اين روزها آنقدر درمانده ام كه گاهي سلام كردن هم از يادم مي رود...
اين روزها آنقدر دلگيرم كه حتي لبخند زدن را از ياد برده ام...
اين روزها مردي كه آرزويم بود، بازگشته است..
اين روزها مردي كه آرزويم بود، با لبخند بازگشته است..
اين روزها مردي كه آرزويم بود، مرا از جمع بيرون مي كشد و دليل چهره ي غمگينم را مي پرسد...
و حتي كمي هم نصيحتم مي كند...
اما من لباسي از بي اعتمادي بر تن كرده ام...
بغض كرده نگاهش مي كنم..
كلامش بوي مهرباني مي دهد ...اما...
اما ديگر بس است...
من تازه عادت كرده ام...
ديگر براي دل بستن دوباره دير است
.
.
.
اين زندگي اين روزهاي من است...
آب از ديار دريا،
با مهر مادرانه،
آهنگ خاك مي كرد !
برگرد خاك ميگشت
گرد ملال او را
از چهره پاك مي كرد،
از خاكيان، ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كان موج ناز پرورد،
سر را به سنگ مي زد
خود را هلاك مي كرد !
باز كن پنجره را
تا بگيري خبر از فصل گل قاصدكان
تا بگيري گل سرخ
تا بگيرد رخ تو بوسه خيس از باران
باز كن پنجره را
چمدانت پر هيچ
و موذن همه جا باز اذان مي خواند
باز كن پنجره را
سر خود برگردان
هي... خداوند تو را مي نگرد
be koja chenin shetaban
.
.
.
safaret bekheyr ama
to vo doosti khodara
cho azin kavire vahshat
be salamti gozashti
be shokofeha be baran
beresan salame mara
هیچگاه عشق به همدم را پاینده مپندار و از روزی که دل می بندی این نیرو را در خویش بیافرین که اگر تنهایت گذاشت نشکنی و اگر شکستی باز هم ناامید نشوچرا که آرام جان دیگری در راه است.
ارد بزرگ