نتایح جستجو

  1. mahdiehershad

    رمان غزال

    بهارجون من که سانسورش نکردم. کتابشم همین جوریه . نمی دونم شاید این چاپش اینجوری باشه.
  2. mahdiehershad

    رمان غزال

    فرید- من تنها چیزی که می دونم اینه که این شراره خانم چند بار اومده شرکت و با سپهر رفتن بیرون. و هر وقت اعتراض کردم سپهر گفته غزال خبر داره چون وقتی غزال خونه است میاد. و در ضمن یه جز یک دوستی ساده هیچ چیز بین ما نیست. ولی غزال این وسط تو هم مقصری، اول اینکه چرا اجازه میدی همچین آدمی به خونت رفت...
  3. mahdiehershad

    رمان غزال

    -اگه تو هم موافق باشی با فرید و افشین اینا بریم که تنهایی نمی چسبه. با خوشحالی جواب داد: البته که موافق ام، عزیز دلم. دستم را در دستش گرفت و به گرمی فشار داد و گفت: تو همه چیز منی، اگه یه وقتهایی باهات دعوا می کنم و یا حرفی می زنم، به خاطر اینه که خیلی خیلی دوست دارم و نمی تونم ناراحتی تو...
  4. mahdiehershad

    رمان غزال

    وقتی سپهر به خانه آمد با دیدن سر و وضع من و خانه عصبانی شد و گفت: مگه نگفته بودم که به آرایشگاه بری؟ این چه وضعیه که برای خودت درست کردی. اصلا منظورت از این کارا چیه اگه از من سیر شدی راحت بگو، چرا دیگه اینقدر عذابم می دی. -تو منو عذاب می دی یا من، تو رو؟ این تویی که دنبال بهانه هستی. -این...
  5. mahdiehershad

    رمان غزال

    همیشه در فکر بودم، چون مراسم خاک سپاری لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد. شبها راحت نمی توانستم بخوابم. توی خواب پدربزرگم را می دیدم که از توی قبر صدایم می کند و کمک می خواهد، لحظه ای که می خواستم به کمکش بروم از خواب می پریدم و این کابوس لحظه ای رهایم نمی کرد. تا اینکه صدای اعتراض سپهر هم...
  6. mahdiehershad

    رمان غزال

    دیدم نسبت به زندگی تغییر کرده بود و همه چیز را به رنگ آبی می دیدم، امتحاناتم را چنان با ذوق و شوق پشت سر می گذاشتم که حد و حساب نداشت ولی برعکس من سپهر، ماتم زده و گرفته. تا اینکه یک روز علت اش را پرسیدم که گفت» هر چی به تعطیلات نزدیک میشه دل من هم میگیره. -چرا می ترسی باز هم تنهات بزارم، غصه...
  7. mahdiehershad

    رمان غزال

    چون روزهای یک شنبه کلاس نداشتم، شب قبلش بهناز و فرید، مهمانمان بودند. نزدیکی های ظهر از خواب بیدار شدم با دیدن ظرفهای کثیف و آشپزخانه بهم ریخته عزا گرفتم. حوصله هیچ کاری رو نداشتم بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنم، تا عصر در افکار پوچ و بیهوده غرق شده و بیکار و سرگشته می گشتم، تا اینکه سپهر به...
  8. mahdiehershad

    رمان غزال

    ساعت یک و نیم، نیمه شب به تهران رسیدیم و از فرودگاه مستقیما به خونه خاله اینا رفتیم. بیچاره ها از اینکه بی خبر و زودتر برگشته بودیم ترسیده بودند و مات و مبهوت سوال پیچمان می کردند که با خنده جواب می دادم: خوب دلمون براتون تنگ شده بود برای همین چند روز زودتر اومدیم. حالا اگه ناراحت هستین برگردیم...
  9. mahdiehershad

    رمان غزال

    اگه چند تاپیک قبل رو بخونید متوجه میشید که چرا می زارم. ملیسا جان متوجه منظورت نشدم کاملا. ولی چون هستن دوستایی که نمی تونن دانلود کنن بخاطر اونا. حالا مشکلی داره اگر ادامه بدم.:que: بهم خبر بدین بدین اگه مشکلی بود نذارم
  10. mahdiehershad

    عید شما هم مبارک دوست عزیز. موفق باشید

    عید شما هم مبارک دوست عزیز. موفق باشید
  11. mahdiehershad

    رمان غزال

    عقربه های ساعت به کندی جرکت می کرد بعد از شام سپهر دچار حالت تهوع شد. وقتی از دستشویی بیرون آمد پریشان پرسیدم: -آخه چرا یکدفعه اینجوری شدی، نکنه مسموم شدی؟ -نه فکر نکنم! پدر سگ تو مشروب یه چیزی ریخته بود. چون یه لحظه متوجه شدم مزه اش و بوش تغییر کرده به گمونم تریاک ریخته بود. بیچاره سپهر...
  12. mahdiehershad

    رمان غزال

    روز بعد به فروشگاهی که وسایل و لوازم نوزادی داشت رفتیم تا برای بچه سها خرید کنیم. بعد از خرید و نهار به خواسته سپهر به منزل سابقشان رفتیم. نزدیکی اونجا پارک بزرگی وجود داشت با هم به آنجا رفتیم و با بهناز مشغول قدم زدن شدیم که صدای گریه مهرداد بلند شد. بغلش کردم تا بهناز شیرش را آماده کنه. در این...
  13. mahdiehershad

    رمان غزال

    روزها مثل باد از پی هم می گذشتند و کم کم عید هم از راه میرسید و همه در حال تدارکات عید بودند. بابا و مامان و ساناز برای رفتن به فرانسه، پیش دایی شهرام آماده میشدند. چون دایی نمی توانست به ایران بیاید مامان همیشه به دیدنش می رفت. خاله به خاطر سها مجبور بود تهران بماند. فرید و بهنازو پسرشان با...
  14. mahdiehershad

    رمان غزال

    در این لحظه ضربه ای به در زده شد، سهند فورا اشکهایش را پاک کرد و بلند شد و به کنار پنجره رفت و من جواب دادم: بله. ساناز در باز کرد و گفت: شما دوتا اینجا چی کار می کنید، عمو سعید اینا چند دقیقه ای اومدن و از شما خبری نیست. -ببخشید، حواسمون نبود الان میاییم، راستش اصلا صدای زنگ رو نشنیدیم...
  15. mahdiehershad

    ببخشید منظورتون کیه؟ اگه راماناست که ایشون به من گفتن خودم بزارم. در ضمن عضو اون سایتم. کلا...

    ببخشید منظورتون کیه؟ اگه راماناست که ایشون به من گفتن خودم بزارم. در ضمن عضو اون سایتم. کلا نیافتاد چی می خواین بگین؟
  16. mahdiehershad

    رمان غزال

    اوایل شهریور ماه که تازه به تهران برگشته بودم بهناز پسری به دنیا آورد. هر روز به دیدن بهناز و پسر تپل اش می رفتم. رنگ چشم و فرم صورتش شبیه فرید بود. بهناز و فرید، هر دو خیلی خوشحال بودند. فرید مثل پروانه دور سر بهناز می چرخید. تا یک هفته به شرکت نمی رفت. سپهر هم به شوخی می گفت: فرید قدم نو رسیده...
  17. mahdiehershad

    رمان غزال

    از زندگی در کنار سپهر آنچنان غرق لذت بودم که گذشت زمان را احساس نمی کردم. با رسیدن تعطیلات نوروز تازه متوجه شدم که یکسال از پیوند من و سپهر، سپری شده، باز چند خانواده در شمال دور هم جمع شده، و لحظات خوبی را سپری کردیم. هر روز یاد و خاطره سال گذشته برایمان تداعی می شد. انگار همین دیروز بود که سرم...
  18. mahdiehershad

    رمان غزال

    خواهش می کنم عزیزم. من از نظرات تک تک شماها خوشحال میشم. و مرسی
  19. mahdiehershad

    رمان غزال

    روزهای چهارشنبه و پنج شنبه کلاس نداشتم. عصر روز سه شنبه وقتی به خانه رسیدم، سپهر زودتر از من آمده بود. کمی تعجب کردم، مثل همیشه با چهره بشاش و خنده های دلنشین جواب سلامم را داد. نگاهی به صورتش که شادتر از روزهای دیگه به نظر می رسید کردم و پرسیدم: چی شده امروز خیلی شاد و شنگولی، برق چشات داد می...
  20. mahdiehershad

    رمان غزال

    با دلهره و ترس پا به حیاط دانشگاه گذاشتم، محیط نا آشنا برایم تازگی داشت با کمک و راهنمایی مسئولین به کلاس رفتم. چند نفر دختر و پسر قبل از من در کلاس حضور داشتند. سلام کردم و آخر کنار پنجره نشستم. تا اینکه سر و کله دیگر دانشجوها پیدا شد. تهداد پسرها بیشتر از دختر ها بود و در آخر سر استاد پا به...
بالا