بهار00
پسندها
2,958

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام عزیزم . ممنون تو خوبی؟
    خیلی گرفتارم. گاهی روزها نمیدونم چطوری شب میشه:(
    اما تا کوچکترین فرصتی پیدا میکنم میام اینجا
    دلم واسه همتون تنگ شده. چقدرم خلوت شده اینجا:(
    سیزده بدرسال دگرهیچ کس نباشد دربدر
    ازعشق ومهروعاطفه قلبی نباشد بی اثر
    خاموش وسروناامیدهرگزنباشدیه نفر
    هرگزنیافتدیک درخت ازضربه سرد تبر
    ازجنگ وخونریزی زمین خالی بماند سربه سر
    هرگز نماند کودکی بی سایه سبز پدر
    تنها دلی که عاشق است باشد به هرجا معتبر
    ازجان پاک عاشقان باشد جدا شروخطر
    چشم انتظار هرانکه هست آید عزیزش از سفر
    بی غصه باشندمردمان سال دگرسیزده بدر
    سیزده بدرتون مبارک
    ssalam khooby bahar joon?
    emrooz hatman shahre shoma ham mesle mashhad barooon bahary dare miyad ke injayi are? inja ke be lotfe khoda baroon amoon nemide
    hosselam sar rafte golam....
    یک روز یک جایی‌ ناگهان این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد
    کتاب مان را می‌‌بندیم عینکمان را از چشم بر میداریم
    شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم
    ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
    اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم
    همانطور که در خیابان راه می‌رویم
    همانطور که خرید می‌کنیم
    همانطور که دوش میگیریم
    ناگهان می‌‌ایستیم
    می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
    و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم
    و خرید می‌کنیم
    و شماره می‌‌گیریم
    و رانندگی‌ می‌کنیم
    و کتاب می‌خوانیم
    از خودمان سوال می‌کنیم
    واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟
    به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم هیچ کسی‌ هیچ حرفی‌ هیچ
    نگاهی‌، زندگی‌ را از ما پس بگیرد ..!
    تو را ببیند،تو را ببیند نه اندام ِ زنانه ات را، نه لبان ِ لوندت را ، نه اعتبار و عنوان ِ تحصیلی ات را ،تو را با نداشته هایت هم ببیند ..
    با خطوط ِ زیر چشمانت ،با موهای پریشان ولباس های گشاد و راحتت،
    دلت می خواهد که مردت،فکرت را ببیند ، شادی ِ کودکانه ات را لمس کند و غمت
    را از نگاهت بخواند ،مردی را می خواهی که به خاطر داشته باشد تو بادمجان
    دوست نداری و به باد ِ کولر های آبی حساسیت داری و صبح زود نمی توانی صبحانه
    بخوری،مردی که یادش باشد هنوز وقتی ابی " مدادرنگی " را می خواند تو دوست
    داری به یاد ِ روزهای نوجوانی ات ، دم بگیری و
    گاهی که دلت از دنیا می گیرد گاهی که حس می کنی به آخر ِ خط رسیدی و دیگر
    همه چیز تمام شده،مردی را می خواهی که سر در گمی ات را به لبخندی تمام کند
    به لمس ِ مهربان ِ دستی به عاشقانه ی آرامی در زیر گوش ِ تو
    دلت ،فرهاد می خواهد آنگاه که دنیا به چشمت بیستون گشته!
    و دلت خیلی چیزها دیگر می خواهد،فقط کافیست زن باشی و ....
    هیچ فرقی نمی کند احساسی باشی یا که سرد و مغرور،عامی باشی یا روشن فکر
    اشکت دم مشک باشد یا کمی دورتر ...
    همین که " زن " باشی،کفایت می کند!

