رفت. نیلوفر و آیلین نگاهی به هم کردند و با شیطنت ابروهایشان را بالا انداختند و خندیدند. برخلاف انتظار سودابه، پیمان پشت در بود. در را باز کرد و با صدای بلند، نیلوفر راصدا کرد. بعد مستقیم به اتاق خواب برگشت. نیلوفر به استقبال نامزدش رفت. پیمان دست دور گردن نامزدش انداخت و با تعجب پرسید: "سودی حالش خوب نیست؟"
آیلین با خنده گفت: "چرا خوب است. فقط کمی خسته است."
سپس ان دو را باهم نها گذاشت و سراغ سودابه رفت. سودابه پشت پنجره ایستاده بود. حالا کمی آرام به نظر میرسید. کنارش رفت و دست زیر بازویش انداخت. پرسید: "خوبی؟"
او فقط سرش را تکان داد.
-از دست ما ناراحت شدی؟ نیلوفر فقط داشت شوخی میکرد.
-میدانم. از شما هم ناراحت نشدم. چرا باید بشوم؟
-پس چرا اینجا آمدی؟ پیمان حالا فکر میکند چیزی بین ما اتفاق افتاده است.
-آمدم کمی آرام شوم.
-باشد اگر به ان خاطر آمدی، بمان. م به بقیه کارها میرسم، گرچه دیگر کاری نمنده است. بهتر است تو به لباسهایت برسی. دیگر وقت آمدن او شده است.
متوجه شد که باز سودابه دچار هیجان و اضطراب شد. گرچه خدش هم به آنچهکه غفکر میکرد، شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد و پرسید:"سودی من و تو چیزی را از هم پنهان نمیکنیم، نه؟"
آیلین لحظه ای مکث کرد و بر تردید خود فائق آمد. بدون اینکه نگاهش کند، پرسید: "دوستش داری؟"
نگاه متعجب و هراسان سودابه به سویش برگشت.
-منظورت چه کسی است؟
آیلینخندید و گفت: "پس کسی را دوست داری!"
سودابه با حرص خودش را از او جدا کرد و گفت: "الان حوصله شوخی ندارم."
آیلین دستش را دراز کرد و دوباره بازویش را گرفت.
-باشد، معذرت میخواهم. دیگر شوخی نمیکنم.
کمی صبر کرد تا او برخود مسلط شود و بعد گفت: "هروقت خواستی ،من به حرفت گوش میکنم. هر چند خودم یک چیزهایی حدس میزنم."
وقتی سودابه پاسخی نداد، آیلین به طرف کمدش رفت و یک بلوز آستین کوتاه و ژاکت نازک سفید با دامنبلند برفی به تن کرد. با نگاهی دوباره به سودابه، اتاق را ترک نمود. نیلوفر آهسته پرسید: "چی شده؟"
-چیری نیست. گفتم که خسته است. تا آمدن متین خوب میشود.
پیمان گفت: "شما دخترها چرا نمیخواهید جمعیت ما مردها را سه نفر بکنید؟ چرا همیشه ما را در اقلیت نگه میدارید؟!"
آیلین با خنده به آشپزخانه رفت.نیلوفر هم به دنبالش رفت و برای پیمان فنجانی چای برد. آیلین وسایل سالاد را روی میز گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. در همان حال فکرش به سوی سودابه رفت. حس عجیبی داشت که خودش هم خوب نمیتوانست آن را ردک کند. اما چیزی در دلش گاه و بیگاه نیشتر میزد. تاش زیادی کرد که به آن محل نگذارد. نباید به این حس توجه میکرد. وگرنه احتمال داشت از کنترلش خارج شود. سعی کرد به این فکر کند که اگر چنین چیزی درست باشد، سودابه چقدر میتواند خوشحال و خوشبخت باشد. سودابه لیاقتش را داشت و بهترین ها حقش بود. حیف بود که خودش را اینطور نابود کند. آنچه آیلین را بیشتر خوشحال میکرد، نرم شدن دل او بود. سودابه با ضربه ای که خورد، با خود عهد کرد از هر گونه رابطه عاطفی پرهیز کند. تا امروز هم با وجود اینکه کسانی در زندگی اش بودند، به عهد خودوفادار مانده بود. این فکر، لبخندی بر لبهای آیلین نشاند. حالا دیگر داشت به این امر ایمان می آورد که امسال، سال شانس و بخت نیلوفر و سودابه است. اما برخلاف ان دو، امسال، سال بدبیاری برای او بود. دو ماهی کهگذرانده بود، برایش کابوس بود. از خدا میخواست دیگر در تمام عمرش شاهد چنین چیز هایی نباشد. اگر به خاطر جمشید و خانواده اش نبود، حتما از پا می افتاد. خاله جان سونا ه بدی که داشت، یک حسن را بدون اینکه خودش بداند داشت. اینکه با تحت فشار گذاشتن آیلین، همیشه باعث پیشرفت او شده بود. اگر مثل قدیم هنوز به او علاقه مند بود، حتما این حرف را به او میزد.
-اصلا چه ایرادی دارد؟ حتی حالا هم به او می گویم. دیدن قیافه اش وقتی چنین چیزی را به او بگویم دیدنی است.
آرزو کرد هر چه زودتر زمانی برسد که او چنین چیزی را به خاله سونا بگوید. مطمئنا زیاد طول نمیکشید. میتوانست تا آن روز تحمل کند. خاله سونا در این مدت یک ماه و نیم، عذاب قبر را جلوی چشمانش آورده بود. اگر به خاطر خبر چینی او نبود، خانه اش را برای خودش میگذاشت و به اینجا برمیگشت. از به یاد آوردن بحث روز آخرش در ان خانه، چشم روی هم گذاشت. نباید به ان فکر میکرد. امشب مهمان داشت. نباید خودش را درگیر آن مسئله میکرد. اگر جمسید فقط اندکی دست از آن همه سختگیری برمیداشت، مطمئنا کارها میتوانست به نحو بهتری پیش برود؛ اما جمشید بر سر خواسته خود بود.

"از کجا معلوم؟ شاید اگر من رادر حرفهایم جدی ببیند، کوتاه بیاید و دست از این سماجت بردارد... باید امیدوار باشم. اما اگر میشد..."
هنوز با برگ کاهو ور میرفت که متین از راه رسید. با دسته گل زیبایی که همچون خودش به انسان حس خوشی را هدیه میداد. پیراهن مغز پسته ای همراه ژیله سبز تیره ای به تن داشت. مثل اینکه عادت به پوشیدن کت و شلوار نداشت.
"چه عادت خوبی! با کت و شلوار رسمی میشود... خوش به حال..."
باز نگذاشت حرففش در ذهنش تمام شود . کاهوها را ریز کرد و روی بقیه سالاد ریخت. به استقبال او رفت و سودابه را با رویی گشاده و کاملا آرام دید.
"خوب توانسته بر خود مسلط شود!"
به او با چهره ای متبسم و لبخندی از سر تحسین نگاهش میکرد، لبخندی زد و سلام کرد. متین متوجه خروج آیلین از آشپزخانه شد و پاسخ سلام او را به گرمی داد. بوی غذا را به مشام کشید و گفت: "بااجازه تان من میگویم قبل از اینکه بنشینیم، برویم سراغ شام. بویش صدای شکمم را درآورد."
آیلین نگاهی به سودابه کرد و با مهربانی پشت او زد:
-کدبانوی این خانه سودی است. امشب سنگ تمام گذاشته است."
متین به سودابه که سرخ شده بود، گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد. زحمت کشیدید."
نیلوفر نیز جون آیلین با چشمانی که از شیطنت برق میزد، به بازوی سودابه فشاری آورد و او را بیشتر خجالت زده کرد؛ اما سودابه نگذاشت انها زیاد سر به سرش بگذارند. به همین دلیل به پیمان که عقب ایستاده بود، گفت: "پیمان غریبی نکن. نیلو بیشتر در پی مردم آزاری است تا به جا آوردن رسم ادب."
پیمان با لبخندی پیش آمد و دستش رابه سوی متین دراز کرد. گفت: "سلام. من پیمان هستم."
متین نیز دست او را به گرمی فشرد و گفت: "سلام. متین تمیمی هستم."
-بله. ذکر خیرتان را از دخترها زیاد شنیدم.
آیلین همه را به سوی مبلها راهنمایی و تعارف کردو خود به آشپزخانه برگشت. چای خوش رنگی ریخت و میان مهمانها برد. پیمان متین را کنار خود گرفته و نشسته بودند و دختر ها نیز در دو طرف انها. پیمان فنجان چایش را برداشت و گفت: "باید میگفتید من یکی از دوستانم را می آوردم این طور نمیشود. جای خالی نفر سوم برای من خیلی آزار دهنده است."
آیلین متوجه شد که غاو منظورش در اقلیت قرار گرفتن مردها است. به همین دلیل با سرخوشی خندید. سودابه گفت: "نه؛ ان وقت نمیشود اوضاع را کنترل کرد."
متبن هم خندید؛ اما وقتی پیمان گفت: "الی اشتباه کردی، باید به جمشید هم خبر میدادی " ، آیلین به خوبی متوجه سرد شدن نگاه متین شد. سودابه گفت: "ان وقت که دیگر اصلا و ابدا. هیچ چیز قابل کنترل نبود."
متین خیلی زود مسیر صحبت را عوض کرد و به آیلین که مقابلش نشسته بود، گفت: "راستی یادم رفت موفقیتتان را در دادگاه تبریک بگویم."
-متشکرم؛ اما به خاطر زحمتهای شما بود. من واقعا معذرت میخواهم از اینکه بعد از این همه مدت تازه درصدد تشکر از شما بر آمدیدم. شما خیلی به ما لطف کردید. هیچ وقت فراموشش نخواهیم کرد.
-مشهور شدن این دردسر ها ا هم دارد. من فراموش کردم در آخرین دیدارمان از شما امضایی بگیرم. بعد از آن، هرچه تلاش کردم شما را پیدا کنم، نشد!
پیمان گفت: "راستش ماهم بعد از مدتها تازه چشممان به جال ایشان روشن شده است. الی بیچاره خیلی اذیت شد؛ اما خدا خیرش بدهد. از یک نظر باعث و بانی خیر شد. من یک ماه تمام نیلوفر را به خانه خودم بردم!"
بچه ها خندیدند و آیلین گفت: "خدارا شکر که یک نفر اینجا نفعی از این همه شلوغی برد."
سودابه گفت: "پیمان از آب گل آلود به نفع خودش ماهی میگیرد."
متین از سودابه پرسید: "پس شما این مدت را تنها بودید؟"
پیمان به جای سودابه جواب داد: "نه بابا دکترجان. مگر میشد در آن شرایط اینجا ماند. طی یک عملیات کماندویی او را هم از اینجا فراری دادیم. شبانه خانه را به حال خودش گذاشت و آمد پیش نیلوفر."
سودابه با خنده گفت: "البته فقط دو هفته آخر. اوضاع اینجا خیلی آزار دهنده شده بود. تا میخواستی از در بیرون بروی، گزارشگرها مثل این مرغهایی که یک کرم چاق و چله دیده باشند، به طرف آدم هجوم می آوردند."
متین خندید و گفت: "یادم می آید تصویرتان را تلویزیون یک لحظه نشانداد. در آن لحظه اگر میتوانستید حتما با چترتان بر سر آن دو نفری که مثل کنه به شما چسبیده بودند، میزدید!"
پیمان قهقهه ای زد و گفت: "من این عکس را در روزنامه دیدم. صورتش که با آن روسری اصلا قابل شناسایی نبود. عینک سیاه هم زده بود... ن را بریدم و به دیوار زدم. هر بار که می بینمش یک دل سیر میخندم. شبیه شورشی هایی شده که میترسد قیافه اش را بشناسندذ و برای کشتنش بیایند."
سودابه باحرص گفت: "اگر یکدفعه جان آدم را میگرتند، حرفی نبود؛ اما بس که می آمدند و میرفتند و سوال میپرسیدند، آدم را دیوانه میکردند."
منبع:www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آیلین با شرمندگی دست او را گرفت و گفت: "خیلی اذیت شدید. ببخشید."
سودابه خندید و گفت: "فدای سرت عزیزم. بالاخره از خان گسترده شهرت تو باید ما هم استفاده میبردیم یا نه؟ حالا اسم و عکس ما رفت جزو تاریخ . پیمان هم که قربانش بروم، عکسمان را کرد دلقک."
پیمان با اخمی تصنعی گفت: "ما غلط بکنیم. من کی گفتم تو را دلقک کردم؟ من گفتم به تو میخندم."
-فرقش چیه؟ نیلوفر هوای این نامزدت را داشته باش . یکدفعه میبینی...
-نه. تهدید نکن . فهمیدم. چرا به نیلوفر رفرنسم میدهی؟ به خودم بگو.
-به خودن چیزی نمیگویم؛ چون در اقلیت هستی.
-ما اقلیت هم که باشیم از پس شما بر می آییم.
-دیدی خوت اعتراف کردی که چه جونوری هستی؟!
پیمان بر سرخودش زد و گفت: "بابا دکترجان به داد برس. یه حمایتی، حرفی، کلامی؟"
متین با خنده گفت: "من بهتر است هوای خودم را داشته باشم. تو جای پایت را محکم کرده ای میتوانی سر به سرشان بگذاری. من اگر چیزی بگویم، یکدفعه دیدی همین یکبار هم بیرون پرتم کردند. بگذار من هم مستقر شوم، چشم؛ حتما. خودم ناجی ات میشوم!"
دختر ها خندسند. آیلین تمام فنجانهای خالی را به آشپزخانه برد. سالاد را که هنوز نصفه کاره مانده بود، تمام کرد و در یخچال گذاشت. در حالی که صدای خنده و بحث انها را میشنید و خودش هم میخندید. صدای خوش طنین شجریان در خانه پیچید، لبخندش پررنگتر شدو آرامشی عمیق یافت. متن گفت: "چه خوش سلیقه! نه بابا سودابه خانم چه کارها میکنید؟"
سودابه پرسید: "دوستش دارید؟"
-دوستش دارم؟ دیوانه اش هستم. راستش سراغ پخش که رفتید، دل من ریخت. گفتم الان یکی از ان جیغ و دادها را خواهی گذاشت. اینها را از کجا آورده اید؟
-مال الی است.
آیلین از آشپزخانه بیرون آمد و گفتک "قابل شما را ندارد."
متین لبخندی به رویش زد و گفت: "ممنونم. من دنبال کارآخر هستم. هنوز اینجا نرسیده است."
آیلین سراغ کمد کاستها رفت و آخرین کاست استاد را بیرون کشید: "بفرمایید."
او با تعجب پرسید: "شوخی میکنید؟ من مطمئنم که هنوز نیامده است."
سودابه گفت: "برای الی مخصوص است. از آب رد شده است!" و سپس با خنده به نگاه پرسشگر متین ادامه داد: "برایش می فرستند."
الی آخرین کار را داخل پخش گذاشت و صدای روح نواز استاد دوباره در خانه پیچید. متین در میان لذ بردن از آهنگ ، گفت: "خوب است که شما اینطور ارتباطتان را حفظ کرده اید."
پیمان با خنه گفت: "این دونفر بدجوری آتیشی هستند. به خطر همین هم سرخودشان بلا می آورند. این الی به خودی خود، یک حکومت خود گردان ایرانی در اینجا دارد."
الی گفت: "دروغ نگو پیمان. اتفاقا من آنقدر ها که شما میگویید تعصب و حساسیتی به ایرانی بودن خودم ندارم. لزوم نمی بینم هرجا که رسیدم ابرانی بودن خودم را با فریاد اعلام کنم."
پیمان خنده ای بلند تر از پیش کرد و گفت: "تو؟ تو حساسیت نداری؟ شوخی نکن. دو کلمه فارسی صحبت کنی، از صدتا داد و فریاد موثرتر است. برای خودش کسی است. خبرش را دارم که در بخش فعالیتهای آزاد دانشجویی دانشگاه، کلاس زبان فارسی راه انداخت و یکی از این فارسی زبانها را برای تدریس آنجا گذاشت. گرچه خودش هم بد نیست اگر یک دوره درآنجا بگذراند."
بعد رو به متین کرد و گفت: "برای خودش کسی است. میتوانم خیلی قلطع بگویم که اگر در میان دانشجویان ایرانی دانشگاهشان یپبرسی الی، همه بدون استثنا او را بشناسند. شاید حتی خودش را ندیده باشند؛ اما اسمش را شنیده اند. جزو چندنفر سردسته و فعالین اجتماعی و بعضی مواقع سیاسی اینجاست. ایران سیلو زلزله بیاید، الی اینجا کمیته نجات تشکیل میدهد..."
آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "کم دروغ بگو پیمان!"
پیمان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: "من درغ میگویم؟ بیچاره میخواهی بگویم که ماه روضان امسال در پوشش درس چه کار کردید؟"
آیلین فریاد کوتاهی کشید و گفت: "پیمان خواهش میکنم."
پیمان خندیدو گفت: "من دروغ میگویم؟!"
-نه دوغ نمیگویی؛ اما همه چیز را زیادی بزرگ میکنی.
سودابه با حالتی حق به جانب و متفکر گفت: "اغراق!"
آیلین گفت: "آره همان."
متین خندید و گفت: "نه پس واقعا لازم است که از ایشان امضا بگیریم. من که از همان اول گفتم با یک پهلوان طرف هستیم! منتها از آن نوع به خصوصش که خود آیلین خانم میداند."
آیلین از به یاد آوردن آن رو که برای عوض کردن پانسمان چه آه و ناله ای راه انداخته بود، خنده ای مستانه کرد و گفت: "بله. قبول دارم."
متین نیز خندید و پیمان پرسید: "ماجرای آشنایی من با دخترها را شنیده ای؟"
-نه.
آیلین خندید و گفت: "پیمان تو را به خدا آبروریزی نکن."
متین گفت: "ماجرا حیثیتی است؟ بگو پیمان که دلم ضعف رفت."
پیمان خندید و گفت: "قضیه مربوط به دو سال پیش است. داشتم گشت میزدم که..."
آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "پیمان مامور راهنمایی و رانندگی است."
پیمان گفت: "بله. یادم رفت این را بگویم... حالا ، داشتم میگفتم. خیابان خلوت بود و من خیالم راحت که یکدفعه دیدم یک استیشن با چهار نفر خانم در حال بگو بخند، چراغ قرمز را رد کردند. رفتم دنبالشان و با چند آژیر وادارشان کردم بایستند. گفتم شاید مست هستند و متوجه چراغ نشدند؛ اما رفتم و دیدم همه خانمها صحیح و سالم و خیلی عادی نشسته اند، در حالی که رنگ به رویشان نمانده است. از رنگ و رویشان فهمیدم که حالشان خوب است! پرسیدم چرا چراغ را رد کردید؟ الی پشت فرمان بود و معلوم بود که حسابی ترسیده است. کارت ماشین گواهینامه را خواستم که یکدفعه یکی از پشت با ناله ای فارسی گفت: "وای خدایا. الی، اندی پدر من را در می آورد!" هم خنده ام گرفت و هم از فارسی صحبت کردنشان تعجب کردم. برگشتم و دیدم خانم حامله است و از غصه در حال پس افتادن. بعدا فهمیدم که اسمش اسما است. تا من حرفی بزنم، این سودابه آتش به جان گرفته برگشت به الی گفت: "اندی اگر بداند ماشنش جریمه شده، دیگر ماشین دستمان نمیدهد. الی یک جوری ماست مالی کن برود!" من را میگویی همین طور خشکم زده بود و انها هم فکر میکردند که من به اینکه چیزی از زبانشان نمیفهمم آن طور به انها زل زده ام. نیلوفر هم شریک جرم انها شد و از پشت گفت: "سرکار ما داریم این خانم را به بیمارستان میرسانیم." از دروغ او حتی دوستانش هم تعجب کردند. حالا من هم هی دارم جلوی خودم را میگیرم که صدایم در نیاید و نخندم. اسما تازه متوجه منظور او شد و یکدفعه شروع به آه و ناله کرد که اِی وای، خدا مُردم. به دادم برسید. سرکار بگذار ما برویم. با این حرف دیگر نتوانستم آرام بمانم و زدم زیر خنده. این طوری خودم را لو دادم.
دخترها و متینخندیدند و متین گفت:"بالاخره جریمه شان کردی یا نه؟"
-نه بابا. دلم به حالشان سوخت. تازه وقتی این خانم خانمها، نیلو داشت آن طور ملتمسانه نگاه میکرد، مگر میشد کاری کرد؟ کارت و گواهینامه را برگرداندم و من هم به فارسی گفتم فکر نکنید که با این کلک قضیه را ماست مالی کردید!"
-متین قهقهه ای زد و گفت:"چه حیف که من نبودم."
نیلوفر گفت: "بله. وقتی شما به حرف پیمان دارید میخندید، معلوم نیست اگر آنجا بودید چه میشد. ضمنا آقا من کی آن طور داشتم نگاهت میکردم؟"
پیمان در قالب عاشقی دلخسته رفت و گفت: "نیلو خودت خبر نداری چشمانت چه آتشی به دل من انداخت!"
نیلوفر با گونه های سرخش کوسن را بردات و بر سر او کوبید و بچه ها خندیدند. پیمان دستهای او را گرفت و گفت: "بد است که به خاطر تو از گناه این خانم خانمها گذشتم؟"
متین با خنده ای گفت: "امان از دست این دل!"
نیلفر کمی بعد آرام گرفت و ترجیح داد با تغییر موضوع اجازه ندهد پیمان باعث خجالت بیشترش شود. گفت: "میدانید ما با بیشتر دوستانمان همین طوری بر حسب اتفاق آشنا شدیم."
متین گفت: "اصلا خودتان چطور ا هم آشنا شدید؟"
نیلوفر نگاهی همراه با لبخند به سودابه و ایلین انداخت و گفت: "دوست مشترک. من و سودابه، با هم در کافه رو به روی دانشگاه آشنا شدیم."
سودابه نیز گفت: "قبل از آن هم بر حسب اتفاق با الی دوست شدم. تازه اینجا آمده بودم و آنقدرها به انگلیسی وارد نبودم. داشتم خرید میکردم. هزار بار اسم چیزهایی را که لازم داشتم، با خودم تکرار کرده بودم. رفتم پای صندوق حساب کنم که یکدفعه متوجه شدم کیف پولم را نیاورده ام. آمدم خریدها را پس بدهم، ماندم که چه بگویم و چطور بگویم. بی اختیار به فارسی گفتم: "خدایا به دادم برس." که یکی از پشت سرم به فارسی گفت شما ایرانی هستید؟ کمک میخواهید؟ برگشتم و این فرشته نجات را دیدم."

به روی آیلین خندید و آیلین نیز پاسخش را داد. متین نیز گفت: "و بعد از آن هم با هم همخانه شدید؟"
سودابه نیز گفت: "بله. به همین راحتی."
نیلوفر گفت: "البته به این راحتی نبود. یا حداقل میتوانم بگویم، برای من این طور نبود. همخانه قبلی ام ازدواج کرد و برای همین من تنها شده بودم. تنهایی از پس هزینه یک آپارتمان برنمی آمدم. داشتم بین دوستانم دنبال همخانه جدید میگشتم. با سودی چند وقتی بود که آشنا شده بودم. بعد از مدتها که از هم بی خبر بودیم، او را دیدم. مشکل را برایش گفتم و دیدم اتفاقا او هم مدت اقامتش در خانه ای که مستاجر بود تمام شده است و نمیخواهد آنجا بماند. او هم داشت دنبال خانه میگشت. البته سودی با الی بود. انها از قبل با هم قرار گذاشته بودند که باهم باشند. الی آن موقع تازه جمشید و خانواده اش را راضی کرده بود که جدا شود و جای دیگری زندگی کند. البته جمشید زیاد راضی نبود. ولی سودی پشت الی ایستاده و قول داده بود که جای مناسبی برای خودشان پیدا کنند. من آن زمان هنوز الی را ندیده بودم. سودی اسم و مشخصات الی را برایم گفت. وقتی فهمیدم هم دانشگاهی خودم است، آمدم تا قبل از اینکه به طور جدی با ام هم خانه شود، او را ببینم و با او آشنا شوم. به هرکس گفتم الی جواب داد "منظورت بل است؟" مانده بودم که چرا اینطور است. من هم ترسم میگفتم بل نه. من الی را میخواهم . تازه فهمیدم این الی، همان بل است، یک دعوا و جنگ حسابی با سودی کردم که من با این شورشی نمیتوانم زندگی کنم. داشتم به خاطر الی، رابطه خودم را هم با سودابه قطع میکردم که یک روز در دانشگاه خودم او را از نزدیک دیدم و بعد از آن همه چیزدرست شد."
سودابه با پوزخندی گفت: "این را هم بگو که دیدی این بل نه شاخ دارد و نه دم. مثل خودمان است!"
نیلوفر خندید و گفت: "بله. دیدم که خیلی عادی هم هست. مثل ما غذا میخورد و میخوابد! من تقصیری نداشتم. بس که از بچه ها حرف شنیده بودم، من را هم ترس برداشته بود. میخواستم آرام زندگی ام را بکنم و برگردم ترکیه. حوصله سر و کله زدن با پلیس را نداشتم. ویزایم را هم به زحمت داشتم. می ترسیدم او برایمان دردسر درست کند و اخراجم بکنند."
پیمان خندید و گفت: "من از همان اول که تو را دیدم فهمیدم علاقه خاصی به پلیسها داری. برای همین از تو خواستگاری کردم."
بچه ها خندیدند. متین گفت: "کم هوشی من را ببخشید؛ اما من هنوز هم نتوانستم بفهمم الی چه ربطی به بل دارد؟"
آیلین از خجالت لحظه ای سرخ گشت و گفت: "هیچ ربطی ندارد. فراموشش کنید."
سودابه گفت: "ربطش این است که چند سال پیش در مؤسسه خیریه به نفع بچه های بی سرپرست ترتیب داده بود، الی نقش زن زیباروی فرانسوی را با نام بل بازی کرد. نمیدانم کدام پدرسوخته ای این نمایش را دید و بین بچه ها پخش کرد و از آن به بعد هم این اسم روی الی ماند. او هم خواه ناخواه دیگر قبولش کرد و حالا بچه ها او را با نام بل میشناسند."
متین با خنده ای از سز شیطنت گفت: "چه جالب! فکر میکنم بل هم یک کلمه فرانسوی است. اسم شخصی اصلی دختر کارتون دیو و دلبر. من خیلی دوستش داشتم. هنوز هم که به ایران میروم ویدئو کارتونش را خانه برادرم برای بچه ها میگذارم و نگاهش میکنم. تا به حال به آن دقت نکرده بودم. میدانی معنی اش چیست؟"
سودابه گفت: "من به انگلیسی هم به زحمت واردم، چه برسد به فرانسه."
پیمان زیر چشمی نگاهی به متین کرد که او هم متوجه شد. هر دو مرد گویی از رازی مشترک با خبر باشند، خنده ای مروز کردند. آیلین خجال زده به نیلوفر سودابه چشم غره ای رفت. خودش میدانست که بل به چه معنی است. یک بر به فرانسه رفته بود و در همان زمانی که داشت زبان فرانسه یاد میگرفت، فهمید که بل به معنی زیبارو است. آن زمان خیلی به این اسم خود خندیده بود و حتی احساس غرور هم کرده بود. حدس میزد که این شیطنت از سوی پسرها بوده است؛ اما ناراضی نبود. او سر به زیر داشت و بچه ها نیز ناخواسته ساکت شدند. سکوت را صدای روح نواز استاد می شکست، و باعث آرامش میشد. آیلین با نگاهی به ساعت، به دخترها گفت: "وقت شام است. کمک میکنید؟"
هرسه از جا برخاستند و دو مرد را با هم تنها گذاشتند. شام را روی میز غذاخوری کوچکشان چیدند.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-5

بوی خوش زرشک پلو، خانه را عطرآگین نموده بود. باز آیلین را به یاد خانه انداخت. . یک لحظه خود را در خانه دید. مادر داشت زعفران را روی سماور میگذاشت تا خوب رنگ بگیرد. آقاجون دوست داشت پلوی سر سفره همیشه زعفرانی باشد. مادر هم به عادت قدیم حتما باید خودش این کار را میکرد. بی بی حتما عصبانی میشد؛ ولی خواست آقاجون مهمتر بود. آهو برای از بین بردن اخم بی بی،با شیطنت میگفت: "بی بی، آقاجون حتما باید غذایی را که عطر دستان خانم به آن خورده است، بخورد. نمیشود که!"
مادر زیر بازوی او را میگرفت و میگفت: "بیرون، فضولی موقوف."
غش غش خنده او در خانه طنین می انداخت... سودابه روی بازوی آیلین زد و گفت: "باز هم که رفتی عالم هپروت. بیا بیرون."
دیس پلو را برداشت و روی میز گذاشت. گفت: "یاد خانه افتادم."
-یک امشب را به مغزت استراحت بده!
سودابه مردها را سر میز دعوت کرد. متین عطر غذا را به مشام کشید و گفت: "دستتان درد نکند. ظاهر غذا که هوس برانگیز است."
پیمان پشت میز نشست و گفت: "از اینجا که دل را میبرد..."
متین خندید و گفت: "پیمان بگذار یک امشب را من اینجا ساکت بمانم. دارم سعی میکنم که مؤدب باشم."
-نباش؛ چون اینها بس که خودشان جدی هستند و یخ زندگی میکنند، هر جا یک آدم سرخوش پیدا کنند، فکر میکنند وارد شهر رویاها شده اند و حاضر نیستند آن را از دست بدهند. به تو قول میدهم که دیگر عضو این شورا شدی.
سودابه خندید و گفت: "به این پیمان اجازه بدهید غذارا از دهان میاندازد. بفرمایید."
پیمان ظرف غذایش را با اشتیاق در دست نگه داشت و گفت: "چون متن یادم انداخت که پیش خانمها هستم و باید مؤدب باشم؛پس اول خانومها."
آیلین خندید و گفت: "پیمان هیچ وقت مثل امشب نبودی. چه بلایی سرت آمده؟"
-آخر از اقلیت یک نفره در آمده ام! حالا ببین اگر برابر باشیم چه میکنم!
سودابه ظرف غذای خود را پر کرد و گفت:"زهی خیال باطل!"
نیلوفر از سمت دیگر برای خود غذا کشید. پیمان نیز ظرف غذایش را به او داد و گفت: "نیلوفر برای من هم بکش."
آیلیم گفت: "پس ادبت کجا رفت آقای مؤدب. خانمها هنوز کارشان را تمام نکرده اند."
ظرف پلو را با شیطنتی بچگانه از دست نیلوفر گرفت و گفت: "هنوز هم هستم. من دست به کفگیر زدم؟ خانمم که اول صف نوبت داشت، یکی هم برای من گرفت. هم از دست همسرم غذا میگیرم، هم ادب را رعایت کردم. نه؟ اینطوری بیشتر میچسبد."
سوداب سرش را تکان داد و کفگیر را داد دست متین که غذایش را بکشد؛ اما متین نیز آن را دست ایلین داد. آیلین با لبخندی گفت: "دیگر ادبی نمانده است آقا متین. شما هم بفرمایید."
-من صبر میکنم.
آیلین غذایش را کشید. خواست کفگیر را به او بدهد که متین ظرف غذایش را به سوی او گرفت و گفت: "برای من هم شما زحمت میکشید؟"
لحظه ای ماند؛ نگاهش را به سوی سودابه برگرداند. سودابه سر به زیر انداخت. این بار به سمت متین برگشت و دید او خیلی عادی منتظر است. آیلین ظرف غذارا پر کند. مجبور شدبرایش غذا بکشد و به دست او بدهد.
آیلین میز غذا را بدون کمک دخترها جمع کرد. ظاهرا خودش را اینگونه تنبیه کرد که کاری را که سودابه باید میکرد، او انجام داده است؛ اما گوشه ای از ذهنش از اینکه ظرف غذا را برای متین پر کرد، لذت میبرد. میدانست وقتی پیمان با قصد و نیت خاصی بشقاب غذایش را دست نیلور داد، او نباید در مقابل سودابه این کا را میکرد. حس بد خیانت را داشت؛ ولی نمیتوانست جلوی آن حس موذی را بگیرد. نیلوفر ظرف میوه و سینی قهوه را پیش مهمانها برد و او فرصت کرد تا به بهانه جمع کردن ظرفها خود را مؤاخذه کند. وقتی برگشت. برای خودش فنجانی قهوه ریخته و آورده بود. علاقه ای ب نوشیدن قهوه سرد نداشت. به محض نشستن، نگاهش با نگاه متین تلای کرد. حس موذی، نگاه مهربان و نوازشگر او را دید؛ اما ایلین این بار به خود نهیب د که: "مال سودابه است."
نگاهش را با لبخندی دوستانه پاسخ داد. او مرد محترمی بود و در هیچ شرایطی به خود اجازه بی احترامی به او را نمیداد. نیلوفر گفت: "میخواهم فال بگیریم. الی فنجانت را بعد از خوردن برگردان."
آیلین گفت: "بس کن نیلو. زشته."
پیمان گفت: "اتفاقا اصلا هم زشت نیست. میخواهیم مچ گیری کنیم."
نیلوفر گفت: "خوب اگر اینطور است، حق با الی است. فلا نمی گیریم.
پیمان گفت: "نه غلط کردم. میخواهیم از سرنوشتو آینده مان با خبر شویم."
بچه ها خندیدند و نیلوفر پرسید: "آقای تمیمی شما اعتقادی به فال قهوه دارید؟"
متین خنده ای کرد و گفت: "اگر بگویم تا به حال فال نگرفته ام چطور میشود؟"
پیمان گفت: "پس معلوم میشود که اهل دوره های زنانه نیستی!"
-نه متاسفانه!
پیمان گفت: "خوب عیبی ندارد. اینجا خودت رمال میشوی. اینها رمال و جادوگر و ساحر و دانشمند هستند. همین نیلوفر برایت نسخه ای می پیچید که حال کنی."
نیلوفر روی بازوی پیمان ضربه ای زد او را به ناله واداشت. پیمان بازویش را گرفت و گفت: "مگر دروغ میگویم؟ مثل این جادوگرهای قصه های بچه ها مدام از این لوله به ان لوله مرگ موش میریزی کاتالیزر قاطی اش میکنی و به خورد موشهای بدبخت میدهی. خودم یکبار تو را دیدم. در آزمایشگاه دانشگاه. انکار نکن که شاهد دارم. میخواهی نشانی بدهم؟ یادت رفته بود که من انجا هستم. برای همین من توانستم زگیل معروف جادوگری را روی نوک بینی ات ببینم."
بچه ها به خنده افتدند و نیلوفر گفت: "به قول خودتان، برو گمشو!"
به متین گفت: "من رشته ام شیمی است. نفهمیدم او را یکبار با خودم به آزمایشگاه بردم. همه چیز را به هم ریخت و نگذاشت من بفهمم چه باید بکنم."
متین پرسید: "شما در چه مقطعی میخوانید؟"
-دوره MA (فوق لیسانس).
-آفرین.
بعد مثل اینکه تازه چیزی یادش افتاده باشد، به آیلین گفت: "جایی خوندم که شما هم دانشجوی دوره MA هستی. درست است؟"
آیلین سرش را تکان داد و او گفت: "جالب است . من اصلا باورم نمی شد."
-چرا؟
متین با گاهی او را برانداز کرد و گفت: "به شما نمی آید!"
بچه ها خندیدند و پیمان گفت: "مرسی از لطفتان طفلک بینوا این همه درس خوانده، حالا به او نمی آید؟"
آیلین گفت: "حق دارید. خودم هم گاهی میمانم. درس خواندن من ماجراها داشته است."
متین پرسید: "چطور؟"
او فنجان قهوه را به لب نزدیک کرد و گفت: "مدرسه را زودتر از بچه های دیگر تمام کردم."
پیمان مزه پراند که: "نمیدانستم اینجا هم پارتی بازی هست!"
-پارتی بازی نبود. درسم خوب بود. توانستم امتحان دو کلاس را یکجا بدهم.
پیمان دوباره گفت: "غلط نکنم وابسته به جایی شدی."
جرعه ای از قهوه اش را نوشیدو گفت: "اگر منظورت این است که تعهدی به جایی دادم. نه، پدرم راضی به ماندن من در اینجا نبود. البته وقتی مدارک و نمراتم را برای پذیرش دانشگاه ها فرستادم، فکر نمیکردم به خاطر سن و سالم قبولم کنند؛ اما به جای پذیرش، برایم پیشنهاد بورسیه دادند."
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-5
خنده کوتاهی کرد و ادامه داد :«اگر بورسیه میشدم باید اینجا میماندم.من هم از ترس اینکه آقا جونم از دانشگاه رفتنم در اینجا منصرف شود بورسیه را پس فرستادم و تقاضای یک دانشجوی آزاد را کردم.داشتم دانشگاه را تمام میکردم که کارم به سفارت افتاد.بر حسب تصادف به آنها خودم را معرفی کردم و به خاطر کارم مجبور به دادن آدرس و مشخصات خودم شدم . چند هفته بعد یک نامه از آن ها به دستم رسید که وزارت آموزش عالی پیشنهاد کرده به عنوان بورسیه دوره فوق لیسانس را هم تمام کنم.بعد معلوم شد کلی پرس و جو کردند و پرونده ی تحصیلی ام را بیرون کشیدند.مثل اینکه رشته ادبیات انگلیسی در ایران در مقاطع بالا کم تدریس میشود.خانواده ام هم از این پیشنهاد راضی بودند.به همین دلیل ماندم و تا این مقطع پیش آمدم.»
متین سرش را تکان داد وگفت :« آفرین .فکر میکنم در حال تمام شدن باشد.کی دفاع خواهید داشت ؟ »
_زمستان امسال.دقیق تر بگویم بعد از تعطیلات کریسمس .
پیمان پرسید :« و بعد باز خواهی گشت ؟»
_ظاهرا که این طور به نظر میرسد.
متین گفت :« اصلا چطور به اینجا آمدید ؟چرا ایران نماندید ؟»
آیلین شانه هایش را بالا انداخت و گفت :«آمدن به اینجا به خواست من نبود .پدرم برای تحصیل و گذراندن دوره ی تخصصی به اینجا آمد و ما هم به دنبالش »
_پدرتان چه کاره است ؟
با خنده ای گفت :«به قول آهو میرزا مهندس باشی !...او هم بورسیه شده بود .مادرم اصرار داشت که ما هم همراهش بیاییم.مادرم ما دختر ها را برداشت و اینجا آمد.دوره پدرم پنج ساله بود .وقتی آنها خواستند برگردند من هم درسم را تمام کردم و بعد هم که گفتم درسم چطور شد ».
_پدر روشنفکری دارید که این اجازه را به شما داد.این را می دانستید ؟
آیلین به نقطه ای خیره ماند.گویی پدرش را آنجا میبیند.در نگاهش قدر شناسی موج زد و زمزمه کرد :«بله.میدانم.همیشه وقتی دور و بریها دخالت میکردند و آقا جون محکم جلویشان می ایستاد متوجه میشدم وقدر دانش میشدم .»
پیمان پرسید :«من هنوز نفهمیدم شما چند تا بچه هستید ؟»آیلین نگاه عسلی اش را به صورت پیمان پاشیدو با لبخندی گفت :«چهار تا .سه تا خواهر و یک برادر .»
متین به شوخی پرسید :«حتما شما هم ته تغاری هستید ؟»
_نه اتفاقا .نه اولم نه آخر .بچه ی دومم .
پیمان پرسید :«برادرت چه ؟»
_امیر اشکان ؟بچه اول خوانواده است .او اصلا با ما به این کشور نیامد.پیش عمویم ماند .
_چرا ؟
تا جواب دادن او نیلوفر پرسید :«چقدر فضولی ! چه کار داری ؟ »
آیلین خندید و گفت :« نه .مسئله ای نیست .تا امروز فرصتی پیش نیامده بود این ها رابه او هم بگویم .امیر اشکان آن زمان باید دبیرستانش را تمام میکرد .از آن گذشته سربازی باید میرفت .پیش عمویم هم کار میکرد .آخر عمویم پسر ندارد.حمایت عمویم باعث شد تا آقا جون اجازه ی ماندنش رابا کلی شرط و شروط ودرد سر بدهد.تا بازگشت ما او هم درسش را تمام کرد و هم دوره ی سربازی را گذراند .عمویم کمکش کردو حالا برای خودش در کارگاه کسی شده است ».
_خوب است که برادر و خواهر های دیگرت برای آمدن به اینجا وسوسه نشدند .
_نه آن ها در ایران هم خوشبخت هستند و به آنچه دوست دارند رسیده اند .آلما درسش را در دانشگاه تهران تمام کرد و حالا نامزد پسردایی ام شده است وآهو امسال در دانشگاه قبول شد .
بی اختیار از یادآوری آنچه در ایران دارد آهی کشید وبقیه چون او لحظه ای در سکوت فرو رفتند .اما متین نمیخواست عطش سیری ناپذیرش رادرباره ی شناختن او به این سادگی فرو نشاند .به خصوص مشتاق بود که هرچه بهتر و بیشتر درباره ی جمشید اساطیری که اعضای این خانه را در پنجه ی قدرت خود داشت بداند .پرسید :«برایتان ماندن در اینجا سخت نبود ؟تنها و بدون خانواده ؟»
_چرا .خیلی هم سخت بود .اما من پیش خاله مادریم زندگی میکردم.خانواده او بسیار مهربان و دوست داشتنی هستند .اگر آنها نبودند همه چیز سخت تر میگذشت .
باز هم همان نگاه حق شناس در نگاهش رقصید .اما همه خوب متوجه بودند که این نگاه با یک چیز نامطلوب نیز همراه شده است .آیلین ناگهان فکر کرد که اگر این روند سوال و جواب ادامه پیدا کندکار به جاهایی خواهد رسید که او دوست ندارد درباره شان حرف بزند .بنابراین فنجان قهوه اش که از قهوه خالی شده بود در نعلبکی برگرداند و گفت :«نیلوفر فکر میکنی هنوز هم بتوانی با این قهوه هایی که در ته فنجان خشک شده فال بگیری ؟یادتان رفت که اصلا برای چه قهوه خوردید ! »
متین متوجه شد که او چگونه اجازه ی ریز بینی و کنکاش در زندگی اش را از همه سلب کرد ولی مطمئتنبود که سودابه از تمام جرئیات زندگی او باخبر است .زیرا با حمایت او مسیر صحبت از آیلین به سوی نیلوفر برگرداند و گفت :«کاهن اعظم بگو ته فنجان ها چه خبر است ؟! »
نیلوفر با خنده ای گفت :« اول چه کسی داوطلب است ؟ »پیمان با لحنی نمایش گونه و عاشقانه گفت :«عزیزم ! من را بخوان که بدانی چقدر دوستت دارم ! »
متین گفت :«چقدر از خودت مطمئن هستی .نکند پته ات رو شود ؟! »
_من مثل طلا پاک پاکم ...
لحظه ای فکر کرد بعد با ناراحتی تصنعی گفت :«حالا هیچ اصراری هم نیست مال من را اول بگویی .حالا که فکر میکنم میبینم مال من آخر از همه باشد .شاید لازم شد که فرار کنم.»
بچه ها خندیدند و سودابه فنجان خودش را سوی نیلوفر گرفت و گفت :«اول مال من را بگو .خلاصه و مختصر ! »
نگاه نیلوفر رنگ شیطنت گرفت و فنجان را از او گرفت و با صاف کردن گلویش همه را وادار به سکوت و دقت نمود .گفت :« یک حسرت . یک محبت و یک موفقیت ...و یک سفر ... و یک بیماری ... بهتر است خودت را خوب بپوشانی .حتما میخواهی سرما بخوری ».
سودابه با گونه ای سرخ خندید و تشکر کرد .پیمان با تعجب پرسید :«تمام شد ؟ چرا اینقدر تلگرافی ؟ قبول نیست ».
نیلوفر فنجان را دست سودابه داد و با چشمکی گفت :«فالهای سودی همیشه باید کوتاه و مختصر باشد .خودش میتواند همه چیز را با این کلمات به هم ربط بدهد .نه ؟».
نیلوفر و آیلین خندیدند و پیمان اعتراض کرد :«قبول نیست شما با ایما و اشاره حرف میزینید .اگر ما مزاحم هستیم یکدفعه ....».
متین پادرمیانی کرد و گفت :«ا.. پسر اصرار نکن .مال تو را با شرح و تفسیر میگوید ».
_زرنگی.حالا که اینطور شد من اصلا نمیخوام فالم را بگیرید .چطور پته ی من را میخواهید رو کنید ....
فنجانش را قاپید و نگذاشت نیلوفر به آن دست بزند .نیلوفر گفت :«اتفاقا حالا که اینطور شد باید مال تو را حتما ببینم .تو این بار داری یک چیزی را از من پنهان میکنی ».
پیمان فنجان را از دسترس نیلوفر دور نگه داشت و گفت :«تو نه .این بار خودم میخوانم .اما آن هم آخر از همه .اول کار عاشق های دیگر را تمام کن بعد بیا سراغ من ».
_نه اول باید ...
باز متین با خنده ای پادر میانی کرد و گفت :«باشد اول مال من .اما قبل از آن میخواهم از سودابه خانم بپرسم فالش درست درآمد یا نه ؟».
صورت سودابه باز رنگی داد و گرفت و با خنده ای که سعی میکرد هیجان خود را بپوشاند گفت :«من به فال های نیلوفر اعتقاد دارم .....بله درست بود .».
_خوب من هم میخواهم به شما ایمان بیاورم .فنجان من را بخوانید تا رستگار شوم !
نیلوفر دست از سر پیمان برداشت و فنجان متین را گرفت .یک نگاه به فنجان کرد و باز لبخندش رنگ شیطنت گرفت .پیمان با صدایی وهم انگیز گفت :«کاهن اعظم رسوا کن !لطفا با شرح و تفسیر باشد ».
بچه ها خندیدند .نیلوفر گفت :«یه اتفاق غیر متظره پیش آمده است .یک دیدار که اصلا انتظارش را نداشتید .یک دیوار در اینجا میبینم .یک زن در زندگیتان وارد شده است ..».
پیمان شروع کرد به هو کشیدن و بچه ها خندیدند .آیلین باز تیزی آن نیشتر را حس کرد .اما وقتی نگاهش به سوی سودابه ی عزیزش برگشت و او را آنچنان شاد و خندان دیدخود نیز با تمام وجودش شادی کرد ومتین گفت :«ساکت. بگذارید بقیه اش را بشنوم .تازه دارد جالب میشود .»
نیلوفر هم ادامه داد:«چهره اش را نمیتوانم ببینم .چیزی حایل است وگرنه مشخصاتش را هم میدادم ! »
متین خیلی جدی برخاست وسرش را داخل فنجان کرد وگفت :« ا ...ببینم شاید خودم او را بشناسم .بگذار .... ولی اینجا که فقط ته مانده ی قهوه است .نکند سیاه پوست است ؟! ».
نیلوفر با خنده ای او را عقب هل داد و گفت :« چه فرقی میکند .شما دوستش دارید .صبر کنید تا بقی اش را بگویم .یک مانع میبینم ... و یک گناه .باعث آزار خواهید شد »
متین گفت :«خدایا رحم کن .مرد یا نه ؟ »
_کسی که دوستش دارید .
_من هزار نفر را دوست دارم .دقیق تر بگویید .
آیلین نگاهش کرد که چطور دست و پایش را گم کرده است .باز هم خار غبطه در پای دلش فرو رفت .
«از فکر آزردن معشوق به این حال می افتد .پس وای به روزی که در آن موقعیت قرار بگیرد .ای کاش همه مثل او بودند .ای کاش جمشید هم عاشق بود ... »
صدای پیمان او را به خود اورد که :« ببخشید آقا روزنامه که نیست وارد جرئیات گزارش شود .بقیه اش رابگو نیلوفر .»
نیلوفر ادامه داد :« دیگر بقیه ای ندارد .جز این که شما هم یک سفر در پیش خواهید داشت .در مدت زمانی نزدیک ».
سپس فنجان را روی میز گذاشت . متین لحظه ای مغموم سر به زیر انداخت .نگاه نیلوفر و سودابه رنگ شیطنت داشت .اما آیلین دلش گرفت .به حال خودش دل سوزاند که در این گرداب افتاده بود .نیلوفر فنجان آیلین را برداشت و گفت :«حالا نوبت الی است ...».
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-5
حواس همه به او جلب شد و حتی متین نیز با شیطنت چشم به دهان نیلوفر دوخت . نیلوفر با نگاهی به فنجان آیلین به قهقهه افتاد و گفت :«امشب همه یک چیزی شان میشود .»
بچه ها با تعجب نگاهش کردند و آیلین بی اختیار جمشید را در ذهنش آورد .حاضر بود بخشی از سال های عمرش را بدهد تا بداند زندگی اش تا چند سال آینده به کجا خواهد کشید .مخصوصا با وجود آدمی مثل جمشید ...تمام وجودش سراپا گوش شد و نیلوفر با نگاهی به او و بعد به ته فنجان گفت :«یک مرد در زندگی ات است و تو ...یک عشق بزرگ و عمیق در وجودت میبینم ! »
صدای خنده ی بچه ها چون توپی در آپارتمان ترکید .آیلین از تصور چیزی که نیلوفر گفت خود نیز به خنده افتاد اما نه خنئه ای چون دیگران .خنده ای از روی درد و تمسخر و بی اعتنایی .خنده ای که ناباوری را در ذره ذره اش داشت .
«غیر ممکن بود ...او...جمشید...»
بچه ها با تعجب به او نگاه میکردند که چطور قهقهه میزد و از خنده اشک هایش در آمده بود .پیمان گفت :«نه بابااین خیلی خوشش آمد ! »
بقیه باورشان شد .ولی نیلوفر پشت آن خنده چیزی را دید که نگاهش را به رنگ غم آغشته کرد .آیلین خندید و خندید و خندید .اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند .دست روی شکمش گذاشت که از شدت خنده به درد آمده بود .تحمل نگاه آن ها را ا دست داد وبه زحمت خود را از روی مبل کند وسعی کرد که آرام بگیرد .اما همین که خواست آرام شود باز همه چیز از نو شروع شد .گفت :«معذرت .... میخواهم .»
بعد خود را به اتاق خوابش رساند .متین پرسید :«چه چیز عشق خنده دار است ؟»
سودابه با همان غم مشهود در کلامش گفت :«به عشق نمیخندد .به یک چیز غیر ممکن میخندد .»
پیمان گفت :«چرا غیر ممکن ؟مگر تازه جمشید را دیده است ؟»
سودابه بی هیچ کلامی فقط نگاهش کرد و بعد سر به زیر انداخت .متین باز دید که هیچ توضیحی در کار نیست .او نیز سرخورده سر به زیر انداخت .
وقتی آیلین پنج دقیقه بعد به اتاق برگشت نگاه متین را پرسشگر و کنجکاو دید .ولی او با یک معذرت خواهی دیگر سر جایش نشست .هیچ کس حتی به رویش نیاورد که او چرا اتاق را ترک کرد و چرا حالا برگشت .او نیز کاملا آرام و عادی شده بود .پیمان این بار متین را زیر رگبار سوالات خود گرفته بود .داشت میپرسید که چرا بعد از پایان تحصیلاتش به ایران برنگشته است . متین گفت :«راستش به بازگشت اصلا فکر نکرده ام .اینجا مشکلی ندارم .زندگی در اینجا را دوست دارم .»
سودابه گفت :«فرار مغز ها ! »
متین لبخندی به رویش زد و گفت :«چرا فرار ؟من از ایران فرار نکرده ام .من مدتی در ایران بوده ام و حالا به اینجا برگشته ام .بی انصافی نکنید .کار من و ایران نه فرار بلکه جذب نیروی فعال و مغز ها است .ایران باید کاری کند که من برگردم.من شهروند این کشورم و برایرفتن به ایران باید دلیل داشته باشم نه برای ماندن در اینجا .»
آیلین با خنده ای گفت :«هویت ایرانی خودتان را زیر سوال میبرید ؟»
نگاه نوازشگر متین ه سوی او برگشت و گفت :«هرگز ! در مقابل شما مگر میشود چنین کاری کرد ؟! »
بچه ها خندیدند و او گفت :«من تمام تحصیلاتم را در اینجا گذرانده ام .تقریبا مثل شما .»
_مگر برای گرفتن تخصص به اینجا نیامده بودید ؟
_چرا . اما نه آنطوری که شما مد نظرتان است .خانواده ی من قبل از به دنیا آمدن من تصمیم به مهاجرت از ایران گرفته بودند .به همین دلیل تمام دار و ندارشان را در ایران فروختند و به اینجا آمدند .
پیمان گفت :«پس تو هم دست کمی از من نداری .من هم بخاطر پدر و مادرم اینجا ماندم .»
آیلین با تعجب پرسید :«اگر مثل پیمان باشید پس چرا من فکر میکردم که شما بخاطر خانواده تان به ایران میروید ؟به نظرم یک بار چنین حرفی را از شما شنیدم .»
_بله . به خاطر خانواده ام به ایران میروم .آخر آن ها چند سال بعد از آمدن به اینجا پشیمان شدند .مخصوصا وقتی متوجه گشتند از آن زندگی اشرافی ایرانی ها در این جا هیچ خبری نیست ! زندگی در اینجا سگدو زدن است .در همین گیر و ویر ماندن و نماندن و پشیمانی من به دنیا آمدم و شناسنامه ام مهر اینجا را خورد ! بعذ از به دنیا آمدن من مادرم چند سالی مریض شد .بیماری از یک طرف و از طرف دیگر دلتنگی های او پدرم را وادار کرد که سرعقل بیاید و بار و بنه اش را جمع کند و به ایران برگردد .کار خنواده ی من هم دست کمی از خانواده ی شما نداشته است .برادر بزرگ تر م را که آن زمان به تازگی وارد تحصیلات دبیرستانی شده بود اینجا پانسیون کردند و خودشان برگشتند .من آن زمان پنج - شش ساله بودم . به ایران برگشتیم و شکر خدا حال مادرم روز به روز بهتر شد .اما اوضاع جامعه عادی نبود .برادر دومم نامی را هم چند سال بعد با هزار دوز و کلک ! هنوز دبیرستان را تمام نکرده پیش سام فرستادند .خانه ی فعلی من همان خانه ی قدیمی خودمان است که پدرم به خاطر سام نگه داشته بود .بعد هم که نامی به او پیوست جزو مایملک حتمی پدرم قرار گرفت .پدر و مادرم میترسیدند پسر ها را در آن اوضاع آشفته در ایران نگه دارند .پسر بودند و باید دوره ی سربازی را میگذراندند !نامی و سام اینجا تحصیلات خودشان را تمام کردند .اما به ایران برنگشتند .سام به آمریکا مهاجرت کرد و حالا استاد دانشگاه هاروارد است .نامی همین جا به عنوان آرشیتکت تا چند سال پیش مشغول بود .اما حالا چند سالی است که به ایران برگشته و شرکتی برای خودش زده است .در آن سال ها با اینکه پدر و مادرم خودشان را از دیدن پسرهایشان محروم کرده بودند ولی باز راضی نبودند که من آنجا بمانم .درسم را که تمام کردم به خاطر همان مهر شناسنامه که طبق ان شهروند این کشور محسوب میشدم خیلی راحت توانستم برگردم و همراه امی شدم .از آن زمان برادر های بیچاره ی من به خاطر فرار از سربازی تا سال ها نتوانستند به ایران برگردند و من به جایشان هرساله میرفتم و برمیگشتم .گاهی نیز پدر و مادرم به اینجا می آمدند و دیداری با پسر ها تازه میکردند .وقتی گفتن که میتوانند با پرداخت جریمه ی نقدی از فرار راحت شوند هر دو با میل و رغبت این کار را کردند.
نیلوفر گفت:«خوش بحالت که به خاطر ویزا گرفتن آواره ی اینجا و آنجا نشدی !من هنوز هم وقتی فکرش را میکنم که ویزایم تا سال بعد تمام میشود سردرد میگیرم .»
پیمان گفت :«پس بهتر است هر چه زودتر بساط جشن عروسی را راه بیندازیم و تو را مقیم اینجا کنیم ! »
سودابه از متین پرسید :«برادر هایتان ازدواج کرده اند ؟ »
او با لبخندی گفت :« بله .هر دو ازدواج کرده اند .سام با یک آمریکایی و نامی با یک دختر ایرانی از همین جا ازدواج کرد که فارسی نمیداند ! »
سودابه پرسید :« پس چطور به ایران برگشت ؟»
_با هزار خواهش و التماس و وعده ی نامی .الان هم شش ماه سال را در اینجاست و شش ماه را در ایران .اگر به خاطر کار و شرکت نامی نبود او را وادار میکرد دوباره به اینجا برگردند .خانواده اش اینجا هستند .آیلین گفت :«حتما برای پدر و مادرتان این وضعیت خیلی سخت است ».
متین سری تکان داد و گفت :«بله ..ولی همین قدر که شروین زن زندگی است و بهانه اش فقط مسافرت به اینجاست راضی اند .آنها دو تا بچه دارند .شروین و نامی به خاطر آن ها خوب با هم کنار می آیند .»
_سام چه ؟
_سام یک پسر دارد .
آیلین با تاسف گفت :«ای کاش یک خواهر داشتید .آن طور پدر و مادرتان کمتر احساس ناراحتی میکردند ».
سودابه با ناراحتی به جای او پاسخ داد :«دختر یا پسر چه فرقی دارد ؟پسر باشد مثل برادر های دیگرش مهاجرت میکند و اگر دختر باشد میشود یکی مثل من ! »
متین نیز حرف او را تایید نمود و گفت :«بعید هم نیست .اما من با شما موافقم که ای کاش پدر و مادرم یک دختر داشتند .آنها دختر را میپرستند.شروین و نورا شانس آوردند که مادر شوهر و پدر شوهری گیرشان آمده که آن ها را این طور دوست دارند ! »
آیلین خندید و گفت :«چه از خود راضی ! »
متین و بقیه هم به خنده افتادند .متین از پیمان پرسید :«تو چی ؟ مقیم این کشور هستی ؟ »
پیمان در همان حال که دست نیلوفر را در دست داشت گفت :« من آره .پدر و مادرم متخصص بودند .جزء آن خانواده های قدیمی که بچه هایشان را برای تحصیل به خارج میفرستند .آن ها بعد در ایران نتوانستند بمانند .زیادی به اینجا عادت کرده بودند .ازدواج که کردند تصمیم گرفتند اینجا بیایند. به خاطر شغلشان و همین طور سابقه ی اقامتشان ده سال قبل خیلی راحت میتوانستند اقامت بگیرند و ساکن بشوند .من هم این طوری مقیم اینجا شدم .
_ایشان ؟
به نیلوفر اشاره کرد و نیلوفر با ناراحتی و خنده گفت :«نه .من هم به نوعی مثل الی برای تحصیل به اینجا آمدم .البته تحصیلات اولیه ام را در آنکارا خواندم.اهل آنجا هستم .دختر دایی ام در اتریش تحصیل میکرد.او مرا تشویق نمود که برای تحصیل میتوانم به خارج از ترکیه بیایم .»
پیمان گفت :«خدا او را برای پدر و مادرش نگه دارد .فکرش را بکن .اگر او و وسوسه های شیطانی اش نبود حالا من تو را نداشتم !»
بچه ها خندیدند و نیلوفر گفت :«پدرم تاجر است .چیزی که در خانه ی ما زیاد است بچه است . برای همین یکی کمتر غنیمت بود !کمی سرو کله زدم تا رضایت پدر و مادرم را گرفتم .پذیرش از اینجا گرفتم و بعد هم آمدم .هر بار که نزدیک پایان مدت ویزایم میرسد گرفتاری من هم شروع میشود .اصلا دلم نمیخواهد حتی نزدیکش هم بشوم .»
پیمان گفت :« گفتم که غصه ندارد .تو همین حالا رضایت بده من فردا صبح برایت اقامت گرفته ام .»
_نه الان وقتش را ندارم .
_پس باش تا صبح دولتت بدمد !
بحث های آن ها همین طور جمع را سرخوش و شاد نگه داشت .صحبت ها همچنان تا پاسی از شب ادامه داشت و همگی از آن لذت میبردند .پیمان و متین هر دو با هم از جا برخاستند .قبل از رفتن با یادآوری سودابه آیلین به اتاق رفت وبا یک بسته برگشت .بسته را به سوی متین گرفت و گفت :«این برای شماست .نمیدانم میپسندید یا نه ؟سایزش را بر اساس پیراهن خودتان برایتان گرفتم .»
متین با تعجب پرسید :«چی هست ؟»
_یک پیراهن .در قبال پیراهنتان که خرابش کردم .
_این چه کاری بود که کردید خانم ؟من انتظار این کم لطفی را از طرف شما نداشتم .
سودابه باز به دادش رسید و گفت :«خواهش میکنم آقا متین .قبولش کنید .این طور برای الی بهتر است .دیگر با هر یاد آوری آن شب عذاب وجدان نمیگیرد که لباستان را خراب کرد.»
آیلین نیز با دستان دراز شده بسته را در مقابلش نگه داشته بود .گفت :«خواهش میکنم .»
متین موقعیت را برای تعارف و رد کردن دست او مناسب ندید وبسته را گرفت .دختر ها آن ها را بدرقه کردند .داشتند به داخل برمیگشتند که متین آیلین را لز پشت سر صدا کرد.سودابه و نیلوفر به خاطر سردی هوا داخل دویدند واو تنها ماند .متین از آیلین پرسید :«شما بدون مدارک در این کشور چگونه زندگی میکنید ؟»
آیلین با تعجب گفت :«من ؟مدارکم کامل است .»
_پس خوش بحال دزدی که به کیف شما بزند و از مدارکتان سوءاستفاده کند.
دست در جیب بغل کاپشنش کرد و کیف پول او را بیرون کشید .آیلین با دبدن آن تازه به یاد درد سر هایش افتاد .متین گفت :«من هر بار که برای دیدن شما می آمدم کیفتان را همراه خودم داشتم.فراموش میکردم آن را به شما برگردانم و شما هم اصلا حرفی نمیزدید .بفرمایید.ببینید همه ی مدارکتان آنجاست یا من گمش کرده ام ؟! »
آیلین کیف را گرفت و با تشکر گفت :«اگر هم گم شده باشد مطمئنا دست شما نبوده است .»
متین با شیطنت گفت :«خوب خدا رو شکر مثل اینکه دارید به من اطمینان میکنید .»
آیلین با کنجکاوی سربلند کرد و گفت :«من به شما اطمینان دارم ».
متین به چشمان زیبایش خیره شد و پرسید :«واقعا ؟»
_بله .چرا چنین فکری میکنید ؟
_پس چرا گفتید جمشید نامزدتان است ؟
آیلین جا خورد . دوست نداشت او حرفی از جمشید بزند. این مسئله به او ربطی نداشت .نه به او و نه به کس دیگری .گفت :«چه کسی به شما گفته این طور نیست ؟»
نگاه متین رنگ رنجش گرفت و با آزردگی گفت :«اگر خودتان این طور میخواهید باشد ... شبتان به خیر ».
او رفت و آیلین نیز با ناراحتی راه پله ها را پیش گرفت .برایش عجیب بود که او این قدر حساسیت نشان میدهد.چرا در زندگی خصوصی او سرک میکشد و اصرار دارد بیشتر و بیشتر بداند .وقتی به جوابی نرسید شانه ای بالا انداخت و کاپشنش را دور خودش محکم پیچید و وارد خانه شد .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5-5


اواخر هفته ی بعد وقتی آیلین تنها در خانه نشسته بود و به مطالعه ی کتابی برای آماده شدن بیشتر جهت دفاعش مشغول بود در خانه باز شد و سودابه با صورتی گل انداخته و هیجانی که در چشمانش برق میزد وارد خانه شد .اول چیزی بروز نداد و مستقیم به اتاقش رفت.آیلین با لبخندی فکر کرد زیاد طول نمیکشد و او خودش به حرف می آید. وقتی سودابه از اتاق بیرون آمد حدس آیلین را تایید نمود و کنار او نشست.آیلین پرسید :«برعکس همیشه که از خستگی در حال بیهوشی بودی امروز خوشحال به نظر میرسی .»
او خنده ای کرد وگفت :«آره .امروز زیاد خسته نیستم .»
نگذاشت او چیزی بپرسد و خود ادامه داد :«امروز متین به فروشگاه آمده بود .»
آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت :«خوب ؟»
_هیچی .نزدیک ظهر بود و من هم از ساعت ناهارم استفاده کردم.رفتیم و با هم ناهار خوردیم .
آیلین از برق چشمان سودابه میتوانست بفهمد که حدسش درباره ی او درست بوده است .گفت :«معلوم است که خیلی خوش گذشته است که هنوز هم پر نیرو هستی ».
او سرش را تکان داد و آیلین گفت :«متین مرد خیلی خوبی است .از آن نوع آدمهایی که از بودن با او احساس خستگی نمیکنی.به نظر من خیلی خوب است که گاهی او را ببینی.برای روحیه ات خیلی خوب است ... مهم تر اینکه به نظرم میتواند کمک خوبی برای تو باشد که این قدر از جنس مخالف فراری هستی .»
سودابه با تاسف دوباره سر تکان داد و باز به سیگارش پناه برد.یادآوری گذشته و حماقتهایش او را همیشه از خودش متنفر میکرد .زیر لب زمزمه کرد :«یک حسرت !...همیشه در فال هایم یک حسرت وجود دارد .میترسم عاقبت هم حسرت به دل بمیرم.»
آیلین با ناراحتی دست دور شانه ی او انداخت و گفت :«بیخود نگو .سودی به این چیز های کثیف و مسموم فکر نکن .»
مکثی کرد و بعد برای اینکه او را از این حال و هوا در آورد گفت :« بیخود نبود که عکس من در کیف پولم نیست شده بود .»
سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت :«چه عکسی ؟»
_همان عکس سه نفریمان .آن شب که کیف پولم را پس داد متوجه شدم عکس نیست.حدس میزنم کار خودش باشد.حتما شب ها با عکس تو میخوابد .»
سودابه با خنده ای او را از خود جدا کرد و گفت :«برو گمشو .حرف بیخود نزن . شاید عکست را جای دیگری گم کرده ای .»
او نیز خندید و گفت :«فکر نمیکنم . اگر کیفم دست کس دیگری افتاده بود باید پولهایش را هم میبرد .اما فقط عکسمان نبود .از آن گذشته کیف پول من فقط دست خود متین بوده است .»
سودابه لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای از روی خباثت گفت :«پس عجب خوش اشتها است.شب ها با سه نفر میخوابد ! ».
آیلین خنده ای مستانه کرد و گفت :«نه من مطمئنم که عکس من و نیلو را با قیچی بریده و مال تو را کنار عکس پدر و مادرش زده است .»
_احمق نشو .متین فقط یک دوست است .
_بله .یک دوست خوب که تو هم از او بدت نمی آید !
سودابه سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و اعتراف نمود :«بله .از او خوشم می آید.فکر نمیکنم کسی پیدا بشود که او را دوست نداشته باشد ..اما برای من لقمه ی بزرگی است .»
_تند نرو سودی .بهتر است کم کم پیش بروی.فعلا به دوستی قناعت کن .
آه...آره حق با توست .او فقط یک دوست است .باید همیشه این را جلوی چشم خودم بگذارم تا فکر های دیگری نکنم.مثل اینکه آن چنان که باید و شاید از ماجرای پیش عبرت نگرفته ام.من آدم بشو نیستم.هنوز هم عادت غالب دختر های ایرانی را دارم که تا مردی به ما نزدیک میشود شروع به نقاشی یک آینده ی مشترک با او میکنیم
_البته بد نیست که به این مسئله هم فکر کنیم اما فقط یک فکر گذرا .چون هر قدر اجازه ی تفکر بیشتر به خودمان بدهیم توقعمان بالاتر میرود .
سودابه سرش را تکان داد و زمزمه کرد :«این بار عاقلانه پیش خواهم رفت .»
آیلین دستی به پشت او زد و گفت :«آفرین .این خوب است.این طوری ضربه ای هم نمیخوری .»
برخاست و ادامه داد :«حالا اگر گرسنه ای بیا برویم چیزی بخوریم .»
_پس نیلوفر ؟

-امشب شام را با پیمان است .
آن شب قبل از خواب سودابه مطلبی را گفت که باز آیلین را نسبت به متین مشکوک و کنجکاو نمود.سودابه گفت :«متین با همه ی خوبی هایش یک عیب دارد .»
آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت :«عیب ؟عجیب است .من تا به حال نشنیده بودم آدم ها عیب کسی را که دوستش دارند ببینند !».
سودابه چشم غره ای شیرین به او رفت و گفت :«من گفتم از او خوشم می آید .نگفتم دوستش دارم .»
_فرقش چیست ؟اگر خدا بخواهد به دوست داشتنش هم اعتراف میکنی .

_خبیث نشو الی .من کارگر یک فروشگاه .او یک دکتر. اذیتم نکن.حرفم را فراموش میکنم.
آیلین خندید و گفت :«باشد .بگو عیب متین جانت در چیست ».
_زیادی فضول وسمج است .
آیلین با تعجب پوزخندی زد و گفت :«چطور به این نتیجه رسیدی ؟».
_زیاد سوال میکند.به نظر می آید آدم سختگیری باشد.درباره ی زندگی ما خیلی میپرسد.اینکه کجا بوده ایم و چطور زندگی کرده ایم و خیلی چیز های دیگر .

_شاید خیالاتی برایت دارد ! مرد های ایرانی را که میشناسی ؟...فقط مواظب باش گیر یکی مثل جمشید نیفتی .این مرد ها از شدت تملکی که نسبت به چیزی احساس میکنند و آن را هم به علاقه تعبیر میکنند جان آدم را به لبش میرسانند.
_نمیدانم .این طور هم به نظر می آید .میدانی .خیلی به رفت وآمد ها حساسیت نشان میدهد. نمیدانم درباره ی جمشید چه فکر میکند که بیشتر درباره ی او سوال میکند .انگار به رفت وآمد او به این خانه بیشتر توجه نشان میدهد .به زحمت میتوانی از پس او بربیایی و جواب سوال هایی را که دوست نداری ندهی .هزار بار بالا و پایین رفتم تا بتوانم از خیر چیز های ممنوعه بگذرم .گویا سرک کشیدن در زندگی ما سه نفر را خیلی دوست دارد ! امروز آنقدر پرسید تا قضیه ی افشین را از زیر زبانم کشید .
آیلین با تعجب در جایش نشست و پرسید :«به او گفتی ؟».
سودابه با ناراحتی در جایش نشست و سرش را تکان داد.باز سیگاری برای خودش آتش زد و دود آن را عمیق به سینه کشید .همان طور که همیشه وقتی ناراحت بود این کار را میکرد .گفت :«آره گفتم .گفتم که با چه نامردی از خریت من و سادگی خانواده ام سوءاستفاده کرد و با هزار دوز وکلک من را به اینجا کشید .عاقبت هم مثل یک تفاله گوشه ای پرتم کرد .البته حقم بود .آدمی که با رویای یک سراب زندگی را برای خودش و دیگران جهنم کند عاقبتش این میشود که در همان سراب به امان خدا رهایش کنند و یک سال نشده طلاق گرفته و آواره در جایش بماند .بعد هم با وجود داشتن یک ایل و طایفه مثل بی کس و کار ها در اینجا در غربت زندگی کند و رویش نشود که حتی به خانواده اش بگوید که طلاق گرفته است .»
آیلین گفت :«نمیدانم و نمیتوانم بگویم که کارت درست بوده یا نه . اما این را میتوانم بگویم که همه چیز به زمان احتیاج دارد. من از همان اول نیز به تو گفتم که بالاخره روزی میرسد که دوری از خانواده آزارت میدهد و مجبور به بازگشت میشوی».
سودابه آهی کشید و گفت :«همین الانش هم آزار دهنده است الی .اما مجبور به تحمل هستم .چطور و با چه رویی به ایران برگردم ؟آنچه که من در آیینه نتوانستم ببینم آنها در خشت خام میدیدند.پدر و مادر بیچاره ام از همان ابتدا میدانستند که افشین مرد زندگی نیست .مردی که تمام فکر و ذکرش در این است که شبی را در خانه سر نکند و یک تفریح تازه را امتحان کند نه شوهر میتواند باشد نه مرد سالم و درست .آن زمان عشق سفر به خارج از کشور آن چنان مستم کرده بود که این چیز ها را برای افشین امتیاز میدیدم .فکر میکردم زندگی با او پر هیجان است .او نمیگذارد زندگی ام مثل دختر های دیگر بعد از ازدواج تکراری بشود.چقدر احمق بودم ! بد عقده ای در دلم بود الی . منی که پایم را از شهرم هم بیرون نگذاشته بودم.شهر کنار دستی ام را هم ندیده بودم.فکر اینکه مردی به خواستگاریم آمده که من را نه تنها از شهرم بیرون میبرد بلکه از ایران هم خارج میکند.شب و روزم را از رویاهای شیرین پر میکرد .میخواستم بدانم وببینم این همه میگویند خارج و آزادی یعنی چه ؟ فکر میکردم اینجا خارج از مرز ها بهشتی است که جواز ورود به این بهشت در دست های افشین پست فطرت است.مرد رویاهایم. یک دختر هجده ساله بودم .نمیخواستم مثل دختر های دیگر فامیلم زن یک کارمند اداری بشوم که تا آخر برج هشنش گرو نهش باشد. میخواستم زن کسی باشم که هر روز برایش یک شروع تازه باشد .افشین همین آدم بود .وقتی زن برادرش که همسایه مان بود به خواستگاری ام آمد.دیدم که اخم های مامانم با شنیدن کلمه ی انگلیس در هم رفت .در عوض قند در دل من آب شد.باور نمیکردم چنین چیزی واقعیت داشته باشد .من و خارج ؟! من و انگلیس ؟! مامانم که به بابام گفت همسایه مان برای برادر شوهرش من را خواستگاری کرده است وضعیت درست مثل قبل بود.بابام گفت آدمی را که یک عمر خارج از ایران زندگی کرده نمیشناسد.زن برادرش گفت افشین مرد پاک و سالمی است . میخواهد زن ایرانی بگیرد . برای همین تا حالا با وجود این که اقامت انگلیس را دارد از آنجا زن نگرفته است.به قول خودش دنبال دختر نجیب میگشت . چه دختری نجیب تر از من ؟! منی که آفتاب و مهتاب هم رویم را ندیده بود . بس که خیالبافی میکردم و در رویاهایم سیر میکردم مرد ها و پسر های ایرانی را لایق فکر کردن و توجه نمیدانستم .نمیخواستم اسیر یک چهار دیواری با مردی کوته فکر باشم .برای همین نه تنها جسمم بلکه روحم هم پاک و دست نخورده بود.هیچ مردی را تجربه نکرده بود .پا در یک کفش کردم و به مامانم گفتم میخواهم افشین را ببینم.زن برادرش هم که متوجه رضایت من شده بود آن قدر رفت و آمد که بالاخره مامان و بابام رضایت دادند او به عنوان خواستگار به خانه مان بیاید .آمد . یک مرد جنتلمن به تمام معنی .آن قدر شیک و مرتب که دل آدم ضعف میرفت ! کلماتش را نمیشنیدم .میبلعیدم.افشین کلید خوشبختی من بود .گفت برای اقامت مشکلی ندارم و میتواند برایم اقامت بگیرد.یک عالمه چیز های قلنبه گفت که من ساده هیچ از آن ها سر در نیاوردم.چه میدانستم .دیپلمم را که به ضرب و زور پدر و مادرم گرفتم .دیگر درس را بوسیدم و کنار گذاشتم .چسبیدم به خیاطی که هم حوصله اش را داشتم هم سلیقه اش را .همین شد تنها هنر من . من حتی قبل از اینکه افشین را ببینم جواب مثبت خودم را آماده داشتم .وقتی هم که افشین را دیدم دیگر چیزی جلودارم نشد .گفتم او را میخواهم و بابای بیچاره ام ...هر چه او گفت.من محکم تر قد علم کردم به آنها گفتم نمیخواهم خودم را زندانی عادات دیگران کنم.نمیخواهم بیست و چهار ساعته لباسهایم بوی پیاز داغ بدهد ! نمیخواهم با مادر شوهر و خواهر شوهر هرروز درشت بگویم و درشت تحویل بگیرم .آخر افشین در اینجا تنها بود.نه مادری نه پدری و نه خواهر و برادری ...به قول خودش شاید چند سال یک بار مادرش برای دیدنش می آمد که البته تا آن روز چنین چیزی اتفاق نیفتاده و همیشه افشین به ایران آمده بود .افشین گفت موقعیتش طوری است که ممکن است فاصله ی رفت و آمد هایمان به ایران زیاد باشد و من بیشتر ذوق کردم .بابام که دستش از همه جا بریده شد دست رویم بلند کرد.همین من را جری تر کرد .به مامانم گفتم خودم را میکشم.دو هفته نه با کسی حرف زدم نه لب به غذا زدم. مرده ام را به بیمارستان رساندند .هرچه آن ها گفتند من سرکش تر شدم .عاقبت بابام هم راضی شد.اما حرف خودش را زد...اگر پایم را از مرز بیرون گذاشتم دیگر خودم را بچه ی آن ها ندانم .بابام گفت میرود و اسمم را از شناسنامه اش پاک میکند .حتی پسر هایش مثل من رو در روی او نایستاده بودند.اما این چیز ها اصلا مهم نبود .همین قدر که بالاخره بابام دستم را در دست افشین گذاشت صاحب دنیا و عالم و آدم شدم.هیچ کدام از اعضای خانواده ام برای بدرقه ام نیامدند .عروسی هم نگرفتیم .در یک محضر عقد کردیم و افشین مرا بی دردسر صاحب شد.اشتباه نکرده بودم .اینجا بهشت بود .با وجود مرد مهربانی مثل افشین دیگر دنیا به کامم بود .گرچه خانه و زندگی اش چیزی نبود که من فکرش را میکردم .یک آپارتمان کوچک که قد یک قوطی کبریت بود .اما خودم را نباختم .افشین همان طوری که میخواستم هیچ روزی را برایم تکراری نکرد .نمیدانستم برنامه ی شبمان چه خواهد بود .خود افشین هم تا ظهر میخوابید و دم غروب تازه بلند میشد و میرفت سر کار .چه کاری ! در یک کازینو کار میکرد .ساعت ها پای میز مینشست .من هم کنار دستش .نمیدانستم چه کار میکند .مدتی طول کشید تا بفهمم شوهرم یک قمار باز قهاره !تا روی برد بود زندگی به کاممان بود.اما وقتی بد می آورد و هر چه داشت میباخت بیچاره میشدیم .باید از جیب میخوردیم .خیلی طول نکشید که زندگی هیجان انگیزمان دلم را زد و متوجه شدم زندگی که نظمی نداشته باشد دست کمی از همان چهار دیواری ندارد .حتی شاید هم بد تر است .زندگی در ایران ممکن بود سخت باشد ولی یک حسن داشت.شاید اگر زن یکی از همان خواستگارهایم میشدم مثل دختر های دیگر فامیل خیالم راحت بود که شوهرم شب به شب حتما به خانه می آید و نباید تا صبح برای تنهایی خودم بترسم و پشت در خانه وسایل بچینم تا کسی در را نشکند و داخل نیاید.اولین شبی که تا صبح چشم روی هم نگذاشتم و منتظرش شدم.وقتی اعتراض کردم دست شوهرم هم برای اولین بار به رویم بلند شد.طوری کتک خوردم که دفعه ی بعد یادم باشد نباید انتظار داشته باشم برایم ادای مرد های وفادار را در بیاورد.دست تنها نتوانستم از کسی کمک بخواهم تا شوهرم را برای خودم نگه دارم .خیلی زود از من دلزده شد و خوراک هر شبم کتک شد . به هر بهانه ای .خود افشین هم میدانست پشت سرم راه فراری نمانده و هر بلایی که دلش میخواست سرم می آورد .کار به جایی کشید که دیگر دلش نمیخواست من را همراه خودش به کازینو ببرد.میگفت برایش بدشانسی می آورم ! مست به خانه می آمد و ...دیگر در خانه هم نمیتوانست تحملم کند.خیلی راحت بیرونم انداخت .گفت نمیتواند و نمیخواهد خرج یک سربار را بدهد.حالم از هر چه مرد بود به هم میخورد .مرد ! چه کلمه ی بزرگی و چه آدم های حقیری فقط به صرف جنسیتشان این اسم را یدک میکشند .یادم است بابام همیشه به پسر ها میگفت که شیر باشند .شکار کنند و بگذارند کسان دیگر از زیر دستشان بخورند.شوهر من روباه از آب درآمد .هرکسی را که دیدم هر کسی را که از دوستان او شناختم روباه بود .میخواستند یکی بیاورد و آن ها هم بخورند .اما من چه کار میتوانستم بکنم ؟ طلاقم که داد تازه فهمیدم دنیا دست کیست و کی به کی است.یک سال اینجا بودم و هیچ از زبانشان یاد نگرفته بودم و با تو آشنا نمیشدم کارم به جاهای خیلی باریک میکشید.نه روی بازگشت داشتم و نه توان ماندن.همان یکی دو نفری که نمیدانم خدا چطور جلوی راهم گذاشت باعث شدند خودم را نکشم و ادامه بدهم .هر جا میرفتم و هر کاری میکردم تا کسی میفهمید که تنها هستم برایم دندان تیز میکرد .آدم ها دیگر با حیوانات فرقی ندارند .حیواناتی که روی دو پا راه میروند ...وقتی یاد گریه های مادرم می افتم دلم میخواهد بروم و خودم را جایی سر به نیست کنم.آدمی که خواب باشد به ضرب و زور و تکان و حتی آبی که بر سرش بریزند از خواب بیدار میشود .ولی وقتی یک نفر خودش را عمدا به خواب بزند تکان و آب که هیچ مشت و لگد هم در او اثری ندارد .او دلش میخواهد بخوابد و کسی نمیتواند برایش کاری بکند.من خودم را به خواب زدم.به عشق آمدن به خارج و زندگی در آزادی !...و به آنها هم رسیدم.اما چیز های مهمتری را از دست دادم .آن همه خوشبختی کجا و این همه خفت کجا ؟اگر آن آدم سابق بودم میتوانستم متین ...».
بقیه ی حرفش را خورد .چون باز به یادش آمد که خارج از محدوده ی معینه برای خودش دارد نقشه میکشد.آیلین بارها این داستان را شنیده بود اما مثل همان بار اولی که او برایش از زندگی اش گفت ساکت نشست و گذاشت حرف بزند تا عقده ی دلش خالی شود.اما بعد با دردی که گریبان دلش را گرفت گفت :«باید همه چیز را به خدا سپرد.خودت همیشه این را میگویی .نه ؟حالا هم تو هنوز جوانی.کلی شانس داری.اگر خودت بخواهی آدم های زیادی هستند که به پایت بیفتند .»
_نه دیگر همان یک بار برای هفت پشتم بس است.اگر این بار هم بخواهم قمار کنم بازی را خوب یاد میگیرم بعد پشت میز مینشینم .
سودابه بعد از آن دیگر سکوت کرد و آیلین از ته دل برای خوشبختی او دعا نمود .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-6

با نزدیک شدن ایا کریسمس سر هر سه دختر به شدت شلوغ شده بود. آیلین درگیر و دار رسیدگی به کارهای دانشگاهی اش، مجبور بود که مدت بیشتری را در مغازه با پیتر بماند. هنوز افراد زیادی بودند که به عنوان هدیه کریسمس کتاب در نظر میگرفتند. گاهی انقدر در مغازه با مشتریها حرف میزد که شبها ترجیح میداد اصلا هیچ حرفی نزند. کریسمس داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و او هنوز فرصت نکرده بود که برای دوستانش هدایایی تهیه کند. روز یکشنبه چند ساعتی از پیتر مرخصی گرفت تا سری به خیابانهای دیگر بزند. هیچ مغازه دار عاقلی در این روزها مغازه را حتی روزهای یکشنبه نمی بست و پیتر هم در جرگه این مغازه داران بود. با اینکه چندان به رفتن او راضی نبود؛ اما چون به عنوان اضافه کار ایستاده بود پیتر مجبور به عقب نشینی شد. آیلین هنوز نمیدانست چه چیز میخواهد بخرد و چه چیزهایی برای بچه ها لازم است. بدتر از آن، این بود که نمیدانست باید برای منزل خاله سونا هدیه ای تارک ببیند یا نه. مطمئن بود تصمیمی درستی گرفته است که امسال کریسمس را با انها نگذراند؛ اما شک داشت جمشید هم این را قبول کند و بی دردرسر بگذارد خودش برای عید امسالش نقشه بکشد. از زمانی که به تنهایی در اینجا اقامت کحرده بود، همیشه شب عید را با خانواده خاله بود. حالا حتما برای جمشید هضم این مطلب که او خود را از آنها کنار بکشد، مشکل خواهد بود. تا دیشب شک داشت که کارش درست است یا نه؛ اما وقتی سودابه گفت در غیابش پیمان به آنجا آمده و هر سه آنها را به مهمانی شب عید دعوت کرده است، مشکلش حل شد. سودابه با خوشحالی گفته بود: "متین هم دوت است. او پیشنهاد داد که برای آن شب به دنبالمان بیاید و با هم برویم. به او گفت که من از خدایم است؛ ولی از الی شک دارم. متین پرسد چرا؟ از آمدن من ناراحت خواهد شد؟ گفتم نه اصلا. احتمالا الی خانه خاله اش خواهد رفت. او همه عید هایش را با آنها گذرانده است و امسال همبا انها خواهد بود. پیمان گفت بگویم که دوست دارد امسال با بچه ها باشی."
چهره سودابه را وقتی به او گفت با انها خواهد بود، دوباره به یاد آورد و لبخندی زد. برای سودابه هم باور اینکه آیلین قصد دارد امسال خلاف سالهای پیش عمل کند، سخت بو. سودابه لقمه اش را قورت داد و گفت: "مطمئنی؟"
آیلین شانه ای بالا انداخت و گفت: "آره. اینطوری بهتر است. دیگر نمیخواهم چشمم به خاله بیفتد. آن حرفش دلم را شکست."
- ببخشید الی؛ اما نمیتوانم در این باره جلوی زبانم را بگیرم. خاله ات به شدت نفهم و خر تشریف دارد.
آیلین خندید و گفت: "این طور نگو."
- به خدا تو هم دست کمی از او نداری. چقدر جان سخت هستی. بعد از اینکه او در کمال پررویی میگوید از صدقه سرشان روزگار را میگذرانی، چطور میتوانی از انها حمایت کنی؟
- او اینطور نگفت.
- چه فرقی میکند. منظورش که همین بوده است. تازه داری عاقل میشوی. از همان موقع که اولین نیش و کنایه را زد، باید این کار را میکردی. جمشید آدم است. خودش باید بفهمدکه اوضاع از چه قرار است. وقتی مثل گاو می ایستد و میگذارد مادرش هرچه میخواهد بگوید، آدم نیستی که به او رو میدهی.
آیلین از ایتهمه جوش خوردن سودابه خندید و گفت: "جمشید آدم خوبی است. فقط..."
- فقط در برابر خانواده اش مثل شیر برنج میماند!
اصطلاح همیشگی سودابه در برابر جمشید!
- نه اتفاقا شیر برنج هم نیست. اگر این طور بود، این همه مدت کنار من نمی ماند.
- من در کار تو مانده ام. بالاخره تو از جمشید خوشت می آید یا نه؟
آیلین فقط خندید و گفت: "باید دعا کنم که این بار جمشید آدم دهان بینی شود و شب عید کنار پدر و مادرش باند. میخواهم امسال نوع دیگری از عید را تجربه کنم."
- من از امشب شروع میکنم به دعا کردن تا چشم و گوشش نسبت به تو کور و کر شود. امسال میخواهیم قاطی آدم بزرگها شویم. باد فکری به حال لباسم بکنم. چه بپوشم؟"
با اینکه تصمیم خودشان را برای رفتن گرفته بودند، اما آیلین دلشوره داشت. خرد هایش را کرد؛ اما علی رغم میلش، باز نتوانست برای خاله و خانواده اش چیزی تهیه کند. فقط برای جمشید هم، مثل پیمان و متین، کراواتی خرید. دلش گتهی میداد که او باز خواهد آمد. برای نیلوفر یک صفحه موسیقی و برای سودابه یک دستمال گردن گرفت. خرید های خودش را گذاشت برای صبح بعد از کریسمس. در این مدت حداقل به قیمتی عادلانه بخرد، میتواند شب کریسمس زا به نوعی رد کند و در عوض روز بعد، وقتی قیمتها شکسته میشود، به خواسته اش برسد و پیروز حراجیها باشد. با این وجود در حال گشتن در فروشگاه ها برای پیدا کردن جنس مورد نظر برای خودش بود که ناگهان در یکی از مزونها چشمش به لباس عروس زیبایی افتاد که به شدت مورد پسندش قرار گرفت. دهانش از زیبایی لباس باز ماند. بی اختیار آلما را در آن تصور کرد. مثل یک ملکه میشد. نگاهی به قیمت آن انداخت و سرش سوت کشید. اما چیزی درونش گفت: "ان را خواهم خرید."
قیمتش بالا بود؛ اما امسال به خاطر همکاری با مؤسسه شرق شناسی کمبریج، مطمئن بود که آن قدر درآمد که بتواند این لباس را بخرد. این بهترین هدیه ای بودکه میتوانست برای آلما بگیرد. فقط باید کمی صبر میکردتا وقت مناسب را برایش پیدا کند.
با وجود اینکه ظاهرش کاملا عادی به نظر می رسید؛ اما چنان هیجان و دلشوره ای داشت که احساس ضعف میکرد. فنجانی قهوه داغ و شکلات خورد تا حالش بهتر شود. سودابه با شادی از صبح به این اتاق و آن اتاق رفته بود. لباس سفید زیبایش را صبح اتو کرده و به رخت آویز نموده بود. حالا هم داشتبه سر و صورتش می رسید. برخلاف چند روز پیش، امروز کاملا آرام بود و در کمال خونسردی به کارهایش می رسید. سرکی به آشپز خانه کشید و گفت: "الی تو نمیخواهی آماده شوی؟ چیزی به آمدن متین نمانده است."
دل آیلین لرزید. سودابه چه راحت و نرم الز متین یاد میکرد. گفت: "چرا الان بلند میشوم."
برخاست و به اتاق خواب رفت. لباس پرتقالی ملایمش را که یقه ایستاده و آستینهای سه ربعی داشت و بسیار برازنده اش بود، پوشید و موهایش را دست سودابه داد تا خیلی معمولی پشت سرش گلوله کند. آرایش ملایمی کرد که او را بیش از پیش زیبا و خواستنی نمود. سودابه با خنده ای گفت: "الی، جون من یک امشب را به خودت سخت نگیر. حالا که خدا دعایمان را مستجاب کرده و از جمشید خبری نشده، کمی خوش بگذران."
آیلین خندید و گفت: "راستش هنوز باورم نمیشود که..."
حرفش تمام نشده بود که صدای زنگ در برخاست. سودابه با دستپاچگی نگاهی به ساعت کرد و گفت: "فکر میکنم متین است. بدو منتظرمان نشود."
- من حاضرم. تو فکری به حال ودت بکن که هنوز بت موهایت داری ور میروی. من در را باز میکنم. زودتر بجنب.
آیلین برای باز کردندر رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد و از دیدن جمشیذد پشت در، دلش فرور یخت. بی اختیار عقب گرد کرد و با رنگ رویی پریده با اتاق خواب برگشت. سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: "باز کردی؟"
نفس عمیقی کشید و گفت: "جمشید است."
دید که او هم جا خورد. با حرص گفت: "وقتی میگویم جن است، آتش میگیری! میخواهی اصلا در را باز نکنیم؟"
- نه نمیشود.
میخواهی من در را باز کنم و بگویم که با بچه ها رفته ای؟
فکر بدی نبود؛ اما این کار او نبود. باید خودش می رفت و ترس را به خود راه نمیداد. اتاق را در حالی ترک کرد که میگفت: "خودم جوابش را میدهم. بازی نباید بکنیم."
سودابه پشت سرش بیرون دوید و گفت: "الی زود ردش کن. متین الان پیدایش میشود."
آیلین سرش را تکان داد و در را باز کرد. جمشید مرتب و شیک پشت در ایستاده بود. از دیدن او در لباس مهمانی لبخندی زد و سلام کرد. آیلین نیز لبخندی به رویش زد و برخلاف میلش از جلوی در عقب رفت تا او وارد شود. جمشید پرسید: "خوشحالم که سر حال میبینمت. حالت چطور است؟"
- خوبم. تو چطوری؟ خاله و عمو؟
- همه خوبند و منتظر تو هستند. ببخشید قرار بود صبح به دنبالت بیایم؛ اما به خاطر کاری دیر کردم.
- میدانم . عیبی ندارد. بنشین.
- نه، اگر آماده ای زودتر برویم.
سودابه از اتاق بیرون آمد و جمشید با دیدن او با لبخندی سلام کرد و احوالش را پرسید. سودابه تشکر کرد و چون منجی، ایلین را از مهلکه نجات داد. گفت: "بیا کمک کن لباسم را هم عوض کنم. کارم تمام شده و من هم آماده ام."
آیلین تعجب را در نگاه جمشید دید؛ اما چیزی برای توضیح نگفت و برای کمک به سودابه رفت. وقتی برگشت جمشید را نشسته روی مبلی دید. آیلین پرسید: "چیزی میخوری برایت بیاورم؟"
جمشید با چهره ای که به خوبی نارضایتی در آن هویدا بود، گفت: "نه."
صدایش را پایی آورد و پرسید: "سودابه هم با ما می آید؟"
قلب آیلین به شدت میتپید؛ ولی باز چهره اش آرام بود. گفت: "نه."
مکثی کرد و ادامه داد: "من همراه او میروم."
جمشید با تعجب پرسید: "کجا؟"
سعی کرد آار بماند. گفت: "امشب مهمان یکی از بچه ها هستیم. میخواهیم آنجا برویم."
جمشید با ناباوری گفت: "اما تو که باید همراه من بیایی."
از لفظ "باید" او رنجید و گفت: "نه، امسال فکر کردم که با بچه ها باشم."
- کدام بچه ها؟ بچه هایی که خانواده ندارند، برای خودشان برنامه گذاشته اند. تو که خانواده داری.
- مهمان خانواده پیمان هستیم.
- خانواده پیمان؟ تو که هر سال با ام بوده ای. مادرم منتظر توست.
لبخندی از روی ناباوری زد و گفت: "جمشید خواهش میکنم. بهتر است امسال را این طوری بگذرانیم. نمی دانم خاله به تو چه گفته است؛ اما من حدس میزنم که امسال بدون من همه چیز خوب پیش خواهد رفت. مادر و پدرت هم این را ترجیح خواهند داد. باور کن."
- الی تو درباره پدر و مادرمن همیشه بی انصاف هستی.
- نه اصلا این طور نیست. من خاله عمو را دوست دارم. امیدوارم کمی بی طرفانه به آن شب فکر کنی که بین من و خانواده ات چه گذشت. آن وقت میبینی که حق با من است که میخواهم عید امسال را این طور بگذرانم. خواهش میکنم جمشید. فرصت بده. همه چیز درست میشود.
- چطور میخواهد درست شود. تو را ه بار که میبینم، بدتر و بدتر میشوی. کی میخواهی عاقلانه رفتار کنی؟ تو داری من را آزار میدهی؟ واقعا مشکلت چیست؟
آیلین نگاه از او برگرفت. داشت کم کم کنترل خود را از دست میداد. نمیخواست اینطور شود. صدای زنگ در به موقع به دادش رسید. با اینکه از عکس العمل جمشیدبا دیدن متین دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، اما چون غریقی، برای نجات از خشم و عصیان بر جمشید، خود برای باز کردن در رفت. همان طور که حدس میزد، متین را چون همیشه شاد و آراسته دید که لبخندی به رویش زد. متین او را در لباسش با لذت تماشا کرد و گفت: "سلام بر..."
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از ترس کلمه ای نا به جا از دهان متین، وسط حرفش دوید و گفت: "سلام آقا متین. بفرمایید تو."
متین با تعجب متوجه دستپاچگی او شد و گفت: "نه متشکرم. آماده هستید؟ میتوانیم برویم؟"
در را بیشتر باز کرد و گفت: "بله. تقریبا حاضریم. البته اگر سودی بیاید. بفرمایید تا ما لباس بپوشیم."
در را باز گذاشت تا او مجبور به داخل شدن گردد. در همان حال با صدایی بلندی سودابه را صدا زد: "سودی، آقا متین آمدند."
متین وارد شد و در همان لحظه اول، متوجه جو حاکم شد. با دیدن جمشید که با تعجب سرپا ایستاده و به او زل زده بود، علت اصرار غیر عادی آیلین برای ورود به خانه را فهمید. لازم نبود که آیلین او را معرفی کند؛ خودش از نگاه او حدس زد که مرد جوان خوش چهره و خوش پوش باید جمشید باشد. فکر کرد بیخود نیست که آیلین حاضر نیست دست از جمشید بکشد. جمشید از نظر ظاهر و سر و وضع، ایده آل بود. سودابه بیرون آمد و نگاه دو مرد را از هم برید. متین با وجود سنگینی نگاه جمشید، لخندی به روی سودابه زد و پرسید: "دیر که نکردم؟"
- نه مثل همیشه به موقع بود. الان لباس میپوشیم. میخواهی چیزی برایت بیاورم؟"
- نه،
- یمانت سفارش کرده است دیر نکنیم.
- باشد. ما حاضریم. الان راه می افتیم.
سودابه پشت در اتاق خواب گم شد و او را با این سؤال به حال خود گذاشت که آیلین هنوز هم با انها خواهد آمد یا نه؟ آیلین از ترس اینکه بماند مجبور به توضیح به جمشید باشد، به دنبال سودابه به داخل اتاق رفت. دست و پایش می لرزید. خودش هم نمیدانست با چه جراتی دو مرد را به خانه راه داده و با هم رو در رو نموده است. در اتاق دیگر، جمشید نتوانست بر حس خطر و کنجکاوی در مورد مرد تازه وارد فایق شود. با سوءظن پرسید: "من شما را قبلا ندیده بودم. دوست سودابه خانم هستید؟"
متین با زرنگی از پاسخ طفره رفت و دستش را به سوی او دراز کرد. گفت: "متین تمیمی هستم. شما جمشید خان هستید؟"
جمشید چشمانش را ریز کرد و گفت: "بله. شما من را از کجا میشناسید؟"
- درباره شما زیاد حرف زده میشود. از گفته های دوستان، شما را شناختم.
جمشید با سادگی متوجه کنایه پشت کلام او نشدو لبخندی بی روح بر لب راند. سودابه که از شکاف در شاهد صحنه بود، به کلک متین خندید و به آیلین گفت: "سوسکش کرد! تمام شد."
آیلین وحشت زده جلو دوید و گفت: "دعوا می کنند؟"
سودابه مانع او شد و گفت: "یواش! نه بابا. با همدیگر آشنا شدنتد. متین یک دستی زد. جلوی فاجعه را گرفت. بیا."
کیفش را از روی تخت برداشت و گفت: "تا اوضاع خرابتر نشده، باید برویم."
خودش زودتر از اتاق خارج شد. آیلین پالتویش را برداشت و به جمع سه نفره انها پیوست. چیزی در نگاه دو مرد وجود داشت که ایلین را می ترساند. گویی داشتند همدیگر را سبک و سنگین میکردند. جمشید پالتویش را گرفت و کمک کرد تا ان را بپوشد. سودابه تا چشم جمشید را دور دید، شکلکی برای آیلین درآورد و در آن هیاهو، لبخندی روی لبانش نشاند. متنی در ار باز کرد و همراه سودابه از آن خارج شد. در حالی که هنوز از گوشه چشم مراقب انها بود. جمشید با خشمی که سعی داشت در لفاف یک ناراحتی و رنجیدگی پنهان کند، به آیلین گفت: "ماشین همراهم است. تو را می رسانم."
آیلین لبخندی به رویش زد و سعی کرد مسالمت جویانه وضع را پایان بخشد.
- نه، متشکرم. با سودابه می روم. به آنها قول داده ام که با انها باشم. در ثانی بهتر است تو هم زودتر به خانه بروی. خاله و عمو نگرانت می شوند...آه راستی یادم رفت.
با عجله به اتاق خواب دوید و از روی میز هدیه کریسمس او را آورد. جمشید با ابروهای در هم گره خورده، سر بلند کرد و به او نگاه کرد. ایلین لبخندی زیبا به رویش زد و هدیه اش را به دستش داد.
- برای تو گرفته ام. امیدوارم خوشت بیاید. کریسمس مبارک.
جمشید نگاهش را از روی او به هدیه اش و بعد دوباره به سوی او برگرداند. به سردی گفت: "متشکرم؛ اما ترجیح می دادم به جای این، همراهم می آمدی. من هدیه ات را در خانه گذاشته ام."
- لطفا برایم نگه دار.می خواهم آن را هم داشته باشم. این کا را می کنی؟
او فقط سرش را تکان داد و در سکوت نگاهش کرد. بیرون در، متین و سودابه ایستاده بودند و ظاهرا با هم حرف می زدند؛ اما هر دو حواسشان به آنها بود. متین کلافه و درمانده، نمی توانست کاری بکند تا این صحنه زودتر به پایان برسد و سودابه نگران و هراسان که مبادا جمشید احساساتی شود و آیلین را اودار کند همراهش برو. سرانجام ناچار خود زبان باز کرد و گفت: "الی درها را تو قفل می کنی یا من ببندم؟"
آیلین خیس عرق و معذب، گفت: "نه خودت ببند. مثل دفعه پیش درست نم بندم."
جمشید با این کلام او، زیر بازوی ایلین را گرفت و با هم از خانه خارج شدند. جمشید پیش از انها سوار اتومبیل خودش شد و با اخم از انها جدا گردید. با رفتن او، سودابه نفسی از سر آسودگی کشید. آیلین هم نفس عمیقی کشید تا بتواند بر خود مسلط شود. اما متین بی توجه به احساساست آن دو، در برای سودابه باز کرد و منتظر ماند تا سوارشود. آیلین آن قدر گیج و سردرگم، از پشت سر گذاشتن حوادث چند دقیقه پیش بود که متوجه نشد که منتظر متین نماند تا در را برای او هم باز کند تا سوار شود. خودش را در را باز کرد و همان جا گوشه ماشین کز کرد. تمام بدنش ازدرون می لرزید. دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد و سعی کرد به این طریق خود را گرم کند؛ اما سرما در جانش بود. نه در بیرون و اطرافش. چانه اش می لرزید و او سعی می کرد مانع به هم خوردن دندان هایش شود. آرزو کرد ای کاش می توانست به خانه برگردد. حالا دیگر هیچ اشتیاقی برای رفتن به مهمانی پیمان نداشت. برای اولین بار این طور محکم و غیر قابل انعطاف در برابر جمشید ایستاده و خواسته خود را بر گفته او ترجیح داده بود. مطمئن بود اگر این بار هم مثل دفعات گذشته فقط یک بی اعتنایی از سوی پدر ومادر جمشید دریافت کرده بود، حتما آن را به حساب بی توجهی شان می گذاشت و این طور مقابل جمشید نمی ایستاد. با اولین خواهش او، حتی اگر خلاف خواسته پدر و مادرش باشد،همراهش میشد. ولی این بار فرق داشت. خاله سونا داشت مستقیم غیر مستقیم به او طعنه می زد. این وضعیت را دوست نداشت. چرا که رایش غیرطبیعی بود. دختر نمک نشناسی نبود؛ اما آنها داشتند تما زحماتی را ه در طی این سالها برای او کشیده بودند، با این ازار و اذیت ها به باد می دادند. تا به حال هیچ بی اعتنایی و بی احترامی نسبت به انها روا نداشته بود؛ ولی حس می کرد خاله، خودش خواستار چنین برخوردی از سوی اوست. باید مثل همیشه خلاف خواسته خاله عمل میکرد تا بتواند پیروز میدان باشد. ااما حالا فکر میکرد وقت آن رسیده که طبق خواسته وی عمل نماید. ناگهش به بیرون دوخته بود. متوجه نشد که متین با وجود اینکه به حرفهای سودابه گوش می دهد، گاه از گوشه چشم، او را می پاید.
برف تمام شب گذشته و صبح باریده بود. به همین دلیل یک کریسمس واعی به وجود آورده بود. خیابانها دیدنی و زیبا شده بودند. پشت ویتریسن اکثر مغازه ها فروشگاه ها درختهای زیبای کاج بود که با شکوهی مختص صاحبش تزیین شده بود. روی در همه خانه ها هم حلقه سبز تزیین شده می درخشید. گویی شهر یک پارچه شادی بود. اما در میا انها، آنچه که شوقی در دل آیلین برانگیخت، دیدن مردمی بود که برای تحویل سال به طرف ساختمان مرکزی که شهرداری جشنی در زیر برج ساعتش به پا کرده بود، می رفتند. خانه پدری پیمان در یکی از خیابان هایاعیانی شهر، با مهمان هایی که در خود می پذرفت، می درخشید. اتومبیل های مهمان ها تمام پیاده رو را گرفته و با نظم پارک شده بودند. متین ماشین را همانجا پارک کرد و پیاده شد. این بار نه تنها به سودابه، بلکه به او هم کمک کرد تا از ماشین پیاده شود. گویی ناراحتی ها از بین رفته بود. زمین هنوز پوشیده از برف بود و سرما و سوز شب عید به صورت هایشان سیلی می زد. متین دوباره همان متین خوشرو شده بود. با خنده زیر بازوی دو دختر را گرفت و وادارشن کرد تا قدم هایشان را بلندتر بردارند تا زودتر به گرما برسند. آیلین در تلاش برای فراموش کردن آنچه پشت سر گذاشته بود، با خنده ای اعتراض کرد: "آهسته تر آقا متین . اگر زمین بخوریم، هر گز به خانه و گرما نمی رسیم."
متین بازویش را محکم تر فشرد و گفت: "اتفاقا شما باید بیشتر بدوید. برایتان لازم است تا خواب از سرتان بپرد."
مستخدمی پالتوی انها را گرفت و متن دوباره در کنار دو همراهش به سوی سالن به راه افتاد. خانه اشرافی آنها غرق در مهمان و شلوغی بود. صدای بلند موزیک از یک سمت می امد و هیاهو وخنده همراه آن بود. درخت بزرگ کاجی با شمع و گوی های بلورین دوست داشتنی همان جا وسط سالن می درخشیدند. مهمان ها در لباس های زیبا و رنگارنگ چشم را نوازش می کردند. کف زمین صیقل خورده و واکس زده، شفافیت خاصی داشت. متین نگاهی به زمین انداخت و بعد نگاهی به دور و برش. سپچس گفت: "یادم باشد آخر وقت کمی اینجا سرسره بازی کنیم. مزه خواهد داد."
دخترها خندیدند و به وسی سالنی که مهمان ها جمع بودند، راه افتادند. پاپانوئل چاق و مو سفید با کیسه ای بر دوش به آنها نزذیک شد فریاد زد: "کریسمس مبارک!"
از فریاد او سودابه بالا پرید و متین خندید. آیلیمن با خندهای دستش را به سوی پاپانوئل دراز کرد و گفت: "پیمان چه خبرت است؟"
پیمان ریشش را گرفت و ان را پایین کشید.
- چطور من را شناختی؟ کلی به گلویم فشار آورد که از صدایم شناخته نشوم.
- جز تو کس دیگری از این دیوانه بازی ها نمی کند.
پیمان ریشش را سرجایش گذاشت و با هرسه آنها دست داد. آیلین سراغ نیلوفر را رگفت و پیمان گفت: "قاطی ملت دارد می چرخد! چرا دیر کردید؟"
متین گفت: "تقصیر خانم هها بود. در ضمن تازه اول مهمانی است. تا آخر شب وقت بسیار است... راستی پیمان! کف سالنتان برای سرسره بازی جان می دهد."
- اتفاقا من هم وسوسه شدم که کمی بازی کنم؛ اما مادرم تهدیدم کرد اگر بخواهم زمین را لک بیاندازم، وادارم خواهد کرد دوباره همه جا را واکس بزنم. طفل معصوم این مستخدم ها از صبح در حال ساییدن زمین هستند.
خنده ای شیطنت بار کرد و گفت: "ولی آخر شب که مهملنها رفتند، دیگر نیلازی به تمیز کردن نیست. آن وقت یک دور بازی می کنیم."
سودابه با خنده گفت: "بله؛ ولی قبل ا آن باید مطمئن باشی که هم مادرت و هم مستخدمهای بیچاره
خوابیده باشند تا نبینند شما زحماتشان را به باد میدهید."
پیمان خندید و آنها را به سوی چند نفر از دوستان خود برد. کنار گوش ایلین گفت: "خیلی خوشحالم کردی که امشب اینجا آمدی. سودی و نیلوفر من را ترسانده بودند که تو ممکن است نیایی."
آیلین لبخندی از روی سپاس به او زد و گفت: "خودم هم فکر نمی کردم که بتوانم بیایم. در آخرین لحظات توانستم به اینجا برسم."
- متشکرم...
بعد با خباثت گفت: "چون دختر خوبی بودی، یک عالمه اینجا آدم هست که میتوانی برای خودت خوش بگذرانی. جنس تضمین شده هم از دوستان خودم دارم. اگر میخواهی به خیر و خوشی امشب را تمام کنی، به خودم بگو!"
خندید و گفت: "نه متشکرم. خودم همین دور و بر برای خودم گشت خواهم زد. از بچه های خودمان هستند."
- هرجور دوست داری. پس خوش باشید تا من به مهمان ها دیگر برسم.
پیمان آنها را گذاشت و رفت. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دور و برشان شلوغ شد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-6

سودابه با شادی ای که از چشمانش به خوبی هویدا بود، کنار متین ایستاده و با لذت از وقتش استفاده میکرد. اما آیلین زیاد با انها نماند. نمی خواست مزاحم او و متین باشد. بالاخره امشب اولین مهمانی بود که آن دو با هم در آن حضور داشتند و اودرک می کرد که هیچ چیزی برای سودابه شیرین تر از این نخواهد بود که از این فرصت برای نزدیک شدن هرچه بیشتر به متین استفاده کند. با اینکه اشتهایی برای شام نداشت؛ اما گرسنه بود. به بهانه شام، از آن دو جدا شد و به میز بزرگی که در گوشه سالن پر از خوردنیهای سرد بود، نزدیک شد. کمی غذا خورد تا ته دلش را بگیرد و بعد میان مهمانها برگشت. نگاه متین را برخود دید و به رویش لبخند زد؛ اما نزدیکشان نشد. سودابه با خنده ای سرمستانه، بازوی متین را گرفته بود و به حرف زنی که کنارش ایستاده بود، گوش میکرد. از دیدن خنده او، آیلین نیز لبخندی از سر رضایت زد. سالن را ترک کرد و به دنبال نیلوفر گشتی در سایر اتاق ها زد. او را کنار زنی میانسال؛ اما بسیار شیک و آراسته دید. نیلوفر با دیدن او، با شادی دست زن را رها کرد و به سویش آمد.
- الی؟ آمدی؟ باورم نمیشود. چطور توانستی از دست جمشید راحت شوی؟
بوسه ای روی گونه او زد و آیلین محبتش را بی پاسخ نگذاشت. گفت: "به قول سودی با هزار و یک مکافات!"
وقتی به او گفت که جمشید را چگونه از سر باز کرده است، نیلوفر با مهربانی دستش را دور او حلقه کردو گفت: "کار خوبی کردی. نمیدانم چرا این بار جلویش ایستادی؛ اما به نظرم دیگر وقتش بود. بیا اصلا فکرش را نکن. این نگاه ماتم زده را کنار بزن. بیا تا تو را به مادر پیمان معرفی کنم."
مادر پیمان با مهربانی خاص زنان پرافاده اشراف قدیم ایران، گونه اش را روی گونه او گذاشت و بوسه ای در فضا رها کرد؛ آیلین نتوانست خنده اش را مهارکند و از این کار لبخندی زد. از او به خاطر مهمانی آن شب تشکر کرد و همراه نیلوفر از او دور شد. نیلوفر دست او را گرفت و با خودش داخل سالنی که صدای موزیک در آن دیوانه کننده بود، کشید. رقص نور و صدای بلند موزیک تند و رقص جوان ها که با ریتم موزیک بالا و پایین می پریدند، باعث سردردش شد. برخلاف نیلوفر که با خوشی داخل جمعیت گم شد، او خود را کانر کشید. نه اینکه علاقه ای به این چیزها نداشته باشد؛ بلکه امشب حوصله آن را نداشت. خود را از جمع بیرون کشید.
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. زمین سراسر سپیدی بود... و برخلاف داخل، سراسر آرامش. ظاهرا برای دوستی که کنارش ایستاده بود، سر تکان میداد و وانمود میکرد که به حرفش گوش میدهد؛ اما تنها جایی که حواسش نبود، همان جا بود. حس بدی داشت. نوعی دلتنگی و تحت فشار بودن. برای اولی بار طی آن شب متوجه جای خالی جمشید شد. از تصمیمش پشیمان نبود؛ اما دلش میخواست جمشید را پیش خود داشت. چشمش به سودابه و متین افتاد. چقدر خوش بودند. یک لحظه به جای آن دو خودش و جمشید را دید. دیگر نمی توانست این سر و صدا را تحمل کند. به محض اینکه دوستش از او جدا شد، آیلین به سوی بیرون رفت. پالتویش را گرفت و بر دوش خود انداخت. هوا بسیارسرد بود؛ اما او اعتراضی به آن نداشت. چرا که همین سرما، این سکوت زیبا را به وجود آورده بود. جمعی از مردان داشتند وسایل آتش بازی را چک میکردند. به انها توجهی نکرد و به گوشه ای رفت و به آسمان سرخ و بغض دار نگریست. تا فردا صبح حتما یک بار دیگر برف می بارید. دوباره ذهنش به سوی خانه خاله سونا پر کشید. حالا در آنجا، چه وضعی بود؟
پیمان با تعجب به سایه زنی که گوشه ای ایستاده بود و در فکر بود، نگاهی کرد. هرقدر جلوتر میر فت، سایه آشناتر به نظر می رسید. در نهایت سایه تبدیل به آیلین شد. آیلین متوجه نزدیک شدن او نشده بود. وقتی پیمان صدایش کرد، آلین به سویش برگشت. پیمان پرسید: "الی اینجا چه میکنی؟ سرما می خوری."
لبخندی زد و گفت: "نه خوب است."
- چرا اینجایی؟ چیزی شده؟
- نه اتفاقی نیفتاده است. یک دفعه احساس خستگی کردم.
- خوب فکر میکنم که خستگی ات رفع شده است. بیابریم تو، قبل از اینکه ذات الریه کنی.
- تو برو. سکوت و آرامش اینجا برایم خوب است. میمانم تا بهتر شوم.
پیمان بازویش را گرفت و او را با خود به سمت خانه برد.
- بیا تو. داخل خانه هم آرامش پیدا میشود. اینجا مریض میشوی. در ضمن اینجا خوب نیست. من نگرانت میشوم.
ایلین مجبور شد با او به خانه برگردد. اما پیمان به جای اینکه او را میان مهمانها برگرداند، او را همان جا پشت در ورودی نگه داشت. دست در کیسه بزرگش که گویی ته نداشت، کرد و با هزار شکلک و اَدا کلیدی در آورد. دری را که پشت در ورودی بود، باز کرد و چراغش را روشن کرد. به او که همچنان ایستاده و تماشا میکرد، گفت: "بیا تو. اینجا کسی مزاحمت نخواهد شد. هیچ صدایی هم نیست که اذیتت کند. من میدانم که تنهایی امشب حوصله ات را سر برده است!"
از حرف او لبخندی زد و با تعارف او وارد شد. بر خلاف تصورش یک راه پله چوبی باریک مقابلش دید. پیمان گفت: "برو بالا. نترس. در را از این سمت قفل میکنم که کسی مزاحم نشود. همان بالا هم کلید هست. خواستی بیایی از آن استفاده کن."
سرش را تکان داد پیمان خواست برود که صدایش کرد. پیمان برگشت . آیلین با نگاهی از رو حق شناسی گفت: "متشکرم پیمان. خیلی متشکرم."
پیمان لبخندی به رویش زد .و گفت: "من، تو و سودابه را خیلی دوست دارم. نمی گذارم ناراحت شوید."
- تو خیلی خوبی. مثل یک برادر...
- برو بالا.
- پیمان؟... لطفا به بچه ها نگو من اینجا هستم. تو که انها را می شناسی؟
پیمان خندید و گفت: "مثل کف دستم!"
پیمان رفت و در از پشت سرش قفل کرد. آیلین با خیال آسوده نفسش را بیرون داد و پله ها را بالا رفت. یک اتاق خواب بزرگ مردانه بود. حدس زد که اتاق سابق خود پیمان باشد. پنجره های بزرگ آن رو به خیابان بود. همانطور که پیمان گفته بود، اینجا سر و صدا آزار دهنده نبود. به سوی پنجره رفت. پرده توری آن را اندکی کنار زد. با خوشحالی و حسرت چشمش به ساعت بزرگ افتاد. یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست. به این فکر کرد با وجود اینکه نزدیک به چهارده سال از اقامتش در این کشور میگذشت، نتوانسته بود یک شب را بیرون از خانه بگذراند. باز این فکر در ذهنش سرک کشید که وجود خانواده و جمشید، هم خوب بود هم بد حمایت هایشان همیشه باعث دلگرمی اش بود و حضورشان او را از بعضی چیزهایی که آرزویشان را داشت محروم کرده بود. اگر سال جاری هم میگذشت، دیگر همه چیز تمام میشد. چیزهای زیادی بود که دوست داشت تجربه شان کند. وقتی به ایران برمیگشت، مطمئنا حسرت انها را می خورد؛ چون معلوم نبود که دوباره بتواند به اینجا برگردد و انها را ببیند. ای کاش جمشید راحتش گذاشته بود تا از اولین تجربه تنهایی اش باغ لذت استفاده کند. حالا هم که جمشید نیامده بود، وجودش و خاطراتش بر ذهن آیلین سنگینی میکرد.
صدای باز و بسته شدن در راهرو و بعد از آن صدای قدم هایی که از پله ها می آمد، او را به خود آورد. فکر کرد پیمان است؛ اما وقتی همان کنجکاوی قدیمی درباره صدای پاها در او زنده شد، متوجه شد که این صدای پای پیمان نیست. قبل از اینکه بتواند تشخیص بدهد، صدا نزدیک تر شد و بالا رسید. وقتی به سویش برگشت، مطئن بود که این صدای پای متین است. با تعجب پرسید: "شمایید؟"
متین در روشنایی اندک آباژور به او نگاهی کرد و گفت: "مزاحمتان شدم؟"
- باعث تعجبم شدید. چه کسی به شما گفت که من اینجا هستم؟
- داشتم دنبالتان می گشتم که پیمان در مخفیگاهتان را به رویم باز کرد. ترسید همه جا را به هم بریزم.
- کارم داشتید؟
متین بدون اینکه پاسخ بدهد پیش آمد و کنار پنجره رفت.
- چرا اینجا آمدید؟ من فکر کردم مشغول خوش گذرانی هستید.
- نه. حوصله اش را نداشتم... سودی کجاست؟ به او هم گفتید که کجایی؟
- دوست نداشتید که او بداند؟
- نه. نمیخواهم فکر خودش را با نگرانی بیهوده برای من مشغول نگه دارد. حیف است شادی امشبش این طوری زایل شود.
- شما چرا لذت نمی برید؟
جوابش را نداد و با راحتی به پشتی صندلی تکیه زد. متین نیز برگشت و روی لبه تخت نشست. هر دو ساکت بودند و گویی هیچ کدام اعتراضی به آن نداشتند. مگر نه اینکه برای فرار از آن سر و صدا به آنجا آمده بودند؟ اما عاقبت متین به آن وضعیت خاتمه داد. با تردیدی که به خوبی در صدایش معلوم بود، گفت: "دلت... دلتان میخواست... با جمشید بروید؟
گفت: "راستش خودم هم نمیدانم دلم چه چیزی میخواست."
- امان از این دل!
آیلین با لبخند نگاه گذایش را ه او افکند و ریه اش را از هوا پر و خالی نمود. گفت: "وقتی شما و سودی را کنار هم دیدم، خیلی چیز ها در ذهنم جان گرفت. اگر میشد زمان را به عقب بگرداند... حتما میخواستم امشب را با جمشید باشم. من همه عیدهایم را در این کشور، در کنار او وخانواده اش بوده ام. حالا برایم سخت است که در شب عید باشیم و من برای اولین بار از آنها جدا."
لحظه ای مکث کرد و بعد اضافه نمود: "اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که اصلا دلمم نمیخواست دل او را امشب بشکنم. او به خاطر من آمده بود."
ممتین آزرده گفت: "پس حدسم درست بود. از اینکه آمده اید، پشیمان هستید. من را ببین چه خوش خیال بودم..."
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
حرفش را نیمه کاره رها نمود و ایلین نیز دنبالش را نگرفت؛ اما در عوض گفت: "نه، پشیمان هم نیستم. اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که چرا این همه مدت که اینجا بودم، از این کارها نکردم... نمیدانم، شاید هم اشتباه میکنم و این ناشکری باشد. باید خدارا شکر کنم ک در اینجا هم یک خانواده داشتم که من را دوست داشتند."
متین لحظه ای سکوت کرد. وقتی به حرف در آمد. خودش هم از بی پروایی اش تعجب کرد. گفت: "چه اصراری دارید که او را نامزد خودتان معرفی کنید؟"
آیلین باز با اعتنایی خود، از او خواست که در این باره حرفی نزند. در عوض گفت: "این آخرین کریسمسی است که من در انگلستان میگذرانم. سال دیگر کجا خواهم بود و چه خواهم کرد، نمیدانم. وقتی فکرش را میکنم... دلم میگیرد."
متن بار گفت: "اینجا را دوست دارید؟"
- چهارده سال در اینجا زندگی کرده ام. بیشتر از مدت زمانی که در ایران بودم.
- پس چرا می خواهید بروید؟ میتوانید همین جا مشغول بشوید. درس بخوانید و کار بکنید.
- فراموش کردید؟ من بورسیه هستم و باید برگردم.
- اگر واقعا دوست نداشته باشیدکه به ایران برگردید، راه های زیادی دارد که میتوانید این تعهد را پس بگیرید.
آیلین فکر کرد و بعد گفت: "نه. به اندازه کافی از ایران و خانواده ام دور بوده ام. می خواهم برگردم. مثل من در این کشور زیاد است. میتوانند یکی مثل من را خیلی راحت استخدام کنند و از او کار بخواهند. البته اگر آدم خوش شانسی پیدا شود که بتواند به این نیازهای انها جواب بدهد و خودش هم کاری که واقعا برایش درس خوانده تخصص دارد، ارائه کند. اما در ایران به من نیز دارند. من را به اینجا فرستاده اند و تربیتم کرده اند که برایشان مفید باشم. نباید یادم برود که اهل کجا هستم."
- این حرف ها را به من میگویی که به ایران برگردم؟
آیلین لبخندی زد و گفت: "نه. هر کس برای خودش زندگی میکند و خودش میداند که خوب و بدش چیست. در این شرایط من تصمیم میگیرم که به ایران برگردم و شما تصمیم میگیرید که بمانید. هر کس بنا به برنامه خاص زندگی خودش."
- اگر اینقدر منطقی هستید، پس چرا برای رفتن از اینجا ناراحتید؟
برگشت ونگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد. متین با شرمساری خنده ای کرد و گفت: "ببخشید، دلیلتان را یادم رفته بود!"
آیلین خندید و گفت: "تاسف میخورم که چرا با شما این قدر دیر آشنا شدم."
- خوشحالم.
با تعجب پرسید: "از اینکه من متاسفم؟"
- آه نه، نه. منظورم این نبود. خوشحالم که از آشنایی با همدیگر راضی هستیم.
آیلین با آرامش گفت: "بله. ما همه راضی هستیم."
لبخندی روی لبان متین نشست. آیلین با رضایت خاطر به برج شهرداری نگریست. پرسید: "تا به حال کریسمس را در خیابان جشن گرفته اید؟"
- باید این کار را میکردم؟
آیلین شانه ای بالا انداخت و گفت: "نمیدانم... دلم میخواست طی این سالها بای یک بار هم که شده، جمشید را وادار میکردم که این کار را بکنیم."
یاد جمشید، باز متین را وادار به واکنش کرد.
- برای من هم جالب است که در همه حال جای جمشید را خالی می کنید!
ایلین نیشی را که در کلام او بود، متوجه شد. با پوزش نگاهش کرد و گفت: "معذرت میخواهم. امشب اصلا حالم خوب نیست. نمیتوانم اینجا آرام بگیم. کاش اینجا نمی آمدم."
- و به جای اینجا، عید را با جمشید بودید.
- نه. امسال اصلا موقع خوبی برای این کار نبود... در عوض برای آخرین کریسمسی که در انجا هستم، یک برنام ریزی حسابی میکردم و مثل هاران نفر دیگر پای برج شهرداری منتظر به پایان رسیدن امسال می نشست.
- دلتان میخواست آنجا بروید؟
با خده ای گفت: "میدانم احمقانه است و سودی و نیولفر اگر باشند، سرنشم میکنند؛ اما من دلم میخواست.
متین از جایش بخاست و پشت پنجره رفت. شیشه ها از سردی هوا بخار کرده و در بعضی قستها یخ زده بودند. بخار را با انگشتش پاک کرد و به برج نگاه کرد. برگشت و آیلین را نگریست. اما او به نگاهش پاسخی نداد. پرسید: "چرا میخواستید آنجا باشید؟"
آیلین شانه ای بالا انداخت گفت: "امشب اصلا حال و هوای خوبی برای ماندن زیر سقف ندارم."
متین او را بدون کلامی ترک کرد و آیلین با خیال آسوده همچنان به بیرون خیره ماند. زمان زیادی به کریسمس نداشتند. باید پایین می رفت؛ اما اصلا حوصله اش را نداشت. بیشتر ترجیح میداد که به خانه برگردد.
متنی پیمان را در سالن پیدا کردو او را به گوشه ای کشید پرسید: "میتوانی برایم کاری بکنی؟"
- البته. میخواهی به کسی معرفی ات بکنم؟
پوزخخدی زد و گفت: "نه. میخواهم بروم بیرون."
- الان؟ برمیگردی؟
- نمیدانم.
- اما برای ساعت دوازده برنامه داریم.
- میدانم. اما می خواهم برنامه کس دیگری را اجرا بکنم... می خواهم آیلین را جایی ببرم. میتوانی کمک کنی دخترها چیزی نفهمند؟
پیمان لحظه ای باتعجب نگاهش کردغ اما وقتی چشمان او را دید، چون مکتشفی، خنده ای به روی او کرد و به بازوی او زد: "برو. حواسم خواهد بود. خوش باشید!"
متین نیز خندید و گفت: "لطفت یادم خواهد ماند. متشکرم."
- مراقب خودتان باشید... میخواهی من آنها را به خانه برگردانم؟
- بهتر ات آنها نفهمند که آیلین با من است.
پیمان سرش را تکان داد و گفت: "برو. اگر شده تا صبح حواسشان را پرت میکنم."
متین راه افتادکه برد؛ ولی پیمان صدایش کرد و گفت: "میدانی که آیلین نامزد دارد؟"
متین در درونش به خود پیچید؛ اما چیزی بروز نداد. گفت: "کاری به نامزدش ندارم."
پیمان باز نگاهش کرد گفت: "ناراحت نشو. خواستم اگر خبر نداری، بدانی."
- می دانم.
پیمان لبخندی زد بعد با لحنی که بوی تهدید نیز داشت، گفت: "آیلین برایم خیلی عزیز است...خیلی مراقب باش!"
متنی با اطمینان نگاهش کرد .و گفت: "حتما. متشکرم."
صدای قدمهای عجول متین دوباره در پله ها پیچید و لحظه ای بعد، خودش نیز نمودار گردید. جلو آمد و گفت: "بیایید."
آیلیم با تعجب برگشت و پرسید: "کجا؟"
- بیایید بعد میگویم.
- اما...
متین فرصت اعتراض نداد و بازو یش را گرفت و با خود به پایین برد.
- وقت نداریم. عجله کنید.
پالتوی آیلین را بر دوشش انداخت و کیفش را به دستش داد. پالتوی خود را هم پوشید و در را برایش باز کرد. آیلین همچنان با حیرت پرسید: "کجا؟ چه شده است؟ من به بچه ها نگفته ام."
متین به رویش خندید و گفت: "میرویم بی سر و صدا کمی تفریح کنیم. مگر نمی خواستید از اینجا بروید؟"
- چرا؛ اما...
- اما ندارد. بیایید. پیمان هوای دخترها را دارد.
آیلین گیج شده بود؛ ولی همراهش داشت به سوی ماشین می دوید. پرسید: "نمی خواهید بگویید کجا میرویم؟"
متین نیم نگاهی به او کرد و با سرخوشی گفت: "می رویم پای برج."
آیلین از شادی فریادی کشید و گفت: "خدای من!"
- امشب پاپانوئل من هستم!
خندید و گفت: "کاملا درست است... اما با این لباسها به من می خندند."
متین او را در لباس شبش دوباره برانداز کرد و گفت: "خوب چه عیبی دارد؟ شما که همیشه برای دیگران مفید هستید، این بار هم باشید."
او خندید و با لذت به بیرون نگاه کرد. همه جا چراغانی و روشن بود. مثل اینکه فرشته آمین امشب کنار او بود و ایلین میتوانست هر چه بخواهد، برآورده شده، بداند. ای کاش همیشه این طور بود. در آن صورت... یکدفعه چیز های بسیار زیادی که آرزو داشت، به ذهنش هجوم آورد به خنده اش انداخت. متین پرسید: "چرا می خندید؟"
نگاهش کرد و گفت:"امشب روی شانس هستم."
- امیدوارم واقعا این طور باشد. حیف است این کریسمس آخر را با حسرت بگذرانید.
پلیس خیابان را بسته بودو آنها نمی توانستند از حد معینی با اتومبیل جلوتر بروند. در نتیجه، متین ماشین را پارک کرد و هردو پیاده شدند متین کیف آیلین را از دستش گرفت و زیر صندلی اتومبیل پنهان کرد. جیبهای خود را هم خالی کرد و در داشبورت ریخت. پرسید: "چیز گرانقیمتی که با خودتان ندارید؟"
دستش به سوی گردنبند طلا اهدایی مادرش رفت؛ اما آن را هیچ وقت ازخود جدا نمی کرد. آن را در زیر لباسش پنهان کرد و سرش را تکان داد. سرما و هیجان، آیلین را به لرز انداخت. با لبی خندان کنار او به راه افتاد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-6

زمین از برفی که باریده بود، خیس و گل آلود بود. نگاهی به دامن لباسش انداخت. روی زمین کشیده میشد. اما او توجهی به ان نکرد. حالا که متین این فرصت را در اختیارش گذاشته بود، چرا از آن استفاده نکند؟هرچه جلوتر می رفتند، صدای موزیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد. هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشد و قلبش با شدت بیشتری از شادی می تپید. متین او را بیشتر به سوی خود کشید و با حواس جمع، خود و او را به جمعیت زد. آیلین مردم را شاد و خندان میدید که دسته به دسته برای خود به کاری مشغول بودند. گوشه و کنار در بشکه های فلزی بزرگ آتش درست کرده بودند و با آن خود را گرم می کردند. گر چه از گرمای الکل نیز با تمام وجودشان استقبال می کردند. بالاخره جایی میان جمعیت ایستدند تا از گزند سرما در امان باشند. آیلین با هیجان خندید و برای رسیدن صدایش به گوش متین، فریاد زد: "تا به حال چنین اشتیاقی را برای کریسمس ندیده بودم. آدم دلش میخواهد فریاد بزند."
- خوب بزن!
او سرمستانه خندید و گفت: "اگر زیاد بمانم، بعید نیست که این کار را هم بکنم. ای کاش از اول به همین جا آمده بودیم. جشن واقعی این جاست."
- اینجا را دوست داری؟
- مثل بازار مکاره میماند. بله. خیلی هیجان دارد.
صورتش از سرما و هیجان سرخ شده بود. متین میدید که از سرما چانه اش می لرزد. خندید و گفت: "سردت است. چانه ات می لرزد."
او هم خندید و گفت: "مهم نیست."
صدای وحشی ویولون او را کنجکاو نمود و نگاهش را به سوی صدا برگرداند. مردان و زنان دست در دست هم دور آتشی حلقه زده بودند و با موزیک تند ویولون می رقصیدند. متین متوجه مسیر نگاهش شد. دستش ر گرفت و با قدمهای بلندی به سوی آنها کشید.
- بیا برویم کمی گرم شویم.
آیلین به خیال اینکه او را سوی آتش می برد تا گرم شود، همراهش شد. وقتی دید متین حلقه را شکافت و به جمع پیوست، با تعجب پرسید: "چه میکنی؟..."
جمعیت هر دو را با خوشی پذیرفتند و فرصت اعتراض به او ندادند. متین به رویش خندید و گفت: "گرم میشویم."
حق با او بود. آیلین بابالا و پایین پریدنهای آنها گرم میشد و سرمایی را که در وجودش دویده بود. بیرون میکرد. صورتش از گرمای درون گر گرفته بود و بدنش آن قدر گرم شده بود که از دستانش گرما را به وجود متین نیز منتقل می کرد.
دست متین را گرفت و خودشان را از حلقه جدا کرد. به نفس نفس افتاده بودند و انگشتان پایش در کفشهای پاشنه دار و زیبایش یخ بسته و بی حس شده بود. اما راضی بود. متین تن خیس و عرق کرده شان را دوباره میان جمعیت کشید تا دور خودشان را دیوار گوشتی بکشد. تا دقایقی دیگر ساعت دوازده میشد آن وقت دیدن آسمان نیز هیجان دیگری را بهوجود می آورد. متین هم نگاهی به آسمان کرد که شروع به بارش می نمود. گفت: "الین صبح عید، خیلی عالی خواهد بود. میتوانی پنجره را باز کنی و مثل یک "اسکروچ" یک شهر سراسر برفی ببینی."
آیلین با سری پر شر و شور گفت: "من هم مثل اسکروچ از دیدن این صبح لذت خواهم برد؛ اما برخلاف او، من شب جهنمی نگذرانده ام."
- خوشحالم.
سرخی گونه ها و نوک بینی اش چهره اش را بامزه نموده بود. خود متین هم دست کمی از او نداشت. شال گردن را محکم دور گردنش پیچیده بود تا سرما به تن خیسش نخورد. آیلین از گذراندن این لحظات غرق لذت بود و هیچ متوجه نبود که دستانش هنوز در میان دستان متین است. سوز هوا پوست را می سوزاند؛ اما دستکش به دست نداشت و گویی از این وضعیت نه تنها ناراحت نبود، بلکه خوشحال و راضی نیز بود. موهای آیلین با آن همه بالا و پایین پریدن بر سر و شانه اش ریخته بود. دستش را از دست متین در آورد تا انها را جمع کند. باز متوجه بی تابی متین برای گرفتن دستانش نشد و متین دست او را در میان سرمای دستانش فشرد. در دلش آشوبی برپا بود که نمی توانست آن را آرام نگه دارد. چشمان درخشان آیلین به مردم شاد و خندان می نگریست و نگاه متین چهره ایلین را می کاوید. هر دو داشتند از فرصت استفاده میکردند؛ در پی مقاصد خودشان.
سرما داشت دوباره به تن و جان آیلین می دوید. لباس نازکش بیشتر به جانش چسبیده بود و سرما را بیشتر به بدنش منتقل میکرد. بالاخره وقتی عقربه های ساعت شهرداری روی عدد دوازده قرار گرفت، آیلین برای اولین بار از نزدیک شاهد صحنه ای بود که تا آخر عمر به خاطرش می ماند. فریاد و غریو شادی بود که به هوا برخاست و بلافاصله گلوله های آتش بازی در آسمان به خود نمایی پرداختند. هر لحظه به شکلی و به رنگی. مردم با شادی به آغوش هم می پریدند و به رسم تحویل سال نو همدیگر را می بوسیدند. آیلین برای لحظه ای از به یاد آوردن چنین رسمی دست و پایش را گم کرد. وقتی جوانی که کنارشان ایستاده بود، به سویش برگشت و با گفتن
Merry Christmas! دستش را دراز کرد تا او را بگیرد و ببوسد، بی اختیار خود را به متین چسباند و با هراس خود را از او کنار کشید. متین دستاش را دور وی حایل کرد و نشان داد که تمایلی به این امر ندارند. جوانک که اندکی نیز مست به نظر می رسید، با تعجب نگاهشان کرد و متین گفت: "یک کار را چند بار می کنند؟"
مرد جوان با حیرت بیشتر گفت: "اما من که..."
متین با اطمینان خاطر گفت: "چرا. حواست نبود رفیق! یک بتار با هم روبوسی کردیم."
جوان کمی فکر کرد و به نتیجه ای نرسید. آیلین با لبخندی که بر لب داشت، به جوان که با ناباوری از آن دو فاصله می گرفت نگاه کرد. شلیک خنده اش را در هوا رها کرد و متین حق به جانب سرفه ای کرد. مردم بدون توجه به آشنا یا غریبه همدیگر را می بوسیدند پایکوبی می کردند. چن ساعت خوشی در خیابان همه آنها را به هم وابسته کرده و با هم nوست نموده بود. کسی به کسی توجهی نداشت. آیلین و متین نیز با لبخند، رسیدن سال نو را به هم تبریک گفتند. آیلین داشت دیگران را تماشا می کرد که شنید متین گفت: "چه رسم بامزه ای است. من هم خوشم آمد."
بعد با صدای نسبتا بلندی گفت: "Somebody kiss me! Merry christmas! "
آیلین با تعجب به سویش برگشت. متین از گوشه چشم به او نگاه کرد و بی توجه، گویی او هم یک غریبه است به فریادش ادامه داد. حالت چهره آیلین از تعجب به خنده برگشت. متوجه منظور او از این شیطنت شده بودغ اما او هم به روی خود نمی اورد. فکر کرد: "بگذار آن قدر داد بزند تا خسته شود!"
کسی در آن شلوغی به فریاد او تجهی نداشت و هر لحظه صدای متین بالاتر و بالاتر می رفت. آیلین باورش نم شد متین بتواند چنین کاری بکند؛ اما در کمال تعجب و میان خنده هایش که با هر فریاد او و بی توجهی مردم، بلندتر می شد و دل او را به درد می آورد، میدید که متی حاظر به کوتاه آمدن نیست. اشک از چشمانش در آمده و تقریبا دولا مانده بود که دید دختر جوانی با آرایشی بسیار سنگین لباس اسپورت به سوی آنها می آید. در حالی که او نیز فریاد می زند: I*m comming
فریاد متین با دیدن دختر قطع شد. وقتی دختر جوان در مقابل شان ایستاد، دیدن صورت متین، آیلین را از خود بیخود کرد. دختر جوان مثل مردمی که در اطرافشان
می چرخیدند، مست بود و احتمالا اصلا متوجه کاری که داشت میکرد، نبود. متین نگاهی به سوی آیلین انداخت و دست او را محکم تر فشرد. رو به دختر کرد و گفت:
Merry chritmas ! Bye. بعد مثل اینکه اصلا غتفاقی نیفتاده است، عقب گرد نمود و آیلین را که از شدت خنده کبود شده بود و نمی توانست خودش را کنترل کند، دنبال خود کشید. لحظه ا بعد، خودش هم به خنده افتاد. حخالش که به جا آمد به آیلین که همچنان از خنده اشک می ریخت گفت: "بس است دیگر. باید برگردیم."
آیلین نه می توانست نه می خواست که با او مخالفت کند. تا رسیدن به ماشین آیلین به زحمت توانست جلوی ود را بگیرد تا ان طور نخندد. برای این کار باید تلاش میکرد که به آنچه پشت سر گذاشته اند، فکر نکند. کنار ماشین متین ، ایستاد و نفس عمیقی کشید و با دستان یخ زده اش، صورتش را پاک کرد. در روشنایی خیابان نگاهش به لباسش افتاد. تقریبا تا زانو کثیف شده بود. متین در را برایش باز کرد و او با بدنی که از سرما بی حس شده بود، با احتیاط روی صندلی نشست تا صندلی را کثیف نکند. هوای داخل ماشین بیشتر از بیرون سرد بود. متین به محض نشستن، بخاری ماشین را روشن کرد و درجه آن را روی حداکثر تنظیم نمود. به آیلین نگاه کردکه هنوز چشمانش از خنده می درخشید. آیلین دستان خشک شده از سرمایش را جلوی دهان گرفت و سعی کرد آنها را رگم کند. در همان حال، از سرما می لرزید. متین دید حکه دستهای آیلین سرخ شده اند. با دیدن آنها به خود خشم گرفت که چرا حواسش به سرما نبوده است. گفت: "صبر کن. دستت را به من بده."
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دستان ایلین را در میان دستان خود جلوی بخاری ماشین گرفت. دستانش را ماساژ داد و گفت: "چرا نگفتی سردت شده است. حتما بی حس شده اند."
با فک لرزانش خندید و گفت: "نه به اندازه پاهایم. ارزش این همه خوشی را داشت. عیب ندارد."
متین با ناراحتی گفت: "نه اتفاقا ارزش سرما خوردن را نداشت."
اما ایلین با او موافق نبود. از نظر او، تفریح شب کریسمس حتی به یک سرما خوردگی هم می ارزید! خیلی کم پیش می امد که بتواند به این حد خوش باشد. پاهایش را جلو کشید و نگاهی به آن ها انداخت. سرخ و ورم کرده به نظر می رسید. حسشان نمی کرد. فقط دردشان را می فهمید. کم کم وقتی دستانش گرم شد و توانست آن ها را تکان دهد، سراغ پاهایش رفت. بند کفش هایش را باز کرد با تقلا آن ها را بالا آورد. متین با دین آنها سری تکان داد. از دور گردنش، شال را در آورد و دور پاهای او پیچید. آیلین خود به ماساژ پاهایش پرداخت. به متین که نگاهش می کرد، گفت: "چیزی نیست. الان گرم می شوم."
متین نگاهش را از انگشتان پایش گرفت و پرسید: "می خواهی برویم چیزی بخوریم تا گرم شوی؟"
- نه بهتر است برویم. باد قبل از تمام شدن مراسم، به خانه پیمان برگردیم تا دخترها نفهمند.
متین با یاد آوری او، ماشین را به حرت در آورد. کمی بعد هوای داخل ماشین آن قدر گرم شده بود که آیلین دیگر احساس گرما نمی کرد؛ اما انگشتان پایش گزگز میکرد و زیر ماساژ انگشتان دستش، درد می کردند. متین نیم نگاهی به او کرد و پرسید: "گرم شدی؟"
آیلین با لبخند گفت: "حسابی. متشکرم... امشب به من خیلی خوش گذشت متین خیلی متشکرم. ای کاش دوباره عید می شد."
متین نیز با لبخند گفت: "مگر باید عید ها خوش گذراند؟ هر موقع که تو بخواهی می توانی شاد باشی و این ربطی به عید ندارد."
آیلین سرش را به نشانه تایید حرف او تکان داد و گفت: "حق با توست. تاسف می خورم تمام این سالها را همیشه به یک صورت و تکراری سپری کردم. اگر زودتر از اینها می دانستم که چه خوشیهایی وجود دارد..."
سکوت کرد و متین نیز حدس زد که اگر این حرف ادامه بیابد، باز ممکن است به چیزهایی برسند که بعد از این همه خوشی حیف بود به آنها فکر کنند. بنابراین با نگاهی به لباس او گفت: "فکر میکنم دیگر لباست به درد نخورد."
آیلین نیز نگاهی به دامن لباسش انداخت که نیمه خشک و کثیف بود. دیگر از آن رنگ خوش پرتقالی اش خبری نبود؛ اما تاسفی نداشت. خندید و گفت:"مهم نیست. باید به یک لباسشویی بدهم. حتما درست میشود... اما شال گردن تو..."
باز خندید و گفت: "مثل اینکه من قاتل لباس های تو شده ام. آن بار پیرهنت را خراب کردم و این بار..."
متین لبخندی به رویش زد و گفت: "ولی در عوض پیراهنم یک پیراهن نو گرفتم."
- بله. این بار هم برایت یک شال گردن تازه می گیرم.
- نه تو این کار را نمیکنی!
- چرا؟
- چون من این بار شالم را به تو نمی دهم که تو به جایش برایم شال نو بخری. شالم هنوز قابل استفاده است. حیف است آن را دور بیندازم.
- اما من آن را به پایم مالیدم و کثیفش کردم.
- مهم نیست. با شستن تمیز می شود.
- باشد. پس من آن را برای می شویم.
متین برگشت و با نگاهش او را نوازش کرد. گفت: "نمی خواهد. فردا با لباسهای کثیفم به لباسشویی می دهم."
- باشد. هر طور که دوست داری. خودت باید پولش را بدهی!
فکر خرید، او را به یاد هدیه اش انداخت. کیفش را از زیر صندلی بیرون کشید و از داخل آن هدیه کریسمس او را در اورد. آن را به دستش داد و گفت: "کریسمس مبارک!"
چشمان متین از حیرت و شادی درخشید و گفت: "یادت مانده بود که برای من هم هدیه بگیری؟ چقدر تو خوبی!"
- من برای همه دوستانم هدیه می گیرم.
با اینکه راهی تا رسیدن به خانه پیمان نداشتند، اما متین ماشین را گوشه خیابان کشید و توقف کرد. با لبخندی بسته را گرفت و گفت: گیک جواب دندان شکن برای اینکه فکر نکنم با بقیه فرقی دارم!"
آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت: "ببخشید. من متوجه منظورت نشدم."
شانه اش را بالا اندخت و گفت: "مهم نیست."
بسته را باز کرد و با دیدنش لبخندی زد.
- متشکرم. خیلی قشنگ است. لطف کردی.
به چشمان درخشانش نگاه کرد و ادامه داد: "برای موقعیتهای خاص آن را نگه می دارم. شای به خاطر این به من توجه شود!"
آیلین خندید و گفت: "تو همین طوری هم مورد توجه هستی. یک ربع پیش را که فراموش نکردی؟!"
متین از به یاد آوردن دختر نیمه مست، خندید و گفت: "آدم حسابی که به تور ما نمی خورد!"
کراوات را با خنده تا کرد و در جعبه اش گذات. آیلین هم خندید و گفت: "خوب برویم. دیر شد."
متین نگاهش کرد و با صدای گوش نوازی پرسید: "تو هدیه کریسمس نمی خواهی؟"
- زشت است از کسی هدیه بخواهی.
- اما تو دلت می خواهد. این طور نیست؟
همان طور که انتظارش را داشت، آیلین هنوز یک دختر ایرانی بود. او جواب داد: "اگر هدیه بگیرم متشکر خواهم بود؛ اما انتظارش را ندارم. چون من امشب یک هدیه فراموش نشدنی هم گرفته ام. همان برایم کافی است. هیچ هدیه ای من را به این اندازه خوشحال نمی کرد.
- به این تریب تو را خیلی راحت میتوان خوشحال کرد.
- بله. حتما. من از هر چیزی که از ته دل باشدف خوشحال میشوم. حتی کوچک و ظاهرا کم ارزش.
متین با خود گفت: "به همین دلیل هم هست که جمشید حالا خودش را مالک او میداند."
خم شد و از داشبورت چیزی در آورد. وقتی دستش را در مقابل صورت او باز کرد. آیلین یک جعبه کوچک دید. متین گفت: "من برای خرید کریسمس یاد تو بودم. گرچه شک داشتم که بتوانم امشب تو را ببینم."
آیلین بل تشکری جعبه را از او گرفت و گفت: "عیبی دارد که حالا بازش نکنم؟"
متین با تعجب نگاهش کرد و گفت: "نه؛ ولی چرا؟"
- همیشه دوست دارم هدیه هایم را در تنهایی باز کنم. لذتش آن موقع بیشتر است.
متین سرش را تکان داد و نگاهش ر از چشمان زیبای او گرفت.
اصرار آیلین برای شستن شال گردن متین به جایی نرسید. او شال را از آیلین گرفت و کنار دستش گذاشت. وضع لباسش مناسب برای وارد شدن در مراسم نبود. مهمانی تمام شده بود و مهمانها در حال رفتن. متین از او خواست تا در ماشین بماند تا دخترها را صدا کند. آیلین وقتی پیمان را جلوی در دید، از ماشین پیاده شد و برای تشکر از او رفت. پیمان هنوز لباس پاپا نوئلش را بر تن داشت. با خنده ای به روی متین، زنگوله اش را تکان داد و دست او را گرفت:
Merry Christmas
آیلین نیز دست او را فشرد و کریسمس را به او تبریک گفت. پیمان دست در کیسه اش کرد و یک جفت گوی زیبای چینی را به دست او داد.
- این را مخصوص برای تو خریده ام. چند کاره است. هم به درد تمدد اعصاب و بازی در دست میخورد و هم به درد شکستن سر آدمهای زبان نفهم!
آیلین خندید و هدیه او را هم داد. پیمان پرسید: "خوش گذشت؟"
با حسرت گفت: "تا آخر عمر حسرت خواهم خورد که چرا قبلا به این نوع مراسم نرفته بودم."
- متین به من نگفت کجا میروید؛ اما خوشحالم جایی بودید که هر دو راضی هستید. جایت امشب اینجا خالی بود. تو یک کریسمس به من بدهکار شدی.
- حتما. مرسی. بچه ها که...
- نترس آن قدر سرشان به چیزهای مختلف گرم بود که نفهمیدند کجا هستند.
- باز هم متشکرم پیمان.
همراه متین و سودابه و نیلوفر، به طرف خانه به راه افتادند. حق با پیمان بود. کسی متوجه نبودنِ او نشده بود.
شب، آخر از همه به حمام رفت و خستگی و سرما را با آب گرم از تن به در کرد. وقتی از حمام درآمد، دخترها از زور خستگی زودتر از او به اتاق خواب رفته بودند. آنچه لذت این خواب را بیشتر میکرد، فکر کردن به این بود که فردا تعطیل است و می توانند با خیال راحت، ساعت ها بخوابند. دامن لباسش را در مایع شوینده قوی گذاشت تا شاید لک لباسش از بین برود. بچه ها آن چنان به چیزهای دیگر مشغول بودند که حتی متوجه لباس کثیف او نشدند. قبل از رفتن به رختخواب سراغ هدیه متین رفت. مثل گربه ای در گوشه کاناپه خودش را جمع نمود و جعبه را باز کرد. در کمال تعجب، یک گردنبند بسیار ظریف و کوچک طلا دید. با لبخندی آن را در کف دستش گرفت و تماشایش کرد. یک پلاک به شکل نقشه ایران بود. آن را برگرداند، با تعجب و در عین شادی دید که کلمه Bell روی آن حک شده است. خنده اش گرفت. چطور توانسته بود چنین چیزی تهیه کد؟ احتمالا سفارش داده بود. آن را به گردن انداخت و جلوی آینه ایستاد. روی پوست سپیدش به زیبایی نشسته بود و می درخشید. از آن خوشش آمد. باید حتما دوباره از متین تشکر میکرد. وقتی به رختخواب رفت، باز یاد دو سال گذشته افتاد. سال پیش جمشید برایش یک انگشتر زیبا گرفت بود.
- آه خدایا... جمشید...
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-6

برخلاف آنچه فکر کرده بود، جمشید به این راحتی از این کار او نگذشت. روز بعد،موقع عصر بود که سراغش آمد. چهره اش گرفته بود و بی حوصله به نظر می رسید. بدون هیچ حرفی فقط گفته بود: "بیا بیرون برویم."
سودابه با ناراحتی نگاهش کرد که لباس پوشید و آماده شد. جمشید با خونسردی همیشگی اش رانندگی می کرد. بدون اینکه نگاهش کند. پرسید: "دیشب خوش گذشت؟"
آیلین باز از یادآوری شب گذشته، غرق لذت شد؛ اما نمی توانست شادی اش را بروز بدهد. گفت: "بله. آرزو کردم که ای کاش تو هم بودی."
او با تمسخر گفت: "کسی من را دعوت نکرده بود. در ضمن وقتی پدر و مادرم آن همه تدارک دیده بودند، اشتباه بود که به یک مهمانی بروم."
آیلین می دانست که این نیش و کنایه ها را جمشید به او میزند؛ ولی سکوت کرد. جمشید ادامه داد: گتو نمی پرسی که ما چه کردیم؟"
- چرا دوست دارم که بدانم برنامه هر ساله را پیاده کردید یا نه؟
- برایت مهم است؟
- منظورت چیست؟
او شانه ای بالا انداخت و گفت: "نیامدن تو همه چیز را در خانه به هم ریخت."
با ناراحتی و بغض پرسید: "چرا؟"
- چرا؟... آیلین بعضی وقت ها در شعور تو شک میکنم. چطور می توانی به این راحتی اینجا بنشینی و بپرسی چرا؟
آیلین نگاهش را از او برگرفت و به مقابلش چشم دوخت. گفت: "چرا؟ مگر چه کرده ام؟ من نمی توانم برای خودم یک شب را آزاد باشم؟ در ضمن از کی تا حالا وجود من در خانه شما اینقدر مهم شده است."
جمشید با خشم گفت: "خسلی بی انصافی! مهم نبوده ای؟ تو مهم نبودی؟ تو برای پدر و مادر من مثل لارا هستی."
- بهتر است بگویی بودم.
- آره حق با توست. بودی. تو پشت پا به همه چیز زده ای. نمیدانم چه کسی وارد زندگی ات شده که تو را این قدر عوض کرده است.
- من عوض نشده ام. همان الی سابق هستم که سالها بودم.چه کرده ام که فکر میکنی عوض شده ام؟ اگر یک شب را به میل خودم گذرانده ام، دلیل نمیشود که عوض شده باشم.
- چرا اتفاقا این بهترین دلیل است. تو من و خانواده ام را به حال خود رها کردی و به خاطر مهمانی فلان آدمی که معلوم نیست چه کسی است و از کجا پیدایش شده ، همراه یکی که یکدفعه سر و کله اش در زندگی شما پیدا شده، را9 افتادی و برای خودت خوش گذرانده ای. در حالی که به این فکر نکردی که این کار تو چه بی احترامی در حق بزرگ تر ها است. پدر و مادرم از دستت عصبانی هستند.
- جمشید خواهش میکنم این قدر تند نرو. به نظر خودم هیچ اشتباهی از من سر نزده است که مستحق این توبیخها باشم. من به خاطر خاله و عم شب عیدم را در جای دیگری گذرانده ام که آنها شب خوبی داشته باشند.
- به خاطر آنها؟ حرفهای مضحک نزن. تو خیسلی خودسر شده ای. حق با مادرم است که تو...
- که چی؟ بگو. چرا حرفت را خوردی. خاله در باره ام چه گفته است؟ من ناراحت نمیشوم. در این مدت آن قدر از خاله حرف شنیده ام که باورم نمیشود این خاله همان خاله سونای مهربانی باشد که در تمام این سالها من را پیش خود نگه داشته و نگذاشته دوری از خانواده من را آزار بدهد. چرا نمیخواهی بفهمی جمشید؟ آن کسی که عوض شده ، من نیستم.خانواده تو هستند. به خدا من هنوز هم دوستشان دارم. اشتباده از جانب تو بود که همه چیز را به هم ریختی.
- تو یک آدم ترسو هستی. از چه می ترسیدی؟ من همه چیز را به هم ریختم و خودم هم میدانم که چطور درستش کنم. وقتی گفتم که پای همه چیز ایستادم، پس باید حرفم را قبول می کردی. تو در عوض حمایت از من، داری هرچه رلا که تا حالا درست کرده ایم، نابود میکنی. تو مثل دیگران نیستی که خیلی راحت پای یک مر غریبه را به خانه ات باز کنی. چطور اجازه دادی آن مردک به خانه ات بیاید؟
جمشید نگاه سریعی به انگشتان او کرد و با خشمی نهفته در گلویش پرسید: "چرا انگشترت را در آوردی؟"
- خودت دلیلش را خوب میدانی. به تو گفتم که آن برای حالا نیست. حداقل نه اینجا. ایران! در ضمن من تنها در آن خانه زندگی نمیکنم کمه بنا به خواسته خوم رفت و آمدها را کنترل کنم. سودابه و نیلوفر آزادند با هر کس دوست دارند رفت و آمد کنند.
- یعنی باور کنم که آن مرد به خاطر آنها به آنجا می آیدو میرود؟
آیلین با ناراحتی وکلافگی گفت: "تو را به خدا جمشید. اذیتم نکن. تو خودت من را خوب میشناسی. سالها با تو زندگی کرده ام. چطور میتوانی به خودت اجازه بدهی که فکر کنی من آدم بی بند و باری هستم. محض رضای خدا برای یک بار هم که شده بیا سوء ظن به مردم نگاه نکن.
- اگر راست میگویی چرا به خانه بر نمیگردی؟
- باز هم که همان حرف همیشگی. چرا نمیخواهی عاقلانه به این فکر کنی جمشید؟ تو خودت خوب داری می بینی که من و خاله و عمو اصلا نمی توانیم با هم بسازیم. آن وقت می خواهی دوباره به آنجا برگردم . اگر یادت رفته است، من نمیتوانم فراموش کنم که خاله بار آخر به من چه گفت.
- چه گفت؟ تو چرا این قدر همه چیز را بزرگ میکنی. تو و او با هم داشنتید حرف میزدید. در ضمن اگر واقعا آن قدر که ادعا میکنی دوستش داری، چرا باید از دستش برنجی؟
- برای اینکه گاهی حرفهایی میزند که از ظرفیت هر آدمی خارج است. تاره من که چیزی نگفتم. گفتم؟ اگر وجودم او را ناراحت میکند، خوب خودم را از جلوی چشمانش کنار میکشم. پس چرا باید ناراحت شود.
- برای اینکه تو مهمانی و دعوتش را رد میکنی و به مهمانی غریبه ها میروی.
- جدا او میخواست من دیشب آنجا باشم؟ اگر این طور بود چرا خودش به من خبر نداد؟ من که او را خوب میشناسم. دو روز پیش تماس گرفته بودم حالش را بپرسم، چرا چیزی به من نگفت؟
- برای اینکه غریبه نیستی.
آیلین با پوزخندی گفت: "بله. غریبه نیستم! ای کاش غریبه بودم. میدانی اصلاچیست جمشید ؟ هه چیز تقصیر توست. زندگی من چه ایرادی داشت که به این روزش انداختی؟ من پیش شما خوشبخت و راضی بودم. تو باعث شدی که میانه من و خانواده ات به هم بخورد. من دوستشان داشتم. به خدا الان هم اگر بدانم دوباره همه چیز مثل قدیم میشود، برمیگردم مثل سه سال
یش زندگی ام را در آنجا ادامه میدهم. من به خاله و عمو را بیشتر از اینها مدیون هستم که بخواهم همه چیز را به هم بریزمو پشت پا به آن بزنم. نمیدانم خاله از چه میترسد. من هم یکی مثل او هستم. با او هم موافق هستم. هرطور بخواهد رفتار میکنم. او خواسته اش را بگوید، اگر من عمل نکردم، آن وقت مستحق این رفتارها هستم. اصلا میدانی جمشید؟ چچون میدانم که چقدر آنها را دوست داریو آنها هم تو را دوست دارند، به خدا اگر خاله بخواهد، از تو هم دست میکشم."
جمشید وحشت زده پا روی ترمز گذاشت ماشی را وسط خیابان متوقف نمود. صدای بوق ماشینهای پشت سر به هوا برخاست؛ اما او با تعجب و ترس نگاعش کرد. آیلین نگاهش را از او برگرداند. آن قدر از دستشان عصبانی بود که از اینکه چنین حرفی را به او زده است، ناراحت نبود. صدای ماشینهای پشت سر، جمشید را واداشت تا ماشین را به حرکت درآورد. شوک و وحشت حرف آیلین، دهان جمشید را دوخت. تا رسیدن به پارک مرکزی، هیچ حرفی نزد؛ اما وقتی در آنجا متوقف کردند، همان طور سر به زیر، پرسید: "این حرف را از روی عصبانیت زدی، مگر نه؟"
آیلین نیز نگاهش نکرد. زمزمه کرد: "آره."
جمشید جان گرفت. با لبخندی به رویش برگشت و گفت: "پس جدی نبود؟"
آیلین به سردی گفت: "چرا اتفاقا کاملا جدی بود. تو خودت مگر این را نمیخواهی؟ میخواهی احترام خاله عم را نگه دارم. چطور؟ جز این را ه دیگری هم هست؟ خاله و عمو این را میخواهند. می ترسند من تو را از دستشان در بیاورم."
نفسش را به سنگینی بیرون داد و به آرامی پرسید: "جمشید... چرا نمیگذاری همه چیز به روال سابق حرکت کند. من تو میتوانیم مثل قدیم خواهر و برادر خوبی برای هم باشیم. چه اصراری داری که زن و شوهر باشیم؟ این طوری به نفع همه خواهد بود و همه از آن راضی."
جمشید سراسیمه گفت: "خواهش میکنم الی ان حرف را نزن. من هر بار باید به تو بگویم که چقدر دوستت دارم؟ تو از اول هم برای من خواهر نبودی. این حرف تو شاید درست باشد؛ اما من در این میان. ناراضی خواهم بود. تو به فکر همه ستی، جز من."
آیلین با سردرگمی و آشفتگی سر تکان داد. گریه اش گرفته بود. بغض در صدایش خود را نشان داد، وقتی که گفت:" تو چی؟ تو واقعا به فکر من هستی؟ تو حتی خودت هم نمیدانی از من چه میخواهی؟ من با تو چه باید بکنم؟ خواهش میکنم جمشید. فعلا بگذار همه چیز همین طور باقی بماند. من به تو گفتم در اینجا از من انتظاری نداشته باش. من میخواهم به ایران برگردم. بگذار در آنجا تکلیف همه چیز روشن شود. به خدا داری من را خسته میکنی. من نمیتوانم دیگر تحمل کنم . به من رحم کن. اگر واقعا همان طور که ادعا میکنی، دوستم داری، این قدر به من فشار نیاور. چون تو و پدر و مادرم به این امر رضایت دارید، من هم راضی شدم این چند سال را به خواسته تو رفتار کرده ام؛ اما دیگر نمیشود. خواهش میکنم جمشید. با خاله و عمو هم کنار بیا. من نمی توانم تمام محبتهایشان را زیر پا بگذارم و برخلاف میل آنها رفتار کنم. به من هم فکر کن. خواهش میکنم."
همان طور بون اینکه سر برگرداند و نگاهش کند، از ماشین پیاده شد. جمشید صدایش کرد.
- کجا میروی؟
خم شد و با چشمانی که از اشک می درخشیدند، پاسخ داد: "جمشید من در وضعیت خوبی نیستم. چند روز بعد دفاعیه دارم. بگذار توانی برای این کار داشته باشم. راحتم بگذار."
نیازی به حرف دیگری نبود. جمشید با دیدن اشکهای او همیشه رام میشد و توانش را از دست می داد. گذاشت تا او در را ببندد و به آن سوی خیابان برود. در مقابل چشمان جمشید، آیلین برای خود تاکسی گرفت و احتمالا به سوی خانه برگشت.
* * * * * * * * * * * * * * * *
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5-6

