یاد بگذشته به دل ماند و دریغ 
نیست یاری که مرا یاد کند 
دیده ام خیره به ره ماند و نداد 
نامه ای تا دل من شاد کند 
خود ندانم چه خطایی کردم 
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا 
پس چرا دیده ز دیدارم بست 
هر کجا مینگرم باز هم اوست 
که به چشمان ترم خیره شده 
درد عشقست که با حسرت و سوز 
بر دل پر شررم چیره شده 
گفتم از دیده چو دورش سازم
 بی گمان زودتر از دل برود