    گاهی دوست داری که دنیا را به حال ِ خود وا گذاری و چشم ببندی به روی همه چیز
    به ساعات کارِ اداری ات به ریشه ی در آمده ی موهایت به اجاق گازخاموش
    به گریه و بهانه گیری ِ فرزندت
    دلت می خواهد دکمه ی توقف دنیا را بزنی و سهم تو از تمام ِ قیل و قال ِ هستی
    ، آرامش ِ آغوشی باشدبه سیطره ی عشق
    آغوشِ امنی که تو اشک هایت را در آن باران شوی بی محابا
    بی بهانه تنها آغوشی می خواهی و دست ِ نوازشی بر گیسوانت
    گاهی دلت می خواهد که مرد همان مرد ِقصه های مادر بزرگ بیاید و زل بزند به چشمانت
    تمام شدن هایی هست که تمام نمیشود
    تمامت می کند!
    مثل رفتن های اختیاری
    ماندن های اجباری
    مثل هجوم خاطرات به آنی
    مثل طعم تلخ دیدن یک یادگاری
    و زل زدن به یک صندلی خالی
    و حرف زدن با کسی که دوستش داری،در حالی که تنهایی
    با حالی شبیه دیوانگی، بیماری...
    تمام شدن هایی شبیه ترک کردن یک مرد سیگاری
    می کشی و میگویی این نخ آخر بود
    و باز نمی توانی دست از این لعنتی برداری..........!
    او را نخواهیم دید
    اما هر آنکه او را در جام جهان نما ببیند
    شیشه ها را خواهد خورد
    یا مثل مرتاض های هندی بر آتش راه خواهد خورد
    و از جیب های خویش خرگوش سفید در خواهد آورد
    و زغال را طلا می کند
    تاکید می کنند که او از دوستان خداست و فروغ چهره اش چشمها را حیران می کند
    و او گندم را را به خانه ما می آورد و روغن و آرد، کورها بینا می کند
    مرده ها را زنده و او_ در سالهای حکومتش
    ما را به بهشتی می برد که در آن جا روند رودها
    او را نخواهیم دید
    و دستش را لمس نخواهیم کرد
    اما آنانکه به او متبرک شدند روزی گفتند:صدایش سنگ ها را میجنباند
    و او... و او....
    همان تنهای بزرگ چیره دست است.
    نزار_قبانی
    بهار بی تو
    بهار نیست
    هفت سین واژگونه ای است
    که سین های آن
    مثل دندانهای مرده
    بیرون زده است
    بهار بی تو
    سرآغاز ناچاری است
    سال کبیسه ای
    که از کوچه می گذرد
    و نمی داند چگونه
    به پایان برسد
    آرزو_نوری
    برایت رویاهایى آرزو مى‌كنم تمام‌نشدنى
    و آرزوهایى پر شور
    كه از میانشان چند تایى برآورده شود
    برایت آرزو می‌كنم كه فراموش كنى
    چیزهایى را كه باید فراموش كنى

    برایت شوق آرزو مى‌كنم
    آرامش آرزو مى‌كنم
    برایت آرزو مى‌كنم كه با پرواز پرندگان بیدار شوى
    و یا با خنده‌ى كودكان
    برایت آرزو مى‌كنم كه دوام بیاورى
    در ركود، بى‌تفاوتى و ناپاكى روزگار

    مهمتر از همه
    آرزو مى‌كنم كه خودت باشى

    #ژاک_برل
    باز کن پنجره ها را که نسیم
    روز میلاد اقاقی ها را
    جشن می گیرد
    و بهار
    روی هر شاخه کنار هر برگ
    شمع روشن کرده است.
    همه چلچله ها برگشتند
    و طراوت را فریاد زدند
    کوچه یکپارچه آواز شده است
    و درخت گیلاس
    هدیه یِ جشن اقاقی ها را
    گل به دامن کرده ست.
    باز کن پنجره ها را ای دوست
    هیچ یادت هست
    که زمین را عطشی وحشی سوخت
    برگ ها پژمردند
    تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
    هیچ یادت هست
    توی تاریکی شب های بلند
    سیلی سرما با تاک چه کرد؟
    با سر و سینه گلهای سپید
    نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
    هیچ یادت هست؟
    حالیا معجزه یِ باران را باور کن
    و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
    و محبت را در روحِ نسیم
    که در این کوچه تنگ
    با همین دست تهی
    روز میلاد اقاقی ها را
    جشن می گیرد.
    خاک جان یافته است
    تو چرا سنگ شدی
    تو چرا این همه دلتنگ شدی
    باز کن پنجره ها را
    و بهاران را باور کن.
    #فریدون_مشیری
    فردا عیده !!
    گاهی میشه از سر شوق یا دلتنگی شعر نوشت گاهی اما ، دلگیر میشی و اونوقته که شعر نمیاد !!
    عید بهانه ی خوبی برای شعر نوشتنه ، از فراق یار و بودن و نبودن ...
    شاید از شوق بودن یار و از دلتنگی نبودنش !!
    اما دلگیر که باشی چی میشه نوشت ؟؟
    دلگیری که میبینی عید چه روز زشت و زیباییه !!
    دلگیری که میبنی این بهونه ی لطیف باعث چه غمهای بزرگی میشه ، باعث دلشکستی و
    شایدم سرشکستی !
    دلگیری وقتی میبینی ما آدما هنوز چقدر خودخواهیم ، که چطور از کنار شکمهای گرسنه رد میشیم تا بریم لباس مارک فلان بخریم !!
    دلگیری که میبینی روی دیوار مهربونی یه مشت رخت کهنه آویزونه !!
    دلگیری که میبینی مادری زل زده به ویترین کفش فروشی و بچش سعی میکنه سوراخ کفش کهنشو پنهون کنه ...
    دلگیری که میبینی یکی دغدغش سفر به کدوم کشور دورتره و یکی دغدغش سفره ی خالی
    ببخشید که خیلی دلگیرم و شعری ندارم برای عید ...
    هستی_دارایی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا