نتایح جستجو

  1. mahdiehershad

    رمان غزال

    موقع رساندن سها و سهیل خاله نازی خانواده عمه و عمو محمود و ما را برای روز جمعه به صرف نهار دعوت کرد. در دل عزا گرفتم، باید بهانه ای می تراشیدم و تا به آنجا نروم. نمی خواستم با سپهر روبرو شوم. صبح قبل از اینکه بقیه بیدار شوند، بلند شدم وقسمت هایی از صورتم را با زردچوبه زرد کردم و دوباره به...
  2. mahdiehershad

    رمان غزال

    هر چند که ترسیدم ولی خودم را نباختم و خیره به چشمانش گفتم: - چرا بهت برخورد، نکنه عروسی یادت رفته که چطور با دخترا دل می دادی و قلوه می گرفتی؟ اونقدر سرگرم کارهایت بودی که به اطرافت توجه نداشتی. وقتی داشتی بت الناز صحبت می کردی یادت رفته بود و همچین به اون نزدیک شده بودی که انگار زنته...
  3. mahdiehershad

    رمان غزال

    نگاهم ملتبسم را به عمه دوختم، چون می دانستم رئوف و مهربان است و زود تسلیم می شود. تا نگاهم را دید رو به بابا و عمو گفت: بچه ها راست می گن، بذارید چند روز دیگر پیش ما بمونن. وقتی ما خواستیم به تهران بیابم با خودمون میاریمشون. بلافاصله بلند شدم و خودم را در بغل عمه انداختم و او را غرق بوسه کردم...
  4. mahdiehershad

    رمان غزال

    سپهر از این عمل سهند خیلی کنف شد و مایوس و درمانده از ما دور شد. چند ساعتی از مراسم عروسی می گذشت که کیک را آوردند. عروس و داماد کیک را بریدند و قسمتی از آن را در دهان همدیگر گذاشتند تا کامشان همیشه شیرین باشد. سپس آیدین با صدای بلند گفت: غزال جون بیا که نوبت توست... بعضی از مهمانان با شوخی...
  5. mahdiehershad

    رمان غزال

    به محض شنیدن صدای موسیقی سپهر بلند شد. در رقصیدن و مشروب خوردن خستگی ناپذیر بود. ساعتی بعد بابا در گوش خواننده چیزی گفت که بعد از پایان موزیک خواننده گفت: یه لحظه صبر کنید، اگه نوبتی هم باشه نوبت مهمونای بندریمونه. حالا به افتخارشون یه کف بلند. بابا دست عمو سعید و خاله را گرفت و بلند کرد، سپهر...
  6. mahdiehershad

    رمان غزال

    بعد از خوردن غذا به خانه برگشتیم، تا آماده شویم. سها کت و شلوار شکلاتی رنگ و من هم بلوز آستین حلقه ای با یقه انگلیسی که پائین اش گره بلندی داشت و تقریبا دو سه بندی از کمرم پائین تر می آمد. و شلوار دمپا گشاد مشکی پوشیدم. لباس من وسها از لباس بقیه ساده تر و پوشیده تر بود. تعداد اندکی از مهمان ها...
  7. mahdiehershad

    رمان غزال

    سلام بچه ها من رمان میخوام کلا بزارم. ولی آپلود نمی شه. سایزشم زیاد نیست 3 مگا بایت می دونید که چرا نمیشه ضمیمه کرد.
  8. mahdiehershad

    رمان غزال

    وآهسته زیر لب ادامه دادم: ترجیح می دم با لباس خیس بمونم و سرما بخورم تا اینکه اونو بپوشم شاید مرضی داشته باشی و سرایت کنه. عمو سعید با مهربانی گفت: غزال جان حالا وقت یک دندگی نیست بگیر بپوش عزیزم سرما می خوری. - به خاطر گل روی شما چشم، می پوشم. سپهر از شدت خشم رگهای گردنش متورم شده بود...
  9. mahdiehershad

    رمان غزال

    مرسی، حتما می خونم:gol:
  10. mahdiehershad

    رمان غزال

    خنده بلندی سرداد وگفت : اگه همه میمونا، مثل تو باشن قحطی میمون میشه ، خانوم خوشگله . بیا به جای حرف زدن بدویم آقای رومانتیک. من با سرعت می دویدم وسپهر هم به دنبال من و فرصت حرف زدن را پیدا نمی کرد. دور که زدیم احساس کردم نفسش بند امده ،جلوی ساختمان گفتم : برویم داخل، حسابی عرق کردیم وممکنه سرما...
  11. mahdiehershad

    رمان غزال

    عمو محمد – چرا مثل راهزنا صورتت رو پوشوندی ، برو ازشون معذرت خواهه بکن. نچ،نچ، امکان نداره! چون یه شوخی بود. عمو محمود- سپهر جان من از طرف غزال از شما معذرت می خوام. بابا- محمود تقصیر توست که اینهمه پر وبالش می دی ولوسش می کنی. به کنار عمو سعید رفتم وآهسته صورتم را باز کردم و گفتم ...
  12. mahdiehershad

    رمان غزال

    خواهش میکنم جون من ، اصلا تو حرف نزن ، هرچی بابا گفت،پای من خودم جوابگو می شم . با خواهش وتمنا یاشار راضی شد . حدسمان درست بود چون هیچ فرقی با عکسش نداشت . قد بلند و چهارشانه، صورت گرد وچشمان خاکستری که همانند ستاره می درخشید. ابروهای پهن ، صورت سبزه شلوار جین و تیشرت سفید پوشیده و کلاهی هم...
  13. mahdiehershad

    رمان غزال

    شب بعد از شام آیدین گفت: بچه ها اگه موافق باشید فردا دسته جمعی به شکار بریم. می خوام آخرین روز مجردی مو جشن بگیرم. - شکر کن آیدا نیست، وگر نه چشمات رو از حدقه در می آورد. - اگه اینجا بود که جرات حرف زدن رو نداشتم. همه موافقت کردند به جز سهند، که مجبور بود در خانه استراحت کند. صبح زود، مثل همیشه...
  14. mahdiehershad

    باشگاه دانشجویان دانشگاه پیام نور

    سلام. منم به راحتی عضو شدم. خسته نباشید:gol:
  15. mahdiehershad

    خواهش می کنم. موفق باشید.

    خواهش می کنم. موفق باشید.
  16. mahdiehershad

    رمان غزال

    کمی از آن پماد که داروی محلی بود، به تن و بدن سهند مالید و الناز، دختر عمو محمد قرص مسکنی به او داد تا کمی از دردش کم شود. یاشار از دستم به شدت عصبانی و ناراحت بود و بهم توجه نمی کرد. وقتی سهند خوابید از خانه بیرون رفت، من هم به دنبالش دویدم و گفتم: یاشار وایستا می خوام باهات صحبت کنم. بدون...
  17. mahdiehershad

    رمان غزال

    - تو برو، چند دقیقه خودم میرم، تنم می لرزه. آخر از همه سلانه سلانه از مدرسه بیرون رفتم، که با دیدن پدرام جلوی در مدرسه خشکم زد. لحظه ای صبر کردم، از سماجتش بیشتر حرصم گرفت، با خشم و غضب جلو رفتم و پیش دستی کردم و گفتم: اگه برای بازجوئی اومدید حاضرم جواب شما رو بدم. با لبخند جواب داد: خانم مجرمو...
  18. mahdiehershad

    رمان غزال

    - بله سر کار خانوم سر غزال رو آوردیم، تا از گشنگی غش نکنه درو باز کن. بوی خوشی در فضای خانه پیچیده بود، با لباس مدرسه، سر میز نشستم. مامان- پاشو حداقل دستاتو بشور. - چشم. بعد از شستن دست و صورتم، با اشتها شروع به خوردن کردم. تا وقتی که بابا به خانه بیاید و به فشم برویم به...
  19. mahdiehershad

    رمان غزال

    مامان از پشت در صدایم کرد و گفت: غزال زود باش همه منتظر تو هستن، یه ساعت چیکار می کنی؟ - یه لحظه صبر کنید اومدم. وقتی از اتاق خارج شدم یکدفعه چشمها به طرفم برگشت. هر کس اظهار نظری می کرد، عمه خانم جلو آمد و پیشانیم را بوسید و گفت: - دختر بندری چه خوشگل شدی، تنها تفاوتت با...
  20. mahdiehershad

    رمان غزال

    چند دقیقه بعد با هم به داخل آمدند، از قیافه هر دوشون پیدا بود که از این دیدار خرسند هستند. مخصوصا خانوم زمانی. چون آنها تازه به ایران آمده بودند و دوست وآشنائی نداشتند. بلند شدم و به کنار آنها رفتم و سها رو به مامان آشنا کردم. مامان به اتفاق خانم زمانی به اتاق آقای زمانی رفتند و بعد از یک ساعت...
بالا