با صدای سودابه از خواب بیدار شد. سودابه بالای سرش با چهره ای گرفته ایستاده بود.
- نمیخواهی بیدار شوی؟
نفس عمیقی که کشید و بیرون داد، به سودابه فهماند که یدار است. در جایش غلتی زد و بهبدنش کش و قوسی داد. سودابه دست او را گرفتو کمکش کرد تا در تختش بنشیند. چه سردرد بدی دشتو. دستی به صورتش کشید و شقیقه هایش را فشرد. سودابه کنارش روی لبه تخت نشستو به آرامی و در عین حال با توبیخ گفت: "ببین چه بلایی سر خودت آوردی!"
چشم باز کرد. با لبخند تلخی نگاهش کرد. چشمانش می سوخت. گفت: "سرم درد می کند. یک مسکن باید بخورم."
- الی ببخشید؛ اما اگر این را نگویم، می ترکم. آخر این جمشید چه تحفه ای است که تو با خودت چنین کاری بکنی؟ واقعا ارزش این همه گریه را داشت؟ باز آمده بود به جانت نق بزند؟
آیلین سرش را با تاسف تکان داد و گفت: "در بد باتلاقی گیر افتادم سودی. نمیتوانم از دستش راحت بشوم."
- چرا نمی توانی؟ تو برای خودت کسی هستی، چطور نمی توانی از پس او بر بیایی؟
- سودبی تکه میدانی وضع من چگونه است. نمی توانم. باید پای حرفی که زده ام، بایستم.
- تا کی؟ چطور می توانی بگذاری این همه اذیتت کند؟
- تقصیرخودم هم هست. وقتی میدانم او به این چیز ها حساس است، باید بیشتر مراقب کارها و رفت و آمد هایم باشم.
سودابه لحظه ای حوب نگاهش کرد و بعد با تردید پرسید: "ببینم نکند به خاطر متین گر گرفته بود؟
- گر چیه؟
- اه... ولکن بابا. منظورم این است که به خاطر امدن متین ناراحت شده بود؟
سرش را تکان داد و گفت: "آره. متین دلیل دیگرش بود. ظاهرا نرفتن من اوضاع شب عید را در خانه آنها به هم ریخته است. اگر میدانستم این طور می شود، از خیر آمدن مهمانی پیمان می گذشتم."
- جرات داری چنین چیزی را به پیمان بگو! زده به سرت؟ تو به خاطر خاله سونا می خواهی خودت را از همه خوشی های زندگی محروم بکنی؟ امروز نتوانی با جمشید درباره این طور چیز ها کنار بیایی، فردا چطور می خواهی با او زندگی کنی؟
آیلین در سکوت کمی فکر کرد و آهی کشید. گفت: "کار از این حرفها گذشته است سودی . نمی توانم."
- اما...
- فعلا تماشش کن عزیزم. صدایت در سرم جرینگ جرینگ می کند.
- دست شما درد نکند. جمشید حالا شد به به و ما اَخی؟!
با خنده ای از روی درد گفت: "باز چه می گویی؟"
سودابه بلند شد و گفت: "هیچی بابا. ولش کن. برای تو همیشه باید حرفها را ترجمه کرد."
بعد دستش را گرفت تا از تخت پایین بیاید. گفت: "بیا برویم شام بخوریم. برایت یک سوپ مخصوص ایرانی پختم که حالت را سر جایش می آورد. بعد هم یک مسکن بخور، تا شب راحت بشی."
آیلین با محبت به او نگاه کرد. او را در بغل گرفت و بوسه ای بر گونه اش زد. گفت: "من تو را نداشتم، چه میکردم؟"
- جمشید را مگر گم کرده ای؟ تا وا هست، نباید غصه چیزی را بخوی. دو روزه می فرستدت سینه کش قبرستان!
- آیلین خندید و گفت: "باشد تو هم فقط طعنه بزن."
- - حقت است. شاید اینطوری آدم بشوی. اگر می گذاشتی همان عصر می فرستادمش بغل مامانش!
- بس کن سودی. از سر این بیچاره ها دست بردار. خوب نیست که با یک رفت و آمد، توانستم مجوز راحتی خودم را تا دفاعم بگیرم؟
سودابه نگاهش کرد و با ناباوری شکلکی از خودش در آورد. گفتت: "تو چقدر ساده ای! بیجاره تویی نه آنها! دلت را صابون نزن که جمشید راحتت میگذارد."
پایان فصل شش
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-7

اضطراب و استرس کار دفاعیه کم کم داشت او را عصبی میکرد.کار از دستش در امده بود و دیگر لازم نبود کاری بکند جز اینکه منتظر باشد و خودش را برای دفاع در دانشگاه آماده کند.برای فرار از این حال و روز تمام وقتش را یا در کتاب فروشی پیتر میگذراند یا با خالد و بچه های دیگر در کارهای به قول متین «انجمن خاور میانه »خود را مشغول میکرد.از طرف دیگر باید کم کم خودشان را برای سمینار بیست و سه مارس درباره ی خاور میانه که در دانشگاه برپا میشد آماده میکردند .گرچه احتمالا خودش در آن زمان آنجا را باید ترک میکرد اما تا فرصت داشت و میتوانست باید کارهایی را که برعهده گرفته بود تمام میکرد و آخرین کارها را انجام میداد.اوضاع آرام بود .جمشید رضایت به تلفن هایش داده بود و واقعا دست از آزارش کشیده بود.وقتی تماس میگرفت و با حرف هایش سعی میکرد آیلین را دلداری بدهد و استرس دفاعیه را در او از بین ببرد آیلین حس میکرد شرایط به چند سال پیش برگشته است .به روز هایی که بدون نگرانی از چیزی تمام مشکلاتش را به جمشید و خانواده اش میگفت واز آن ها برای پیشبرد کارهاش کمک میگرفت . متین بعد از شب کریسمس چند بار دیگر با پیمان یا تنها به دیدنشان آمده بود .اولین بار وقتی او را دید آیلین با لبخندی گردنبند هدیه ی کریسمس را کنار گردنبند مادرش که همیشه به گردن داشت انداخته بود.از زیر لباسش بیرون کشیده و از او تشکر کرده بود.آیلین وقتی گل سینه ای را که متین به سودابه داده بود دید ترجیح داد اصلا به سودابه درباره ی هدیه ای که از متین گرفته بود حرفی نزند .گرچه به شدت تعجب کرده بود که چرا متین برای او چنین هدیه ی گران قیمتی خریده است . در حالی که منطقی بود که چنین هدیه ای برای سودابه باشد نه او .اما نمیتوانست و نمیخواست چنین چیزی را از او بپرسد.به خودش گفت شاید یک شوخی باشد مربوط به این همه حساسیت وی به ایران .متین نیز با دیدن گردنبند لبخندی به او زد و از اینکه آن را به گردن انداخته تشکر کرده بود .آن شب و شب های بعد هربار که متین به آنجا امده بود آیلین به اتاقش رفته و او را با سودابه تنها گذاشته بود .حالا که میدانست جمشید به این اندازه به متین حساسیت نشان میدهد نمیخواست از نبود او سوءاستفاده کند .
ترس و هراسی که بچه ها از روز دفاعیه در دلش انداخته بودند باعث شد آن روز به تهوع بیفتد . پیمان وخالد به او تذکر داده بودند این احتمال وجود دارد که به خاطر جریان دادگاهش با دردسر روبه رو شود .به همین دلیل چشمانش تمام مدت به اطرافش میچرخید و گوش هایش تیز شده بود تا کوچک ترین نشانه های مخالفت را ببیند .با بودن جمشید کوچک ترین حرکتی میتوانست به قیمت نابودی اش تمام شود .البته این تا زمانی بود که جلسه رسمیت نیافته بود.چون به محض اینکه کار دفاعیه شروع شد توجه او از اطرافش جدا شده و تمام هوش و حواسش به این معطوف شده بود که از کارش به بهترین شکل ممکن دفاع کند .برای پایان نامه اش زحمت زیادی کشیده بود و حالا از فکر اینکه ممکن است به راحتی آن را خراب کن ددیوانه میشد.جمشید همراه پدر و مادرش و لارا در جلسه حاضر بودند و همین اضطراب او را به بالاترین حد رسانده بود .گرچه خاله سونا و شوهرش با نگاه ها و خنده های تصنعی شان به راحتی نشان داده بودند که هیچ میلی برای شرکت در آن جلسه نداشتند و احتمالا فقط بخاطر جمشید در آن جلسه حاضر شده اند .خدا را شکر میکرد از اینکه متین به خاطر کارش در بیمارستان به دانشگاه نیامده بود .بودن او میتوانست جمشید را به سر حد جنون برساند و بهانه ای دست خاله سونا و عمویش بدهد که بتوانند با آن بر سرش بزنند .سودابه قبل از شروع جلسه دسته گل زیبایی به او داده و به آرامی در گوشش زمزمه کرده بود :«متین فرستاده و برایت آرزوی موفقیت کرده است .دیشب هم که زود خوابیدی نتوانست با خودت صحبت کند.»


آیلین با لبخندی از او تشکر کرد .میتوانست شب با او تماس بگیرد و از خودش هم تشکر نماید و ... و به او بگوید که جایش خالی بود .برخلاف متین پیمان کنار نیلوفر نشسته بود و حضورش دور از چشم جمشید باعث قوت قلب و آرامش بیشتر آیلین شده بود.قبل از جلسه آنقدر سر به سرش گذاشته و دستپاچگی اش را که منجر به فراموش کردن زبان فارسی شده بود به سخره گرفته بود که خودش هم ناچار شده بود بنشیند و برای آرام شدن بگذارد سودابه شیوه های مادرانه اش را درباره ی او پیاده کند .با خانواده اش صبح قبل از آمدن به دانشگاه صحبت کرده و دعاهای آنها را برای موفقیتش به خاطر سپرده بود .آهو هم دست کمی از پیمان نداشت .با وجود کوتاه بودن مکالمه او را خوب سرحال آورده بود .تمام تدابیر امنیتی با موفقیت نتیجه داد بود و آیلین جلسه ی دفاعیه ی خود را با درجه ی آ از سر گذراند.وقتی پرفسور مکنیل نمره اش را خواند به جای او دوستانش فریاد کشیدند و شادی کردند .او با وقار و نتانت یک دانشجوی ارشد ایستاده و لبخندی به روی همه ی کسانی که در این مدت کمکش کرده و در آنجا به خاطر او حاضر شده بودند زد .برخلاف خواسته ی قلبی خاله و خانواده اش با بوسه ای بر گونه شان از انها تشکر کرد و گذاشت جمشید برای چند ثانیه او را بغل کند و تبریک بگوید.دست های گرم دوستانش را برای تبریک پذیرفت.پیمان با چشمانی که از شادی و افتخار برق میزد دستش را فشرد و گفت :«دوستت داریم قهرمان ! »
آیلین به خنده افتاد و سودابه و نیلوفر با چشمانی که خیلی زود به گریه نشست او را بغل کردند و به جای او از شادی گریستند.پیمان گفت :«بابا یک کم احساسات به خرج بده ! اینها خودشان را کشتند .آن وقت تو با خونسردی میخندی ؟تو دیگر کی هستی بشر ؟! ».
!

بعد نیلوفر را از او جدا کرد و گفت :«بیا بریم .باید سر را بدم یک سرم به تو جای این بزنند ! »
آیلین به شدت خندیده بود وتا به خود بیاید نگاه ناراحت جمشید را برای خود خریده بود .جمشید با شوخی و خنده مخالف بود .مرد. مرد بود و زن. زن !

************************************************** *


آیلین دیر وقت بود که وارد خانه شد.چراغ های خاموش خانه نشان میداد دختر ها از بازگشت او ناامید شده و به رختخواب رفته اند.همان جا خودش را در تاریکی روی مبل انداخت و آهی کشی.حق داشتند که فکر کنند او نمی آید.ساعت از یک گذشته بود .اما اگر به جمشید فرصت داده بود هم خوشی موفقیت پایان نامه را به کامش تلخ میکرد و هم خستگی را تا آخر عمر برایش میگذاشت.به زحمت میتوانست فکر خاله سونا را از ذهنش بیرون کند .او با آن رفتار آزار دهنده اش.چطور جمشید میتوانست چشم روی آن ببندد و به روی خود نیاورد که مادرش از بودن او در کنارشان ناراحت است .اگر میتوانست ترجیح میداد قبل از اینکه آنجا را تر ک کند پول شامی را که در خانه شان خورده بود پرداخت کند .گرچه لقمه ها آن چنان در گلویش گیر کرده بود که جز با زور آب نمیخواست پایین برود .بعد از شام ساعتی با آن ها نشسته و حرف های نیش دارشان را تحمل کرده بود و عاقبت از ترس اینکه نتواند جلوی زبانش را بگیرد جمشید را وا داشته بود تا او را به خانه اش برگرداند .سونا و شوهرش به او چون کرمی نگاه میکردند که سرقلاب در آرامش نشسته و ماهی ای به نام جمشید را صید کرده است.آن هم ماهی که همین چند دقیقه پیش جلوی ساختمان شان تقریبا به التماس افتاده بود دست از یکدندگی بردارد و بگذارد همان جا کار را تمام کنند.میتوانستند یک عروسی جمع و جور راه بیندازند و برای تعهد کاری آیلین فکری بکنند .از خودش متنفر شد وقتی به یاد آورد چطور در جواب چشمان ملتمس جمشید توانست به راحتی به او بگوید قضیه ازدواج تا زمانی که پدر و مادرش از ته دل رضایت نداشته باشند منتفی است .او را با شوکی که بر او وارد کرده بود به حال خود رها کرده و به خانه آمده بود .با افسردگی سرش را تکان داد و دوباره نفس عمیقی کشید و از جایش برخاست.لباسهایش را همان جا کند و به آشپزخانه رفت تا لیوانی آب برای خودش بریزد اما قبل از آن از پنجره نگاهی به بیرون کرد.ماشین جمشید آنجا نبود .بهتر ! حیف نبود شادی خودش و خانواده اش را از این پیروزی با یاد آوری جمشید و خانواده اش از بین ببرد ؟ تا چراغ آشپزخانه را روشن کرد صدای باز شدن در اتاق خوابشان به گوشش رسید .او با شرمندگی از آشپزخانه سرک کشید.سودابه خودش را با لباس خواب به او نشان داد .چشمانش خبر میداد که از خواب بیدارش کرده است.از دیدن آیلین در آشپزخانه با تعجی پیش امد و چشمانش را مالید.پرسید :«تویی ؟
دستانش را با تاسف در هم قلاب کرد و آهسته گفت :«یک دنیا متاسفم.نمیخواستم سر و صدا کنم .»
سودابه وارد آشپزخانه شد و گفت :«فکر نمیکردیم دیگر بیایی ».
_میدانم.ببخشید که بیدارت کردم .
_نه . عیبی ندارد.دوباره میخوابم .جمشید تو را آورد ؟
_آره .
_دیر وقت است. چطور رضایت به برگرداندنت داد ؟
شانه بالا انداخت و سودابه با نگاهی مشکوک پوزخندی زد و گفت :«نیشت زد ؟».
آیلین خنده ی تلخی کرد و لیوان آبش را پر کرد .
_نه بابا.بیچاره.
_بیچاره تویی بیچاره ! کی میخواهی این را بفهمی ؟
سودابه لحظه ای مکث کرد . بعد گفت : «آهو اینجا زنگ زده بود.میخواست با تو صحبت کند.».
_آره میدانم.با آنجا تماس گرفت و صحبت کردیم .
_خیلی خوشحال شدند .نه ؟
_خوشحال ؟بدتر از شما پشت تلفن گریه کردند.ظاهرا دیگران بیشتر از من مشتاق تمام شدن درسم بودند.
_یعنی برای تو مهم نبود ؟
_چرا. اما وقتی فکر میکنم بعد از امروز چقدر دردسر دارم ...
باز شانه بالا انداخت و لیوان آبش را نوشید .سودابه گفت :«متین هم آمده بود تبریک بگوید.یک دسته گل هم برایت اورده بود که در گلدان گذاشتم تا تازه بماند.دعا کردم جمشید آنقدر زود دست از سرت بردارد که بتوانی تازگی و طراوت گلت را ببینی.»
آیلین لبخندی زد و گفت ک«هم از تو ممنونم و هم از متین.بد شد نبودم از او تشکر کنم ».
_آره ومثل اینکه تو ذوق او هم خورده بود که گفتم با جمشید رفته ای موفقیتت را جشن بگیری !
_بعد تماس میگیرم و تشکر دوبل از او میکنم !
_حتما این کار را بکن .چون خیلی از دستت عصبانی شدم که این طور تو ذوق او زدی !
آیلین خندید و گفت :«خوب است که از الان هوایش را داری ! »
بعد آشپزخانه را ترک کرد .سودابه نیز با خاموش کردن چراغ آشپزخانه دنبالش روان شد.با اینکه روز خسته کننده ای را با فشار عصبی زیادی از سر گذرانده بود فکر جمشید و خانواده اش تا ساعتی ارامش و خواب را از او گرفته بود .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-7




بالای نردبان مغازه رفته بود و داشت کتاب هایی را که تازه آورده بودند در قفسه های بالایی میچید که در مغازه باز شد و متعاقب ان صدای زنگوله ی بالای در بلند شد.از همان جا برگشت و نگاهی به تازه وارد انداخت و لحظه ای از دیدن متین در آنجا خشکش زد.متین هم ظاهرا در همان لحظه ی اول او را دیده بود که لبخندی به رویش زد وبا سرخوشی سلام کرد.آیلین به خودآمد و با لبخندی پله ها را پایین آمد.
_متین ؟تو اینجا چه میکنی ؟
نگاه نرم و دوست داشتنی متین به او دوخته شد و گفت :«از سودابه شنیده بودم حوالی دانشگاه کار میکنی.امده بودم کتابی بخرم وببینم میتوانم محل کارت را پیدا کنم ؟»
آیلین گفت:«خوب معلوم است که امروز خوش شانس هستم.چون تا چند دقیق دیگر باید به خانه برمیگشتم و آن وقت دیدن تو را از دست میدادم.»
_پس در این صورت من خوش شانس تر از تو هستم.
_مرسی.
با نگاهی به پیتر که او را زیر نظر داشت خندید و پرسید :«خوب چه کتابی میخواهی ؟»
از نگاه سرگردان متین به کتاب ها حدس زد که او واقعا قصد خرید کتاب نداشته است.با این همه به روی او نیاورد و متین بالاخره تصمیمش را گرفت و یک جلد از کتاب های ارنست همینگوی را خرید.وقتی کتاب را در کیسه ای از او تحویل گرفت نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :«اگر ساعت کاریت تمام شده است میتوانم صبر کنم با هم برویم.»
نگاه آیلین هم به ساعت بالای سر پیتر برگشت.پنج دقیقه هم از وقت کاری اش گذشته بود.پرسید :«میخواهی خانه ی ما بیایی ؟»
_اگر سودابه باشد که یک شام ایرانی برایمان تدارک ببیند بدون تعارف و دعوت می آیم .
آیلین خندید و گفت :«متاسفانه امشب نوبت شام پختن من است.من آشپزیم به پای سودی نمیرسد اما اگر دوست داشته باشی میتوانم چیزی درست کنم که بخوری.»
چشمان متین برقی زد و با شیطنت گفت :برای داشتن یک آتو چیز خوبی است.می آیم .»
آیلین با کنجکاوی پرسید :«برای داشتن چه ؟»
_آتو.آتو.
_چی هست ؟
_آ... یعنی یک نقطه ضعف خانم ایرانی !
آیلین خندید و گفت :«آشپزی من نقطه ضعفم نیست.چون همه میدانند در چه وضعی هستم و من هم سعی نمی کنم آن را رفع کنم... یک دقیقه صبر کن پالتویم را بردارم.»
بعد به پیتر گفت که میخواهد برود.پیتر هم سرش را به علامت موافقت تکان داد.بیرون هوا سرد بود.اما از سوز چند روزه اش افتاده بود آیلین روسری اش را دور گردنش محکم تر کرد و گوشه های آن را در یقه ی پالتویش فرو کرد .به متین که ایستاده و نگاهش میکرد گفت :«ماشین آوردی ؟»
_نه .میخواستم کمی پیاده روی کنم.میخواهی تاکسی بگیرم ؟
_حالا تا سر خیابان برویم .
_خوب است .چون به نظرم کار در کتاب فروشی کسلت کرده است .
آیلین لبخندی زد و گفت :«نه .من از بودن در آنجا لذت میبرم.»
-این هم از آن حرفها است.تو با عالم و آدم میجنگی.آن وقت از بودن در یک کتاب فروشی احساس لذت میکنی !
_عیبی دارد ؟
_نه .عجیب است.یعنی از تو بعید است !
او خندید و متین با لذت وافتخار گفت :«موفقیتت را در دفاعیه تبریک میگویم».
لبخندی به رویش زد و با تواضع همیشگی اش تشکر نمود.متین گفت :«ببخشید.من خیلی دلم میخواست که در جلسه باشم و برای آن حاضر بودم هر کاری بکنم اما بدشانسی آوردم.نتوانستم جایم را با کسی عوض کنم و مجبور شدم در بیمارستان بمانم .»
_مرسی متین .گلهایت را سودی آورد .خیلی قشنگ بودند.همان هم باعث خوشحالی من شد .دیشب هم که خانه نبودم .آمدی و من ...
با شرمندگی نگاهش کرد و متین گفت :«فکر نمیکردم به این زویها بیایی.گفتم شاید مثل آن دفعه بازگشتت رفت تا یک ماه دیگر.»
این بار آیلین سر به زیر انداخت و گفت :«نه .آن دفعه فرق میکرد.کار دارم.نمیتوانم راحت در جایی بمانم .»
_من یکی که خوشحالم از این که کار داری .
آیلین به سویش برگشت و با تعجب نگاهش کرد.متین با چشمان خندانش گفت :«خوب آخر اگر قرار بود مثل دفعه ی پیش ماه به ماه بروی از دیدن مایه ی افتخار محروم بودیم .»
آیلین خندید واو گفت :«خیلی دلم میخواست دیروز بودم .نمیدانی چقدر متاسفم از اینکه مراسم را از دست دادم.»
_مرسی متین .اما چندان هم ضروری نبود .
_چرا اتفاقا به نظر خودم بود.من خیلی به خودم امید داده بودم که بتوانم تو را آن بالا ببینم که باز میتوانی خونسرد بمانی یا نه .وعده ی چند ساعت خنده به خودم داده بودم .
آیلین خندان گفت :«پس جایت دیروز خیلی خالی بود.چون آنقدر دستپاچه شده بودم که اگر بچه ها نبودند هیچ کاری از من بر نمی آمد .»
_خبرش را دارم که چطور فارسی حرف زدنت را فراموش کرده بودی !
صورت آیلین سرخ شد و گفت :«وقتی زیادی هول میشوم اصلا نمیتوانم تمرکز بکنم.»
_پس فکر میکنم دیدن تو در یک جای دیگر هم دنیایی دارد.
آیلین پرسشگر نگاهش کرد و او گفت :«منظورم در مراسم خواستگاری است .وقتی که مجبور بشوی چای بیاوری دیدنی میشوی ! »
آیلین حس کرد از گونه هایش حرارت بیرون میزند.خجالت زده خندید و گفت :«میدانی به نظر من تو مردم ازارترین آدمی هستی که من در طی اقامتم در اینجا دیده ام ».
متین خندید و گفت :«پس معلوم است زیاد اهل نشست و برخاست با دیگران نیستی.من به این خوبی چطور میتوانم مردم آزاری کنم ؟! »
_همین الان هم داری این کار را میکنی.در ضمن اینکه باید خودپسندی را هم به اخلاق های دیگرت اضافه کنم.
_ببینم تو اینجا ایستادی که عیب و ایراد های اخلاق من را در بیاوری ؟
_نه ! فقط هر چه را که میبینم میگویم .
متین سر خم کرد و گفت :«نظر لطف شماست خانم ! من هم باید بگویم تا آنجاکه شنیدم تو یخ ترین دانشجویی بودی که دیروز از پایان نامه اش دفاع کرده است .»
_منظورت چیه ؟
_شنیدم همه از خوشحالی به گریه افتاده بودند.آن وقت تو با خونسردی ایستاده و دیگران را تماشا کرده بودی .
_انتظار داشتی چکار کنم ؟!
_یک جیغی .فریادی.گریه ای .غشی. ضعفی... ماست ماست ایستاده ای و از استاد ها تشکر کرده ای ؟!
خندید و گفت :«ماست ماست ؟ این دیگر یعنی چه ؟ من نفهمیدم .م
_نمیدانی ماست به چه کسانی میگویند ؟
با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت :«نه .تا به حال چنین چیزی نشنیده ام ».
_اگر میخواهی بدانی چه کسی را با این القاب مفتخر میکنند برو جلوی آیینه بایست و خودت را تماشا کن .تو ماست ترین ادمی هستی که من دیده ام.
آیلین در حای که اخم کرده بود خندید و گفت :«من جدی پرسیدم متین ! ».
_خوب من هم جدی جوابت را دادم.تو چرا اینقدر در نشان دادن احساساتت خست به خرج میدهی ؟
_حرف های سودی را میزنی !
_خدا را شکر که بین شماها یک نفر معرفت کسب کرده است !
با خنده ای برگشت و نگاهش کرد .این مرد که بود ؟مدت زیادی از آشنایی با او نمیگذشت .پس چطور این قدر به او احساس نزدیکی میکرد ؟مثل سودابه
. پرسید :«امروز بیمارستان بودی ؟».
متین هم نگاهش کرد و گفت :«آره .چطور مگر ؟».
_معلوم است خیلی کار کرده ای.به نظر خسته میرسی.
متین لبخندی زد و گفت :«داری تو هم صاحب معرفت میشوی ! ».
آیلین خندید متین پرسید :«خانواده ات حتما برایت خیلی خوشحال هستند».
مثل همیشه از یاد آوری آن ها لبخندش رنگ دلتنگی گرفت و سرش را تکان داد.
_اوهوم.
_حالا میخواهی چه کنی ؟برمیگردی .نه ؟
_تصمیمش را که دارم .
_این یعنی میروی !
نگاه متین به کافه با چراغ های چشمک زن افتاد و پرسید :«قهوه مهمان من .می آیی ؟».
آیلین نگاهی به ساعتش کرد و گفت :«آن وقت شام را باید دیر بخوریم ».
_من عادت دارم.
آیلین خندید و گفت :«اما بچه ها وقتی به خانه میرسند از گرسنگی در حال ضعف هستند ! ».
متین دست زیر بازویش انداخت و او را به سوی کافه کشید.
_بیا .زود بلند میشویم.
آیلین نتوانست در برابرش مقاومت کند.گفت :«جواب بچه ها را تو باید بدهی ».
_باشد .خودم کنارشان مینشینم و مواظبت میکنم که از گرسنگی در و دیوار را نخورند .
فضای داخل کافه با گرمایش به آن ها خوشامد گفت.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-7



متین میزی را به او تعارف کرد.تا آمدن قهوه متین که به صندلی اش تکیه داده و با لذت او را نگاه میکرد .پرسید :«فکر نمیکنم کسی به اندازه ی جمشید از تمام شدن درست خوشحال باشد .این طور نیست ؟
((آیلین نگاهش کرد .لبخندش بسیار کمرنگ شده بود .با این همه سرش را تکان داد و حرف او را تایید کرد.متین دوباره پرسید :«او هم به ایران برمیگردد ؟»آیلین گفت :«محل کار من ایران است
.))
_بله.اما میتوانی اینجا هم بمانی.فقط کمی دردسر داری.
_تو که میدانی من میخواهم برگردم.پس چرا دیگر میپرسی ؟
بعد بدون اینکه به او فرصت سوال دیگری بدهد گفت :«دکتر اشراقی را میشناسی ؟
((متین لحظه ای چشمانش را ریز کرد و سعی در به یاد آوردن نام نمود.بعد چون ناتوان شد شانه اش را با حالت با مزه ای بالا انداخت :«نه .راستش اسمش به نظرم آشنا است .اما خودش را به یاد نمی آورم.پزشک است ؟))
آیلین خندید و گفت :« نه .استاد زبان فارسی دانشگاه تهران است .))
_آه.شرمنده ام .از اساتید دانشگاه های ایران کسی را نمیشناسم
_فراموش کرده بودم شما سیتی زن این کشور هستید !
متین خندید و گفت :«اه.بارک الله زبانت بلد است طعنه هم بزند.خوب خوب هنر های دیگرت را رو کن ببینم .))
آیلین باز خندید و گفت :((بس کن متین .پیش تو دهان آدم نمیتواند برای یک دقیقه بسته بماند.هر کس ببیند فکر میکند دیوانه هستم که این قدر میخندم .))
_چرا دیوانه ؟ اگر خنده آدم را دیوانه میکند پس دیوانه ها سالم ترین آدم های روی زمین هستند .حرفت را فراموش نکنی خانم دیوانه !
آیلین قهوه ای را که گارسون مقابلش گذاشت پیش کشید و گفت :«از بچه ها شنیدم اینجا آمده است.پیش پسرش در گلاسکو است.میخواهیم دعوتش کنیم تا شب شعری به پا کنیم
».

_آه دختر جون نمی خواهی این دم آخری هم دست از این کار هایت برداری ؟میگیرند بیرونت می اندازند.ببین من کی گفتم.
_هیچ کس نمیتواند این کار را بکند .
ابرو های متین به نشانه ی تعجب بالا رفت و گفت :«آه ببخشید.اصلا حواسم نبود پشت شما به کوه گرم است


آیلین پرسشگر نگاهش کرد .حالت نگاهش به متین فهماند که متوجه حرفش نشده است .گفت :«اه آیلین تو را به خدا .تو چطور معنی این را نمیدانی ؟
».

خجالت زده نگاهش کرد و بعد گفت :«من که نمیتوانم همه ی اصطلاحات فارسی را بلد باشم
».

_پس تو چطور ایرانی ای هستی که خیلی هم ادعایت میشود ؟
_من فارسی ام خوب است.
_پس آن وقت به من چه درجه ای می دهی ؟
_به تو درجه ی مردم آزاری میدهم !
متین خندید و گفت : این مدرک را باید برای پدر و مادرم بفرستم که به پسرشان افتخار کنند.اما انصافا آیلین تو بین ایرانی ها بزرگ شدی.چطور در فارسی ات مشکل داری ؟
».

