baroonearamesh
پسندها
3,290

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • حتما ميشناسم ديگه!
    عجب دوره ايه؟!!! نوه بابابزرگشو نميشناسه!!1
    (شوخي بود)
    خيلي ممنون.خوشحال ميشم باز اونورا ببينمتون.
    يا علي(ع)
    آخه اونجا بدون تو و تنهایی صفا نداشت برام...
    اما وقتی تو باشی، منم میام! سید هم میاد و باز جمعمون جمع میشه و این حمید رو پودر میکنیم...


    چشم که گشود ...

    دلتنگ خانه بهشتی خود شد

    و گریست ...

    دستی پاهایش را گرفت

    چرخاند ...

    تا دنیای وارونه ما را ببیند

    و یاد بگیرد

    که دنیای ما

    با آنچه در بهشت کوچک خود

    آموخته بود

    فرق دارد ...!
    بااااااااااااااااااااااااران سلاااااااااااااااااام عزیزم ...چقدر خوشحالم چراغتو روشن میبینم ؟خوبی ؟
    دلم برات تنگ شده بود ؟چه خبرها ؟[IMG]
    [IMG]
    سلام ابجي باران
    خوبي ؟
    دلم خيل برات تنگ شده بود
    خوشحال باز توي باشگاه اومدي
    :gol::gol::gol::gol:
    پریروز، مادر زهرا خانوم برای اوین بار جای بچه رو عوض میکرد! آخه تا حالا همش مادرم و مادر جون زحمت میکشیدن! نمیدونی چقدر بهش خندیدم! بیچاره زهرا از دستش چی کشید! کلی گریه و داد و بیداد راه انداخته بود! آخر سر هم پوشاک بچه رو طوری بست که مادرم وقتی دید دوباره بازش کرد و بست! خیلی دلم برای زهرا سوخت! کله پا شده بود...
    سلاااااااااام
    به به! ببین کی اینجاست!
    باید به افتخار بازگشت باران عزیز جشن بگیریم...
    امشب زیر آسمون منتظریم...
    باشگاه با هنوز بارون صفای دیگه ای داره...
    خیلی خیلی خوشحال شدم
    امیدوارم خداوند یکی از این فرشته های آسمونیش رو نصیب شما هم بکنه...
    سلااااااااااااام
    خوشحالم برگشتی واز خودت خبر دادی :gol:
    :w40::w40::w33::w33:
    سلام باروووووون جونم چه طوری نگرانت شدم :cry::cry:
    بهتری ؟:gol:
    منم ای خدا رو شکر میگذرونیم
    سلااااااااااااااااام عزیزم.:smile: خیلی خوشحال شدم. ممنون:smile: منم خوبم خداروشکر
    الان میپرم سر خیابون..گاو مشدی حسن رو میگیرم بیارم قربونی کنم!فدات شم بالاخره اومدی عسل؟!؟!آخیش!!دلم باز شد!!کوججا بودی آخه تو بارونم؟ [IMG]
    سلاام
    یادش بخیر قبلنا دوستی داشتیم که الان دو هفته نیستش :cry:

    :gol:
    در کوچه های تاریک با سایه ی خود پرسه میزنم
    و به سوی تو می آیم
    به سوی تو ای هستی ترین هستی


    حوصله ام سر می رود ... می رود ... می رود ... تا باز به آغاز می رسم !

    می میرم ، دوباره زنده ام می کند ...

    ایمان می آورم ، می جنگم ، می میرم !

    می نویسم ، خط می زنم ...

    خط خوردگی هایم را حفظم ، می نویسم !

    فریاد می زنم ، می گریزم ، می گریزانم ...

    ضجه می زنم که بازگرد، باز طغیان می کنم !

    خدا می سازم ، توبه می کنم ، سجده می کنم ...

    در سجده به مامنم کافر می شوم ، بی خدا می شوم ...

    .

    .

    .

    از این همه تکرار حوصله ام سر می رود ... می رود ... می رود تا به آغاز می رسم ...!


    ستاره


    خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم...

    .

    .

    .

    خدايا اما به‌ ما برگردان، آن‌ معجون‌ تلخ، آن‌ اكسير مقدس، آن‌ صبر قشنگ‌ را ...
    طعمش‌ تلخ‌ بود. تلخي‌اش‌ را دوست‌ نداشتيم...نمي‌دانستيم‌ كه‌ دواست. دواي‌ تلخ‌ترين‌ دردها...نمي‌دانستيم‌ معجون‌ است! معجونِ‌ انسان‌ شدن...گمش‌ كرديم. شيطان‌ از دستمان‌ دزديد! بي‌طاقت‌ شديم‌ و ناآرام. دهانمان‌ بوي‌ شكايت‌ گرفت‌ و گلايه...‌

    و تازه‌ فهميديم‌ نام‌ آن‌ اكسير مقدس، نام‌ آنچه‌ از دستش‌ داديم، «صبر» بود...

    ديگر عزم‌ آهني‌ و طاقت‌ فولادي‌ نداريم، ديگر پاي‌ ماندن‌ و شانه‌ سنگي‌ نداريم. انگار ما را از شيشه‌ و مه‌ ساخته‌اند. براي‌ شكستن‌مان‌ توفان‌ لازم‌ نيست. ما با هر نسيمي‌ هزار تكه‌ مي‌شويم. ترك‌ مي‌خوريم. مي‌افتيم، مي‌شكنيم، مي‌ريزيم‌ و شيطان‌ همين‌ را مي‌خواست!

    خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم...

    از اينجا تا تو هزار راه‌ فاصله‌ است. ما اما چقدر بي‌حوصله‌ايم. ما پيش‌ از آنكه‌ راه‌ بيفتيم، خسته‌ايم. از ناهموار مي‌ترسيم، از پست‌ و بلند مي‌هراسيم، از هر چه‌ ناموافق‌ مي‌گريزيم...
    شانه‌هايمان‌ درد مي‌كند، اندوه‌هاي‌ كوچكمان‌ را نمي‌توانيم‌ بر دوش‌ كشيم،ما زير هر غصه‌اي‌ آوار مي‌شويم، توي‌ سينه‌ ما جا براي‌ هيچ‌ غمي‌ نيست...
    قلبهای کوچک چشم انتظار قلبهای بزرگ هستند
    مؤسسه خيريه

    چون بلبل مست راه در بستان یافت
    روی گل و جام باده را خندان یافت
    آمد بزبان حال در گوشم گفت
    دریاب که عمر رفته را نتوان یافت ...

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا