یذار تا بیای یه چیزی واست تعریف کنم...در زمان های خیلی قدیم..وقتی من هنوز مدرسه نمیرفتم... خان داداش بزرگمون یه مرغ داشته و به شدت عادت به تخم مرغای ایشون داشته به طوری که هر صبح باید صبحونه از تخم مرغای مرغش میخوره و امکان نداشته از تخم مرغ دیکه ای بخوره...بعد از مدتی این مرغ کرچ میشه تخم نمیذاره...اقا امین صبح ساعت 8 که بیدار میشه میره سراغ تخم مرغش و میبینه که مرغش واسش تخم نذاشته...گردن این مرغ بیچاره رو میگیره و بلند میکنه و زیر پای مرغ نگاه میکنه که ایا تخم گذاشنه یا نه و محکم میذارش سرجاش و تا ده میشماره و دوباره بلندش میکنه واسخ چک کردنش...و دائما این جمله رو میگفته...تخم بذار..یک دو ....ده ...تخم گذاشتی یا نه؟ووووو
خلاصه این کار تا ساعت 11 یه ریز انجام میده تا جان این مرغ بیچاره رو میگره...سرانجام امین نادم و پشیمان ملقب به قاتلی که به بهشت میرود میشه...