_تقصیر من نیست.مگر چند سال در ایران بودم که بخواهم به فارسی خیلی روان مثل شما حرف بزنم.
_مگر پدر و مادرت پیشت نبودند ؟
_چرا بودند.اما میدانی ! وقتی به اینجا آمدیم هیچ کدام زبان این مردم را نمیدانستیم.آقا جون بیچاره از چند ماه قبل از خروجمان از ایران با ما در خانه انگلیسی کار میکرد .بعد هم که به اینجا آمدیم چون باید به مدرسه میرفتیم واین کار هم جز با دانستن زبان ممکن نبود.آقا جون وادارمان کرد در خانه هم انگلیسی حرف بزنیم .خودش هم با ما فارسی حرف نمیزد.در آن وسط گاهی مادرم وقتی میدید که از حرف زدن به این زبان خسته شدیم با ما فارسی حرف میزد.خوب وقتی هم که وارد مدرسه شدیم درس و مدرسه و دوستانمان باعث شدند که انگلیسی هم به اندازه ی فارسی وارد زبانمان بشود.
_ولی تو بعد هم در خانه ی اقوامت بودی.پیش خانواده ی جمشید.
سری تکان داد و گفت :«آنجا هم دست کمی از خانه ی خودمان نداشت.خانواده ی خاله چند سال قبل از ما اینجا آمده بودند.طبیعی بود که وضع زبان آن ها هم مثل خودمان باشد.چون آنها هم میخواستند به این زبان مسلط شوند .البته خاله و عمو فارسی را خوب حرف میزدند.اما من بیشتر با بچه ها بودم که بعد از ازدواج لارا من ماندم و جمشید.بدون اینکه بدانیم هر دو زبان را یکسان استفاده میکردیم .این را وقتی فهمیدم که با او به ایران رفتم و در یک محیطی که همه به فارسی حرف میزدند دیدم که در یک مکالمه ی صد جمله ای نصف بیشتر جمله ها و کنایه هایمان انگلیسی بود.آمدم فارسی ام را درست کنم که باز جز جمشید و خانواده اش به کس دیگری دسترسی نداشتم.من و جمشید آنقدر در کنار هم بودیم که متوجه نشده بودم جز او دوست دیگری ندارم.خوب فکر میکنی در این وضعیت زبان من چطور باید باشد ؟حالا خوبی این ماجرا در این است که من بعد ها با بچه های دیگر ایرانی ارتباط برقرار کردم و سعی کردم تا حد ممکن به فارسی حرف بزنم.بعد ها که با سودی دوست و همخانه شدم زبان فارسی ام وضع بهتری پیدا کرد.فارسی او خالص ترین چیزی بود که من در این مدت در اینجا و بین دوستانم دیده بودم ».
_اما سودی فکر میکند خوب فارسی حرف زدنت ربطی به او ندارد .
خندید و گفت :«پس اعتراف میکنی که فارسی را خوب حرف میزنم ».
متین ناخواسته خودش را لو داده بود.به نشانه ی تسلیم دستانش را بالا برد و آیلین گفت :«از جهتی حق با سودی است.در خانواده ی خودم و جمشید من ریشه ی خودم را حفظ کردم .یک کم باید رسیدگی میشدم که سودی این کار را برایم کرد ».
متین سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و به او که قهوه اش را می نوشید نگاه کرد.آیلین لحظه ای نگاه او را دید.چشمانش حالت جالبی داشتند.حالتی که او هیچ وقت در هیچ مردی و حتی در هیچ زنی ندیده بود.خنده دار بود.اما هر بار که نگاهش به چشمان او می افتاد حس میکرد نگاه او چون مخملی نوازشگر است.چرا ؟خودش هم نمیدانست.باید به سودی این را میگفت و نظرش را میپرسید.شاید اشتباه میکرد.
متین هم فنجان خالی اش را روی میز گذاشت و با کنجکاوی پرسید :«آیلین ! چرا گفتی تنها کسی که کنارت بود جمشید بود ؟معمولا بچه ها در سنینی که تو گذرانده ای دوستان زیادی دارند و جالب تر اینکه معمولابه دوستان خارج از خانه شان بیش از دوستان و اعضای خانواده شان اهمیت میدهند».
آیلین نفس گرفت و با حالتی که متین احساس کرد چندان از گفتن این مطلب راضی نیست.گفت : «جمشید دوست نداشت من با دیگران رفت و آمد و دوستی نزدیکی داشته باشم».
_میتوانم بپرسم چرا ؟
شانه بالا انداخت و گفت :«نگرانم بود ».
_اما تو از بچگی در این کشور بودی .باور نمیکنم یاد نگرفته باشی از خودت مراقبت کنی.
_یاد گرفته بودم.اما نیازی نبود آن را تجربه کنم.جمشید از من مراقبت میکرد و لازم نبود من نگران چیزی باشم.
_اما ظاهرا زمانی که متوجه مشکل زبانت شدی فهمیدی که این مراقبت کمی به ضررت تمام شده است.
_ضرر نمیشود گفت.من راضی ام.فقط بعضی چیز های خوب هم وجود داشته اند که شاید اگر محدودیت جمشید نبود آن را هم میتوانستم تجربه کنم.
_مثلا ؟
_نمی دانم... مثل...مثل...مثل شب کریسمس امسال ! چشمان آیلین برقی زد که متین را از ته دل از کاری که کرده بود خوشحال و راضی نمود.خندید و گفت :«آره.این تجربیات را هم باید کسب میکردی ».
متین کمی مکث کرد و بعد ادامه داد :« فکر میکنم جمشید حالا هم علاقه ای ندارد تو دور و بر خودت را شلوغ کنی ».
_بله.همین طور است.
_برایت سخت نیست ؟
_چه ؟
_اینکه خلاف میل او رفتار کنی ؟
_چرا .ولی من نیاز دارم که این کار را بکنم.او هم باید به نوعی با این کار من کنار بیاید !
آیلین خنده ی تلخی کرد.برای دقیقه ای در خود فرو رفت.اما بعد با لبخندی که زد نشان داد همه ی فکر هایش را کنار زده است.گفت :«متین من میخواستم درباره ی شب شعرمان حرف بزنم .تو من را به کجا کشیدی ؟».
باز گریز زده بود.پرسید :«دارم دنبال کسانی میگردم که کمکمان کنند هزینه ی سفر استاد را از گلاسکو به این جا تهیه کنیم.حالا ببینم تو آن قدر شعر دوست داری که در شب شعر ما شرکت کنی ؟».
متین گفت :«نفرمایید خانم.من خودم یک پا شاعرم .»
آیلین خندید و متین گفت : «چرا میخندی ؟این قدر خنده دار است که من شاعر باشم ؟».
از لحن او با تعجب نگاهش کرد.
_متین جدی میگویی ؟تو واقعا شعر میگویی ؟
سرش را تکان داد و گفت :«بله .من شاعر هستم ».
آیلین ذوق زده گفت : «خدای من !تا به حال شعر هم گفته ای ؟».
_پس چی. تا شعر نگفته باشم که شاعر نمیشوم.میخواهی الان یکی برایت البداهه بگویم ؟
_فی ال...این یعنی چه ؟
یعنی شهری که همین الان به ذهنم رسیده و من آن را میگویم ...آه حالا فارسی ات را تقویت نکن.طبع شعرم پس میرود.
_خوب ببخشید .بگو.
متین کمی در جایش جا به جا شد و با احساس به او نگاه کرد و گفت:«آه آیلین...آیلین ای الهه ی زیبایی... تو چون کرمی در سیبی.در این غربت پنهانی...».
چشمان آیلین از تعجب گرد شد و لحظه ای متوجه منظور او نشد.اما با دیدن آن چشمان خندان مخملی تازه فهمید او دارد مسخره اش میکند و سر به سرش میگذارد.با خنده کیفش را برداشت و بر شانه ی او زد.
_اه بس کن.تو یک دیوانه مسخره مردم آزار هستی !
متین از خنده ریسه رفت و کیف او را گرفت.آیلین برخاست و با ابروهای درهم و لبان خندان نشان داد دیگر نمیخواهد آنجا بنشیند.متین تا از کافه خارج شوند فقط خندید و آیلین را از اینکه به راحتی خودش را مضحکه ی او نموده است به خشم آورد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-7


سر راه از سوپرمارکتی مواد لازم برای تهیه ی شام را خریدند.آیلین هنوز لبخندش را از آنچه متین گفته بود بر لب داشت.اما به روی او نمی آورد که به حرف او میخندد.داشتند از جلوی مزون الیزابت رد می شدند که نگاه آیلین بی اختیار به سوی لباس سپید عروسی که هنوز در آنجا بر تن مانکن بود برگشت و راهش را برای دیدن چیز های جدید که در ویترین گذاشته بودند کج کرد.متین به او که با لذت لباس را نگاه میکرد و به فکر فرو رفته بود گفت :«مطمئنم در آن لباس بی نظیر میشوی».
آیلین به خود آمد و نگاه پرسشگرش را به او دوخت.متین اشاره ای به لباس کرد.آیلین گفت :«چیز قشنگی است.اما باید دید به تن چه کسی ؟برای آلما تکه ای ناب است.».
_آلما ؟ خواهرت ؟
سرش را تکان داد و گفت :«آره .میخواهم برایش بخرم ».
متین نگاهی به قیمتش کرد و گفت :«بد نیست.خوش به حال آلما .فکر کردم برای خودت در نظر گرفته ای».
آیلین سرش را به نشانه ی نه تکان داد و گفت :«آلما زودتر از من به آن احتیاج دارد.سعی میکنم تا آخر هفته ترتیبش را بدهم».
بعد به راه افتاد و متین در کنارش قرار گرفت.دقیقه ای بدون کلام با هم راه رفتند تا اینکه متین گفت:«فکر میکردم در بین خانواده های ایرانی هنوز هم این رسم و سنت وجود دارد که تا قبل از ازدواج دختر بزرگتر دختر کوچکتر را شوهر نمی دهند.مادر خود من به خاطر اینکه زودتر از دو خواهر دیگرش ازدواج کرده است هنوز هم از خواهر و برادرانش توبیخ میشنود !».
آیلین خندید و با تاسف گفت :«در خانواده ی ما هم این طور است.پسر دایی بیچاره ام بارها از خانواده ام به خصوص خود آلما جواب رد شنید چون من هنوز ازدواج نکرده ام.
_پس حالا چطور شده است ؟
_حالا تکلیف من هم معلوم شده است !
متین نگاهش کرد.چیزی از چهره اش نمی توانست بخواند.پرسید :«جمشید ؟».
آیلین لبخند کمرنگی به رویش زد و سرش را تکان داد.متین پرسید :چرا حالا که درست تمام شده است و می خواهی به ایران برگردی آلما صبر نمیکند شما دو نفر ازدواج کنید تا رسم را هم اجرا کرده باشد».
_برای اینکه من نگذاشتم این کار را بکنند.من اعتقاد به چنین چیز هایی ندارم.رهام بیچاره چند سال است که معطل من است.او آلما را خیلی دوست دارد.نمیتوانم بگذارم به خاطر من و جمشید خودشان را بیش از این معطل کنند.من و جمشید هنوز بر سر مسئله ی انتقال کار او به ایران مشکل داریم.معلوم نیست کی شرایط برایمان آماده می شود.
_کارش چیست ؟
_کارمند یک شرکت بیمه است .
_چرا در اینجا با هم ازدواج نکردید ؟
_برای اینکه من کاملا ایرانی هستم.میخواستم در کنار خانواده ام و در حضور آنها و در ایران ازدواج کنم !
_چه مدت هست که نامزد هستید ؟
_فکر میکنم دو- سه سالی باشد.
_چند سال ؟ نامزدید ؟
ایلین به سویش برگشت وبا خنده ای گفت :«تو چه اصراری داری از این چیز ها سر در بیاوری؟».
متین یکدفعه از حرکت باز ایستاد وگفت :«آیلین ببخشید اما نمیتوانم بیشتر از این راه بیایم ».
_یک شعری فی البداهه به ذهنم رسید که باید برایت بخوانم.
آیلین خندید و گفت :«بیا من دیرم شده است ».
_تا نگویم نمیتوانم قدم از قدم بردارم.
آیلین چون دید متین واقعا سر جایش میخکوب شده است گفت :«خیلی خوب بگو.این بار چه خواهم شد ؟عقرب یا سوسک ؟! ».
_نخیر خواهش میکنم خانم.من شعر های خوب می گویم.
گلویش را صاف کرد وگفت :«آه آیلین...آه آیلین...نگاه تو رازها با من می گوید.از فتنه هایی که در این سرزمین غریبه به پا کرده ای. به من بگو...به من بگو سر چند نفر را زیر آب کرده ای ...».
آیلین خندید و به راه افتاد.
_تو دیوانه ای متین به خدا. بیا .
متین دنبالش دوید و خودش را به او رساند.چند دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد.آیلین وقتی به حرف آمد خودش هم نمی دانست چرا این چیز ها را به متین می گوید.گفت :«من و جمشید از نوجوانی با هم بزرگ شدیم.وقتی از مدرسه فارغ التحصیل شدم و مسئله دانشگاه رفتن من مطرح شد من حتی سر سوزنی امید نداشتم آقا جونم اجازه ی ماندن من را در اینجا بدهد.اما جمشید که می دانست چقدر دوست دارم درسم را اینجا ادامه دهم به دادم رسید.هنوز هم نمی دانم جمشید چطور توانست آقا جون را راضی کند که اجازه بدهد من بمانم.نمی دانم به او چه گفت.اما خیال آقا جون را از بابت اینکه یکی از دخترانش را تنها در اینجا به قول آهو بی سرو صاحب و مرد رها کند راحت کرد.جمشید به آقا جون قول داده بود خودش هوای من را داشته باشد.آقا جون قبول کرد و من هم برای اینکه پای قول جمشید در میان بود دختر خوبی شدم ! خاله و عمو من را مثل یکی از بچه هایشان قبول کردند و جمشید هم از من مثل لارا حمایت میکرد و مراقبم بود.من و او رابطه ی خوبی با هم داشتیم.آن قدر خوب که بدون هم جایی نمی رفتیم و کاری نمی کردیم.من به خاطر او چند فرصت مناسب برای گذراندن تعطیلات در ایران را از دست دادم.عاقبت هم آن قدر منتظر شدم تا خود جمشید برای تعطیلات تابستان همراه من به ایران آمد.آن موقع او تازه دانشگاهش را تمام کرده بود.آن سفر آخرین سفر من به ایران شد.بعد از آن درس هایم خیلی سنگین شدند و من نتوانستم به ایران سفر کنم. وقت برگشتن از آن تعطیلات با یکی از دوستان پدرم که ساکن لندن است همسفر بودیم.هنوز یک ماه از آمدن من به این جا نگذشته بود که خبردار شدم او من را برای پسرش خواستگاری کرده است.خود پسرش هم شروع به رفت وآمد کرد.من قصد ازدواج نداشتم.می خواستم درسم را تمام کنم.از آن گذشته من باید به ایران برمیگشتم.اما همان خواستگاری جمشید را ترساند و تا به خودم بیایم دیدم جمشید هم از من خواستگاری کرد.من آن قدر گیج شده بودم که جواب دادن به او را به عهده ی خانواده ام گذاشتم.راستش من و او بیشتر مثل خواهر و برادر با هم زندگی کرده بودیم.همین باعث شده بود از این پیشنهاد جا بخورم.از طرفی شک داشتم که اقاجون هم راضی به چنین امری باشد.اما در اوج ناباوری دیدم آقا جون با رضایت و کمال میل با آن موافقت کرد و گفت این طوری خیال او هم از جانب من راحت تر می شود.آخر این مسایل با خواستگاری های پی در پی رهام از آلما همزمان شده بود که رهام می خواست آلما را نامزد خود اعلام بکند.با چنین اوضاعی من هم موافقت خودم را اعلام کردم.حالا هم این طور نامزد هم هستیم.».
_اگر نامزد شدید باید راحت تر در خانه اش زندگی می کردی.ولی چرا از آن ها جدا شدی.خانه ی مستقل هم نداری که بشود گفت خواستید با هم تنها باشید.
آیلین خجالت زده از آنچه می تواند در پس مفهوم تنهایی های مورد نظر او باشد گفت :«نه . من خودم خواستم از آن ها جدا شوم.یک سری مشکلاتی پیدا کردیم که فکر کردم این طور بهتر است».
_مشکلتان کار جمشید بود ؟
سرش را تکان داد و گفت :«تقریبا .آن هم هست . اما به خاطر کارش از آنها جدا نشدم.باید خانواده اش هم فرصت می کردند من را به عنوان عروسشان بپذیرند».
متین دقیقه ای سکوت کرد .بعد یکدفعه گفت :«ببخشید که این را می پرسم.اما چرا من احساس میکنم که تو مجبور شدی چنین چیزی را قبول کنی؟».
آیلین فکر کرد متین همان چیزی را گفت که سودابه همیشه می گوید.آیا واقعا این طور بود ؟به خودش جواب داد :«مگر نبود ؟تو به خاطر خوبی های جمشید او را قبول کردی .نمی شد به او جواب رد داد.بعد از آن همه محبتش».
بعد به یاد اولین باری افتاد که جمشید به او گفت دوستش دارد.شاید او هم آن زمان مثل متین یا سودابه شوکه شده و چنین چیزی به ذهنش رسیده بود که اشک جمشید را در آورد و ملتمسانه خواست به او فرصتی بدهد برای اینکه خوشبختش کند.حالا با گذشت سه سال خوب می دانست که او این فرصت را به جمشید داده بود اما نه برای اینکه جمشید او را خوشبخت کند.بلکه این خودش بود که می خواست جمشید را به خاطر همه ی خوبی هایش خوشبخت کند.جمشید را دوست داشت . با همه ی اخلاق های خاصی که داشت.همین برایشان کافی بود.البته اگر خاله و عمو اجازه می دادند.یا شاید هم حق با خاله و عمو بود.نباید به خاطر دل جمشید او آنها را ناراحت می کرد.حق پدر و مادری بر گردنش داشتند.گفت :«اجباری در کار نبود ».
_فکر نمی کنم تا امروز فرصتی برایتان پیش نیامده باشد که ازدواج کنید.
_گفتم که .من نخواستم اینجا ازدواج کنیم.ما هنوز به طور رسمی هیچ حرفی نزدیم.جمشید به آقا جونم پیشنهاد داده و او هم قبول کرده است.می خواهم به ایران برگردم و آنجا همه چیز را مشخص کنیم.من خانواده دارم.
_جمشید دوستت دارد ؟
سر به زیر انداخت و با لبخندی گفت :«بله .این را برایم بارها ثابت کرده است».
_تو چطور ؟تو هم او را به همان اندازه دوست داری ؟
آیلین نگاهی به ساعتش انداخت.گویی اصلا سوال او را نشنیده بود.گفت :«متین دیرمان شد.باید تاکسی بگیریم.بچه های بیچاره باید گرسنه بنشینند تا من چیزی درست کنم . بیا ».
بعد خودش بدون اینکه به او فرصت بدهد کنار خیابان رفت و دستش را برای اولین تاکسی بلند کرد.متین در این مدت آن قدر نمونه ی چنین گریز هایی را از او دیده بود که به خوبی متوجه شود بیش از آن تمایلی به حرف زدن ندارد.اما جمشید را نامزد خود می دانست و ظاهرا کسی هم نمی توانست آن را تغییر دهد.متین کنارش در تاکسی نشست و برخلاف کنجکاوی چند دقیقه پیشش با خنده گفت :«این همه عجله نمی دانم برای چیست.چنان از شام حرف می زنی که شکم بیچاره ام فکر میکند چه خواهد خورد ! یک تیکه استیک که دیگر این همه عز و چز ندارد ».
_چی چی ندارد ؟
_ببخشید با شما نبودم !
آیلین خندید و به این فکر کرد که هر دو دوستش - نیلوفر و سودابه - مردانی خوش خلق و دوست داشتنی تا آخر عمرشان در کنار خواهند داشت.باز یک لحظه آن حس موذی در جانش شکل گرفت.
_چه می شد اگر متین و جمشید ...
وحشتزده سرش را تکان داد .نباید می گذاشت چنین چیز هایی به ذهنش راه بیابد.او خوشبخت بود .اول همه ی زندگی ها از این دردسر ها دارد.اصلا اگر این چیز ها نباشد که زندگی خسته کننده و یکنواخت می شود.
.
.
.
پایان فصل هفتم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-8
هفته بعد در حالی اغاز شد که جمشید از لندن تماس گرفت وگفت برای یک ماموریت کاری دیگر به انجا رفته ،ایلین فهمید که باز باید درجا بزند.این وضعیت باعث افسردگی بیشترش می شدو او را از درون نابود می کرد؛اما عادت کرده بود مشکلاتش را برای خودش نگه دارد.وقتی متین و پیمان یک شب با هم به دیدارشان امدند و پیشنهاد کردند شام را با هم بخورند،مخالفتی با انها نکرد و رفت؛اماشب وقتی به خانه برگشت ،بیش ازپیش افسرده شده بود.خودش را لعنت می کرد که چطور می تواند متین را با جمشید مقایسه کند؛اما دست خودش نبود .بارها قسم خورد که دست خودش نیست.نمی تواند ان مهر بانی ومحبت را در متین ببیند و ساکت بنشیند . نمی توانست ذهنش را وادار کند که بنابر خواسته ی او ،چشم بر نگاههای مخملی امتین ببندد. می خواست همانطور که به متین هم گفته بود،برای خرید لباس الما برود؛اما هفته بعد ماجرای پیش امد که او را وادار کرد باز هم این کار را به یک فرصت دیگر موکول کند خبردار شد که پرفسور میلر دنبال او می گردد.ایلین مدارکش را از دانشگاه گرفته بود وبه پیشنهاد دیگر فارغالتحصیلان پیش از خودش برای ارزشیابی و پذیرش می خواست انها را به ایران بفرستد.ان روز هم تازه از کارهایش فارغ شده بود که سندی را دید.سندی به او خبر داد که پروفسور میلر دنبالش می گردد.ایلین فکر می کردپر فسور می خواهد به خاطر دفاعیه اش به او تبریک بگویید و مثل همیشه گپی با هم بزنند.پرفسور میلر علاقه خاصی به خاور میانه وایران داشت.همین اشتراک سلیقه باعث شده بود که ایلین برای پرفسور کارهای زیادی بکند.حتی همان اوایل پرفسور رضایت داده بود که ایلین به او فارسی یاد دهد.تا حدی هم در این کار پیش رفته بودند.بنابراین ایلین تصمیم گرفت قبل از اینکه به خانه برود ،به او سری بزند. پرفسور میلر همان طور که ایلین انتظارش را داشت با همان ابهت همیشگی اش موفقیت او را تبریک گفته و علاوه بر ان اضافه کرده بود:"الی می دانم کارت در دانشگاه تمام شده است! اما می خواستم قبل از رفتن کاری برای ما بکنی".
ایلین لبخندی زده و گفته بود:"چه کاری از دست من برمی اید؟".
- از سمینار هایی که قرار است در این مدت برپا شود ،چیزی می دانی؟
- راستش پرفسور در این چند روز انقدر درگیر کارهای خودم بودم چندان دقتی نکردم. قرار است سمینار داشته باشیم؟
- پرفسور سرش را تکان داد و گفت:"یک سمینار صفوی شناسی سه روزه است".
- وای چه عالی!چطور من خبردار نشدم؟کی هست؟
خوب من حالا دارم به تو می گوییم سمینار پس فردا است.فکر می کنی برایش وقت داشته باشی؟
من برای هر چیزی که مربوط به ایران باشد وقت دارم پرفسور خندید و گفت:"میتوانی بعنوان میزبان و راهنمای گروه ایرانی که فردا وارد می شوند عمل کنی؟".
- البته حتما.
- می دانستم.متشکرم.این کارت را فراموش نمی کنم .
بعد پرفسور از کشوی میزش یک چارت بیرون اوردو به دست ایلین دادو گفت :"می خواهم این چارت را با خودت ببری ونگاهی به ان بیندازی .من گفتم برنامه هایسمینار در ان قید بشود.برنامه ریزی برای وقتهای ازاد را به عهده خودت می گذارم که تنظیم بکنی.من از سلیقه ایرانی ها هیچ سر در نمی اورم !."
ایلین خندید و او گفت:"مشخصات مهمانها هم در چارت هست.فردا که خودم نیستم؛اما به ایلگار می سپارم که کارت اعتباری و تلفن همراهی که لازم است راهنماها همراه داشته باشند،به تو بدهد . هزینه ها بعهده دانشگاه است".
ایلین ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و گفت:" WOW ... اگر اشتباه نکنم همه هزینه قبلا از مهمانها گرفته شده است!.
پرفسور خندیدوبابرخاستن خود نشان داد که دیگر کاری با او ندارد.ایلین نیز چارت را در کوله اش گذاشت و پرسید:"اگر مشکلی پیش امد یا مسئله ای در میان بود،چه کنم؟
- مثل همیشه. شماره مرا که داری؟باهام تماس بگیر.

وقتی ایلین چنین چیزی را به سودابه گفت،سودابه مثل اتشفشانی که سنگی روی دهانه اش بیندازندو بخواهند ارام نگهش دارند غضب الوده نگاهش کرد و گفت:"باز تنت می خارد؟".

ایلین خندید و گفت:"مطمئن باش این بار حواسم جمع است.من تا یک ماه دیگر به ایران برمی گردم.نمی خواهم برای خودم دردسر درست کنم.بی سر و صدا می روم و برمی گردم.خودم را هم در سمینار نشان نمی دهم .خیالت راحت باشد ،تصمیم ندارم خودم میتینگ بدهم".
- ببینیم و تعریف کنیم . فقط هر بار دیدی خارشت شدید شده است ،یادت باشد این بار غیر از پدر و مادرت بایدقبل از همه به جمشید حساب پس بدهی .
ایلین از نام جمشید و دردسرهایی که با او داشته ودارد،اهی کشید وسرش را به نشانه قبول حرفهای او تکان داد.
کارت اعتباری و تلفن را از ایلگار گرفت و روز بعد راصرف برنامه ریزی کرد . گروه مهمانان ایرانی پنج نفر بودند . دو خانم و سه اقا که ظاهرا یکی از خانمها ساکن اتریش بود وبه نوعی خودش را از دیگران جدا کرده بود.برای پنج نفر در هتلی نزدیک دانشگاه جا رزرو کرد وروز موعود به استقبالشان رفت.دردسر از همان اول شروع شده بود. یکی از مردها بلیطش را با پرواز لندن گرفته بود و به همین دلیل ایلین مجبور شد یک بار دیگر ساعت هشت به فرودگاه برگردد واو را به هتل برساند . ظاهرا مرد جوان برای اولین بار بود که به خارج از کشور سفر کرده بود . دستپاچه بود و از سرخ و سفید شدنش معلوم بود که کمی معذب است. ایلین واو ،ّتازه وارد هتل شده بودند که سه نفر مهمان دیگر را در رستوران هتل دیدند.خانم زند ،زنی چهل ساله و خوش برخورد بود که تعارفش کرد پیش انها بنشیند .ایلین هم با کمال میل بعد از اسکان دادن اقای جریانی ،کنارشان برگشت. از خانم زند و دکتر لطفی بیش از بقیه خوشش امد . شام را با انها خورد و از بودن در کنارشان لذت برد . انچنان سر گرم صحبت و بحث شده بودند که ایلین ناگهان به خود امد و دید ساعت از ده شب گذشته است . برخاست تا انها بتوانند استراحت کنند . به انها یاداوری کرد که صبح روز بعد برای بردن انها به دانشگاه ،دنبالشان می رود .اما قبل از انکه انجا را ترک کند ،اقای جریانی با خجالت کنار گوشش زمزمه کرد :"خانم ساجدی من می خواهم با ایران تماس بگیرم .باید به زنم بگویم که سالم رسیدم ."می توانید به انها بگویید که شماره را برایم بگیرند؟".
ایلین سعی کرد تعجبش را از او پنهان کند. خود جریانی گفت:"من تسلط چندانی به زبان ندارم".
ایلین فکر کرد چقدر عالی!.
سرش را تکان داد و گفت :"باشد،میگویم .شماره من را هم همیشه دم دست داشته باشید . احتمالا به ان خیلی احتیاج خواهید داشت".
برنامه ها به سرعت در حال اجرا بودند و ایلین تنها چیزی که از ان می فهمید این بود که از بس سر پا ایستاد ه وبه این طرف و ان طرف سرک کشید ه،کمرش در حال شکستن است و تمام تنش کوفته شده است .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-8

تا ظهر سمینار در دانشگاه برگزار می شد و بعد از ان ایلین برنامه اصلی را با مهمانهایش داشت. او تمام وقتش را در اختیار انها گذاشته بود و از این امر لذت می برد . سومین روز سمینار را با انها تمام وقت بیرون از خانه سپری کرد و اخرین شام را با خانم زند ،در یکی از رستورانهای شهر خوردند و با هم گپ زدند .وقتی بالا خره ساعت ده به اپارتمانش برگشت ،ماشین متین را جلوی خانه دید. از پشت در صدای خنده پیمان را می شنید .خودش هم خنده اش گرفت. متین و پیمان ان چنان با صمیمی شده بودند ،گویی از قدیم با هم اشنایی داشتند .وقتی این دو نفر در انجا بودند ،معلوم بود که شب خوبی را سپری خواهند کرد .پیمان با دیدن او ،سوتی زد و گفت:"به افتخار ادم برفی!".
بعد خودش هم شروع کرد به دست زدن .سودابه به کمکش رفت تا از شر لباسهای برفی نجاتش بدهد. ایلین به پیمان که دست دور شانه نیلوفر انداخته بود ،گفت:"به تو در اینجا خوش می گذرد؟".
- قربان کرمتان .بله . بد نیست.... کجایی تو بابا؟ از صبح امدیم یک نظر زیار تتان کنیم،پیدایت نمی شود.
آیلین خندید و گفت: "من را ببینی یا نیلو را؟ نمی توانی از او دل بکنی، چرا بهانه ما را میگیری؟"
پیمان آهی کشید و گفت: "آخ آخ گفتی. به خدا هیچکس من را مثل تو نمی تواند درک کند. من به این زنم می گویم دلم برایت تنگ شده و میخواه بیایم ببینمت، با توپ و تشر پشیمانم می کندو نمی گذارد اینجا بیایم. مجبورم تو را بهانه کنم تا این خانم دست از سر کچلم بردارد."
بعد قبل از اینکه فرصتی به نیلوفر بدهد، بوسه پر سرو صدایی روی گونه او نشاند و خنده دخترها را درآورد. نیلوفر مشتی حواله شانه او کرد. صدای متین را در میان خنده ها شنید و بی اختیار باز دلش لرزید. دیدن او کافی بود تا جمشید غضب آلود در مقابل چشمش جان بگیرد. متین با بخندی که هنوز از خنده هایشان بر صورتش مانده بود، لیوانی قهوه داغ به دستش داد. چشمانش مثل همیشه در حال نوازش مخاطبش بود. گفت: "دماغت قرمز و آبکی شده!غلط نکنم کار خودت را ساختی!"
صدای خنده بچه ها باز بلند شد و آیلین با شکلکی گفت: "حالم را به هم زدی متین!"
متین با خنده به سودابه گفت: "سودابه یک صندلی برایش کنار شوفاژ بگذار. این تا صبح می افتد. چه بلایی سر خودت می آوری دختر؟ کجایی؟"
آیلین صندلی را کنار شوفاژکشید و خودش را به آن چسباند و با لذت جرعه ای از قهوه داغش را نوشید. گفت: "با یک گروه ایرانی هستم."
متین خودش را اینسوی پیمان مقابل او روی مبل انداخت و گفت: "خبرش را از سودابه داریم."
پیمان گفت: "دارند رُست را میکشند نه؟ خیلی اوضاعت داغون است."
آیلین پرسشگر نگاهش کرد و گفت: "رُست یعنی چه؟"
بچه ها باز خندیدند و متین گفت: "رُس! یعنی حسلبی از تو کار می کشند."
- آهان! نه. من خوبم.
سودابه گفت: "بد نیست قیافه خودت را درآیینه ببینی. از خستگی داری غش میکنی."
آیلین دست روی پیشنی گذاشت و گفت: "اِ... راست می گویی الان هم احساس میکنم تب کرده ام. گلویم هم کمی می خارد. دست و پایم هم می لرزند و انگار لرز هم کرده ام... شما می خواهید من را بکشید؟!"
پیمان گفت: "نه داریم یادت می اندازیم که کم کم وقتش رسیده ه به فکر آخرت باشی!"
- خیال کردی! من هنوز کارهای زیادی دارم که بکنم.
- حتما اولی اش هم این است که خودت ما را در اداخل گور بگذاری.
- خدا نکند.
متین با همان لبخندش پرسید: "اوضاع چطور است؟"
آیلین آهی کشید و گفت: "خوب است. همه چیز خوب و مرتب است."
- گروهشان چه کسانی هستند؟
- دو نفرشان استاد دانشگاه هستند، یکی محقق آزارد و یکی دیگر هم عضو یک ااره ای که من چون معنی کارشان را نفهمیدم، اسم اداره شان هم یادم نمانده است.
پیمان خندید و گفت: "من عاشق همین مرامت هستم الی!"
متین پرسید: "کار با آنها سخت است؟"
- نه راستش خیلی گروه خوبی هستند... فقط یکی از آنها کمی هول است...
سودابه میان حرفش پرید و تذکر داد: "دستپاچه!"
- آه باشد، همان!
بچه ها باز به اشتباهش خندید و آیلین گفت: "تازه ازدواج کرده و هر شب دلش برای زنش تنگ میشود. اولین سفرش به خارج است و زبان انگلیسی هم نمیداند."
پیمان یکدفعه گفت: "آمین!"
باز بچه ها خندیدند و پیمان پرسید: "چه اعتماد به نفسی داردکه این مرد که با این همه شاهکار و هنر اینجا آمده است."
او سرش را تکان داد و گفت: "واقعا اعتماد به نفس خوبی دارد. اطلاعات خوبی هم دارد. از این استاد ها کم نمی آورد. هر جا می رویم، چشمانش در خیابانها و مغازه ها می گردد که برای زنش چیزی بخرد."
سودابه گفت: "فکر می کنم الان دیگر آخرین قیمت اجناس فروشگاه ها را حفظ شده باشی!"
آیلین خندید و گفت: "همین طور است."
پیمان پرسید: "این ریختی می روی، مردها چپ چپ نگاهت نمی کنند؟!"
خنده آیلین شدیدتر شد و گفت: "اولش همین آقای جریانی وقتی میخواست با من حرف بزنه، سرخ و سفید میشد؛ اما حالا عادت کرده و به صورتم خیره میشود و شوخی هم میکند."
متین خندید و گفت: "عجب مارمولکیه! لازم است ببینمش!"
پیمان رو به او کرد و گفت: "رگ غیرتت بالا نپرد!"
ایلین با همان خنده ادامه داد:"ولی اقای محرمی هنوز هم زیاد به من خیره نمی شود.اولش که اصلا محلم نمی گذاشت.حدس می زنم خیلی هم عصبانی بود از اینکه یکی مثل من را برای راهنمایی شان گذاشته اند.بعد که صحبت پیش امد وبه انها گفتم همین یکی دو هفته پیش دفاعیه داشتم،رفتار او و بقیه بهترشد".
پیمان گفت:"فکر کرده بود که با یکی از دانشجوهای معتاد اینجا طرف است!"
متین گفت:"مخصوصا اگر قیافه سیاه و کبود شده چند ماه پیشت را می دیدند دیگر مطمئن می شدند که از نوع انچنانی اش هم هستی.خوب است اهل این گریمهای سیاه اینجا نیستی؛وگرنه حکم تکفیرت صادر می شد."
پیمان بلند تر از دیگران خندید و خنده او به دیگران هم سرایت کرد.قهوه تا حد زیادی به ایلین کمک کرد که خواب از سرش بپرد.شب پیش هم به خاطر انجام کارهای پایانی سمینار،خوب وبه اندازه کافی نخوابیده بود .امشب میتوانست مثل مرده در تختش بیفتد.اما بچه ها با خنده ها و صحبتهایشان که هنوز درباره رفتار اقای جریانی و محرمی ادامه داشت،باعث شده بودند ،هم خواب از سرش بپردوهم خستگی ازارش ندهد. برخاست و لیوانش را به اشپزخانه برد.داشت لیوان را می شست که متین هم وارد شد ولیوان خودش و پیمان را از قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:"گروه کی می رود؟".ایلین به نگاه نوازشگرش،لبخندی زد و گفت:"فردا برمی گردند.سمینار سه روزه بود".
-خوب است.چون داشتم فکر می کردم اگر هنوز ماندگار هستند،کس دیگری را پیدا کنی که به جایت کار را دنبال کند.

