خاله خودش به مامان تلفن کردو آمدن عمه را خبر داد و برای شام دعوتشان کرد.
همه دور هم جمع و مشغول صحبت بودیم. بهزاد زیر چشمی نگاهم می کرد. سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند. ساعت یک ربع به شش عمو سعید و سپهر هم آمدند. قیافه هر دو پکر و گرفته بود و سپهر حتی زحمت سلام دادن به خود را نداد و انگار...