- چرا؟
- خیلی به خودت فشار می اوری ایلین.
-مرسی از اینکه به فکر من هستی؛اما من ادم ضعیفی نیستم.قبلا هم از این کارها کرده ام.
- ولی این بار به نظر می رسد این کار برایت سنگین بوده است. خیلی خسته به نظر می رسی.
خودش هم این را فهمید امابه کسی نگفته بود؛اما مدام می ترسید که یکی از بچه ها یا دوستان الکس بخواهد کاری بکند.به خصوص که حالا مهمانانش هم در کنرش بودند و اگر به انها صدمه ای وارد می شد،مسئله خیلی حاد می گردید.از طرف دیگر مجبور بود دلواپس این باشد که نزدیک خانه سونا وعمویش نشود.کافی بود او را با ان گروه ببینند.سونا شب فارغ التحصیلی اش نیش خود را زده و گفته بود بخاطر کارهای دادگاهی او ،مجبور است بعضی از مواقع ،یا هویتش را انکار کند یا یکساعت باستد واز خودش واو دفاع کند.با این همه باز به متین گفت:"جدی اینطور به نظر می رسم ؟نمی دانستم کسی چیزی به من نگفته بود".
- شاید که می ترسند که با تو طرف بشوند و می دانند که حرفشان در تو اثری ندارد!
ایلین خندید و گفت:"تو چرا گفتی؟".
- اول اینکه من نمی توانم جلوی دهانم را بگیرم.دوم اینکه می دانم که می توانماز پس تو برایم و سوم اینکه اصولا ادم فداکاری هستم! خنده ایلین بلندتر شد وگفت:"نه،به نظر من ادم فضولی هستی".
- قبول دارم .در مورد تو همیشه فضول بوده ام و هستم.
- چیه؟باز می خواهی شعر بگویی؟!
متین خودش هم به خنده افتاد و به سوی اتاق نشیمن برگشت.صدای زنگ تلفن در ان موقع شب ،یک لحظه دل ایلین را در سینه فرو ریخت. معمولا این موقع خانواده اش تماس می گرفتند .بعد از دفا عیه هم تماس نگرفته بودند .با صدای بلندی گفت:"فکر می کنم من را میخواند".
قدم در اتاق نشیمن گذاشت وسودابه را دید که با لبخند به سوی تلفن می رود .پیمان پرسید:"از کجا می دانی تو را می خواهند؟".
ایلین انگشت روی قلبش زد و گفت:"از انجا که اینجا هم زنگ میزند".
پیمان دست روی قلبش گذاشت و سر روی شانه نیلوفر تکیه دادوگفت:"اه قلبم!".
باز خنده بچه ها بلند شد .برگشت و سودابه را نگاه کرد.نگاه سودابه حدسش را تایید کرد.رفت و گوشی را که به طرفش دراز شده بود ،گرفتسودابه در حالی که سعی می کرد لبخندش را همچنان حفظ کند ،گفت:"جمشید است!".
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
یک لحظه ایلین در جایش متوقف شد .اما وقتی به یاد اورد که تنها نیست،گوشی را از او گرفتواز سودابه تشکر کرد.صدای گرم جمشید از ان سوی تلفن به گوش می رسید:"الی؟".
- سلام عزیزم .ممکن است یک لحظه گوشی تلفن را داشته باشی تا ان را به اتاق دیگر ببرم؟نمی خواهم حرفهایم مزاحم صحبتهای دخترها بشود.
- بله البته .
گذرا از همه انها عذر خواهی کردو تلفن را از پریز ازاد کردتا ان را به اتاق خودشان ببرد.یک لحظه متوجه گرفتگی چهره سودابه ومتین شد؛اما فرصت نداشت به انها فکر کند .قلبش گواهی می داد باز خبری شده است و خبر هم حتما به خاله و عمو مربوط می شد .بالاخره او گفت:"الی ،این بار فکر می کنم به اخر خط رسیده ایم .پدرومادرم را رها کن.یکی دو روز دیگر کارم تمام میشود.برمی گردم تا خودمان کارها را یکسره کنیم".
ایلین پیشانی اش را فشردو با ناراحتی فکر کرد:"انها من را نمی خواهند .روزهای خوب گذشته تمام شده است.سونا و شوهرش به هیچ قیمتی حاضر نیستند از خواسته خودشان دست بکشند.من انها را خوب می شناسم ".
جمشید صدایش کرد:" الی گوشی هنوز دستت است ؟".
با صدای که سعی می کرد ان را صاف نگه دارد ،گفت:"بله...."
- الی من تمام فکرهایم را کرده ام .میرویم ازدواج می کنیم و بعد پیش انها برمی گردیم.
ایلین باز با خودش گفت:"همان تز همیشگی!جمشید نه توان مخالفت با خانواده اش را دارد و نه می تواند دست از خواسته اش بکشد".
گفت:"می دانم که تو فکرهایت را کردی .من هم فکر می کنم تصمیمم را گرفته ام ".
جمشید با شادی گفت:"الی نمی دانی چقدر خوش...."
- جمشید من هم با تو موافقم .من و تو به اخر خط رسیده ایم .پس بهتر است بیش از اینت ادامه ندهیم.تو برادرمن و من هم خواهرت.این طوری فکر می کنم همه راضی باشند.
صدای هراسان جمشید را شنید که پرسید:"الی؟معلوم است چه می گویی؟من گفتم خودمان بدون موافقت انها کار را تمام کنیم وسر خانه و زندگی مان برویم ؛نه اینکه...."
- من فهمیدم تو چه گفتی؛اما من بجه نیستم جمشید .نمی توانم خودم را گول بزنم .تو داری به من پیشنهاد می کنی با کمال پررویی در مقابل خانواده ات بیستم وبعد هم مثل یک حیوان سرم را پایین بیندازم و بروم پیش انها واین پررویی ام را با معذرت خواهی جبران کنم؟به نظر خودت چنین چیزی اصلا شدنی است؟تو من را اینطور شناخته ای؟ازدواج خود سرانه برای چیست و این بازگشتمان برای چه؟می شود این را برای من توضیح بدهی؟
- الی تو پدرومادر مرا می شناسی.می دانی که مادرم بدون من نمی تواند زندگی کند.نمی توانم انها را به حال خودشان رها کنم.
- من هم که از اول همین را گفتم.به تو گفتم بگذار همه چیز سر جای خودش باشد.همه چیز را تو خراب کردی.من همین الان هم می توانم پیش مادرت بروم و بگوییم از اینکه چنین تصمیمی گرفته بودم ،متاسفم و دوباره همان الی محبوب او بشوم .این تویی که نمی گذاری.تو اگر پدر ومادرت را می خواهی ،پس من را برای چه لازم داری؟
- تو را به عنوان همسرم نیاز دارم .الی مسئله تو از پدر و مادرم جداست.تو انتظار داری من بین تو و خانواده ام یکی را انتخاب کنم؟
- چه می گو یی جمشید ؟من دارم سعی میکنم به تو بگوییم که من را با پدرومادرت بخواه.دعوای من و تو در این مدت سر این مسئله است .حالا که نمشود هر سه را با هم یک جا جمع کرد،بهتر است ماجرا را تمام شده بدانیم .من به ایران می روم و تو این جا بمان.
- الی خواهش می کنم مسائل را با هم قاطی نکن.
- اتفاقا چون می خواهم چیزی با دیگری اشتباه گرفته نشود،این حرف را می زنم .الان ادم بد این ماجرا من هستم. من هستم که دارم به تو اصرار می کنم رضایت پدرومادرت را به دست بیاوری ؛اما میدانم اگر زن تو شوم ،به محض اینکه اشک مادرت دربیاید و حرفی به گوشت برسد،من قابیل خواهم شد. این من هستم که مارک خیانت ودزدی خواهم خورد .تو هم زمانی که اتشت از تندی بیفتد،به من به چشم یک متجاوز نگاه خواهی کرد.من نمی خواهم چنین چیزی را قبول کنم.تا امروز هم به خاطر این صبر کردم که خودت به این نتیجه برسی که من و تو به درد هم نمی خوریم .با این وضعیت نمی توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .من یک زندگی ارام می خواهم نه اینکه هر کس از راه برسد خصمانه نگاهم کندوبین من و دیوار فرق نگذارد .وقتی هم که بخواهد به من توجه کند ،نیش و کنایه تحویلم بدهد.از من ساخته نیست.بنابراین نامزدی من وتو همین حالا بهم خورد .من دیگر نمی خواهم با تو ازدواج کنم.می خواهم به این فکر کنم که "این چند روزی که اینجا هستم ،برای جبران خوبی های پدرو مادرت چه کاری از دستم برمی اید".
- الی تو را به خدا اینقدر بی رحم نباش .چرا مسئله من و خانواده ام را با هم قاطی می کنی.مطمئن باش بعد از ازدواجمان احساس من نسبت به تو فرقی نخواهد کرد .من دوستت دارم ......
- می دانم دوستم داری ؛اما برای یک زندگی دوست داشتن تنها به درد نمی خورد .همه چیز را فراموش کن .این نتیجه ای بود که من باید از اول هم منتظرش می ماندم .حالا هم اگر کار دیگری نداری ،می خواهم بروم و بخوابم .روز خسته کننده ای داشته ام .
- اما الی نمی توانی همه چیز را به این راحتی تمام کنی.
- چرا،می توانم.وقتی خودم را به جای پدر و مادرت می گذارم ،می بینم میتوانم خیلی راحت تر هم این کار را بکنم.شب به خیر.
گوشی را گذاشت؛چون داشت کنترل خود را از دست میداد.نمی خواست فریلد بزند و صدایش را مهمانانشان بشنوند .نمی خواست خوش دو زوج ان طرف دیوار را با صدای بد بختی خودش خراب کند.
سودابه به ارامی وارد اتاق شد و او را روی تختش دید که پتو را روی سرش کشیده است.با مهربانی گفت:"الی؟بچه ها دارند می روند نمی خواهی بیایی؟".
پتو را کنار زد و با افسردگی که در چهره اش وجود داشت،گفت:"چرا.الان می ایم ".
بعد با وجود جسم و روح خسته اش همراه سودابه پیش مهمانها بر گشت. خوبی اخلاقش در این بود که میتوانست تمام غصه ها و مشکلاتش را پشت ظاهرش پنهان کند .افسردگی پشت در باقی مانده بود .پیمان با خنده گفت:"بابا چی به این جمشید می گفتی که این قدر طول کشید .یک دوره اموزشی برای نیلوفر ما هم بگذار.شاید روحیه ما هم یک کم بهتر شود ".
با خنده تصنعی گفت:"تو همین طوری با این روحیه شهر را به هم می ریزی. اگر نیلوفر کلاس تقویتی هم بگذاردکه دیگر نمی شود از پس تو بر امد ".
پیمان همانطور سر به سرش می گذاشت و همه را به خنده می انداخت؛اما این بار متین ساکت بود .وقتی سوار ماشین می شد ،ایلین احساس کرد مخملی نگاه متین کم جان شده است .دلش بدرد امد .او با چه کسی طرف بود و سودی با چه کسی!

* * * * * * * *
شب از نیمه گذشته بود که کم کم خواب دست از لجاجت کشید و به سراغش آمد. اما هنوز روحش آخرین میخ های خیمه اش را از این دنیا نکشیده بود که صدای تلفن همراهش چشمانش را وحشت زده باز کرد و قبل از اینکه باعث بیداری سودابه هم بشود، با عجله دکمه جواب را فشار داد. نگاهش بلافاصله به سودابه برگشت. شب بعد از رفتن بچه ها به راحتی در تختش خزیده بود و خیلی زود به خواب رفته بود. آدم بد شانس این خانه فقط او بود. گوشی را به گوشش چسباند و آهسته جواب داد. صدای ناآرام آقای جریانی در گوشش پیچید: "خانم ساجدی؟"
- لطفا یک لحظه.
برخاست و در تلاش برای بی صدا بودن از اتاق خارج شد. اتاق نشیمن سرد شده بود. از اتاق بچه ها دور شد و تازه توانست به او جواب بدهد. گفت: "خودم هستم. آقای جریانی مسئه ای پیش آمده است؟"
در همان حال نگاهش به ساعت دیواری افتاد. یک و سی و پنج دقیقه بود. دو ساعت بیشتر نبود که از آنها جدا شده بود. جریانی گفت: "شرمنده ام خانم که مزاحم شما شدم؛ اما من نیاز دارم به دکتر بروم."
- چیزی شده؟
- فکر میکنم مسموم شده ام.
- از غذای شامتان است؟
- فکر میکنم.
خواست به او بگوید از دیگر همسفرانش کمک بگیرد؛ اما نتوانست و در عوض گفت: "بسیار خوب. من تا یک ربع دیگر آنجا خواهم بود."
- متشکرم خانم. باز هم شرمنده ام.
آیلین تماس را قطع کرد و با خستگی دستی به صورتش کشید. چند دقیقه بیشتر نتوانسته بود بخوابد. اما چاره ای نبود. باید می رفت.
آقای جریانی با پرخوری خود را بیمار کردهو او را به دردسر انداخته بود. از ظاهر رنگ پریده اش هم به خوبی معلوم بود که چقدر حالش خراب است. حال تهوعش در اوژانس با تزریق یک آمپول بهتر شد؛ اما دکتر برایش سرمی هم تجویز کرد که آیلین با شنیدن آن تلاش زیادی کرد که صدای آهش به گوش جریانی نرسد. گرچه مرد بیچاره آن قدر معذرت خواهی کرد و به خاطر دردسری که درست کرده بود اظهار شرمندگی نمود که آیلین را از ناراحتی که از این امر در درون نشان داده بود، شرمسار کرد. سرم به آقای جریانی تزریق شد و آیلین برای اینکه جلوی خواب رفتن خود را بگیرد به کافه بیمارستان رفت و فنجان پشت فنجان قهوه در شکمش ریخت. خواب از سرش پریده بود و همین باعث شد تا باز فکر و ذهنش درگیر مشکلش با جمشید که حالت جدی گرفته بود، شود.
نزدیک صبح بود که کار جریانی در اورژانس تمام شد و ایلین او را که هنوز رنگش به زردی می زد به هتل بر گر داند. به اپارتمان برگشت و با یک دوش تمدد اعصابی کردوخودش را برای یک روز دیگر اماده نمود. غرغرهای سودابه را بخاطر وضعیتش با شکیبایی تحمل نمود و ساعتی بعد از رفتن او،به مهمانانش در هتل پیوست. ان روز اخرین روز اقامت مهمانها بود و کم کم در حال جدا شدن از یکدیگر بودند.دکتر لطفی صبح با پرواز لندن رفته بود .می خواست از لندن به امستر دام برود.زندومحرمی نیز بعداز ظهر با پرواز ایران عازم شدند و ایلین خیالش راحت شد که همه چیز به خوبی تمام شده است. می خواست به خانه برگردد و با یک دیازپام فقط بخوابد .اما در کمال تعجب جریانی را دید که چمدانش را پشت سرش می کشید وبه سوی او می امد .ایلین هنوز از بهت درنیامده بود که جریانی پرسید:"خانم ساجدی برای بلیط لندن از کجا باید اقدام کنم؟
ایلین پرسید:"لندن؟می خواهید انجا بروید؟"
-بله.اخر پروازم به ایران از انجاست.
-ایلین از شدت عصبانیت فقط خندیدوگفت:"اقای جریانی چرااین را زودتر نگفتید؟".
-نگاه مشکوکیبه او کرد و گفت:"فبلا به شما نگفته بودم؟".
-ایلین کوله اش را روی شانه اش بالاتر کشید و گفت:"بلیط تان را می توانم ببینم ؟".
-جریانی بلیط را از کیف کمریش در اورد و ان را به دست ایلین داد.ایلین ساعت و روز پرواز را نگاه کرد .همان شب بود . گفت:"می دانید اگر به این پرواز نرسید تا یک هفته باید اینجا معطل بمانید؟اخر چرا به من نگفتید؟".
-بعد گویی با خود حرف می زند ،گفت:"پرواز لندن را از دست دادید .باید به فکر راه دیگری باشیم".
-بعد دسته چمدان را از او گرفت و با قدمهای بلندی به سوی خروجی فرودگاه حرکت کرد. جریانی هم به دنبالش.اایلین گفت:"میرویم استگاه اتوبوس ".
اما بعد ناگهان از حرکت باز ماند او زبان نمی دانست. چطور می خواست خودش را به فرودگاه برساند . ان هم ادمی به این بی دست و پایی . زیر لب لعنتی نثار خودش کرد که چرا به اینجای کار فکر نکرده بود . باید خوودش را وادار می کرد برایش یک بلیط بگیرد واو را بفرستد به لندن ؛اما نتوانست. جریانی این کاره نبود . را افتاد تا قبل از اینکه مجبور شود یک هفته پر دردسر دیگر را تحمل کند،او را به لندن برساند .
نتیجه یک بی توجهی این شد که ایلین جاده های یخ زده و سرد بیر منگام تا لندن را خود با ماشین پیمان رانندگی کند. شام را با او در لندن دیروقت بطور سر پایی خورد و او را به فرودگاه برد. منتظر شد تا او این بار دیگر سوار هواپیما شود و هواپیما نیز پرواز کند. می ترسید باز هم بی دقتی کرده باشد و باعث دردسر خودش و مرد بیچاره شود اما بالاخره او رفت و خیال ایلین را راحت کرد. وقتی در ماشین نشست و با اسودگی نفسش را بیرون داد ،حس می کرد از زیر یک بار سنگین بیرون امده است. این کار هم با موفقیت به پایان رسیده بود . اما سرش در ان ساعت از شدت خستگی و ناراحتی در حال انفجار بود . مسکنی خورد و درد را برای مدتی ساکت کرد. فکر کرد به یک هتل برود و شب را در انجا بگذراند؛ اما ترجیح می داد به خانه بر گردد . تمام راه را با دقت بسیار زیاد رانندگی کرد وبرای اینکه خوابش نبرد ،بخاری را روشن نکرد و حتی گوشه ای از پنجره را هم باز گذاشت. قهوه در شکمش ریخت وبا احتیاط جاده را به پایان رساند. ماشین را برای پیمان به خانه اش برد و جلوی خانه شان پارک کرد. می دانست سویچ یدک دارد . پس نگران سویچ نبود . نزدیک صبح بالاخره قدم در خانه اش گذاشت. تنها کاری که کرد این بود که به اشپز خانه رفت و دو قرص دیازپام را با یک لیوان اب پایین فرستاد . بعد هم به اتاقش رفت و خودش را در تختش انداخت. سودابه که از سروصدای او بیدار شده بود ،با نگرانی پرسید:"زنده ای ؟".
ایلین زمزمه کرد :"در حال مرگ هستم . برای نهار بیدارم نکنید. می خواهم فقط بخوابم ".
- هر بلایی که سرت بیاید حقت است ...
اما ایلین ادامه حرفش را نتوانست بشنود . بیهوش شد ؛بدون اینکه لباسش را عوض کند و یا جورابهایش را در بیاورد . یا حتی چیزی به روی خودش بکشد.

* * * * * * **
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-8

دل متین آرام و قرار نداشت. ان چنان به سینه اش میزد. که فکر میکرد میتواند طپش هایش را از روی پلیور ببیند..گویی منتظر خبر خاصی است .جلوی اپارتمان توقف کرد و درحال بستن در ماشین نگاهش به پنجره اتاق ایلین افتاد . چراغش روشن بود. پله ها را دوتا یکی بالا رفت.جلوی در تقریبا از نفس افتاده بود . کمی صبر کرد تا نفسش سرجایش بیاید . بعد انگشت روی زنگ گذاشت و بدون اینکه بداند ،ان را رها نکرد . نیلوفر حاضر و لباس پوشیده ،هراسان در را به رویش باز کرد. از دیدن او با خوشحالی سلام کرد. متین جواب سلامش را داد . در عوض نیلوفر بیرون رفت و گفت:"ببخشید من باید بروم . خداحافظ."
متین او را بدرقه کرد و خود به داخل برگشت. لحظه ای بعد سودابه از آشپزخانه بیرون امد و با دیدن او دست روی قلبش گذاشت و گفت:"اه خدایا شکر . بیا که از دست این دختر من دارم دیوانه میشوم".
متین پرسید :" کجاست؟چه شده است؟".
قاشق چوبی و بوی خوش غذا به متین فهمان سودابه در حال اشپزی است. قاشق را به اشپزخانه برگرداند و برگشت . گفت:"می خواهی چه بشود ؟خودش که دیوانه هست، ما را هم به جنون می کشاند".متین با خنده ای به دنبالش راهی اتاق خواب ان دو شد و گفت:"این طوری بهتر می توانید با هم کنار بیاید. اگر اوضاعش خراب است ،بگویید او را ببرم ".
سودابه خندید و متین ایلین را در تختش خوابیده دید. سودابه پالتویش را از او گرفت و متین کنار تخت او نشست و کیف پزشکی اش را روی زمین گذاشت . پرسید:"از کی خوابیده است؟".
- از ساعت چهار صبح امروز .
متین نگاهی به ساعتش انداخت .نه نیم بود . کمی نگران شد . پرسید:"همیشه این قدر می خوابد؟".
- معمولا حداکثر خوابش ده ،یازده ساعت است . ان هم نه به این سنگینی . من فکر میکنم قرص خواب خورده است .
متین که داشت او را معاینه می کرد ،با تعجب به سویش برگشت. پرسید:" چه قرصی ؟چند تا ؟کی؟".
- فکر می کنم دیازپام باشد .صبح که بیدار شدم فویل خالی قرصها روی میز اشپزخانه بود . فکر می کنم دو تا بیشتر نداشت.
- دوتا؟ مطمئنی ؟
- اره . داشتیم تمام می کردیم. قرار بود یک بسته دیگر بگیرم.
- چرا قرص خورده است؟
- صبح قبل از اینکه بیهوش شود،به من گفت،فقط می خواهد بخوابد . حدس می زنم می خواست کسری خوابش را جبران کند. اخر پیمان گفت می خواست به لندن برود. دیروز پیش پیمان رفته و ماشین او را گرفته بود. ان مردک دست وپا چلفتی بلیطش از لندن بوده است . این دیوانه هم خودش او را به انجا برده است. پریشب هم باز به خاطر ان مرد نخوابیده بود مردک مسموم شده بود و ایلین تمام شب بالای سرش در اورژانس بیدار مانده بود".
متین به ایلین که در خواب عمیقی فرو رفته بود،نگاه کرد و با خنده گفت:"اگر می خواست خودش را بکشد ،به من گفت راههای بهتر و راحت تری بلد بودم !نترس علائمش طبیعی است. حالش خوب است . در خواب است . منتهی خواب عمیق!".
سودابه خندید ؛اما با نگرانی پرسید:"امروز که چیزی نخورده. نمی دانم دیشب چیزی خورده است یا نه . ایا عاقلانه است که بگذاریم باز هم بخوابد؟".
متین گوشی معاینه اش را از دور گردنش ازاد کرد و گفت:"بیدارش می کنیم ،بلند شود شام بخورد و دوباره بخوابد".
ابروهای سودابه بالا پرید . گفت:"بیدارش کنیم؟می توانی این کار را بکن !".
- چطور مگر؟
- قبل از ظهر بلایی سر جمشید اورد که مرد بیچاره به گریه افتاد.
اخمهای متین در هم رفت.
- مگر اینجا بود ؟
- صبح امده بود . می خواست با او حرف بزند . اول صدایش کرد؛اما ایلین جوابش را نداد. او هم فکر کرد به خاطر چند روز پیش ناراحت است و می خواهد با او لج بکند و جوابش را ندهد . نفهمید ،دست به او زد و تکانش داد. ایلین بلند شد و در جایش نشست؛اما جمشید را از زندگی سیر کرد . جیغ و دادش به هوا رفت که چرا به او دست زدیم و بعد هم زد زیر گریه و زمین و زمان را بهم دوخت. هر چه جمشید بیچاره التماس کرد که دست از لجاجت بردارد ،این بدتر کرد . من هم اول فکر می کردم که داردکاری می کند که او دست از سرش بردارد؛اما وقتی دیدم دارد گریه می کند و حتی لعنت نثار جمشید می نماید ،فهمیدم که او خواب خواب است!".
متین لحظه ای با تعجب به انچه او گفت فکر کرد و بعد یکدفعه مهار خنده اش را از دست دادو به شدت خندید . می توانست تصور کند چه بلایی سر جمشید اورده است و وقتی خودش را جای او می گذاشت،حتی دلش به حال مرد می سوخت . گفت:"پس او را چطور در مواقع دیگر بیدار می کنید؟"
سودابه چون مادری که با افتخار از کارهای بچه اش تعریف میکند،لبخندی به روی غرق خواب ایلین زد و گفت:"بدش می اید از اینکه موقع بیدار کردن تکانش بدهند.باید صدایش کنی.وقتی صدای نفس عمیقش را شنیدی،میتوانی مطمئن باشی که او بیدار است"
متین خندید و گفت:"فکر می کنی الان می تواند نفس بلند بکشد و بیدار شود؟!به نظر من صلاح در این است که دست به او نزنیم .این طور عاقلانه نیست؟".
- نمی دانم .گفتم که دارم از دستش دیوانه می شوم .
متین باز به ایلین نگاه کرد .بعد از جایش بلند شد و گفت:"بگذار نیم ساعت دیگر بخوابد .یک قهوه اگر به من بدهی ،عقلم به کار می افتد و برایش فکری می کنم ".
سودابه با لبخندی پرسید:"ما هنوز شام نخوردیم .تو چی؟".
- نه،تازه به خانه رسیده بودم که تو تلفن کردی.پس بیا برویم اول شام بخوریم ،بعد قهوه هم به روی چشم.
متین خندید و گفت:"چشمت بی بلا خانم".
ساعت ده و ربع بود که متین به اتاق ایلین برگشت و سودابه در اشپز خانه ماند تا قهوه ای را که به او وعده داده بود ،را اماده کند .متین کنار تخت او ایستاد و به نفسهای ارامش گوش داد.دوباره از فکر بلایی که بر سر جمشید اورده بود ،لبخندی بر لبش نشست.قسمتی از مو های ایلین باز شده و روی بالش و نیمیاز صورتش پخش شده بود .متین بی اختیار دست دراز کرد و به ارامی و با احتیاط موهایش را از بند کش ازاد نمود.سعی کرد همانطور که سودابه گفته بود،به ارامی صدایش کند.
- ایلین....ایلین خانم !دختر از گرسنگی نمیری .بلند شو. بل؟!...عزیزم به اندازه کافی سودی و نیلو را ترساندی ،بس است .بلند شو حداقل چیزی بخور .
اما ایلین هیچ عکس العملی نشان نداد. خواب را در اغوش داشت و نمی خواست از ان جدا شود .متین خنده اش گرفت.بی اختیار زمزمه کرد:
"در سحرگاهان سر از بالش خوابت بردار ....
وکاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ....
باز کن پنجره را ...."
سودابه که با فنجان قهوه به او پیوست،متین را بالای سر ایلین دید . پرسید:"توانستی کاری بکنی؟".
متین با خنده ارام گفت:"حتی تکان هم نمی خورد".
- خوب،چه کار باید بکنیم؟
- به نظر من بگذاریم بخوابد . شاید گرسنگی وادارش کند از خواب دل بکند. درست مثل بچه ای شده که تمام روز پا کوبیده و کنار گوشش اگر پدر و مادر ش هم دیگر را بکشند ،بیدار نمی شود !
- در خواب ضعف نکند ؟
- نگران نباش . بیدار می شود.



* * *



سودابه با مهربانی همیشگی اش او را صدا کرد و چشمان خواب الودش را وادار به باز شدن نمد .سودابه خندید و گفت:"چه عجب!باباتو روی اصحاب کهف رو هم سفید کردی. نمی خوای بلند شوی ؟".
پرسید ساعت چند است ؟".
- دارد از دوازده نیم هم می گذرد.پاشو گرسنه نیستی؟
ایلین دستش را سوی سودابه دراز کرد واو کمکش نمود در جایش بنشیند. چشمانش را مالیدو گفت:"چرا،خیلی گرسنه ام
بعد با کش و قوسی که به بدنش می داد،پرسید:"تو چرا سر کار نرفتی؟".
- امروز یک شنبه است خانم!
آیلین با تعجب نگاهش کرد. پرسید: "مطمئنی؟"
- تقویم این را میگوید.
- اما یادم است بلیط دیشب جریانی برای جمعه شب بود.
- بود! از آن جمعه دو روز گذشته و جنابعالی از صبح شنبه خوای تشریف دارید.
ناباور نگاهش کرد.گفت: "شوخی میکنی؟"
سودابه خندید. گفت: "شوخی چیه؟ پاشو تا برایت بگویم چه خوابی کرده ای."
سودابه اتاق را ترک کرد و آیلین با بهت حوله اش را برداشت تا دوشی بگیرد و خواب را از سرش بپراند.
منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا